۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

۴۲۳

۱) صبح یه ویدیوی کوتاه دیدم که می‌گفت اگه حوصله‌ت سر رفته واسه اینه که شرایطت راحته و اگه راحتی واسه اینه که می‌ترسی. منظورش این بود که می‌ترسی کاری رو شروع کنی که چالش و مسئولیت داشته باشه. اما در عین حال همون چالش باعث می‌شه روزات از یکنواختی دربیاد.

ایده‌ها و فرصت‌های مختلفی دائم جلوی راهم قرار می‌گیرن که بتونم چالش‌ها و یادگیری‌های جدید داشته باشم، چه تو زمینه‌ی کار چه بقیه ابعاد زندگی. گاهی عصبی می‌شم از اینکه می‌بینم چقدر کار می‌شه انجام داد ولی برای همه‌شون زمان نداریم. پذیرشش سخته و پیدا کردن اولویت برام سخت‌تر. اون موضوع ترس هم هست البته؛ ترس از شکست یا نصفه باقی گذاشتن یه مسیر.

یکی از همکارها هست که خودش خیلی فعاله و دوست داره به بقیه هم تو زمینه‌های شغلی و یادگیری و... کمک کنه. گاهی از خودم خسته می‌شم که سرعتم کمتر از چیزیه که اون انتظار داره. مشکل درواقع از اونه که خیلی چیزا رو در نظر نمی‌گیره، ولی من به خودم می‌گیرم. اولین باره می‌بینم یکی اینقدر به پیشرفت آدمای اطرافش اهمیت می‌ده و احساس می‌کنم گاهی ناامیدش می‌کنم. یکی در میون سعی می‌کنم از پیشنهاداش استفاده کنم (اونایی که به دردم می‌خورن)، اما گوشه‌ی ذهنم هست که اون یه آدمیه از من کمال‌گراتر، بنابراین هدفم قرار نیست راضی کردن اون باشه.

۲) حرف زدن با آدم‌های افسرده خودمو هم افسرده می‌کنه. در عین حال نمی‌تونم بهشون بگم باهام حرف نزنن. وقتی اون دختره که دورکاره و هفته‌ای فقط یه روز میاد، گاهی به جای اینکه کارش رو انجام بده می‌شینه با من درد دل می‌کنه می‌فهمم واقعا مشکلی داره و نمی‌تونم حرفشو قطع کنم. وقتی همکلاسی سابق دوره‌ی ارشد، شیش ماه یه بار میاد احوال‌پرسی می‌کنه و از حرفاش می‌فهمم حالش خوب نیست، به خودم می‌گم حالا هر روز که نمیاد باهام چت کنه، بذار یه کم حرف بزنه (جدیدترینش امروز بود).

اما بعد می‌بینم که دلسوزیم برای دختره بهم اجازه نمی‌ده به قدر کافی قاطع و پیگیر کارش باشم. یهو می‌بینم دو هفته چون مریض بود نیومده و دفعه‌ی بعد هم به خاطر فلان مشکل زود رفته و خلاصه هر بار یه اتفاقی داره براش میفته. می‌بینم اینکه هی سعی کردم باهاش راه بیام باعث شده کار عقب بیفته و در نتیجه یه کارهای اضافه‌ای افتاده گردن خودم. اون من رو به عنوان یه دوست می‌دید و من همون موقعم می‌دونستم مرزهایی هست که باید تو فضای کاری نگه دارم. حتی می‌دونستم خارج از این فضا نمی‌خوام باهاش معاشرت بیشتری داشته باشم. اما بازم نتونستم به قدر کافی باهاش قاطع باشم. آسیبش حالا به خودم رسیده.

۳) همکاری که تو بند ۱ و همکلاسی‌ای که تو بند ۲ گفتم، دو تا پسرن که تو خیلی ویژگی‌ها به هم شباهت دارن. مثلا هر دو به شدت فعالن و مدام تو کارشون ایده‌های جدید می‌دن، یا هر دو خیلی شوخ‌طبع و باانرژی‌ان. البته دومی تو دوره‌ی ارشد اینطوری بود. الان به خاطر مشکلاتی که این چند سال براش پیش اومده یه مقدار افسرده و آروم‌تر شده و البته ارتباط من هم باهاش محدود شده به همین احوال‌پرسی‌های چند ماه یه بار. اما در کل، بابت همین ویژگی‌هاشون هر دو نفر یه وقتا خیلی رو اعصابم بوده‌ن ولی وقتایی هم بوده که دلم می‌خواسته باهاشون معاشرت یا همکاری کنم؛ انگار نه انگار که می‌دونم دوباره مسائلی پیش میاد که اذیت خواهم شد. اخیرا به این فکر می‌کنم که آیا تصادفیه یا همون ویژگی‌های مشترک‌شونه که برام معنای (یا جذابیت) خاصی داره؟ نکنه در ناخودآگاهم تله‌ی ذهنی‌ای فعال می‌شه؟ یا شاید هم صرفا قراره حفظ تعادل و فاصله رو یاد بگیرم؟

۴) ماه‌های اخیر هر چی گذشت کمتر و کمتر یادداشت‌های روزانه نوشتم. منظورم حتی توی ورد یا دفترمه. الان که تو این فایل ورد یه کم رفتم پایین با دیدن یادداشت‌های قدیمی‌ترم خوشحال شدم. فقط حیف بعضیاشون تاریخ ندارن. کاش وقت کنم آخر سال یه دور همه رو بخونم و به یه جمع‌بندی از تعاملات کاری امسالم برسم. به نظرم نیاز به یادآوری مسیری که اومدم و چیزایی که یاد گرفتم دارم.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۸ اسفند ۰۲

مسیر

بعد از ۴ ماه؛

آخرین جمله‌ی پست قبلیم این بود که «این می‌تونه یه شروع جدید باشه». خنده‌داره، چون حتی نمی‌تونم بگم شروعی در کار بود یا نه.

من تقریبا هیچ‌وقت شجاعت و قدرت اینو نداشتم که یه روز تصمیم بگیرم یه تغییر بزرگ ایجاد کنم و از فرداش خودم رو خیلی جدی توی اون مسیر ببینم. اغلب همه چیز رو خیلی آروم پیش برده‌م ولی عوضش سعی کرده‌م استمرار رو حفظ کنم. اینه که واقعا ثبت کردن کمکم می‌کنه یادم بیاد تو چنین مسیری‌ام. مثلا برمی‌گردم تو دفترم می‌بینم اول سال وزنم چقدر بوده و الان چند کیلو کم کردم. یا علامت‌های تقویم رو که چک می‌کنم می‌بینم واقعا از آذر تا الان اکثر روزها کنار کارم برای یادگیری بیشتر و کد زدن وقت گذاشته‌م، یا مثلا streak دولینگ بهم نشون می‌ده ۴۲۰ روزه که خورد خورد دارم اسپانیایی می‌خونم. اینا در حالیه که برنامه، رژیم، دوره یا کلاس خاصی در کار نبوده که قرار باشه تو مدت زمان مشخصی به یه سطحی از یادگیری یا نتیجه برسم.

نمی‌دونم درسته یا نه. گاهی وقتا هدف گذاشتن خیلی موثرتره. ولی شاید باید بپذیرم مدلم اینه که همه چیز رو آروم پیش ببرم. اینطوری وقتی از یه کاری می‌ترسم، می‌تونم به خودم بگم ببین تو فلان کارهای دیگه رو هم آروم جلو بردی و به نقطه‌ی خوبی رسیدی. پس اینو هم از کوچیک‌ترین قدم ممکن شروع کن. فقط شروعش کن و یه جایی ثبتش کن و ادامه‌ش بده.

پس همه‌ی اینا می‌تونن شروع‌های جدید باشن، اما نتیجه چیه وقتی هدف مشخص نداشته باشی؟ اینکه همیشه فقط بگی تو مسیرم فایده‌ای داره؟ وقتی مقصد مشخص نباشه، شروع کردن چقدر معنا داره؟

منظورم از هدف هم الزاما یه چیز بزرگ نیست. می‌تونه رسیدن به یه سطح کوچیک -ولی مشخص- از یادگیری باشه. می‌تونه انجام دادن یه پروژه با استفاده از آموخته‌ها باشه. می‌تونه رسیدن به یه عدد باشه. اما گاهی در همین حد هم هدف نمی‌ذارم چون از ددلاین گذاشتن فراری‌ام و شاید مشکل اصلی همینه. شاید برای همینه که گاهی برام مبهمه اصلا شروعی در کار بوده یا نه. و برای همین عادت می‌کنم به فقط قدم‌های کوچیک برداشتن و ریسک نکردن.

احساس می‌کنم مدت زیادی تو زندگیم نتیجه‌گرا بوده‌م (نمره، رتبه‌ی کنکور و...) و بعد که اومدم تعدیلش کنم سر خوردم این‌طرف طیف و کلا بی‌خیال نتیجه شدم. می‌فهمم که هنوز کمال‌گرام. فقط سبکش از «با شتاب کار کردن برای نتیجه گرفتن» تبدیل شده به «تو که نمی‌تونی پرفکت باشی، پس حالا اگه هم شروع کردی سرعتت مهم نیست». که در نوع خودش جالبه!

پ.ن. به هر صورت به نظر میاد حداقل تو مدل نوشته‌های اینجا تغییر خاصی در کار نباشه!

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۰ اسفند ۰۲

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب