۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

باغ آلبالو

سلام

اومدم یه پست درهم برهم بنویسم دیدم این تو پیش‌نویس مونده بیچاره. البته پیش‌نویس تو ورد زیاد دارم ولی این یکی تو خود بیان بود و خب اینجا ما به صف احترام می‌ذاریم!

قضیه اینه که من بعد دو سه سال یه تئاتر رفتم و خودمو خفه کردم از بس همه جا بهش اشاره کردم :)) ولی اینجا بحث دیگه‌ای رو در ادامه‌ش می‌خوام بگم.

خب، من چند هفته پیش رفتم کتابخونه‌ی دانشگاه و همینطور که بین کتابا می‌گشتم، نمایشنامه‌ی باغ آلبالو (از چخوف) به چشمم خورد. شاید اسمشو شنیده باشین، چون نمایشنامه‌ی معروفیه و منم دلم می‌خواست بخونم ببینم چیه که اینقدر ازش حرف می‌زنن. خلاصه امانت گرفتم و شروع به خوندنش کردم. بعد فکر کردم ای کاش یه اجرا هم ازش ببینم. سرچ کردم و یه اجرا تو سال ۹۵ ازش پیدا کردم اما نگهش داشتم برای بعد از خوندن کتاب. چند روز بعد تصادفی تو استوری یه نفر متوجه شدم همین الان هم یه اجرا ازش رو صحنه هست! به کارگردانی حسن معجونی که قبلا هم یه اجرا از همین باغ آلبالو داشته، و این انگار آپدیتی از همونه. خلاصه گفتم این هم‌زمانی بی‌حکمت نیست و من حتما اینو می‌رم! چون دیگه نمی‌خواستم با اون دوستای قبلیم تئاتر برم (به دلیل مورد سوم این پست!)، همینطوری به خونواده پیشنهاد دادم و برادر و مامانم گفتن ما هم دوست داریم ببینیم. خلاصه چند شب پیش رفتیم و اجرای قشنگی هم بود.

‌از این عکسای اینستاگرامی :))

حالا چی می‌خواستم بگم؟ ببینید این نمایشنامه (بدون اسپویل) درباره‌ی یه خونواده‌ی اشرافیه که همیشه با ثروت‌شون زندگی کردن و کار و حرفه‌ی خاصی نداشتن، حالا به خاطر بدهیْ بانک می‌خواد ملک‌شون (خونه و باغ آلبالو) رو به حراج بذاره. اینا هم همه‌ش می‌شینن می‌گن ای بابا چه کار باید بکنیم، ولی در عمل به پیشنهادا توجهی نمی‌کنن و باز امیدشون به پولیه که فلانی براشون بفرسته و این‌جور چیزا. بعد با وجود بی‌پولی طبق عادت‌های اشرافی‌شون مهمونی می‌گیرن یا میرن رستوران گرون یا به بقیه پول می‌دن. از اون طرف هم همه‌ش تو فکر گذشته و خاطراتی‌ان که داشتن. یه طنز تلخی داره خلاصه.

من خودم از اجرایی که دیدیم لذت بردم، به نظرم با وجود زمان نزدیک دو ساعت حوصله‌سربر نبود و لحظات خنده‌داری هم داشت. اما بعدش که از مامانم نظرشو پرسیدم گفت «من نفهمیدم چرا اینقدر همه می‌خندیدن، من خیلی ناراحت‌شون شدم که داشتن خونه‌شونو از دست می‌دادن. یاد خونه‌ی اهواز افتادم [خونه‌ی پدریش] که ما هم همینطوری ولش کردیم و فروشش رو عقب می‌ندازیم و...»

ناراحت شدم که این موضوع براش تداعی شده، ولی دیدم جالبه که هر کسی می‌تونه برداشتی با توجه به موقعیت خودش داشته باشه. مثلا جنبه‌ایش که برای من پررنگ‌تر بود همون چسبیدن بیش از حد به گذشته (خاطرات خوش، اشتباه‌ها و...) ولی عملا کاری برای حفظش نکردنه. یا برعکس، اهمیتی که رها کردن گذشته و رفتن به مسیرهای جدید می‌تونه داشته باشه.

شاید علاوه بر نقدهایی که چخوف تو باغ آلبالو به جامعه‌ی اون روزش داره، به خاطر این برداشت‌ها هم هست که اثر معروف شده.

