سلام

داشتم پست آخر مدی رو می‌خوندم (که اون بخش نجات کبوترش خیلی دلنشینه و پیشنهاد می‌کنم بخونید!)، اوایلش نوشته بود:

همه در طول زندگی تغییر می‌کنن. هیچ‌کس دقیقاً همونی که بود، نمی‌مونه. این تغییر رو به وضوح توی دوست‌های اون دوران خودم می‌بینم. مهربون‌تر، فهمیده‌تر، وسواسی‌تر، عشوه‌ای‌تر و گاهی بداخلاق‌تر شده‌ان.

با خوندن این چند خط غیر از اینکه تجربه‌ی مشترکیه، یه چیزی تو مغزم مورمور کرد. نصفه نیمه یاد یه چیزی افتادم، شاید یه دوست قدیمی... بعد یادم افتاد! دیشب خواب یکی از همکلاسی‌های دوره‌ی راهنماییم رو دیدم. یکی از بچه درس‌خونای کلاس که خیلی صمیمی نبودیم و دوستی‌مون بعد از تموم شدن راهنمایی و عوض شدن مدرسه‌هامون تموم شد. چند سال بعد، یه محرم تو حسینیه‌ی محل دیدمش. مطمئن نبودم خودشه، ولی خیلی شبیهش بود. چند بار این اتفاق پیش اومد، سالی یکی دو بار تو حسینیه می‌دیدمش ولی جلو نمی‌رفتم. اون هم یا من رو هیچ‌وقت ندید یا شاید اونم شک می‌کرد و جلو نمی‌اومد. بعد، تو سال‌های دانشگاه یکی دو بار تو اتوبوسی که باهاش میومدم خونه دیدمش. یه بار تعقیبش کردم! یعنی راه خودمو می‌رفتم و زیرچشمی حواسم به اونم بود و متوجه شدم تو همون کوچه‌های نزدیک ما هستن. (دقیق یادم نیست، رفت تو ساختمون سبزه یا پیچید تو کوچه‌ی بغلی ما؟) جالب اینکه تو اون چند سال همکلاسی بودن نمی‌دونستم خونه‌شون کجاس، هم‌محله‌ایم یا نه. یه بار تو یه هیئت دیگه، یکی از هم‌سرویسی‌های اون دوران رو دیدم و سلام علیک کردیم ولی در برخورد با این یکی، هیچ‌وقت پیش نیومد حتی نگاهی که معنی شناختن بده رد و بدل بشه. خیلی وقت هم هست دیگه ندیدمش و اصلا از یادم رفته بود تا دیشب که خوابش رو دیدم. چیزی که از خوابم یادم مونده اینه که همدیگه رو شناخته بودیم و داشتیم با هم صحبت می‌کردیم.

***

حالا که بحث اومد این سمت اینم بگم؛ کم‌کم دارم می‌پذیرم بیشتر دوستی‌ها با هر سطح از صمیمیت یا قدمتی، یه عمری دارن و از یه جایی به بعد تلاش کردن برای حفظ‌شون جواب نمی‌ده. دوست صمیمی دوران دبیرستانم که همیشه برای یه سری تفریحا روش حساب می‌کردم، الان دوست خوبیه که استوری‌هام رو لایک می‌کنه یا اگه سوال پزشکی داشته باشم با مهربونی برام وقت می‌ذاره. دوست صمیمی دوره‌ی دانشگاهم، الان دوست خوب و همراهیه که با هم داریم یادگیری یه کاری رو جلو می‌بریم؛ اما نه بیشتر. و مثال‌های دیگه‌ای که دیگه مثل قبل نمی‌تونم روشون حساب کنم.

یا مثلا دوست و همکلاسی دوره‌ی ارشد، پسری که به واسطه‌ی کلاس‌ها و استاد راهنمای مشترک و همزمانی دفاع‌هامون با هم ارتباط زیادی داشتیم و حتی بعضی حرفاش باعث می‌شد فکر می‌کردم بهم نیم‌چه توجهی داره، بعد از دفاع‌مون صحبتا و ارتباط‌مون هم تموم شد. حتی جواب تسلیت من به خاطر فوت یکی از اقوامش رو نداد یا با وجود اینکه استتوس واتسپ من رو بابت فوت مادربزرگم دید چیزی نگفت (بگذریم از اینکه مدت‌ها پیش، تو اینستا هم آنفالوم کرده و هیچ‌وقت نفهمیدم چرا). منم تصمیم گرفتم اینطوری با خودم فکر کنم که صرفا یکی بودم که گاهی باهاش حرف می‌زده. شاید این چون دخترم روم تاثیر داشته و اون لحظات فکر می‌کردم بهم توجهی داره. و تازه باید اعتراف کنم منم یکی دو بار از حضورش یا حرف زدن باهاش استفاده کردم به خاطر موضوع دیگه‌ای. پس این به اون در :| (بیشتر از مثال‌های قبلی درباره‌ش نوشتم ولی در واقع این راحت‌ترین دوستیِ تموم شده‌ایه که باهاش کنار اومدم. نه حس وابستگی دارم نه دلتنگی. اما دلم خواست بنویسم و نقطه‌ش رو اینجا بذارم).

خلاصه اینکه وقتی آدم انتظاراتش رو تعدیل و جایگاه دوستی‌هاش رو آپدیت کنه، دیگه خیلی اذیت نمی‌شه و قدر جایگاه جدید اونا رو هم بیشتر می‌دونه.

البته منظورم این نیست تلاش نکنیم برای حفظ روابط‌مون. منم اینطور نبوده که همشیه بشینم بقیه بهم پیام بدن یا باهام قرار بذارن. منم تلاشم رو کردم ولی آدما و مسیرهاشون عوض می‌شن، دوستی‌ها و روابط جدید وارد زندگی‌مون می‌شن، اولویت‌ها تغییر می‌کنن. شاید اگه کسی از بیرون نگاه کنه بگه که برای خود منم این‌ها صدق می‌کنه. شاید منم خیلیا رو از خودم ناامید کرده باشم...

می‌دونم این موضوعیه که گاه و بی‌گاه اینجا درباره‌ش نوشته‌م. احتمالا معنیش اینه که دغدغه و نگرانی مهمیه برام. راهنمایی که بودم می‌ترسیدم از تنها موندن و به رابطه‌ی دوست صمیمیم با عضو سوم گروه دوستی‌مون حسادت می‌کردم. تو اکیپ دوستامون هم اجازه می‌دادم مسخره‌م کنن و باهاشون همراهی می‌کردم چون برام معنی تو جمع بودن رو می‌داد! دبیرستان که بودم شدیدا ناراحت می‌شدم اگه یه بار می‌دیدم تو جمع دوستای صمیمیم نبوده‌م، حتی گاهی واکنش‌های اشتباهی نشون می‌دادم. حالا می‌فهمم که همه‌ش به خاطر ترس از تنها موندن و پذیرفته نشدن تو جمع‌ها بوده. چون درسته هیچ‌وقت آدم تنها و گوشه‌گیر جمع و کلاس نبودم، اما اونی هم نبودم که تو مرکز توجهه و همه می‌خوان باهاش دوست باشن.

بدیهیه که اون ترس شاید کمرنگ‌تر یا به شکلی دیگه ولی هنوز هم هست. اما به مرور یاد گرفتم واکنش درست و غلط چیه، سعی کردم حساسیتم رو کم کنم، خودم رو جای بقیه بذارم یا خودم رو تو موقعیتای مشابه ببینم و در کل واقع‌بین‌تر باشم. و هر بار کمتر اذیت شدم و پذیرش همه‌ی چیزایی که گفتم و نگفتم برام راحت‌تر شده.