۲۵ مطلب با موضوع «خواندنی، دیدنی، شنیدنی :: شنیدنی» ثبت شده است

نامه‌ی شماره ۱

۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

دوست عزیز، سلام

چند شب پیش که به دلایل مختلف حالم گرفته بود، یه دفعه دلم خواست یه کتاب جدید شروع کنم. کتاب‌هایی که در حال خوندن‌شونم اعتراض کردن و حق هم دارن، چون دلشون می‌خواد زودتر خونده بشن و احتمالا حس می‌کنن من مسخره‌شون کردم! ولی نیاز داشتم یه کتاب جدید و رَوون بگیرم دستم. یه لحظه از ذهنم این حرف گذشت که بعضیا می‌گن کتابا پیداشون می‌کنن، یا یه کتاب رو موقعی خوندن که تصادفا مناسب همون وقت بوده. زیاد به این فکر توجه نکردم و کتاب مزایای منزوی بودن رو برداشتم.

باید اعتراف کنم فکر نوشتن این نامه از همین کتاب به سرم زد! همون پاراگرافِ اولِ اولین نامه‌ی چارلی باعثش شد، که می‌گفت داره برای کسی نامه می‌نویسه که می‌دونه بهش گوش می‌کنه و درکش می‌کنه. و ضمنا می‌خواد برای این مخاطبْ ناشناس بمونه. چند روز بود خیلی به این موضوع فکر می‌کردم؛ دلم می‌خواست با یکی حرف بزنم ولی مطمئن نبودم می‌خوام اون شخص یکی از دوستانم باشه یا از اعضای خانواده یا مثلا مشاوری کسی. این ایده که حرف‌هامو در قالب نامه برای یه ناشناس بنویسم، ایده‌ی به موقعی بود و به نظرم یه کم متفاوت اومد با پست گذاشتن یا وقتی که تو یه کاغذ برا خودم چیزایی می‌نویسم. تازه من گاهی تو ذهنم هم با یکی که نمی‌دونم کیه حرف می‌زنم. شاید یه وجه دیگه‌ای از خودمه که کمک می‌کنه در نهایت با مسئله‌ای که درگیرم کرده بهتر برخورد کنم. پس فکر کردم این بار در قالب نامه نوشتن هم امتحانش کنم. پس آره، انگار واقعا گاهی وقتا کتابا به موقع پیدامون می‌کنن!...

و البته همزمان می‌تونه ناموقع هم باشه! الان بهت میگم چرا. اگه یادت باشه نامه رو با این جمله شروع کردم که این چند روز حالم گرفته بود. این کتاب هم با اینکه یه جورایی به خاطر احساسات و حرفایی که از چارلی می‌خونیم دل‌نشینه، دقیقا به خاطر همین احساسات و خاطراتش خیلی جاها غمگین می‌شه. و البته که اصولا همین درگیر کردن احساسات مختلفه که می‌تونه کمک کنه یه اثرْ به یاد موندنی بشه. ولی از نظر این غمگین بودنش می‌شه گفت خیلی هم زمان خوبی برای خوندنش نبود. مخصوصا اون قسمتش که فکر کنم داشت از خاله‌ش می‌گفت و تهش منم گریه‌م گرفت.

از لحاظ همزمانیِ به موقع بودن و نبودن، اینم بگم که مثلا خود چارلی یه جا می‌گفت: این چند هفته هم خوب گذشت هم بد، یا: هم خوشحالم هم ناراحت. حس می‌کنم می‌فهممش، ولی توضیحش سخته. مثلا خودم این چند روز با وجود فکرها و درگیری‌ها، وقتایی که برای پیاده‌روی یا خرید می‌رفتم بیرون و عکسی می‌گرفتم حالم یه مدت بهتر می‌شد. یه حالت نوسانیه دیگه، اگه بدونی چی میگم.

در مورد کتاب بعدا که تموم شد احتمالا یه پست بذارم و اگه بخوای برای تو هم می‌فرستم بخونی. فقط الان یه چیز جالب ازش بگم؛ یه جای کتاب چارلی تو نامه‌ش نوشته که یه سری آهنگ ریخته رو یه نوار کاست که به دوستش هدیه بده، و لیست آهنگا رو هم تو نامه‌ش نوشته. از بین‌شون آهنگ Landslide رو چون عقب‌تر هم ازش اسم برده شده بود، دانلود کردم. همین‌طوری از تو یکی از این کانالای تلگرام سرچ کردم و بعد بگو چی؟ اونی که دانلود کردم کاورش یه عکسه که توش لیست آهنگای همون نوار کاست انتخابی چارلی رو نوشته! :)

سرت رو بیشتر از این با این حرف‌ها درد نیارم. امیدوارم هر جا هستی حالت خوب باشه و تو این هوای اردیبهشت بتونی با حفظ توصیه‌های بهداشتی بری بیرون یه هوایی بخوری و قدمی بزنی. می‌دونی، معتقدم بی‌انصافیه که آدم تو اردیبهشت نره بیرون :)

دوست‌دارت، فاطمه

 

پ.ن. راستی امیدوارم چارلیِ بیان از اینکه از شخصیتی اسکی رفتم (!) که اسمش رو از اون گرفته ناراحت نشه. و همین‌طور سولویگ که از خیلی قبل از این شکل نامه‌ها می‌نویسه :)


🎧 Fleetwood Mac - Landslide

+ وسط نامه، لینک دادن دیگه چه داستانیه؟ :دی

  • فاطمه
  • شنبه ۶ ارديبهشت ۹۹

And they have escaped the weight of darkness…

سلام. دوست داشتین این آهنگ بی‌کلام رو پلی کنین و باهاش پست رو بخونین :)

داستان از اونجا شروع شد که چند وقت پیش داشتم تو فولدر آهنگایی که از الافور آرنالدز دارم می‌گشتم، که کاور آلبوم And they have escaped the weight of darkness توجهم رو جلب کرد. همون عکسیه که دو پست قبل گذاشتم و ازتون پرسیدم با دیدنش چی براتون تداعی می‌شه:

یادمه که اون موقع منم مثل خیلیاتون یاد فیلم Arrival افتادم. برای اونایی که ندیدن یه توضیح کوتاه بدم؛ تو این فیلم یه سری موجود فضایی اومدن رو زمین و یه تعدادی دانشمند دارن تلاش می‌کنن باهاشون ارتباط بگیرن. زبان اون موجودات یه همچین شکل‌هایی هست:

فیلم جالبی هم هست. ولی سال ۲۰۱۶ ساخته شده و آلبوم سال ۲۰۱۰ تولید شده. پس الافور نمی‌تونسته از فیلم الهام گرفته باشه مگه این که از قبل با اون موجودات در ارتباط بوده باشه ؛) به هر حال خلاقیت ما یه کم محدود شد ولی چند تا ایده‌ی قشنگ دیگه هم تو کامنتا بود: دریچه‌ای به سمت نور، یه حلقه‌ی آتیش گرفته که در حال چرخوندن ازش عکس گرفته شده، و خسوف (حدس می‌زنم کسوف منظورشون بوده).

همون سری اول من یه کم گشتم و به چیزای جالبی از نماد دایره رسیدم که شاید بعدا بگم! ولی دیگه یادم رفت بیشتر برم سراغش تا چند روز پیش که دوباره یادش افتادم و ازتون سوال کردم. این سری گفتم بذار بیشتر درباره‌ی آلبوم بخونم شاید بفهمم منظور خود الافور چی بوده.

اول یه نگاه به خود آلبوم And they have escaped the weight of darkness بندازیم که دومین آلبوم رسمی الافور آرنالدزه. آلبوم ۹ تا قطعه‌ی بی‌کلام داره با عنوانایی به زبان ایسلندی (چون الافور ایسلندیه!) که ترجمه‌شون اینا میشه (ترجمه‌ها رو از این مطلب برداشتم):

1. You Are the Sun

2. You Are the Earth

3. The Moon

4. The Air Suddenly Goes Cold

​5. Still

​6. Swallow Us

​​7. Slowly, Comes the Light

​​8. From Behind Shadows

9. They Have Escaped the Weight of Darkness

خیلی جاها که در مورد آلبوم نوشته بودن، گفته بودن این آهنگا یه جورایی نوسان بین حال خوب و بد، خوشی و غم رو نشون میده. با گوش دادن‌شون هم تا حدی میشه اینو حس کرد. ولی به اسم ترک‌ها دقت کنین. انگار از ۴ تا ۶ داره تو یه سرمایی فرو میره ولی از ۷ به بعد کم‌کم نور از پشت سایه‌ها بیرون میاد و تاریکی از بین میره :) درست مثل خورشیدگرفتگی، که برای یه مدت ماه جلوی خورشید رو می‌گیره و باعث تاریکی میشه ولی بعدش کنار میره (طبیعتش اینه!) و روشنایی دوباره برمی‌گرده. یه بار دیگه از اول نگاه کنین؛ سه تا ترک اول انگار داره شخصیتای همین نمایش رو معرفی می‌کنه: خورشید، زمین و ماه. و حالا می‌تونیم کاور آلبوم رو اینجوری ببینیم که انگار داره لحظه‌ی کسوف کامل رو نشون میده. وقتی کمترین میزان نور بهمون می‌رسه. ولی می‌دونیم که هرچقدرم که تاریک باشه، همیشه به دنبال تاریکی نور میاد...

چند جا خوندم که اسم آلبوم از فیلمی به اسم Werckmeister Harmonies الهام گرفته شده. این ویدیو یه صحنه از این فیلمه که توی یه بار، چند نفر دارن صحنه‌ی اتفاق افتادن خورشیدگرفتگی رو بازی می‌کنن. طبق زیرنویسش به نظر میاد بیشتر عنوان‌های آهنگای آلبوم هم از مونولوگ همین سکانس گرفته شده. این سکانس دو تا نکته‌ی قشنگ داره. اولیش جاییه که تاریکی از بین میره و خورشید دوباره درمیاد و همه شروع می‌کنن به رقصیدن دور خورشید. دومی هم آخرشه که صاحب بار همه رو بیرون می‌کنه و پسره بهش میگه: این آخر کار نیست. این حرف می‌تونه اشاره داشته باشه به وقایع فیلم، ولی یه برداشت هم می‌تونه این باشه که این سیکل تاریکی و روشنایی همواره تکرار می‌شه.

یه مصاحبه هم خوندم با الافور که یه جا ازش می‌پرسید اون زمانی که آلبوم اولتو می‌ساختی تحت تاثیر مرگ عموت بودی، چقد برات سخت بود؟ بخشی از جوابش این بود:

… Months later his first grandson was born and was given his name, so it was that circle of life pattern which inspired the album. In the same way, it's that concept that influences the latest album; life always goes on, there's always darkness after light and then after darkness there'll be light again - it's a circle.

خیلی خوشم میاد وقتی می‌تونم بفهمم پشت کار یه هنرمند چه فکری بوده! و این مفهوم چرخه‌ی تکرار روشنایی و تاریکی، انگار از اون چیزاس که همیشه تو هر فرهنگی به یه شکلی بوده. چون چیز خیلی واضحیه که طبیعت داره نشون‌مون میده ولی خیلی وقتا یادمون میره.

نمی‌دونم، شاید برای شخص خودم الان بهترین موقعی بود که می‌تونستم برم دنبال این قضیه. این روزا هر کسی با هر دیدی و تو هر مقیاسی که نگاه کنه احتمال زیاد یه darknessـی می‌بینه. برای من یه یادآوری خوب بود که تاریکی آخر داستان نیست.

... And we will escape the weight of darkness :)

پ.ن. شاید ادامه داشته باشه!

پ.ن۲. نتونستم سایتی پیدا کنم که راحت و بدون اینکه عضویت بخواد، بشه ازش کل آلبوم رو دانلود کرد. امیدوارم با همون لینک اسپاتیفای که دادم اوکی باشین. یا اینکه از بات‌های تلگرامی دانلود آهنگ کمک بگیرین :))

پ.ن۳. دو سال پیش الافور تو تهران کنسرت داشت و من از لایو یه نفر نگاه کردم کنسرت رو. سیوش هم کردم ولی فکر کنم پاک شده :)) کاش که دوباره بیاد.

+ امشبم که لیله الرغائبه ^_^

ویرایش: این که چند نفرتون گفتین رفتین دنبال آلبوم خوشحالم کرد جدا، و یه کمی هم شرمسار شدم چون درستش این بود بالاخره به یه شکلی لینک بدم برای دانلود آلبوم، نهایتش خودم آپلودش کنم (ولی انصافا برین اکانت اسپاتیفای بسازین به درد این روزا می‌خوره :دی). الان لینک‌ها رو اضافه کردم، جا داره تشکر کنیم از استیو بابت آپلود کردن آهنگا :)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۸ اسفند ۹۸

نبخش مرتکبانت را *

چند سال بعد که دوباره به مانچا برخوردم (خانواده برای فرار از این قضیه‌ی روبان به ناحیه‌ی موراویا نقل مکان کرده بود) از او خواستم که مرا ببخشد (چون که من در هر موردی، برای هر چه در هر کجا اتفاق می‌افتد، به خاطر تمام وقایع ناگواری که در روزنامه‌ها می‌خوانم، شخص خودم را گناهکار می‌دانم و حس می‌کنم که تمام این اتفاقات زیر سر من است.)

تنهایی پرهیاهو - بهومیل هرابال

این روزا کتاب تنهایی پر هیاهو دستمه و چون برا خودم نیست از تیکه‌های زیادیش دارم عکس می‌گیرم، چون احتمال میدم بعدا بخوام برگردم و مرورش کنم. در مورد خود کتاب هر وقت تموم شد می‌نویسم ولی عجالتا خواستم این چند جمله‌ی بالا رو که دو شب پیش می‌خوندم بذارم.

یه زمانی زیاد می‌گفتم "ببخشید". وقتی فهمیدم که یه دوست اینو به روم آورد. نمی‌دونم از اینجا میومد که همیشه تا حدی خودمو مقصر می‌دونستم، یا صرفا می‌خواستم با یه ببخشید گفتن یه بحث بیهوده رو فیصله بدم. به هر حال فهمیدم عادت جالبی نیست و آدمو شاید یه جورایی تو موضع ضعف قرار میده. فهمیدم یه تعادلی هست بین این که «اگه یه اتفاقی میفته عملکرد خودتو هم بررسی کنی و دنبال این نباشی که تقصیرو گردن بقیه بندازی» با این که «هر اتفاقی میفته تصور کنی مشکل از تو بوده و احساس گناه کنی و بابت چیزی که حتی ممکنه ندونی چیه عذرخواهی کنی». و فکر کنم تو این چند سال تونستم اون عادت (زیادی ببخشید گفتن) رو تا حدی اصلاح کنم.

ولی تقارن جالبی پیش اومد بین خوندن این چند جمله و اتفاق کوچیکی که چند ساعت بعدش افتاد و باعث شد حس کنم مقصرش من بودم! که باید تو موارد قبلی جدی‌تر برخورد می‌کردم که این پیش نیاد. هرچند چیز خاصی هم نبود ولی یه کم منو ترسوند. دلم می‌خواست برم به طرف بگم ببخشید که کلا من هستم! سعی کردم نباشم ولی به قدر کافی قوی نبودم. تقصیر خودتم بود، ولی اوکی، من از این به بعد سعی می‌کنم بیشتر فاصله بگیرم.

دیروز یکی از اون راه‌هایی که داشتم امتحان می‌کردم به بن‌بست خورد و این یعنی یه شانس همکاریم با این آدم قطع شد. نمی‌تونم درست تفکیک کنم که خوشحالم یا ناراحت! می‌مونه یه پروژه‌ی مشترک دیگه که همینطوری‌شم خیلی رو هواس و معلوم نیست به کجا می‌رسه.

از این جزئیات که بگذریم، شاید حالا باید یاد بگیرم خودم خودمو راحت‌تر ببخشم و کمتر سرزنش کنم. 

* عنوان از شعر حسین صفا که میگه:

نبخش مرتکبانت را

تو حکم واجب‌الاجرایی

و عشق جوخه‌ی اعدام است

دقیقا نمی‌دونم ربط درستی پیدا می‌کنه به حرفی که زدم یا کلا یه چیز دیگه میشه (بهش فکر می‌کنم!) ولی یهو یادش افتادم. (چاوشی هم می‌دونید که خوندتش دیگه :) )

+ موقعی که داشتم پیش‌نویس این پست رو می‌نوشتم، همسایه‌مون به شدت داشت جیغ می‌کشید و فحش می‌داد! دلم می‌خواست برم بگم ببخشید که ما داریم واحد بغلی‌تون زندگی می‌کنیم :|

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۷ بهمن ۹۸

۲۰۱

سلام

+ هفته‌ی پیش که به ما دانشجوها لطف کردن دو روز رو تعطیل کردن، من روز دوم رو رفتم به کارام برسم. این هفته که لطف نکردن، خودم امروز نرفتم که نشون بدم رئیس کیه :| در حقیقت صبح پاشدم و خیلی خوابم میومد و بی‌حوصله بودم. یه لیوان بزرگ هم چایی ریختم ولی همین‌طور که صبحانه می‌خوردم تصمیم گرفتم نرم. فکر کردم دیدم آخرین باری که کلاس پیچوندم ترم پیش بود، جلسه‌ی اول یکی از کلاسا که فکر می‌کردم اصلا تشکیل نشه. کلاسی که امروز نرفتم، تنها کلاس این ترمم هست که استادش حضور غیاب می‌کنه. و دقیقا همین کلاسا هستن که اگه نری، جز همون غیبت خوردن هیچ ضرری برات ندارن :))

++ آلبوم جدید محسن چاوشی (بی‌نام) امروز اومد بالاخره. آهنگاش همه از شعرای مولانا و سعدی‌ان و دو تا هم از وحشی بافقی و فصیح‌الزمان شیرازی. کاور آلبوم هم به نظرم جالبه. خوشم میاد از خواننده‌هایی که عکس خودشون کاور آلبوم رو تشکیل نمی‌ده. فکر کنم نسخه‌ی فیزیکی آلبوم فردا میاد ولی من پیش‌خریدش کرده بودم از بیپ تیونز. (به نظرتون چقد شانس دارم تو قرعه‌کشیِ ۵۰ آلبوم فیزیکی و پوستر امضا شده برنده بشم؟!) پیشنهاد میدم از همون بیپ‌تیونز بخرید ارزون‌تر درمیاد. البته من که می‌دونم آخرش می‌رید غیر قانونی دانلود می‌کنید :/

+++ یه عادت جدید رو سه هفته‌س تمرین می‌کنم. اونم این که شب‌ها حداقل نیم‌ساعت قبل از خواب گوشی و لپ‌تاپ رو بذارم کنار. در واقع یه ویدیو دیدم که داشت می‌گفت قبل از خواب اهداف روز بعدتون رو بنویسید و شکرگزاری کنید و چند تا کار اینطوری. این گوشی کنار گذاشتن رو هم خودم اضافه کردم و فکر کنم جدی‌تر از چیزایی که اون ویدیو می‌گفت دنبالش کردم! نمی‌تونم بگم تغییر خیلی محسوسی حس می‌کنم تو کیفیت خوابم ولی خب بدم نیست، ذهنم شبا آروم‌تره به نسبت.

++++ چند روز پیش صبح تو راه دانشگاه داشتم سعی می‌کردم به جهان لبخند بزنم و اینا، که نزدیکای دانشگاه یه پرنده هم متقابلا بهم لبخند زد و منو مورد لطف قرار داد =)) سریع یه دستمال از جیبم درآوردم سرم رو پاک کردم و تو شیشه‌ی یه خونه هم نگاه کردم به نظرم رسید اثری نمونده. وقتی رسیدم دانشگاه تو آینه‌ی دسشویی چک کردم دیدم چرا هنوز یه کم اثر مونده! تصمیم گرفتم برم وسایلمو بذارم آزمایشگاه بعد برم چادرمو بشورم. از شانس با یه استادی سوار آسانسور شدم که خیلی رو ظاهر و چیزای اینطوری حساسه. هی خدا خدا می‌کردم این لکه‌ی سفید تابلو رو نبینه. یهو گفت دخترم! آماده بودم جواب بدم که به خدا این همین الان اتفاق افتاده! که گفت کوله‌پشتیت رو تنظیم کن بالاتر باشه، اینطوری کمرت آسیب می‌بینه و این حرفا. خدا رو شکر اگرم اونو دید به روم نیاورد :))

+++++ هفته‌ی پیش دوستم که پشتیبانه، اومده بود آزمایشگاه پیشم و داشت زنگ می‌زد به دانش‌آموزاش. دوستای کنکوری ببخشن، سر هر تلفن کلی می‌خندیدیم :)) البته نه که اونا رو مسخره کنیم. مثلا این زنگ زد به یکی‌شون بعد تا مامانه گوشی رو برسونه به دخترش، دوستم یادش افتاد تازگی به این زنگ زده. ولی کم نیاورد و به طرف گفت دیدم هفته‌ی پیش استرس داشتی گفتم دوباره زنگ بزنم ببینم چی کار کردی :)) یا مثلا یه پدیده‌ای که برام تازگی داشت این بود که اکثرا برا خط تلفن خونه آهنگ پیشواز گذاشته بودن :| من برا گوشیمم هیچ‌وقت از اینا نذاشتم :/ یه مقدارم با این آهنگا سرگرم بودیم خلاصه. ولی در کل داشتم فکر می‌کردم خدا رو شکر من هیچ‌وقت نرفتم تو این کار. همون یه باری که خودم درگیر مافیای کنکور بودم بسه برام.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲ دی ۹۸

Mind is a prison

پنجشنبه صبح برای این که حس کار پیدا کنم، کمی دور و برم رو تمیز کردم. میز خودم و حتی میز بغلیم و حتی‌تر میزی که بساط چایی روشه رو دستمال کشیدم و بعد رفتم دستمالو شستم. قوری رو که معلوم نبود چند روزه خالی نشده هم شستم و برای اولین بار تو آزمایشگاه چایی گذاشتم دم بشه (همیشه تی‌بگ استفاده می‌کردم). بعد انتظار داشتم بشینم و بوی چایی بپیچه ولی این خبرام نبود! به هر حال حالم کمی بهتر شد و نشستم پای کارام.

روز اولش خوب گذشت ولی بعد رسید به سراشیبی، تا شد شب که تنها نشسته بودم تو ایستگاه اتوبوس. برام مهم نبود تاریک و سرده، چشمامو بستم و تکیه دادم و سعی کردم حواسمو بدم به آهنگ توی گوشم تا از فکر ضدحال‌های اون روز بیام بیرون. از نفهمیدن باگ کدم بعد از یه هفته، و حواس‌پرتی‌ای که حالا نه فقط تو امتحان، بلکه تو حل تمرینم به طرز مشابهی پیش اومده بود و حس بدی که جلوی خط پیدا کردم از فهمیدنش. فکر کردم چقد شبیه دویدن رو تردمیل بود این هفته.

اتوبوس اومد و تا بلند شدم یه آقای مسنی ازم پرسید اینجا اتوبوسای فلان‌جا هم میرن؟ سعی کردم در عرض چند ثانیه تا اتوبوس خودم وایسه و درش باز بشه، براش توضیح بدم چی باید سوار شه و کجا پیاده بشه.

اتوبوس خلوت بود و رفتم تهِ ته نشستم. خواستم با اپ رو گوشیم زبان بخونم که دیدم با ۱۵ درصد شارژ، همون آهنگ گوش بدم بهتره. متوجه شدم چون کارت حافظه‌م رو درآورده‌م، فقط آهنگای آلبوم جدید کلدپلی تو گوشیم مونده‌ن با تک و توک آهنگای دیگه که بیشترشون بی‌کلام بودن و نمی‌شد تو سر و صدای اتوبوس چیزی ازشون فهمید. فکر کردم شاید دچار استرس ناشی از ددلاین‌هایی که بهشون نمی‌رسم شدم! شاید بد نباشه از دوستم بپرسم تو مرکز مشاوره پیش کی می‌رفت که می‌گفت راضیه ازش. بعد به این فکر کردم که یه ماهه ورزش نرفتم به خاطر کلاس‌های تی‌ای و جبرانیِ یه درسی که قرار بود همون ساعت‌ها باشن و محض رضای خدا یه بارم تشکیل نشدن.

یه خانومی سوار شد و از بقیه سوال کرد و فهمید اشتباه سوار شده. از صداهای ضعیفی که می‌شنیدم به نظرم رسید درست سوار شده ولی مطمئن نبودم چی شنیدم. ایستگاه بعد پیاده شد و کمی با راننده بحث کرد که چون اشتباه سوار شده کارت نمی‌زنه. فکر کردم باید به موقع از اتوبوس اشتباهی پیاده شد... ولی من که سوار اتوبوس اشتباهی نیستم!

اتوبوس داشت شلوغ‌تر می‌شد. چند تا دوست سوار شدن و اومدن عقب. گیر افتاده بودم بین چند تا دختر خوشحال و پر سر و صدا. چه خوب که خوشحالن، ولی خدا رو شکر که ایستگاه بعد می‌خوام پیاده شم! فکر کردم باز رفتم تو فازی که حوصله‌ی بودن تو جمع رو ندارم و برا همینه که فردا نمی‌خوام با بچه‌ها برم بیرون.

پیاده شدم و موقع کارت زدن حس کردم راننده بهم لبخند می‌زنه. منم لبخند زدم. بعد دیدم یه آقایی سر چهارراه گل نرگس می‌فروشه. یادم افتاد امسال نرگس نخریدم. اینقدر ایستادم تا چراغ دوباره سبز شد و اومد این طرف خیابون. ازش یه دسته نرگس خریدم. بعد راه افتادم به سمت ضلع دیگه‌ی چهارراه که سوار بی‌آرتی بشم. تو راه یکی دو بار گلم رو بو کردم و حس خوب گرفتم. تو ایستگاه بی‌آرتی سه تا خانوم مسن جلوم آهسته راه می‌رفتن و تا بتونم ازشون رد شم و کارت بزنم اتوبوس رفت. نگاه کردم دیدم تا چشم کار می‌کنه از اتوبوس بعدی خبری نیست!

شنیدم یکی از پسربچه‌هایی که سر چهارراه کار می‌کنن «خاله» گویان داره میاد سمت ما. فاصله گرفتم چون نمی‌خواستم با چیزی نخریدن حالشو بگیرم. ولی نه، داشت می‌اومد سمت من. یه چیزی گفت که متوجه نشدم. پرسیدم چی؟ گفت: خاله گل‌تو می‌دی؟ گفتم گلم؟ بیا. دادم بهش. خواستم صداش کنم بگم بذار یه بار دیگه بوش کنم. یا بگم بیشتر از اون مقداری که من خریدم نفروشیش! چه می‌دونم یه حرفی بزنم باش. ولی رفت و نفهمیدم کارم اصلا درست بود یا نه.

مسئول ایستگاه دیده بود. شروع کرد حرف زدن با من. گفت کاش لااقل بفروشدش، که دیروز دیده دو تاشون یه هندزفری پیدا کردن و اینقد سرش دعوا کردن که پاره شده! بعد پرسید دانشجوام یا شاغل، و رشته‌مو پرسید. به نظرم رسید فقط دلش می‌خواد با آدما حرف بزنه، برا همین سربسته جواب دادم بهش. اتوبوسم بالاخره رسید، براش شب خوبی آرزو کردم و برا اینکه بغل اون خانوم‌های مسن نباشم رفتم از اون یکی در سوار شدم. دیدم یه خانومی جلوی در، یه دسته نرگس دستشه! ازش نخواستم گلش رو بو کنم ولی تا پیاده شدنم بیشتر وقت داشتم گل‌هاشو نگاه می‌کردم :)

پ.ن. این آهنگ یکی از معدود آهنگای غیر کلدپلی و غیر بی‌کلامی بود که اون شبم تو راه چند بار گوشش دادم. از پیشنهادات خوب یوتیوب بودن :)

🎧 Alec Benjamin - Mind Is a Prison

+ برام سواله چرا هر بار سر اعلام تعطیلی یا عدم تعطیلی دانشگاه‌ها اینقدر اسکل می‌کنن ملتو؟ :)

+ پست دویستُم! :)

  • فاطمه
  • جمعه ۲۹ آذر ۹۸

Everyday Life

سلام

شاید شما هم چند وقت پیش اون عکس از آلبوم جدید Coldplay رو دیده بودین که نشون می‌داد اسم یکی از آهنگای آلبوم "بنی آدم"ـه. قبل از اون خیلی طرفدار کلدپلی نبودم و فقط چند تایی آهنگ ازشون داشتم. تا اینکه سه‌شنبه یکی از بچه‌ها بهم گفت راستی آلبوم کلدپلی اومده‌ها. منم گرفتم ازش. (چند ماه پیش یه روز که نشسته بودیم پای یه کد، وسط روز جهت تنوع شروع کرد آهنگ گذاشتن و منم اون وسط Up and UP کلدپلی رو گذاشتم. با اینکه با خود این بشر اصلا حال نمی‌کنم، ولی خوشم اومد که اینو یادش مونده بود.) خلاصه که چند روزه قفلی زدم رو این آلبوم و الان دیگه می‌تونم بگم طرفدار کلدپلی و کریس مارتین شدم! :)

اولین چیزی که جلب توجه می‌کنه اینه که عنوان آلبوم به عربی هم نوشته شده. و اون بغل هم می‌بینید نوشته «سلام و حب». همین یه مقدار از فضای کلی آلبوم رو نشون می‌ده. و وقتی هم گوش کنین می‌بینین تو بیشتر آهنگا داره از صلح و انسانیت و اینا حرف زده میشه، از اینکه کاش بتونیم فارغ از اعتقادات‌مون و بدون نژادپرستی کنار هم زندگی کنیم.

آدم حس می‌کنه این آهنگا رو برا همه‌ی مردم دنیا خوندن. تو آهنگ Church یه قسمت به عربی خونده میشه. تو آهنگ بنی آدم شعر معروف سعدی به فارسی خونده میشه و آخرش با چند خط به زبان Igbo (که زبان مردمی تو نیجریه هست) تموم میشه. که البته یهو قطع میشه ولی اگه آهنگا رو پشت سر هم پلی کرده باشین، آهنگ بعدی سریع با همین چند خط شروع میشه. و من چقد این وصل کردن آهنگا به هم رو دوست دارم! یه جای دیگه هم این حرکتو زدن. بین آهنگ WOTW/POTP (مخفف Wonder of the World, Power of the People) که خیلی خوشگل وصل میشه به آهنگ بعدی، Arabesque. این یکی هم خیلی حرف داره و از یکی بودن آدما می‌گه. خود کلمه‌ی Arabesque یه معنیش اشاره داره به کاشی‌کاری‌ها و نقش‌های سبک اسلامی. تو یه سایت نوشته بود موسیقی این آهنگ تلفیقیه از سبک موسیقی غربی با موسیقی خاورمیانه، و اینکه اینو به نوعی برای مقابله با اسلام‌هراسی خوندن. این آهنگ آخرش با این جمله تموم میشه: Music is the weapon of the future. که واقعا حرف درستی به نظر میاد :)

دیگه اگه بخوام از موارد جالب بگم، مثلا یه جایی از آهنگ Guns میگه: “Who needs education or A Thousand Splendid Suns?” که ظاهرا اشاره داره به کتاب هزار خورشید تابان از خالد حسینی (نویسنده‌ی اصالتا افغان که احتمالا اسم کتاب بادبادک‌بازش به گوشتون خورده باشه). وسط آهنگ Trouble in Town یه نوار ضبط شده از پلیس پخش می‌شه که داره به یکی (احتمالا مهاجر یا غیرسفید پوست) گیر الکی میده. اسم یکی از آهنگا Eko هست که اسم یه شهریه تو نیجریه و اینطوری یه دوری هم تو آفریقا می‌زنیم! :) یه آهنگ Flags هم هست که مخفیه :/ تو ورژن اصلی آلبوم نبوده! و آهنگ Orphans هم اشاره داره به پناهنده‌های جنگ سوریه، مخصوصا بچه‌ها.

یه آهنگ جالب دیگه هم When I Need A Friend بود. خود آهنگ شبیه دعا می‌مونه، بعد آخرش چند جمله به زبان هندوراسی پخش می‌شه. رفتم ببینم معنیش چیه و به این ویدیو رسیدم. یه پیرمرد معلولی بوده به اسم آگوستین تو یکی از روستاهای هندوراس، که بالای پنجاه شصت سال بوده که داشته سعی می‌کرده با وسایلی که از اینور و اونور جمع می‌کنه یه هلیکوپتر بسازه! و خب تو این مایه‌ها بوده که خیلیا جدیش نمی‌گرفتن و اینا. سال ۲۰۱۲ یه مستند کوتاه ازش ساختن و اون چند جمله‌ی آخر آهنگ، از حرفای خود آگوستینه که تو این ویدیو میگه. ترجمه‌شو از زیرنویس اون ویدیو برداشتم:

Look… strictly speaking, for everyone it’s been a cause of mockery.

Because the whole world think it is impossible… that I’m just crazy.

The problem is that everything is incredible and people don’t accept it.

دو سال پیش آگوستین مرد و فکر کنم هلیکوپترش هیچ‌وقت کامل نشد :(

آلبومش آهنگای دیگه‌ای هم داره که دیگه اسمشون رو نیاوردم. آهنگا تو دو بخش هستن: Sunrise و Sunset. می‌تونم بگم همه‌ی آهنگا رو دوست داشتم ولی جالبه که از بنی آدم کمتر از بقیه خوشم اومد. به نظرم اون مدل فارسی خوندن، به موسیقیش نمی‌اومد. بیشتر از همه هم از آهنگ Everyday Life خوشم اومد که میذارم اینجا شما هم گوش بدین:

🎧 Coldplay - Everyday Life

What in the world are we going to do?
Look at what everybody's going through
What kind of world do you want it to be?
Am I the future or the history?


'Cause everyone hurts, everyone cries
Everyone tells each other all kinds of lies
Everyone falls, everybody dreams and doubts
Got to keep dancing when the lights go out

...

خیلی خوب نیست واقعا؟ :((

+ فردا روز دانشجوئه، و من حالا اسم نمی‌برم ولی یه دانشگاهی هست همین اطراف که ناهار سلفش به مناسبت این روز، بین دو گزینه‌ی چلوکباب بختیاری و خوراک میگو هست! اون‌وقت دانشگاه ما n ساله که به این مناسبت فرخنده کنار غذا ژله میده فقط =))

  • فاطمه
  • جمعه ۱۵ آذر ۹۸

هر کسی یا روز می‌میرد یا شب، من شبانه‌روز

سلام. این پست درباره‌ی یه تئاتریه که رفتم. ممکنه یه کم اسپویل داشته باشه که زیادم مهم نیست چون اجراش تموم شده (البته انگار از دی‌ماه دوباره اجرا دارن). بیشتر هدفم از نوشتنش این بوده که خودم یادم بمونه تجربه‌ی این نمایش رو.

بعد از بهمن پارسال و اون آخرین قرار دو نفره با دوستم، با اینکه چند باری تو جمع‌ها دیده بودمش و خوب هم هستیم با هم، ولی به خودم گفته بودم دیگه از سمت خودم هیچ‌وقت بهش نمی‌گم بیا بریم بیرون. چند روز پیش یه استوری گذاشت که کی میاد بریم تئاتر «هر کسی یا روز می‌میرد یا شب، من شبانه‌روز». بدم نمی‌اومد از سجاد افشاریان یه تئاتر ببینم، برا همین اعلام آمادگی کردم و بلیت گرفتیم. پنجشنبه عصر، کمی از سه و نیم گذشته بود که خودمو از دانشگاه رسوندم پردیس تئاتر شهرزاد. تئاتر قرار بود ۴ شروع بشه و فکر می‌کنید دوست من کِی اومد؟ ۴ و ربع گذشته بود که پیداش شد :| (اینایی که سر قرار فیلم و تئاتر و اینجور چیزا دیر می‌رسن همیشه باعث استرسم می‌شن.)

البته که سر موقع هم در سالن رو باز نکرده بودن؛ چند دقیقه‌ای بود که مردم داشتن می‌رفتن داخل که دوستم رسید. تو اون فاصله من برا خودم می‌چرخیدم. یه سری نشسته بودم رو نیمکت کنار دو تا آقای مسن که دیدم یه آقای جوون اومد به وسطیه گفت میشه باهاتون یه عکس بگیرم؟ خودمو کشیدم کنار که نیفتم تو عکس مردم، و هر چی دقت کردم نفهمیدم طرف کی می‌تونه باشه. با خودم فکر می‌کردم الان اگه ازش بپرسم «ببخشید شما چهره‌ی شناخته‌شده‌ای هستین؟» چی ممکنه بگه :)) یه کم بعد رفتم ببینم رو اون استندی که دم در گذاشتن بروشور تئاترو پیدا می‌کنم یا نه، آخه من دوست دارم بروشور تئاترایی که میرم رو نگه دارم. ولی دیدم برا این تئاتر چیزی نیست. کمی بعد دیدم یه آقاهه که دستش بروشور هست از یکی می‌پرسه شما برا این تئاتر اومدین؟ اون گفت آره، و اینم یه دونه بهش داد. منم دقت کردم دیدم هنوز دستش دو تا هست، یکی رو ازش گرفتم :)) خلاصه گذشت تا این که دوستم اومد و رفتیم داخل، و دیدم موقع ورود هم بروشور می‌دادن اگه یه کم دندون رو جیگر می‌ذاشتم :دی من دیگه نگرفتم ولی دیدم دوستم برام گرفته.

همین‌طور که جمعیت داشتن صندلیاشونو پیدا می‌کردن یکی از بازیگرا* داشت یه آهنگ جنوبی می‌خوند. تا بالاخره همه نشستن و بقیه بازیگرا وارد شدن و شروع کردن به یه اجرای طولانی از حرکات غیر موزون با آهنگی که پخش می‌شد. وقتی دیگه حسابی داشت حوصله‌م سر می‌رفت و فکر می‌کردم این قراره چه مفهومی داشته باشه، بالاخره یه چیزی شروع شد. تئاترش از این تعاملی‌ها بود و من بار اولم بود تئاتر این شکلی می‌دیدم. مثلا یه جاش گفتن این پسره دوست داره تو مهمونیا با یکی برقصه! بعد پسره به سمت تماشاچی‌ها گفت لطفا شماره‌ی روی بروشورهاتون رو نگاه کنید! فلان شماره کیه؟ هیچی آقا، رندوم شماره صدا می‌کرد که یکی بیاد باهاش برقصه و اون وسط شماره‌ی منم خوند =)) (اون بروشوری که اول گیرم اومد شماره نداشت و من با اینکه دو تا برگه داشتم به اندازه‌ی بقیه شانس داشتم! :دی) خلاصه که هیشکی نرفت، آخرش یه آقاهه رو از ردیف جلو بلند کرد رفتن یه دور الکی زدن :)) یه جای دیگه هم همه شروع کردیم با بازیگرا آهنگ طلوع من** رو خوندیم. (که من خیلی هم مسلط نبودم البته!)

موضوع تئاترش رو دقیق نفهمیدم چیه، خیلی از دغدغه‌های این روزای همه‌مون رو در قالب چند تا داستان گذاشته بود کنار هم؛ رابطه‌ها، رفتن‌ها، مهاجرت، سیاست، اوضاع اجتماعی. یه جا یه نفر از تماشاچی‌ها رو بردن روی صحنه و ازش چند تا سوال پرسیدن راجع به قانون و این چیزا. اینقد خانومه مسلط حرف می‌زد (حتی وقتی می‌خواست بگه “نمی‌دونم”!) که من شک کردم از خودشون باشه. آخرای نمایش این بار دیدم که پسره اومد تو ردیفای جلو در گوش چند نفر چیزی گفت و آخرش یکی باهاش رفت رو صحنه. ولی این بار دو نفری که رفتن، لازم نبود حرف خاصی بزنن و فقط سجاد افشاریان برا اونا حرف می‌زد.

تئاترش از این جهت که من رفته بودم کمی حالم و فکرم از دغدغه‌های این روزای خودم و اطرافم عوض بشه (با وجود اینکه می‌دونستم تئاتر کمدی نیومدم مثلا!) یه کم حال‌گیری بود چون دقیقا حرفش همون چیزا بود. خیلی جاهاش می‌خندوند و خیلی جاها اشک درمی‌آورد. البته دیالوگ‌های قشنگی داشت که دلم می‌خواد بشه یه جوری متن نمایشنامه‌شو گیر بیارم. یه بخش‌هایی‌شم قاطی دیالوگا ذکر و خوندن اذان و این چیزا داشت که هم قشنگ بود هم گیج‌کننده که بالاخره منظورش چه عشقیه الان. که از یه جا به بعدم دیگه به نظرم جالب نیومد.

شاید جالب‌ترین جاش اونجایی بود که پسره برگشت گفت «همه گوشیاتونو دربیارید برید تو اینستاگرام، این پیجی که میگم، و لایو رو باز کنید!» چند تا از بازیگرا که از صحنه رفته بودن بیرون، رفته بودن تو خیابون و همزمان که تئاتر رو صحنه در جریان بود می‌تونستیم این بخش دیگه رو از تو لایو ببینیم. اونم دقیقا یه کم بعد از گفته شدن همچین دیالوگی که «شما همه‌تون سراتون تو گوشیاتونه»! خیلی چیز عجیبی شده بود، صداهای توی لایو سالن رو پر کرده بود و این که صدای گوشیا هماهنگ نبودن باحال‌ترش کرده بود. باحال بود، ولی نه درست فهمیدم چی رو صحنه گذشت نه تو اون درگیری خیابونی. که شاید کنایه‌ی خوبی بود به این که حواسمون به گوشیامون بود و نفهمیدیم اون بحث روی صحنه در مورد قانون به کجا رسید! (بعد از کلی گشتن تو کامنتا، هنوز نتونستم بفهمم اون یه هفته‌ای که نت قطع بود این بخش لایو رو چی کار کردن.)

من آخرشم نتونستم اون چند تا داستان و موضوع مطرح شده رو خوب به هم وصل کنم. از طرفی یه مقدار فاز منفی و ناامیدیش هم زیاد بود. که خب تهش با چند تا جمله و این صحنه‌ای که می‌خوام بگم یه کورسوی امیدی دادن: یه خانومه جزو بازیگرا بود که رو ویلچر میومد و تو دیالوگای اولش یه همچین جمله‌ای گفت: «من دارم تمرین ایستادن می‌کنم.» آخرای نمایش باز اومد و گفت «من دارم تمرین ایستادن می‌کنم. رکورد دیشبم ۲۲۰ ثانیه بود.» بعد دو تا از بازیگرا کمکش کردن بلند شه و با واکر بایسته، شروع کردن شمردن و ازمون خواستن همراهی‌شون کنیم. باورم نمی‌شه ولی فکر کنم سه چهار دقیقه‌ای ایستادیم و تا ۲۳۳ یا ۲۳۶ شمردیم! حتی اگه بازیش بود هم چیز تاثیرگذاری بود. (همه تمرین ایستادن کردیم!)

در کل از لحاظ موضوع خیلی تئاتره رو دوست نداشتم، ولی بازی‌هاشون خوب بود (مخصوصا خود سجاد افشاریان) و اون تعاملی بودنش هم تجربه‌ی جدید و جالبی بود. خیلی وقت بود تئاتر نرفته بودم و یادم رفته بود چقد تئاترای متفاوت هر بار می‌تونن شگفت‌زده‌م بکنن. واقعا ناراحتم که تئاتر چیز گرونیه و نمی‌شه همه‌شون رو رفت :/

* محمد لاریان، خواننده‌ی گروه سیریا. این آهنگو هم دیشب ازشون پیدا کردم و خوشم اومد:

🎧 گروه سیریا - شعر یادُم رَ...

** من ورژن محسن نامجو رو گوش داده بودم، ولی گویا سیاوش قمیشی خونده اول.

  • فاطمه
  • شنبه ۹ آذر ۹۸

به شیرینی گوجه سبز!

نصف آب‌طالبی‌هایمان را خورده‌ایم، تا می‌آیم روی گوشیِ مامان عکس‌ها را ببینم، خاله بهش زنگ می‌زند. می‌خواهد ببیند کجاییم و برگردد پیش ما. وقتی می‌رسد، می‌روم تا یک آب‌طالبی دیگر سفارش دهم. با عینک آفتابی می‌روم داخل بوفه‌ی نسبتا تاریک که حالا تاریک‌تر هم به چشم می‌آید؛ حوصله ندارم برای یک دقیقه داخل آمدن عینکم را عوض کنم.

سه تایی مشغول خوردن آب طالبی و صحبت کردن شده‌ایم که یک پیرمرد و پیرزن که جای خالی دیگری پیدا نکرده‌اند می‌آیند سر میز ما. برایشان جا باز می‌کنیم که تا حد امکان در سایه بنشینند. به ما سه نفر و دو خانم دیگر سر میز گوجه سبز تعارف می‌کنند. یکی از آنها می‌گوید گوجه سبز دندان‌هایش را اذیت می‌کند. خوشحال می‌شوم که بالاخره یکی مثل من پیدا شده که به گوجه سبز علاقه‌ی خاصی ندارد! با این حال تعارفشان را رد نمی‌کنم و یکی برمی‌دارم، رسیده است و دندان را اذیت نمی‌کند! چند میز آن‌طرف‌تر یکی شروع می‌کند به خواندن. دختری که گوجه سبز برنداشته بود، می‌گوید ابی می‌خوانند. پیرمرد چیزی به زنش می‌گوید و زن با خنده می‌گوید: «برو، برو پیش دوست‌هات!» خنده‌ام می‌گیرد. عاشق این پیرمرد و پیرزن‌هایی هستم که با هم کوه می‌آیند. اصلا عاشق زوج‌هایی هستم که با هم کوه می‌آیند!

دوباره خودم و عینک آفتابی‌ام می‌رویم داخل که آب‌طالبی‌ها را حساب کنیم، اما این بار عینکم را برمی‌دارم. به هیبت تار فروشنده رو می‌کنم و می‌پرسم چقدر شده، و کارت را می‌دهم بهش. چیزی می‌پرسد که درست نمی‌شنوم. می‌پرسم: «چی؟» و در مقابل تمایل به گذاشتنِ عینک برای بهتر شنیدن مقاومت می‌کنم! سوالش را تکرار می‌کند و با فرض این که پرسیده «نقد نداشتین؟» می‌گویم: «نه.» تا کارت را بکشد، عینک را می‌زنم و چشمم از خرما و پنیر و گردوهای روی پیشخوان می‌رود بالاسر فروشنده‌ها و یک پوستر پرسپولیس روی دیوار می‌بینم. صورت یکی از بازیکنان را بریده و از عکس جدا کرده‌اند. می‌پرسد: «رمز؟» فاصله‌مان زیاد است و مجبورم دو تا عدد سال تولد را تقریبا داد بزنم! همان‌طور که کارت را پس می‌گیرم، کنجکاوی و جوِ دوستانه‌ی بین آدم‌های این بالا به خجالتم غلبه می‌کند و می‌پرسم: «اون کیه عکسشو جدا کردین؟!» پاسخش باز نامفهوم است و وقتی می‌بیند نشنیده‌ام واضح‌تر می‌گوید: «فرشاده، فرشاد!» آخ! فرشاد دیگر کیست؟ نمی‌شد طارمی‌ای کسی باشد که بشناسمش؟! لبخندی مصنوعی می‌زنم و الکی سر تکان می‌دهم و از مغازه می‌دوم بیرون! سریع در گوشی‌ام سرچ می‌کنم و می‌فهمم فرشاد احمدزاده را می‌گفته. به خودم می‌گویم: «تو که دیگه اندازه‌ی قبل پیگیر فوتبال نیستی، نمی‌خواد وانمود کنی سرت میشه!»

پدر و باجناقش از راه می‌رسند و سوار تله‌سیژها می‌شویم که برگردیم پایین. منظره‌ی تهران با قوطی کبریت‌های خاکستری‌اش زیر پایمان است. چون آدمی نزدیک‌مان نیست که صدا مزاحمش شود، به خودم اجازه می‌دهم آهنگ بگذارم. مصرعِ «تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج» انگار برای همین منظره‌ی روبرو باشد، و آنجا که می‌خواند «این شهر خسته را به شما می‌سپارمش» فکر می‌کنم اگر روزی برای خداحافظی دنبال آهنگی بودم، این مناسب است! نه که غمگین باشم؛ خوشحالم و سبک، غمگینم و هیجان‌زده، یا شاید هیچ حسی ندارم. شاید این خاصیتِ از بالا -از دور- نگاه کردن به آن پایین و زندگی روزمره باشد... این بالا گوجه‌سبزها هم دندان را اذیت نمی‌کنند!

‌‌

پ.ن. دیروز هم موفق شدم برم کوه! ولی این پست برشی بود از کوه رفتن خونوادگی یه ماه پیش. بیشترش رو همون موقع نوشته بودم ولی هی فرصت نمی‌شد کامل و پستش کنم. از دید کسی بخونیدش که گوجه سبز دوست نداره‌ =)) و اگه یه وقتی رفتین بوفه‌ی ایستگاه سرچشمه‌ی توچال، یاد من بیفتین :دی

پ.ن۲. من نه به فاطمه اختصاری علاقه‌ای دارم نه به همه‌ی قسمتای شعرِ این آهنگ. ولی خب آهنگشو دوست دارم :)

  • فاطمه
  • جمعه ۲۱ تیر ۹۸

با برگ‌ها می‌رقصد*

به طرف در خروجی دانشگاه می‌رم، خوشحال از تعطیلیِ پیش رو و کمی استراحت. برگ زیادی روی زمین ریخته؛ از اون برگ‌های زرد و نارنجی که فقط توی پاییز انتظار دیدن‌شون رو داری و تو تابستون کسی تحویل‌شون نمی‌گیره. قدم‌هام رو طوری برمی‌دارم که پام بره روشون، شاید اینم یه جور توجه کردن باشه، هرچند دردناک!

یه‌دفعه باد می‌وزه و کلی برگ دیگه از درختا جدا می‌شن. محو صحنه‌ی آروم پایین اومدن‌شون می‌شم. برگ‌های روی زمین هم هوا می‌رن و همگی تو یه مسیر دایروی شروع به چرخیدن می‌کنن. یه لحظه حس می‌کنم باد منو هم داره می‌بره، قراره به برگ‌ها بپیوندم و وارد اون مسیر بشم و بچرخم و بچرخم. انگار اون چند ثانیه خودم رو سپرده‌م به باد، بی‌دغدغه و رها.

به خودم میام؛ جهت باد عوض شده و برگ‌ها دارن مخالف من حرکت می‌کنن، یا من مخالف اون‌ها، از اون قسمت رد شدم به هر حال. راه خودم رو می‌رم و اونا رو به حال خودشون می‌ذارم تا بچرخن و برقصن، شاید کسی یه‌کم تحویل‌شون بگیره...

🎧 John Barry – The John Dunbar Theme (Dances with Wolves OST)

* اشاره به عنوان فیلم با گرگ‌ها می‌رقصد، که البته ندیدمش! فقط با دیدن برگ‌ها یهو به ذهنم رسید :)

‌+ پستِ قبلیِ امروز

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۳ خرداد ۹۸

روزگار غریب

شاملو یه شعری داره که این‌طور شروع میشه:

دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم

دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای در آن نهان باشد

روزگار غریبی‌ست نازنین...

این شعرو داریوش خونده و ظاهرا چیز معروفیه. (من امروز اولین بار بود گوش می‌دادم)

علیرضا قربانی هم خونده‌تش. شیش دقیقه و نیم آهنگه و از نزدیک دقیقه‌ی چهارم شروع می‌کنه به خوندن چند خط شعر دیگه. یه چیز داغون‌کننده‌ای شده اصلا :) میشه گفت هر بار آهنگو گوش میدم که برسم به اینجاش:

نمانده در دلم دگر توان دوری

چه سود از این سکوت و آه از این صبوری

تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد

بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد...

🎧 علیرضا قربانی - روزگار غریب [بریده شده]

‌براتون همون سه دقیقه‌ی آخرو جدا کردم. کاملش رو از اینجا می‌تونید دانلود کنید.

+ سر آپلود آهنگ به طرز مسخره‌ای از بیان پرت شدم بیرون و در حالی که پسوردم رو نمی‌شناخت به طرز مسخره‌تری تونستم وارد بشم؛ از طریق ایمیل بازیابی پسوردی که چند ماه پیش اومده بود :|
ویرایش: الان که داشتم پست‌های جدید رو می‌خوندم به این پست رسیدم از وبلاگ فانوس. که به بهانه‌ی همین آهنگ نوشته شده. البته دو روز پیش :) ولی من الان دیدمش.
  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب