۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانش‌جویی» ثبت شده است

مسیر

دو سال پیش یه روزی اوایل زمستون، چند دقیقه بعد از یه مصاحبه‌ی کاری، کتاب «مادام پیلینسکا و راز شوپن» از اریک امانوئل اشمیت رو خریدم. وقتی همون روز شروع به خوندنش کردم احساس کردم خیلی از حرفای داستان با موقعیت اون روز من می‌تونه ارتباط داشته باشه. احساس کردم چه خوش‌موقع خوندمش. چند روز قبل‌ترش و به پیشنهاد فروشنده‌ی یه کتاب‌فروشی دیگه، کتاب «شب آتش» از همین نویسنده رو هم خریده بودم. اما این‌یکی نخونده توی کتاب‌خونه‌م باقی مونده بود تا اسفند امسال. و جالبه که الان هم بخش‌هایی از این -تا اینجا که خوندمش- مناسب حال و موقعیت و افکار الانمه. راوی این کتاب که خود اشمیته، اوایل نویسنده شدنش به یک سفر می‌ره و کتاب درباره‌ی اون سفره. درباره‌ی اینکه چی شد وارد فضای نویسندگی شد اینطور نوشته:

بیست و هشت ساله بودم و در دانشگاه «ساووا» تدریس فلسفه می‌کردم. در آن زمان که دانشیاری جوان بودم، زمینه سابقه حرفه‌ای را فراهم میکردم که حکایت از موفقیت پرثمری داشت؛ [...]

با این همه اگرچه من عاشق رشته تحصیلی‌ام بودم، به طرز تفکر مردم درباره خودم و القای مسیرهایی که پیش رویم می‌گذاشتند، همواره تردید داشتم. این راه زندگی من بود یا ادامه منطقی تحصیلاتم؟ موضوع زندگی من بود یا زندگی شخصی دیگر؟ هرچه بود تنها یک بزرگ‌سال می‌توانست میان آن دو تعادل ایجاد کند نه یک کودک. از همان سال‌های نخست کودکی‌ام، با ساختن عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی، درست کردن نقاشی‌های متحرک، [...] تمایل مفرطی به آفرینش‌گری از خود نشان داده بودم؛ اما تحصیلاتم در عین شکل دادن به من، من را تغییر شکل نیز داده بود. من آموخته بودم. خیلی هم آموخته بودم؛ اما فقط آموخته بودم. حافظه‌ام، شناختم، توانایی تجزیه و تحلیل و آنالیز مسائل، همه و همه در من بسیار تقویت شده بود؛ اما انتزاع، اشتیاق، تخیل، تصورات و خلاقیت ارادی‌ام دست‌نخورده به حال خود رها شده بودند. از یک سال پیش، احساس خفگی می‌کردم. اگرچه با پشتکار فراوان برای موفقیت در آزمون‌ها و به دست آوردن مدارک تحصیلی زحمت کشیده بودم، احساس می‌کردم گروگان این پیروزی‌ها هستم. اگرچه آن‌ها آرامم می‌کردند، اما من را از خویشتنم دور می‌ساختند.

[...]

در همین شرایط بود که اقدامی جدید را به موازات درس‌های دانشگاهی‌ام در پیش گرفتم. ...

[شب آتش - اریک امانوئل اشمیت - صفحه ۳۲ و ۳۳]

بعد از چند ماه عقب انداختن کارهای فارغ‌التحصیلیم و بعدش کلی پیگیری برای انجام مراحل مختلفش (که طولانی‌تر از چیزی شد که فکرشو می‌کردم)، بالاخره دقیقا یک سال بعد از دفاعم کارهاش تموم شد و یکشنبه (سه روز پیش) مدرک موقتم با پست رسید. بعد، دقیقا همون شب رسیدم به این جملات کتاب.

تو مقطعی که در مورد آینده و مسیر کاریم دچار تردید شده‌م و به کارهای دیگه‌ای فکر می‌کنم که می‌شه انجام داد، متوجه می‌شم دو تا از نویسنده/هنرمندهای مورد علاقه‌م در ۲۸ سالگی -سن الان من- بوده که رفتن به سمت مسیر نویسندگی. منظورم این نیست که می‌خوام نویسنده‌ی حرفه‌ای بشم (هرچند به جدی‌تر نوشتن هم فکر می‌کنم)، کلا بحثم تغییر مسیر در زمانیه که یه مسیر دیگه رو سال‌هاست شکل دادی و با اون می‌شناسنت و آینده‌ی خوبی هم می‌تونه داشته باشه.

مشکل اینجاست چیزی وجود نداره که شدیدا بخوامش و حاضر باشم به خاطرش این همه سال رو یک‌دفعه بذارم کنار. برای همین اون جمله‌ی آخری که از کتاب گذاشتم توجهم رو جلب کرد. باید کارهایی رو که مدتیه موازی با کار فعلیم شروع کردم ادامه بدم، اما اگه قراره به جایی برسن شاید لازمه جدی‌تر بگیرم‌شون نه اینکه فقط به شکل سرگرمی باشن.

این موضوعیه که اگه ولم کنن تا صبح درباره‌ش حرف می‌زنم! اما همین نقل قول و این چند خط باشه فعلا که ذهنم آروم بگیره :)) شاید بعدا بیشتر بازش کنم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۰ اسفند ۰۱

۳۷۳ (پراکنده‌جات)

۱) پارسال تقریبا اواسط دی‌ماه، دانشگاه بخش‌نامه داد و تاریخ دفاع توی اون ترم رو از ۳۰ بهمن انداخت ۱۵ بهمن. خب این برای خیلی‌هامون مشکل‌ساز می‌شد، واقعا زمان اعلامش آخر ترم نبود. یه گروه تشکیل شد، نامه‌ای به اعتراض نوشته شد و همه امضا کردیم. چند نفر مسئول شدن و نامه رو بردن معاونت آموزشی و بعد هم یه روز خودشون پا شدن رفتن پیش معاون کل آموزش دانشگاه. خلاصه پیگیری‌های زیادی کردن و در نهایت اون روز تونستن به نتیجه برسن و تاریخ دفاع برگشت به ۳۰ بهمن. اون عصری رو که همه توی گروه منتظر اعلام نتیجه‌ی جلسه بودیم و خوشحالی بعدش از به نتیجه رسیدن پیگیری‌مون رو یادم نمی‌ره (وسط‌های این پست بشتر درباره‌ی این قضیه نوشته بودم).

از این قانون‌های یهویی و آزاردهنده زیاد گذاشته می‌شه و من اون افرادی رو که بلدن برای مطالبه و اعتراض‌شون از خود قانون استدلال بیارن و تا آخر پیگیری کنن تحسین می‌کنم. در مورد چند برابر شدن هزینه‌های آزادسازی مدرک تحصیلی هم چند روزیه همچین روندی راه افتاده. احتمالا اگه دانشجویین در جریانش هستین. تمرکزشون فقط روی همین موضوعه، از راه‌های مختلفی ظاهرا پیگیری می‌کنن از جمله اینکه یه کارزار ایجاد کردن و دارن امضا جمع می‌کنن. توی این گروه تلگرام هم اطلاع‌رسانی می‌کنن. اگه دوست داشتین، متن کارزار رو بخونین و شما هم امضا کنین (لازم نیست حتما دانشجو باشید). مثال اول رو هم برای این زدم که بگم می‌شه امید داشت که چنین چیزی به نتیجه برسه.

۲) این ماه برای چالش طاقچه کتاب «آدم‌خواران» رو خوندم، که نشون می‌ده چطور یه جمعیت با زدن برچسب دشمن روی یه نفر، تمام شناختی رو که ازش داشتن می‌ذارن کنار و بدترین‌ها رو سرش میارن. یه داستان واقعیه که برمی‌گرده به ۱۵۰ سال پیش و یه کشور دیگه، ولی برای ما هم چندان دور از ذهن نیست چون متاسفانه با این نگاه زیاد مواجهیم که دوست/دشمن یا خودی/غیرخودی بودن، ارزش و اولویت بالاتری از «انسان» بودنِ طرف مقابل پیدا می‌کنه (محدود به یه سمت دعوا هم نمی‌شه).

از اون طرف کتاب «نظر به درد دیگران» رو هم دارم می‌خونم. این یکی درباره‌ی عکس‌های جنگه و تصویرگری‌هایی با موضوع درد و رنج آدم‌ها. بحثای زیادی می‌کنه و دلم می‌خواد وقتی تموم شد بیشتر درباره‌ش بنویسم. اما جالب بود که تو یه قسمتش اسم فرانسیسکو گویا، نقاش اسپانیایی، رو می‌آره و درباره‌ی مجموعه‌ی «فجایع جنگ»ش حرف می‌زنه، از اون طرف متوجه شدم طرح جلد نسخه‌ی نشر چشمه‌ی آدم‌خواران هم یکی از نقاشی‌های گویا هست! همزمانی جالبی بود و باعث شد درباره‌ی گویا و کارهاش کنجکاو بشم و کمی سرچ کنم. (درباره کتاب آدم‌خواران و کمی هم درباره‌ی این نقاشی گویا، تو این پست ویرگول بیشتر نوشتم.)

[نقاشی گویا که روی جلد آدم‌خواران هم هست.]

۳) حدودا یه ماهه که بالاخره جدی و پیگیر افتادم دنبال کارهای ثبت نهایی پایان‌نامه و فارغ التحصیلیم. به خودم رضایت دادم که دیگه اصلاحات پایان‌نامه بسّه چون بیشتر مواردی رو که ازم خواسته بودن درست کردم و به خدا لازم نیست فصل چهارمی رو که اون موقع کمی عجله‌ای جمع کرده بودم حالا از اول کلا انجام بدم :/ بالاخره فایل نهایی اصلاح‌شده رو آپلود کردم و چند بار به استادم یادآوری کردم تا بالاخره تاییدش کرد. بعد چند تا مرحله‌ی دیگه طی شد تا توی ایران‌داک هم ثبتش کردم. حالا باید نمره رو روی سایت ثبت کنن و چون معاون تحصیلات تکمیلی تو این چند ماه عوض شده، دوباره فرم‌های ارزیابی رو از داور داخلیم پیگیری کردم و حالا ظاهرا برای اون فرستاده و منتظر ثبت نمره‌م. تازه بعد از همه‌ی اینا مراحل تطبیق واحدها و تسویه حساب و اینجور چیزها در پیشه و فکر کنم حداقل یک ماه دیگه هم درگیرش باشم. هر مرحله‌ش و هر ایمیل و تماس، قشنگ قابلیت اینو داره که نصف روز تمرکز و حواسم رو بگیره :/ حالا می‌فهمم چرا اینقدر از این پروسه فراری بودم و عقبش می‌نداختم :/

۴) چند وقت پیش برادرم گفت می‌خواد به یه پیجی قاب گوشی سفارش بده و منم اگه قاب می‌خوام ببینم تو پیجش چیزی پیدا می‌کنم یا نه. من از این قاب خوشم اومد (هم گربه داره هم مینیماله)! توجه کنید که گربه‌ش سمت راست قابه، اما قابی که برام فرستادن گربه‌ش سمت چپ و زیر اون بخش لنز دوربین بود. بعدا تو پیجش دیدم عکس این حالتش رو هم گذاشته اما خب من اون یکی رو سفارش داده بودم و به نظرم قشنگ‌تر میومد که گربه‌هه در سمت مخالف دوربین باشه. بهشون که گفتیم، پذیرفتن و گفتن که ما قاب رو پس بفرستیم و دوباره چاپ می‌کنن. تو این فاصله من به این نتیجه رسیدم در حالتی که گربه بیاد سمت راست، چون راست‌دستم عملا موقع گرفتن گوشی انگشت اشاره‌م جلوی گربه رو می‌گیره. یعنی کم‌کم داشتم با گربه‌ی طرف چپ قاب هم کنار میومدم. بیخیال شدیم و بهشون گفتیم اگه هنوز چاپ نکردن همین خوبه و مرجوع نمی‌کنیم. از طرف اونا هم اوکی شد. حالا امروز، پست یه بسته آورد و دیدم همون قابی که اول می‌خواستم رو فرستاده‌ن! پیام دادیم که قضیه چیه و گفتن رضایت مشتری برامون مهمه :) خلاصه که الان من دارای دو قاب شبیه هم شدم و حالا واقعا انتخاب سخته که کدوم رو استفاده کنم :)) گفتم به خاطر مشتری‌مداری‌شون تبلیغ پیج‌شون رو بکنم حداقل!

[قاب‌های ناقرینه‌ام!]

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۶ آذر ۰۱

پسا دفاع! (۲) - احساس تعلق

سلام. امیدوارم که خوب باشین. عیدهای ماه شعبان رو بهتون تبریک می‌گم :)

بریم سراغ کمی یادداشت دیگه از این اواخر!😅

  • فاطمه
  • شنبه ۱۴ اسفند ۰۰

پسا دفاع! (۱)

سلام. حالتون چطوره؟ :)

عرضم به خدمتتون که چهارشنبه ۴ اسفند بالاخره دفاع کردم! در کل با وجود اصلاحاتی که داورا گفتن خوب بودش. نمره رو هنوز نذاشتن تو سایت ولی حدودی که استادم پیش‌بینی کرد نمره‌ی خوبیه. چیزای زیادی تو ذهنمه که چند روزه می‌خوام بنویسم. هر چی رو الان یادم میاد می‌گم، شاید بعدا بازم پست گذاشتم.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۸ اسفند ۰۰

متوسط بودن

سلام
این روزهای نزدیک دفاع، خیلی وقتا غرهام و اتفاقای روز رو برای خودم تو تلگرام می‌نویسم. بدون انتشار توی کانال. شاید بعدا بهشون برگردم و یه جمع‌بندی کنم و خلاصه‌ای از آنچه گذشت رو پست کنم. ولی فعلا می‌خوام یه چیزی که بهش رسیدم رو بگم.

امروز داشتم بخش‌هایی از کتاب "هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها" رو دوباره می‌خوندم. تو فصل سوم کتاب، مارک منسون از تمایل آدما به خاص بودن می‌گه و حق‌به‌جانب شدنی که به دنبال داره. حالا این قسمتاشو دقیق مرور نکردم، چیزی که دنبالش بودم تو بخش آخر این فصل بود. جایی که میگه این تمایل به خاص بودن، گاهی باعث می‌شه حتی بخوایم شکست بخوریم ولی معمولی و متوسط نباشیم! چون اگه نمی‌تونیم خارق‌العاده باشیم، عوضش نقش قربانی رو داشتن هم یه خاص بودن و جلب توجهی به همراه داره!
وقتی بار اول این کتابو می‌خوندم این بخشش برام خیلی جالب بود. خودمو توش دیدم. این که دلم می‌خواد یا همه چی به بهترین شکلش باشه یا کلا نشه! و حالا این چند روز دوباره مچ خودمو گرفته‌م.

تو روزهای اخیر، با وجود مشکلای مختلفی که باعث تاخیر تو تحویل پایان‌نامه‌م شدن (چه باعثش خودم بودم چه عوامل دیگه)، دو تا فکر توی سرم در جنگن: از یه طرف می‌گم تمام تلاشمو می‌کنم که به موقع کارو کامل کنم و پیگیری‌ها رو انجام بدم، حالا تصمیم دانشکده هر چی شد شد. از طرف دیگه خسته شدم از این همه پیگیری، نامعلوم بودن خیلی چیزها و جزئیاتی که تو کارم به مشکل خوردن و تموم نمی‌شه. از کارهایی که به شکلی باورنکردنی جور می‌شه و تا میای امیدوار شی یه ناامیدی جدید دنبالش میاد. از زیاد بودن تصمیم‌هایی که باید بگیرم و هماهنگی‌هایی که باید بکنم و استرسی که دائم همراهمه و یه وقتایی تو روز یهو یقه‌مو می‌گیره. این‌ها خسته‌م کردن برای همین گاهی قایمکی به خودم می‌گم کاش اصلا اجازه دفاع ندن که فقط تموم شه زودتر.

امروز مچ خودمو سر همین فکرا گرفتم. انگار برای فرار از متوسط بودن و برای اینکه اشکال‌های کارم به چشم کسی نیاد، ترجیح می‌دم شکست بخورم و بعد از این همه کار کردن، کلا ارائه‌ش ندم! بعدم لابد به همه بگم من که کارو رسوندم، مدیر گروه بود که دیر فرم رو امضا کرد، داورا دیر بهم وقت دادن، استادم فلان کرد، چون امیکرون گرفتم دیر شد، و... (که همه‌ی اینا هم بود. ولی خب که چی؟)

دارم سعی می‌کنم خودمو قانع کنم مهم نیست اگه اونطور که دلم می‌خواست کار خفنی نشده. مهم نیست اگه نرسم تیکه‌ی آخرشو خوب جمع کنم. مگه همیشه کار همه خفن و کامل می‌شه؟ خیلی وقتا نمی‌شه ولی اونا رو کاری که انجام دادن تمرکز می‌کنن. منم باید ارزش قائل باشم برای بخشای دیگه‌ای که وقت گذاشتم و انجام دادم حتی اگه متوسط باشه.

دارم سعی می‌کنم از این تجربه استفاده کنم و بپذیرم متوسط بودن چیز بدی نیست. شاید پذیرشش کمک کنه اضطرابم برای بهترین نبودن (که ناشی از کمال‌گراییه) کمتر بشه و همین کمک کنه بتونم متوسطِ بهتر و بهتری بشم.

[با پذیرفتن این موضوع]... فشار و اضطرابتان از بین می‌رود و نیازی نخواهید داشت که پیوسته خود را اثبات کنید یا فکر کنید که نالایق هستید. شناختن و پذیرفتن وجود معمولی خودتان در واقع شما را آزاد می‌کند تا بدون قضاوت یا توقعات بالا به آرزوهایتان برسید.

- هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها

مارک منسون

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۸ بهمن ۰۰

اندر مصائب در اقلیت بودن

بعد از حدود ۵ هفته، سلام!

پست طولانی‌ای شده. ولی با این روند پست گذاشتنم حالا حالاها وقت دارین که بخونیدش :))

 

تو دوره‌ی کارشناسی برای پروژه‌ی یکی دو تا از درسا باید می‌رفتیم بازار قطعه بخریم. نمی‌دونم اون موقع فروشگاه اینترنتی کم بود یا می‌خواستیم برای تجربه خودمون حضوری بریم. از طرفی چون شناخت و تجربه نداشتیم، گزینه‌مون همون جاهایی بود که استاد یا تی‌ای‌ها بهمون گفته بودن.

واسه پروژه‌ی گروهی یه درس باید می‌رفتیم از مغازه‌های یه خیابونی سمت ناصرخسرو قیمت چند مدل بلبرینگ رو در می‌آوردیم. ما دو تا گروه بودیم، جمعا سه تا دختر و سه تا پسر. یادم نیست دقیقا چی شد که آخرش دو تا از پسرا پیچوندن و سه تا دختر و یه پسر رفتیم اونجا. اگه درست یادم مونده باشه خیابون ناظم الاطبا، یه خیابون کم‌عرض با مغازه‌هایی که اکثرا بلبرینگ و این‌طور چیزای صنعتی داشتن. منطقی بود بیشتر هم آدمای مشاغل صنعتی و کارگاهی اونجا رفت و آمد داشته باشن؛ که یعنی اکثرا آقایون. مغازه‌ها کوچیک بودن و نمی‌شد چهارتایی بریزیم داخل. فکر کنم هر کدوم یه بارو رفتیم تو مغازه‌ها، ولی در ادامه پسره با یکی از ما که بهتر حرف می‌زد می‌رفتن سوال می‌کردن. شب شده بود و اون زمانی که من و دوستم بیرون منتظر دو نفر دیگه بودیم، آقایون رد می‌شدن و با تعجب نگاه می‌کردن که این دخترا اینجا چه کار دارن. من کلی خاطره و لحظه از ماجراهای اون روز یادم مونده. از لحظه‌ای که امتحان کتبی آزمایشگاه تموم شد و اون دو تا پسر گفتن نمیان، تا تاکسی و مترو سوار شدن و صدای «دارو، دارو» وقتی از تقاطع ناصرخسرو می‌گذشتیم، از خیابون رد شدن من که پسر همکلاسی رو ترسوند، و جدا شدن‌مون تو ایستگاه متروی امام خمینی. اما بیش از همه، هنوز حس سنگین اون لحظات ایستادن خودم و دوستم تو تاریکیِ ناظم الاطبا رو یادمه. کسی مزاحم ما نشد، کسی چیزی نگفت، ولی انگار اونجا بودن ما برای هر کی رد می‌شد و برای خودمون چیز غریبی بود.

همون ترم برای پروژه‌ی یه درس دیگه، قرار شد با دوستم بریم پاساژ امجد تو جمهوری که چند تا قطعه‌ی الکترونیکی و رباتیک بخریم. قبلش هم باید می‌رفتیم یه خیابونی همون طرفا، بدیم طراحی‌هامون رو برش لیزر بزنن. یکی از پسرا که اون کلاسو نداشت ولی با دوستم دوست بود، گفت باهامون میاد چون اونجا بهتره یه پسر باهامون باشه! (جالبه بگم اینجا هم یه موقعیتی پیش اومد که این دوستمون سر از خیابون رد شدن ما تذکر داد!) اسم اون خیابون مقصد یادم نیست ولی بهمون گفته بودن مرکز برش لیزر و این کاراس. کارگاه‌های اونجا هم فضای مردونه‌ای داشتن. رفتیم جایی که آشنای یکی از بچه‌ها بود، فایل‌ها رو دادیم. من نشستم تا آماده بشن و اون دو تا (شایدم فقط پسره) رفتن یه قطعه‌ی دیگه بخرن. (من بعدها فهمیدم جاهای دیگه‌ای هم هستن مثلا تو انقلاب که با قیمت مناسب برش لیزر انجام می‌دن. و اتفاقا دو جای مختلفشو تنها رفتم و با چند خانم هم روبه‌رو شدم!) بعدش پیاده رفتیم تا امجد. تو چند تا مغازه خرید داشتیم ولی اینو یادم مونده که وارد یکی از مغازه‌ها شدیم که کوچیک و پر از وسیله بود، فکر کنم پیچ و مهره و این‌طور چیزا می‌فروخت. داشتیم دنبال چیزایی که می‌خواستیم می‌گشتیم که پیرمرد فروشنده گفت یه نفرتون باشه کافیه، و رسما و من و دوستم رو بیرون کرد و پسره موند داخل! هنوزم متوجه نمی‌شم چرا اون پسر که فقط قرار بود همراه ما بیاد یهو شد سخنگوی ما؟ چرا ما خودمون تو مغازه حرف نزدیم و سوال نکردیم؟

  • فاطمه
  • شنبه ۹ بهمن ۰۰

چالش راز، و سایر موارد

سلام

دقت کردم دیدم چند روزه خیلی تو ذهنم حرف می‌زنم و حتی نمی‌نویسم. عیب رویابافی و فکر کردن بیش از حد همینه؛ کاری رو که می‌خوای تو ذهنت انجام می‌دی و یه جورایی راضی می‌شی، در نتیجه احتمالش کمتره بری واقعا شروعش کنی. این چند روزم من درباره‌ی چندین کار مختلف خیال‌پردازی می‌کردم. نمی‌دونم عاقبت‌شون چی می‌شه ولی گفتم بیام چند کلمه بنویسم حداقل.

۱) خب، من به چالش راز دعوت شده‌م توسط مهدی، که توش باید یه راز بامزه رو که خجالت می‌کشیم به کسی بگیم تعریف کنیم. اولش که هیچی به ذهنم نرسید :/ دردانه از زاویه‌ی مجموعه‌ها و تهی بودن اشتراک‌شون به قضیه نگاه کرده، ولی من اومدم بگم خب اگه خجالت می‌کشم که اینجا هم نمی‌تونم بگمش! و اصلا اگه راز رو بگم که دیگه راز نیست و قضیه کنسله :))

بعد چند تا چیز به ذهنم رسید که اونام بامزه نبودن :/ جهت خالی نبودن عریضه اومدم یکی‌شونو تعریف کنم، حین نوشتن دیدم یه سری از جزئیاتش یادم رفته :)) خلاصه‌ش اینه که چند سال پیش یکی از دوستای صمیمی دانشگاهم یه مدت با یکی از پسرامون بود و انگار دیگه قرار ازدواج داشتن می‌ذاشتن ولی من خبر نداشتم. کلا تو این مواقع گیر نمی‌دم به دوستام و می‌ذارم خودشون هر وقت جدی شد یا دلشون خواست خبر بدن. خلاصه، یه موقعیتی پیش اومد که من می‌خواستم از گوشی این دوستم به گوشی خودم زنگ بزنم، و یهو یه اس‌ام‌اس محبت‌آمیز از اون پسره اومد و من ناخودآگاه تو نوتیفیکیشن خوندمش :)) حالا من هم خجالت کشیده بودم که اینو دیدم چون خب خصوصی بود، هم نمی‌خواستم به روی دوستم بیارم، هم ازش ناراحت بودم که چرا به من نگفته قضیه‌شون جدیه :)) بعدها که علنی شد بهش گفتم که چرا زودتر به من نگفتی و این‌ها، و اون ادعا می‌کرد خیلی وقت پیش اولین نفر به من گفته! و من هنوزم یادم نمیاد گفته بوده باشه :))

از این خاطره‌های بی‌مزه بازم هست اگه خواستین :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲ دی ۰۰

هنوز نمی‌دونم می‌خوام رمزشو بدم یا نه، ولی شما بی‌زحمت برام دعا کنید.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • جمعه ۲۳ مهر ۰۰

یخ‌شکن ۳: رفیقان می‌روند نوبت به نوبت!

بامداد جمعه ۱۹ شهریوره و امروز یکی از دوستامون پرواز داره که بره آمریکا. دو تا از بچه‌ها دیروز عصر رفتن دیدنش. هم قرار گذاشتنه عجله‌ای شد هم من و یکی دیگه به خاطر کرونا نمی‌تونستیم بریم، خلاصه مثل دفعات قبل نشد جمع باشیم.

دارم درباره‌ی گروهی از دخترای کارشناسی حرف می‌زنم که تو این سال‌ها با هم بیشتر دوست بودیم. اولین دوستی که می‌خواست بره، عروسیش یه ماه قبل رفتنشون بود و ما رو دعوت کرد. مرداد ۹۸ بود. فکر کنم ۸ نفر بودیم که کادو براش خریدیم. پارسال دوست دیگه‌ای رفت هلند. مهر ۹۹ یه روز جمع شدیم تو دانشگاه. این بار ۷ نفر بودیم که کادوی یادگاری خریده بودیم. حالا شهریور ۱۴۰۰ ئه و این یکی دوست هم داره می‌ره. این بار ۶ نفریم که داریم پول کادویی که دوست صمیمی‌ترش از طرف همه بهش داده رو تقسیم می‌کنیم :))

این اصلا قشنگ نیست آقا، حداقل سه نفر دیگه از این جمع برنامه‌ی اپلای دارن؛ اومدیم و همه رفتن من موندم، خب ورشکست می‌شم آخرش :))

+ از دخترای کارشناسی دو نفر دیگه هم الان کانادا و استرالیان، ولی اونا دوستی‌شون با ما کمتر بود و تو خرج نیفتادیم :دی (در این حد دوستی‌مون کمتر بود که کلی بعد از اینکه رفتن فهمیدیم!) پارسال همین موقعا به اونی که کاناداس پیام دادم سلام و احوال‌پرسی کردیم. دیدم دو سالی هست تو تلگرام صحبت نکردیم و حین صحبت رفتم آخرین پیام‌های قبلی‌مون رو خوندم. دو سال پیش یه بورد برای پروژه‌ش بهش قرض داده بودم (حالا خودمم نخریده بودمش و یه جورایی از پروژه‌ی یکی از درسا گیرم اومده بود). یکی از آخرین پیام‌ها راجع به این قضیه بود و یادم انداخت یه مدته هر جا گشتم اینو پیدا نکردم. گفتم بذار الان بپرسم، ببینم ازش پس گرفتم یا نه. دو تا پیام طولانی در جواب حرفای قبلیش در مورد رفتن‌شون و اینکه الان کجان و غیره دادم، بعد هم سوالمو با کلی تعارف و احتیاط پرسیدم که بدونه هدفم از شروع چت این نبوده و به اون قطعه هم نیاز خاصی ندارم، فقط یادم افتاده و می‌خوام ببینم دست اون مونده یا خودم گمش کردم مثلا. نشون به این نشون که هر سه پیامم سین شد و هیچ پاسخی داده نشد :/ سه روز بعدش پیام دادم بابا من منظوری نداشتم و کلی تعارف و عذرخواهی. این بار حتی سین هم نکرد :| نمی‌خوام تصویر بدی ازش ایجاد کنم چون تو سال‌هایی که اینجا بود رابطه‌ی دوستانه‌ی نه خیلی عمیق، ولی خوبی داشتیم. شاید اشتباه از من بود اصلا :/

پ.ن. امیدوارم بعد از این پست خیلی خسیس به نظر نیام :/

  • فاطمه
  • جمعه ۱۹ شهریور ۰۰

۳۰۶

سلام. چند روزه که هی میام یه‌کم اینجا حرف بزنم، کلی هم می‌نویسم بعد بی‌خیال پست کردنش می‌شم. ببینیم این یکی سرنوشتش چی می‌شه!

خیلی وقته سعی کرده‌م راجع به اتفاقای دانشگاه کمتر بنویسم ولی الان می‌خوام یه کم از این چیزا حرف بزنم. برا همین شاید طولانی و حوصله‌سربر بشه :))

این روزا تنها انگیزه‌م برای تموم کردن پایان‌نامه‌م اینه که فقط تموم بشه! غیر از حجم زیادی که از کار مونده و بخش‌هاییش که نیاز به کمک گرفتن داره، مشکل اصلی اینه که حوصله‌ش رو ندارم و ضمنا برای یه قسمت‌هاییش نمی‌تونم تصمیم قطعی بگیرم. واقعا مسخره‌س ولی کلی گزینه پیش رومه و نمی‌تونم یکی رو انتخاب کنم، انجامش بدم و فوقش اگه نتیجه نداد عوضش کنم. مدام باید پروپوزالم رو به خودم یادآوری کنم که تازه گزینه‌هام محدود بشن. (شاید بپرسین پس نقش استاد راهنما چیه، که این بحثش مفصله فعلا واردش نمی‌شم!)

دلیل حوصله نداشتنم هم واضحه: زیاد کشش دادم و یه بازه‌ای فقط بار ذهنیِ وجود داشتنش رو حمل کردم بدون اینکه کاری براش بکنم. حالا دلایل این کار نکردن می‌خوان موجه باشن یا غیر موجه، به هر حال فرایندش طولانی و فرسایشی شده.

گاهی به سرم می‌زنه کاش کرونا بگیرم که به خاطرش بتونم یه ترم اضافه تمدید کنم :)) بعد می‌گم غلط نکن، تمومش کن بره. چون همینم دیگه، تا ددلاین در چند قدمیم نباشه کار نمی‌کنم :/ ضمن اینکه خیلی هم دست من نیست که طوری کرونا بگیرم که به جای این ترم، خودم حذف نشم! D:

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۰۰

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب