چند سال بعد که دوباره به مانچا برخوردم (خانواده برای فرار از این قضیهی روبان به ناحیهی موراویا نقل مکان کرده بود) از او خواستم که مرا ببخشد (چون که من در هر موردی، برای هر چه در هر کجا اتفاق میافتد، به خاطر تمام وقایع ناگواری که در روزنامهها میخوانم، شخص خودم را گناهکار میدانم و حس میکنم که تمام این اتفاقات زیر سر من است.)
این روزا کتاب تنهایی پر هیاهو دستمه و چون برا خودم نیست از تیکههای زیادیش دارم عکس میگیرم، چون احتمال میدم بعدا بخوام برگردم و مرورش کنم. در مورد خود کتاب هر وقت تموم شد مینویسم ولی عجالتا خواستم این چند جملهی بالا رو که دو شب پیش میخوندم بذارم.
یه زمانی زیاد میگفتم "ببخشید". وقتی فهمیدم که یه دوست اینو به روم آورد. نمیدونم از اینجا میومد که همیشه تا حدی خودمو مقصر میدونستم، یا صرفا میخواستم با یه ببخشید گفتن یه بحث بیهوده رو فیصله بدم. به هر حال فهمیدم عادت جالبی نیست و آدمو شاید یه جورایی تو موضع ضعف قرار میده. فهمیدم یه تعادلی هست بین این که «اگه یه اتفاقی میفته عملکرد خودتو هم بررسی کنی و دنبال این نباشی که تقصیرو گردن بقیه بندازی» با این که «هر اتفاقی میفته تصور کنی مشکل از تو بوده و احساس گناه کنی و بابت چیزی که حتی ممکنه ندونی چیه عذرخواهی کنی». و فکر کنم تو این چند سال تونستم اون عادت (زیادی ببخشید گفتن) رو تا حدی اصلاح کنم.
ولی تقارن جالبی پیش اومد بین خوندن این چند جمله و اتفاق کوچیکی که چند ساعت بعدش افتاد و باعث شد حس کنم مقصرش من بودم! که باید تو موارد قبلی جدیتر برخورد میکردم که این پیش نیاد. هرچند چیز خاصی هم نبود ولی یه کم منو ترسوند. دلم میخواست برم به طرف بگم ببخشید که کلا من هستم! سعی کردم نباشم ولی به قدر کافی قوی نبودم. تقصیر خودتم بود، ولی اوکی، من از این به بعد سعی میکنم بیشتر فاصله بگیرم.
دیروز یکی از اون راههایی که داشتم امتحان میکردم به بنبست خورد و این یعنی یه شانس همکاریم با این آدم قطع شد. نمیتونم درست تفکیک کنم که خوشحالم یا ناراحت! میمونه یه پروژهی مشترک دیگه که همینطوریشم خیلی رو هواس و معلوم نیست به کجا میرسه.
از این جزئیات که بگذریم، شاید حالا باید یاد بگیرم خودم خودمو راحتتر ببخشم و کمتر سرزنش کنم.
* عنوان از شعر حسین صفا که میگه:
نبخش مرتکبانت را
تو حکم واجبالاجرایی
و عشق جوخهی اعدام است
دقیقا نمیدونم ربط درستی پیدا میکنه به حرفی که زدم یا کلا یه چیز دیگه میشه (بهش فکر میکنم!) ولی یهو یادش افتادم. (چاوشی هم میدونید که خوندتش دیگه :) )
+ موقعی که داشتم پیشنویس این پست رو مینوشتم، همسایهمون به شدت داشت جیغ میکشید و فحش میداد! دلم میخواست برم بگم ببخشید که ما داریم واحد بغلیتون زندگی میکنیم :|