اون اجرای سال ۹۵ رو خودم هنوز ندیدم ولی دوست داشتین از این لینک یوتیوب می‌تونید ببینیدش. البته بیشتر پیشنهاد می‌کنم خود نمایشنامه رو (هم!) بخونین.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۹ خرداد ۰۱

دوستی‌ها

سلام

داشتم پست آخر مدی رو می‌خوندم (که اون بخش نجات کبوترش خیلی دلنشینه و پیشنهاد می‌کنم بخونید!)، اوایلش نوشته بود:

همه در طول زندگی تغییر می‌کنن. هیچ‌کس دقیقاً همونی که بود، نمی‌مونه. این تغییر رو به وضوح توی دوست‌های اون دوران خودم می‌بینم. مهربون‌تر، فهمیده‌تر، وسواسی‌تر، عشوه‌ای‌تر و گاهی بداخلاق‌تر شده‌ان.

با خوندن این چند خط غیر از اینکه تجربه‌ی مشترکیه، یه چیزی تو مغزم مورمور کرد. نصفه نیمه یاد یه چیزی افتادم، شاید یه دوست قدیمی... بعد یادم افتاد! دیشب خواب یکی از همکلاسی‌های دوره‌ی راهنماییم رو دیدم. یکی از بچه درس‌خونای کلاس که خیلی صمیمی نبودیم و دوستی‌مون بعد از تموم شدن راهنمایی و عوض شدن مدرسه‌هامون تموم شد. چند سال بعد، یه محرم تو حسینیه‌ی محل دیدمش. مطمئن نبودم خودشه، ولی خیلی شبیهش بود. چند بار این اتفاق پیش اومد، سالی یکی دو بار تو حسینیه می‌دیدمش ولی جلو نمی‌رفتم. اون هم یا من رو هیچ‌وقت ندید یا شاید اونم شک می‌کرد و جلو نمی‌اومد. بعد، تو سال‌های دانشگاه یکی دو بار تو اتوبوسی که باهاش میومدم خونه دیدمش. یه بار تعقیبش کردم! یعنی راه خودمو می‌رفتم و زیرچشمی حواسم به اونم بود و متوجه شدم تو همون کوچه‌های نزدیک ما هستن. (دقیق یادم نیست، رفت تو ساختمون سبزه یا پیچید تو کوچه‌ی بغلی ما؟) جالب اینکه تو اون چند سال همکلاسی بودن نمی‌دونستم خونه‌شون کجاس، هم‌محله‌ایم یا نه. یه بار تو یه هیئت دیگه، یکی از هم‌سرویسی‌های اون دوران رو دیدم و سلام علیک کردیم ولی در برخورد با این یکی، هیچ‌وقت پیش نیومد حتی نگاهی که معنی شناختن بده رد و بدل بشه. خیلی وقت هم هست دیگه ندیدمش و اصلا از یادم رفته بود تا دیشب که خوابش رو دیدم. چیزی که از خوابم یادم مونده اینه که همدیگه رو شناخته بودیم و داشتیم با هم صحبت می‌کردیم.

***

حالا که بحث اومد این سمت اینم بگم؛ کم‌کم دارم می‌پذیرم بیشتر دوستی‌ها با هر سطح از صمیمیت یا قدمتی، یه عمری دارن و از یه جایی به بعد تلاش کردن برای حفظ‌شون جواب نمی‌ده. دوست صمیمی دوران دبیرستانم که همیشه برای یه سری تفریحا روش حساب می‌کردم، الان دوست خوبیه که استوری‌هام رو لایک می‌کنه یا اگه سوال پزشکی داشته باشم با مهربونی برام وقت می‌ذاره. دوست صمیمی دوره‌ی دانشگاهم، الان دوست خوب و همراهیه که با هم داریم یادگیری یه کاری رو جلو می‌بریم؛ اما نه بیشتر. و مثال‌های دیگه‌ای که دیگه مثل قبل نمی‌تونم روشون حساب کنم.

یا مثلا دوست و همکلاسی دوره‌ی ارشد، پسری که به واسطه‌ی کلاس‌ها و استاد راهنمای مشترک و همزمانی دفاع‌هامون با هم ارتباط زیادی داشتیم و حتی بعضی حرفاش باعث می‌شد فکر می‌کردم بهم نیم‌چه توجهی داره، بعد از دفاع‌مون صحبتا و ارتباط‌مون هم تموم شد. حتی جواب تسلیت من به خاطر فوت یکی از اقوامش رو نداد یا با وجود اینکه استتوس واتسپ من رو بابت فوت مادربزرگم دید چیزی نگفت (بگذریم از اینکه مدت‌ها پیش، تو اینستا هم آنفالوم کرده و هیچ‌وقت نفهمیدم چرا). منم تصمیم گرفتم اینطوری با خودم فکر کنم که صرفا یکی بودم که گاهی باهاش حرف می‌زده. شاید این چون دخترم روم تاثیر داشته و اون لحظات فکر می‌کردم بهم توجهی داره. و تازه باید اعتراف کنم منم یکی دو بار از حضورش یا حرف زدن باهاش استفاده کردم به خاطر موضوع دیگه‌ای. پس این به اون در :| (بیشتر از مثال‌های قبلی درباره‌ش نوشتم ولی در واقع این راحت‌ترین دوستیِ تموم شده‌ایه که باهاش کنار اومدم. نه حس وابستگی دارم نه دلتنگی. اما دلم خواست بنویسم و نقطه‌ش رو اینجا بذارم).

خلاصه اینکه وقتی آدم انتظاراتش رو تعدیل و جایگاه دوستی‌هاش رو آپدیت کنه، دیگه خیلی اذیت نمی‌شه و قدر جایگاه جدید اونا رو هم بیشتر می‌دونه.

البته منظورم این نیست تلاش نکنیم برای حفظ روابط‌مون. منم اینطور نبوده که همشیه بشینم بقیه بهم پیام بدن یا باهام قرار بذارن. منم تلاشم رو کردم ولی آدما و مسیرهاشون عوض می‌شن، دوستی‌ها و روابط جدید وارد زندگی‌مون می‌شن، اولویت‌ها تغییر می‌کنن. شاید اگه کسی از بیرون نگاه کنه بگه که برای خود منم این‌ها صدق می‌کنه. شاید منم خیلیا رو از خودم ناامید کرده باشم...

می‌دونم این موضوعیه که گاه و بی‌گاه اینجا درباره‌ش نوشته‌م. احتمالا معنیش اینه که دغدغه و نگرانی مهمیه برام. راهنمایی که بودم می‌ترسیدم از تنها موندن و به رابطه‌ی دوست صمیمیم با عضو سوم گروه دوستی‌مون حسادت می‌کردم. تو اکیپ دوستامون هم اجازه می‌دادم مسخره‌م کنن و باهاشون همراهی می‌کردم چون برام معنی تو جمع بودن رو می‌داد! دبیرستان که بودم شدیدا ناراحت می‌شدم اگه یه بار می‌دیدم تو جمع دوستای صمیمیم نبوده‌م، حتی گاهی واکنش‌های اشتباهی نشون می‌دادم. حالا می‌فهمم که همه‌ش به خاطر ترس از تنها موندن و پذیرفته نشدن تو جمع‌ها بوده. چون درسته هیچ‌وقت آدم تنها و گوشه‌گیر جمع و کلاس نبودم، اما اونی هم نبودم که تو مرکز توجهه و همه می‌خوان باهاش دوست باشن.

بدیهیه که اون ترس شاید کمرنگ‌تر یا به شکلی دیگه ولی هنوز هم هست. اما به مرور یاد گرفتم واکنش درست و غلط چیه، سعی کردم حساسیتم رو کم کنم، خودم رو جای بقیه بذارم یا خودم رو تو موقعیتای مشابه ببینم و در کل واقع‌بین‌تر باشم. و هر بار کمتر اذیت شدم و پذیرش همه‌ی چیزایی که گفتم و نگفتم برام راحت‌تر شده.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۹ خرداد ۰۱

خودآموزی (۱)

سلام

یکی از موضوعات مهمی که امسال باهاش درگیرم و تو پست اول سال هم بهش اشاره کردم، Self-learning یا همون خودآموزیه. از اونجایی که تو دو ماهی که از سال گذشت اون میزان پیشرفتی رو که هدفم بود نداشتم، لازم دیدم یه بازنگری در رَوشم بکنم.

اصولا وقتی دانشجو هستی یا سر کلاسی می‌ری، تعهدی که به اون کلاس داری (مثلا چون پول دادی یا چون می‌خوای درس رو پاس بشی) باعث می‌شه کلاس رو دنبال کنی، مباحث رو بخونی و تمرینا رو انجام بدی. در بدترین حالتش بالاخره شب امتحان می‌شینی ببینی درس چی بود! اما وقتی می‌خوای مبحثی رو خودت یاد بگیری تعهد به اون شکل وجود نداره. پس اینجا که نمره و مدرکی وجود نداره که بهت انگیزه بده، لازمه که قبل از هر چیز هدفت رو مشخص کنی که زمان خستگی یادت نره برای چی این مسیرو شروع کردی. ضمنا شاید بد نباشه به کسی غیر از خودت هم از روند کارت گزارش بدی.

غیر از اون پیدا کردن منبع هم مسئله‌س. نه که منبعی پیدا نشه، اتفاق الان دیگه به لطف اینترنت برای هر موضوعی بیش از حد منبع یادگیری وجود داره. در نتیجه باید اول بتونی منبع مناسبی پیدا کنی و بعدش هم خودتو راضی کنی که همین یکی فعلا کافیه!

مشکل بعدی حداقل برای من یادداشت برداشتنه. باید بپذیرم تو فرایند یادگیری همیشه در این مورد وسواس‌های کمال‌گرایانه داشته‌م. تو دوره‌ی دانشجویی وقت زیادی می‌ذاشتم که جزوه‌ی کاملی داشته باشم که بتونم درس رو با خوندنش بفهمم، در حالی که می‌شد نیمی از اون وقت رو به مطالعه‌ی منابع دیگه‌ای اختصاص بدم. منظورم این نیست که کتابای مرجع رو کامل بخونم، بلکه یه وقتا یه ویدیوی یوتیوب می‌تونه یه مبحث رو خیلی بهتر برای آدم جا بندازه. من بیشتر اوقات برای حل ابهاماتم اونقدری وقت نمی‌ذاشتم و دنبال منابع مختلف نمی‌رفتم. چون دیگه وقتی نداشتم!

طبق همین عادت هر بار اومدم یه دوره‌ی جدید رو خودم شروع کنم، ناخودآگاه می‌خواستم از همه‌ی مطالبی که گفته می‌شه یادداشت بردارم. چند ماه پیش هم تو یه پستی به این موضوع اشاره کرده بودم و یادمه یکی از دوستان پیشنهاد داده بود فقط کلمات کلیدی رو بنویسم. اما سختمه واقعا! من حتی اگه تصمیم بگیرم موقع گوش دادن به یه پادکست هم ازش یادداشتی بردارم دیگه نمی‌تونم جلوی نوشتنم رو بگیرم! :/

تازه نحوه‌ی ثبت کردن یادداشت‌ها هم هست. هنوز نتونستم بفهمم نوشتن روی کاغذ برام بهتر جواب می‌ده یا درست کردن جزوه‌ی اصطلاحا دیجیتالی. هر کدوم مزیتی دارن؛ نوشتن روی کاغذ وقتی داری یه ویدیو رو می‌بینی راحت‌تره. اینو هم شنیده‌م که کلا با دست نوشتن تاثیر بیشتری تو یادگیری داره. از اون‌طرف جزوه‌ی دیجیتالی می‌تونه همه جا در دسترست باشه، به مراتب قابلیت ویرایش راحت‌تری داره و همین‌طور سرچ! تازه از نظر اضافه کردن عکس و لینک و غیره هم امکانات زیادی برات فراهم می‌کنه.

موضوع بعدی لزوم انجام دادن یه پروژه‌س برای اینکه یادگیری کامل بشه. این با مراحل قبلی هم پیوند داره چون بعد از اینکه پروژه‌ای رو پیدا یا خودت تعریف کردی، باید نسبت به انجام کاملش تعهد داشته باشی. از طرف دیگه، باید بتونی یه جایی یادگیری پایه‌های اون مبحث رو کافی بدونی و اجازه بدی در طول انجام پروژه بفهمی چه چیزایی هست که یاد نگرفتی و حالا بری حفره‌ها رو پر کنی. یه چرخه‌س.

پس می‌تونم اینطور جمع‌بندی کنم که در خودآموزی این مسائل مهمن:

۱) هدف‌گذاری

۲) پیدا کردن منبع

۳) یادداشت‌برداری

۴) انجام پروژه

۵) تعهد

فعلا اینا مواردی بود که به ذهنم رسید. برای بعضی‌هاشون راه‌حل‌هایی دارم و برای بعضی نه. حتما تو روزهای آینده بیشتر از این موضوع و تجربه‌ی خودم می‌نویسم (الان تعهد ایجاد کردم D:).

ولی خیلی خوب می‌شه اگه شما هم چیزی به ذهنتون می‌رسه یا تجربه‌ای داشتین بگین اینجا. مخصوصا درباره‌ی جزوه نوشتن و کجا نوشتنش :))

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱ خرداد ۰۱

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب