۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چالش هر روز نوشتن» ثبت شده است

عکس‌ها (روز بیستم)

سلام. امروز صبح نشستم پای لپ‌تاپ و برای وقت گذروندن رفتم تو گالریم. تمام عکسایی رو که تو ده سال گذشته (و حتی بیشتر) گرفته‌م، تا الان سعی کرده‌م تو فولدرهایی براساس زمانشون دسته‌بندی کنم. یه تعدادی هم موضوعی‌ان، مثلا عکسای مدرسه یا دانشگاه. (بخشی از عکس‌های زمان مدرسه رو خودم نگرفتم و عکس‌هاییه که ازمون گرفته‌ن). به هر حال، یه مدته میرم سراغ عکس‌های سال‌های قبل و دسته‌بندی‌شون رو موضوعی‌تر می‌کنم. و یاد گذشته می‌کنم و فکر می‌کنم.

تو کتاب ایکیگای که اینجا گفته بودم، نوشته بود ایکیگای می‌تونه هر چیزی تو زندگی روزمره باشه که حالتون باهاش خوبه و ازش انگیزه می‌گیرید. واسه هر کسی یه چیزیه؛ می‌تونه شغل باشه، یا یه آدم، یه سرگرمی یا هر چیز دیگه. من دیدم این عکاسی (غیرِ حرفه‌ای) تو زندگی من همچین نقشی داره. من رو به لحظه میاره، توجهم رو به جزئیات جلب می‌کنه، ازش لذت می‌برم.

اما تو کتابه یه حرف دیگه هم می‌زد. می‌گفت ایکیگای شما رو به آدم‌های دیگه هم پیوند می‌ده.

نه اینکه بخوام زور بزنم از علاقه‌م یه ایکیگای مطابق تک‌تک ویژگی‌های این کتاب بسازم، فقط داشتم به اون پیونده فکر می‌کردم. اینکه چقدر نمایش دادن خروجی این سرگرمیم روم اثر داره.

من قبلا عکس‌های زیادی رو تو اینستاگرام پست/استوری می‌کردم -اصلا روز اول اینستا رو واسه همین ساختم، چه می‌دونستم شبکه اجتماعی چیه!- و اونجا یه تعداد آدم عکس‌ها رو می‌دیدن و این خوشحالم می‌کرد. اما الان که نزدیک ۹ ماهه هیچی تو اینستا نذاشتم، از این نظر دچار نوعی خلاء شدم!

چند هفته پیش با دوستام رفته بودیم کافه و وقتی داشتم از حوض وسط حیاطش عکس می‌گرفتم دوستم پرسید تو که اینستا نمی‌‌ذاری، واسه چی داری عکس می‌گیری؟

واقعا عجب سوالی! نه، من واسه دل خودم عکس می‌گیرم. خوشحال می‌شم به بقیه هم نشونش بدم، ولی اول از همه واسه ثبت خاطره‌س و واسه لذتی که از این کار می‌برم. بعد هم غیر از اینستاگرام خیلی جاهای دیگه هست که احتمالا دوست من باهاشون آشنایی نداشت.

من خیلی وقتا تو کانالم عکس‌ها رو گذاشتم و اونجا دیده شدن. خیلی وقتا صرفا به اطرافیانم نشون‌شون داده‌م.

پارسال تو همون بازه‌ای که اینستا نمی‌رفتم، سایت 35awards رو کشف کردم که مسابقه‌های عکاسی می‌ذاره. چند تا عکس آپلود کردم و از امتیاز گرفتنام لذت می‌بردم. (رتبه‌ی خاصی هم نیاوردم البته!)

یکی دو هفته پیش هم که گفتم، برای اولین بار تو گوگل‌مپ چند تا عکس از یه جا آپلود کردم. بعد، چند روز پیش ایمیل اومد که عکس‌هات بیش از ۱۰۰ بار دیده شدن. اینم خوشحالم کرد و به فکر افتادم بازم این کارو بکنم.

خلاصه که حین مرتب کردن عکس‌ها همیشه فکرم حول این می‌چرخه که این همه عکسو نگه می‌دارم چه کار؟ غیر از جنبه‌ی خاطره و یادگاری، کجاها و چطور می‌تونم استفاده‌شون کنم؟

اگه بعدا بازم راهی یا جوابی پیدا کردم ازش می‌نویسم.

+ ویرایش: پایان چالش - فعلا!

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲

درون‌نگری (۲) (روز نوزدهم)

در ادامه‌ی پست قبل دارم اینا رو می‌نویسم.

قضیه اینه که دیروز باهام تماس گرفتن که کدی که برای اجرا گذاشتیم خروجی خوبی نداده. من خیلی به خودم گرفتم. فکر کردم حتما من جایی چیزی رو به اشتباه وارد کردم یا چیزی رو در نظر نگرفتم. فکر کردم حتما اشتباه از من بوده. هی سعی کردم خودمو آروم کنم و با خودم مرور کردم و مطمئن شدم همه چیزو درست انجام دادم، همون‌طور که بهم گفته شده بود. (چون کد رو کس دیگه‌ای نوشته و برام توضیح داده بود که چه جاهاییش رو باید تغییر بدم). اما بازم دلم آروم نمی‌شد. آخرش به خودم گفتم امشب که به هر حال کاری ازم برنمیاد. فردا می‌ریم یه کاریش می‌کنیم.

امروز صبح که رفتم، دیدم اولا اونطوری که می‌ترسیدم جَو علیه من نیست (اگه تیکه‌های آقای ف رو در نظر نگیریم که کلا مدلش همینه)! دوما متوجه شدم یه نکته‌ی ظریف رو رعایت نکردیم که اون رو هم فردی که به من توضیح می‌داد نگفته بود. دوباره کمی زمان گذاشتیم و موارد دیگه‌ای رو هم اصلاح کردیم و این بار کد به خوبی کار کرد و خروجی هم مطلوب شد.

(البته بیاید اینو در نظر نگیریم که وسط اجرای برنامه و موقع درآوردن فلشم باعث شدم سیستم ری‌استارت و برنامه قطع شه =)) اما خدایی امروز کی سوتی نداد؟ از آقای ف. که بدتر نبودم؛ اومد یه فایلی رو برامون بریزه رو فلش، فلش رو که زدم به لپ‌تاپ دیدم فایله نیست. معلوم شد به جای کپی، دیلیتش کرده D: )

بگذریم، امروز تقریبا خوب پیش رفت کارها. حتی یه جای کار، یه راه حل خوب دیگه پیشنهاد کردم که بقیه بلدش نبودن و خیلی براشون جالب بود. -هرچند عملا برای خودم کار اضافه تراشیدم :))

اما الان دارم به این فکر می‌کنم که وقتی یه چیزی اشتباه پیش می‌ره، من تنها مسئولش نیستم. تا وقتی چیزی معلوم نشده چرا باید فکر کنم اشتباه از من بوده؟ دیروز استرسی رو تجربه کردم از جنس استرس‌های وقتی که نزدیک مهلت تحویل یه تمرین می‌فهمیدم یه جا رو اشتباه کردم، یا وقتی تو پایان‌نامه‌م چیزی خوب پیش نمی‌رفت. ولی اونجاها تنها بودم. الان فرق می‌کنه. درسته که مسئول کاری هستم که بهم سپرده شده، ولی تنها نیستم و همه داریم همکاری می‌کنیم. باز هم ممکنه سوتی و اشتباه پیش بیاد، پس این فرصت رو دارم روی این موضوع هم کار کنم که اینقدر به خودم نگیرم. به جاش دنبال راه حل باشم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۴ خرداد ۰۲

درون‌نگری (روز هجدهم)

وقتی آدم وارد یه محیط جدید می‌شه و یه چیزایی اونجا اذیتش می‌کنه، دو تا احتمال وجود داره: یا واقعا اون مسائل مشکلاتِ جدی اون محیط و آدماش هستن، یا این مسئله داره یک جنبه‌ای از خود فرد رو نشون می‌ده که نیاز به اصلاح داره.

من دارم سعی می‌کنم مسائلم با این محیط کار رو تفکیک کنم. نه همه چیزو به خودم بگیرم، نه همه چیزو مشکل بقیه بدونم.

مثلا بخشی از کار دست منه که مربوط می‌شه به آماده‌سازی یه سری داده. کاری که بعد از یه مدت یکنواخت می‌شه اما همچنان دقت می‌خواد. من متوجه شدم که تو این کار دچار وسواس شدم. هی برمی‌گردم کار خودم و دو نفر هم‌تیمی دیگه رو بررسی و ویرایش می‌کنم. این جنس وسواس رو قبلا هم داشتم تو کارهای دیگه، و به نظرم رسید دیگه نباید بذارم منو گیر بندازه. پس سعی کردم براش راه حل پیدا کنم. مثلا گفتم ما که هر جور کارو انجام بدیم تهش ممکنه ازش مشکلی دربیاد. پس یک بار سریع کار رو انجام بدم و بعد با کسی که بهتر از من بلده چک کنم و حالا اگه موردی بود برگردم اصلاحش کنم.

حساسیتم رو هم نسبت به چک کردن کار اون دو نفر دیگه کم کردم. این هم باز جزو الگوهاییه که هی تکرار می‌شه؛ یعنی تو اینجور کارهای تیمی، مخصوصا وقتی مثل الان مسئول این تیم شده‌م، حس می‌کنم باید کار بقیه رو درست کنم. متوجه این که شدم، سعی کردم هم از حساسیتم کم کنم و هم اگه موردی بود به خودشون بگم درست کنن تا دفعه‌های بعد هم پیش نیاد.

البته که این وسواس‌ها هنوز هم کاملا محو نشدن، اما بعد از چند هفته بهتر شده اوضاعم.

اما مسائلی هم هستن که به شخص من مربوط نیستن. مثلا روز شنبه کارها به کندی پیش رفت و روز دوشنبه که دو نفر از اعضای اصلی نیومده بودن، هم آرامش بیشتری برقرار بود و هم بازدهیم بیشتر شده بود. دلیلش حرف زدن زیاد اون دو نفر و شیوه‌ی کار کردن‌شونه. شنبه با یکی‌شون نشستیم مشکل یه کد رو حل کنیم و کلی طول کشید، چون ایشون اصرار داره اونطوری که تو ذهن خودش مسئله رو چیده جلو بره و حینش خیلی به حرف و ایده‌های بقیه گوش نمی‌کنه.

یا یه چیز دیگه اینه که اینا حرفاشون با هم نمی‌خونه. بعضا با حرف قبلی خودشونم نمی‌خونه! راجع به همین داده‌ها چند بار از سه نفر مختلف سوال کردم و هر کدوم یه چیزی می‌گفتن. بار آخر که بالا سرم خودشون بحث می‌کردن و به توافق نمی‌رسیدن.

برای این‌جور مسائل کم‌کم داره دستم میاد چه کار باید بکنم. بعضی وقتا باید کار خودمو بکنم. یا تشخیص بدم تو هر زمینه کدوم‌شون مرجع بهتریه. همچنین می‌تونم نکته‌هاشون رو بنویسم که یادم نره کی چی گفت و حتی بعدا بتونم علیه‌شون استفاده کنم :دی

یه مسئله‌ی دیگه هم پیش اومده که به بند اول پست برمی‌گرده؛ یعنی چیزی که در خودم باید اصلاحش کنم. اما پست امشب طولانی شد، اون رو بمونه فردا می‌گم. ایشالا که به خیر هم بگذره :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۳ خرداد ۰۲

تکنولوژی (روز هفدهم)

سلام. یادم اومد دیروز می‌خواستم از چی بگم: ساعت هوشمند!

البته کلا تکنولوژی، اما دیروز از ساعت هوشمند بود که این فکرا شروع شد.

این حالتی که وسایل الکترونیکی و گجت‌ها اینقدر به سرعت تولید و آپدیت می‌شن داره کم‌کم ناراحتم می‌کنه :)) من یه دونه از این ساعت کوچیکا دارم که خیلی هم ساعت نیست، بهش می‌گن band (شیائومی نیست)، و خیلی هم باهاش حال می‌کنم. اما بازم گاهی فکر می‌کنم که از امکاناتش کامل استفاده نمی‌کنم. منظورم اینه که این‌جور وسایل خیلی امکانات دارن ولی خیلیامون بیشتر درگیر ظاهرشونیم جای اینکه ببینیم این وسیله قراره چه نیازهایی از ما رو برآورده بکنه.

یادمه دبیرستان که بودم، پدر اولین گوشی لمسی‌مو درآوردم اینقدر کارای جورواجور باهاش انجام دادم. تو فروم موبایلستان می‌گشتم و هر چی آموزش بود رو گوشیم پیاده می‌کردم. آخرشم پیر و کُند شد از دستم! ولی اون موقع خیلی برام جذاب بود ببینم با این گوشی چه کارا می‌شه کرد. الان این کنجکاویم خیلی کمتره. ولی بازم بعضی آدما رو که می‌بینم سال به سال آیفون جدید می‌گیرن تعجب می‌کنم. کاری به قیمتش ندارم الان، به استفاده‌ش کار دارم. طرف تهِ کارش با گوشی اینستاگرام رفتنه اما براش مهمه که گوشی آخرین مدل داشته باشه. یا مثلا نمی‌دونم چرا وقتی مچ‌بند هوشمند من قدم‌هامو خوب می‌شماره و به خوبی هم به گوشیم وصل می‌شه، چرا باید برم یه ساعت هوشمند گنده بخرم؟ که فقط یه چیز خفن‌تر داشته باشم؟

البته که سبک زندگی و سلیقه و علاقه‌ی آدما فرق داره و هر کی تو یه زمینه دوست داره هزینه کنه. نمی‌تونم خیلی ایراد بگیرم. ولی خب، اینم چیزیه که خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده. از همون سال‌های آخر دبیرستان که می‌دیدم خونواده‌ی دوستام براشون گوشی‌های خفن می‌خرن تا همین الان که هر روز یکی رو با به گجت جدید می‌بینم.

مخالف تکنولوژی نیستم‌ها، خودمم خیلی دوست دارم. ولی سعی می‌کنم بیشتر به جنیه‌ی کاربردی‌شون فکر کنم و ببینم چه نیاز من رو رفع می‌کنن.

دلم برای کنجکاوی روزهای نوجوونیم تنگ شد ضمنا.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۲ خرداد ۰۲

امروز با شنیدنی‌ها! (روز شانزدهم)

سلام. امروز یه چیزی به ذهنم رسید که تو این پست ازش بنویسم، ولی یادم رفته الان :/

صبح یه اپیزود کوتاه از پادکست لوگوس گوش دادم. لوگوس پادکست حامد قدیریه و توش از موضوعات فلسفی حرف می‌زنه. اما خیلی سنگین و تخصصی نیست و قابل فهمه. اپیزود ۵۱ رو گوش دادم با عنوان زبان از دست رفته، که توش موضوع زبان رو در عصر مدرن و پیشامدرن با هم مقایسه می‌کرد. می‌گفت در قدیم (در اسطوره‌ها و متون مقدس) منشأ زبان رو یه چیزی فرای این دنیا می‌دونستن و مثلا می‌گفتن خدا اسم‌های چیزها رو به انسان یاد داده (تو قرآن هم همچین اشاره‌ای شده: آیه‌ی ۳۱ سوره‌ی بقره). به علاوه، اسم هر چیزی رو مختص ذات اون می‌دونستن و عقیده داشتن با دونستن اسمش می‌شه بهش سیطره داشت. اما در عصر مدرن زبان یه چیز الهی نیست، بلکه انسان‌ها خودشون یادش گرفتن و تو تکامل بهش رسیدن. این دو تا تفاوت دیدگاه برام جالب بود.

دیگه اینکه، اخیرا دو تا کتاب صوتی گوش دادم ولی متنی‌شون رو هم خوندم! تا وقتی کتاب رو به معنی واقعی کلمه «نخونم»، جزو کتابای خونده‌شده حسابش نمی‌کنم گویا :/ یه دلیلش اینه که تو کتاب صوتی نمی‌شه قسمت‌هایی از متن رو هایلایت کرد.

در کل جنس کارم فعلا طوریه که می‌شه حین بعضی بخش‌هاش چیزی گوش کرد. همین باعث شده برگردم سراغ پادکست و کتاب صوتی.

البته پادکست امروز رو موقع صبحانه گوش دادم نه کار.

و موقع کار چند روزه که می‌رم سراغ فولدر آهنگای محسن یگانه! یه عالمه آهنگ قدیمی ازش دارم که برای آخرین بار گوش می‌دم و پاک می‌کنم. یادم نمیاد چه زمانی اینقدر پیگیرش بودم!

در کل هر از گاهی می‌رم سراغ فولدر یکی از خواننده‌ها و با اون آهنگایی‌شون که برام ویژه نیستن (چه قدیمی چه جدید) همین رفتارو می‌کنم. چون حس می‌کنم چه کاریه این همه آهنگ جمع کرده‌م و گوش نمی‌دم. اینم می‌تونه در راستای تم سبک‌باری امسالم باشه! زیر مجموعه‌ی سبک کردن دنیای دیجیتال شخصیم.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۱ خرداد ۰۲

پراکنده (روز پانزدهم)

سلام. خسته‌م. خیلی زیاد. می‌خواستم ننویسم امروز. بعد گفتم بذار فکرامو تخلیه کنم اینجا.

آقای ف خیلی وقت آدمو تلف می‌کنه. یه مسئله رو به سخت‌ترین شکل ممکن حل می‌کنه. وسطشم درست به حرف آدم گوش نمی‌ده و نمی‌ذاره ایده‌ی دیگه‌ای مطرح کنی چون باید قدم به قدم پیش بریم :/ بعد از دو ساعت، بالاخره توضیح می‌ده ایده‌ت چرا خوب نیست. یک ساعت بعد، می‌فهمه از یه نظرایی هم درست گفته بودی. آخر روز، شاکیه که چرا امروز وقتمو گرفتین :|

کتاب ایکیگای رو امروز برگشتنی تو اتوبوس تموم کردم. اون ایکیگای نه، این ایکیگای. اینم اضافه شه به یه عالمه کتابی که قراره درباره‌شون بنویسم.

بهشون گفتم فردا هم می‌رم که این مرحله‌ی کارو زودتر جمع کنیم ولی حالا نظرم عوض شده. روز کاریم نیست. و همینطوریش هم یه عالمه کار ریختن سرم. دیگه بدعادت می‌شن!

تمایل زیادی دارم از هر فرصتی استفاده کنم حال آقای ف رو بگیرم اینقدر که بعضی رفتاراش رو اعصابه. ولی باید خودمو کنترل کنم که مثل امروز غلط گرامری ازش نگیرم دیگه. کار بچگانه‌ایه.

یکی از دوستان کامنت گذاشته بودن که چند ساعت بیشتر برای پست امروز وقت ندارم. نمی‌دونستم اینقدر پیگیرین.

تمرکزم کم شده اینقدر که باید حواسم به چند تا چیز باشه. اینا عادت دارن خودشون؟ فقط منم که استرس می‌گیرم؟ ولی بعضی وقتا که سر موضوعات خاصی حرفشون عوض می‌شه، مشخصه خودشونم اونقدر تمرکز ندارن.

آقای ب گفته بود چهارشنبه میاد ولی نیومد. امروز بهش گفتم فردا میام، خوبه حالا منم نگم برنامه‌م عوض شده؟

درواقع خونه موندنم بیشتر به این علته که یه بخش کار رو بتونم با تمرکز پیش ببرم. گاهی اونقدر حرف می‌زنن یا پیگیر بخشای دیگه‌ی کار می‌شن که اصلا نمی‌شه تمرکز کرد.

اینجور پست‌ها می‌تونن ته نداشته باشن. پس تا دیر نشده جمعش می‌کنم. شب بخیر!

  • فاطمه
  • شنبه ۲۰ خرداد ۰۲

کار (روز چهاردهم)

سلام

دیشب خواب خوبی دیدم (برعکس پریشب). آدمای خواب رفتار دوستانه‌ای داشتن و خیلی‌هاشون دوست و آشنا بودن. اتفاقات مختلف میفتاد توی خوابم و همه‌ش یادم نمونده. یه جاش سر یه کلاس بودیم و کسی که یه زمانی تو دانشگاه TAام بود معلم بود. داشت ازمون می‌پرسید چه شغلی دوست داریم داشته باشیم و من گفتم اگه شغل الانمو نداشتم، دوست داشتم کتاب‌فروش می‌بودم.

چهارشنبه دوستی رو اتفاقی تو دانشگاه دیدم و حرف از کارمون شد. من تازه اومدم سر کار و اونم داره مصاحبه می‌ره. کمی غر زدم و آخرش گفتم گاهی دلم می‌خواست می‌رفتم تو کتاب‌فروشی کار می‌کردم.

شاید همین فکر و حرف بود که رفته تو خوابم. ولی می‌دونم اونقدرا هم کتاب‌فروشی و کلا فروشندگی هر چیزی برام جذابیت نداره. (هرچند تو حوزه‌ی کتاب کارای زیادی غیر از کتاب‌فروشی هم وجود داره و شاید ذهنم هنوز دنبال چنین چیزیه).

ولی بیشتر این فکرها از خستگی و کلافگیه. وگرنه چه کاریه که چالش نداشته باشه؟

مشکلم فقط اینجاست که فهمیدن معنی نشانه‌ها سخته برام. کدوم نشانه‌ها و اتفاق‌ها یعنی من تو مسیر درستی‌ام و فقط باید بیشتر تلاش کنم؟ و کدوم‌ها یعنی جای اشتباهی‌ام؟

قضیه اینه که من این یه سال رو به خودم وقت دادم تو این حوزه (AI) کار کنم تا بفهمم مال این مسیر هستم یا نه. می‌دونید، قضیه‌ی رشته‌های کامپیوتر و پزشکیه که همه از دور عاشقشن و می‌گن درآمد داره، کلاس داره، ولی واقعا همه آدم این شغل‌ها نیستن. من حس می‌کنم آدم چندین ساعت در روز نشستن پشت کامپیوتر نیستم. همونطور که آدم ارتباط مداوم داشتن با مردم هم نیستم.

آدم چی هستم پس؟!

و اگه تو این حوزه جایی برای من باشه ولی الان بین آدمای اشتباهی قرار گرفته باشم باید زودتر بفهمم و کاری کنم. شاید تو محیط متفاوتی حس بهتری از توانایی‌هام پیدا کنم. از طرفی حس می‌کنم دارم زود کم میارم و جا می‌زنم، به خودم و به محیط فرصت نمی‌دم.

حرف زدن از همه‌ی اینا سخته چون هر بار آدما می‌گن حالا تازه رفتی، بذار بگذره عادت می‌کنی و برات راحت می‌شه. ولی واقعا بعضی چیزا هست که نمی‌خوام بهشون عادت کنم. مثل وقتایی که چون کار عقبه، مجبورم روزای تعطیل هم کار کنم؛ در حالی که خیر سرم دنبال کار پاره‌وقت بودم و سر از اینجا درآوردم.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۹ خرداد ۰۲

محتوا (روز سیزدهم)

سلام

راجع به محتوای مصرفیم در اینترنت می‌خوام بگم که به تناوب تغییر می‌کنه. مثلا یه مدت خیلی تو جو گوش دادن به پادکست‌های مجتبی شکوری بودم و الان اینطوری‌ام که بسه دیگه، این آدم هنوز داره ویدیو و پادکست می‌سازه؟ اما بعید نیست چند وقت دیگه دوباره برم سراغش. علی بندری هم همینطور. یا شاهین کلانتری. وای، واقعا یه بازه‌ای لایوهای صبحگاهی کلانتری رو تا جایی که می‌تونستم هر روز دنبال می‌کردم. دوباره اخیرا رفتم سراغ یوتیوب و لایوهای این‌بار عصرانه‌ش و دوباره رها کردم.

این رویکرد خودم رو دوست دارم البته. اینطوری آدم می‌تونه تو فضاهای مختلفی چیزهایی رو یاد بگیره. و اینکه دوست ندارم بشم دنباله‌روی صرف این آدم‌ها – هرچقدرم آدم حسابی و باسواد باشن. ترجیح می‌دم بشنوم و فاصله بگیرم و بذارم حرفاشون تو ذهنم خیس بخوره. و وقتی فاصله می‌گیرم این فرصتو دارم که آدم‌های جدیدی رو پیدا کنم که حرفای اونا هم ارزش گوش دادن داره.

حالا یکی از حرفای شاهین کلانتری چیه؟ خب ایشون دوره‌های نویسندگی می‌ذاره و بیشتر محتواش در همین راستاس. یه توصیه‌ش اینه که اگه می‌خواین نویسنده بشین، برین یه وبسایت بسازین (نه وبلاگ!) که تو اینترنت به اسم خودتون یه پایگاه داشته باشین. بعدشم می‌گه هر روز یه چیزی بنویسین.

چند روزه یاد این حرف افتادم چون اون موقع که شنیدمش فکر می‌کردم مسخره‌س آدم هر روز بنویسه که فقط نوشته باشه. اونم تو یه وبسایت به اسم خودش! ولی الان خودم نزدیک دو هفته‌س که دارم هر روز می‌نویسم و جالبه که بالاخره هر بار یه ایده‌ای پیدا می‌شه. درسته که تهش خیلی از این پست‌ها روزمره‌نویسی‌ان ولی از همین الان به ذهنم رسیده که خیلی حرف‌ها رو می‌تونم در قالب همین پست‌ها منتشر کنم و شاید بعدا از اونایی که موضوع مرتبط دارن به یه جمع‌بندی برسم.

قبلا اگه یه موضوعی به ذهنم می‌رسید تا مدت‌ها پیش‌نویس می‌موند تا مثلا کامل و کامل‌تر بشه ولی خیلی اوقات بعد از یه مدت فراموش می‌شد. اما اگه هر بار که یه حرف جدید درباره‌ی اون موضوع به ذهنم می‌رسه بیارمش تو این پست‌ها، کم‌کم جمع‌وجور می‌شه. مثلا زبان و دروغ جزو همین موضوعاتی هستن که گاهی چیزهای جدیدی درباره‌شون به ذهنم می‌رسه و وسوسه می‌شم همه‌ی این حرفا رو جمع کنم. و خوشحالم بالاخره تو این پست‌ها یه کمی ازشون نوشتم و اون طلسم کمال‌گرایی شکسته شد!

قبل‌تر می‌خواستم کانال تلگرام برام این کارکرد رو داشته باشه. تا حدی هم داره، ولی تهش هر بار برمی‌گردم به همین وبلاگ!

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۰۲

دروغ (روز دوازدهم)

سلام

حراست دانشگاه ما بیشتر اوقات موقع ورود ازمون کارت می‌خواد. راه دیگه اینه که بگیم با کی و کجا کار داریم تا راه بده یا بگه اونا تماس بگیرن آدمو تایید کنن. گاهی هم کاری به آدم ندارن و همینطوری راه می‌دن. شرکت‌هایی هم که تو دانشگاه مستقرن به کارمنداشون یا یه کارت کارمندی می‌دن، یا برگه‌ی مجوز ورودی چیزی. اینجا مدیرم یه بار راجع به دردسرای این کار گفت و منم فعلا پیگیری نکردم. مخصوصا چون با اینکه دیگه دانشجو نیستم اما موقع تسویه حساب کارتم رو ازم نگرفتن و هنوز همونو نشون می‌دم و کسی هم دقیق نگاه نمی‌کنه که مثلا تاریخش گذشته.

امروز آقاهه ازم پرسید دانشجویی و گفتم بله. و کارتو نشون دادم و رد شدم. بعدش فکرم مشغول شد که اون "بله" دروغ بود. خیلی وقتا بقیه رو قضاوت می‌کنم که موقع ورود مثلا می‌گن با استاد مشاورم کار دارم یا همچین بهونه‌های کوچیکی و پیش خودم فکر می‌کنم خب این به هر حال دروغه. ولی حالا خودمم دروغ گفته بودم. بعد باز فکر کردم خب درسته هیچ‌وقت ازم سوال نپرسیده بودن و من دروغ رو "نگفته بودم". اما همین که کارت نشون می‌دادم و ادعا می‌کردم دارم با هویت دانشجویی وارد می‌شم، اینم خودش دروغه.
ممکنه بگین چقدر حساسی و اونا خودشون می‌دونن و... از یه طرفم واقعا کی حال داره سه روز تو هفته با حراست سر و کله بزنه که من تو فلان آزمایشگاه کار می‌کنم و اونا هم اول صبح بخوان زنگ بزنن به مدیرم که هنوز نیومده. آدم می‌گه چرا خودم و بقیه رو اذیت کنم، می‌گم دانشجوام و خیلی هم دروغ نیست دیگه. می‌خواستن کارتمو موقع فارغ التحصیلی بگیرن که نتونم ازش سوء استفاده کنم! :))

اما خب دروغ، دروغه. ترجیح می‌دم بپذیرم که این دروغ کوچیک رو گفتم تا اینکه هی بخوام توجیهش کنم.

شاید اینطوری بتونم یه راه حلی پیدا کنم که کمک کنه صادقانه‌تر وارد دانشگاه بشم!

+ این شبا دارم کتاب دروغ / ارادهٔ آزاد از سام هریس رو می‌خونم که بخش دروغش درباره‌ی همین موضوعه. همین که دروغ‌های کوچیک یا مصلحتی هم می‌تونن تبعاتی داشته باشن.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۷ خرداد ۰۲

صدا (روز یازدهم)

سلام

صبح که رسیدم آزمایشگاه، طبق معمول صبح‌های زود کسی نبود. منم البته زودتر از حالت معمولم رسیدم. چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش دانشجوهای آزمایشگاه قبلی که اینجا بوده، اومدن وسایل زیادی رو بردن. وسیله که می‌گم منظورم کیف و کتاب نیست. یه سری میز و تیر و تخته داشتن که جای زیادی اینجا گرفته بود و بالاخره اومدن بردن‌شون. کاملا خلوت و دلباز شد آزمایشگاه و امروز که اومدم دیدم مرتب‌تر هم شده. اما یه صدای تیک تیکی از گوشه‌ی اتاق میومد که متوجه شدم از تو سقف کاذبه. شبیه چکه کردن بود ولی خبری از چکه یا لکه‌ای نبود. شبیه اتصالی کردن برق هم می‌تونست باشه. یه کم ترسیدم که نکنه سقف بریزه مثلا :)) الان کولر رو روشن کرده‌م (با احتیاط!) و صداهه رو دیگه نمی‌شنوم. نمونه‌ی بارز کبک در برف!

وسایلم رو که گذاشتم گفتم تا خلوته برم طبقات بالا یه دوری بزنم. چند تا چیزو می‌خواستم چک کنم. انتظار داشتم که خلوت باشه این وقت صبح، ولی نه دیگه اینقدر. تو طبقه‌ی کلاس‌ها پرنده پر نمی‌زد و در همه‌ی کلاس‌ها بسته بود. فکر کنم دانشجوها علیه کلاس‌های ۷:۳۰ صبح یه اعتصابی چیزی کردن. زمان ما که اینطور نبود! ترم اول ارشد، ۷:۳۰ صبح میومدیم سر کلاسی که با استاد راهنمام داشتیم (البته بعدا شد استاد راهنمام)، بعد نصف ترم خود استاد کلاس‌های اون ساعتو نمی‌اومد و یادشم می‌رفت خبر بده :)) نیم ساعت می‌نشستیم همدیگه رو نگاه می‌کردیم و بعدش می‌رفتیم سایتی جایی، تا زمان کلاس بعدی برسه.

خلاصه ظاهرا همه چیز مثل قبل بود و اون تغییراتی که دنبالش بودم ایجاد نشده بود. با خودم فکر کردم یعنی الان حراست داره از تو دوربینا منو می‌بینه که تو چهار طبقه‌ی ساختمون پرسه می‌زنم؟! برگشتم پایین تو آزمایشگاه، و کولر رو روشن کردم. اما واقعیت اینه که صداهه هنوز به طور محوی میاد و حالا ترسناک‌تر هم هست. چون شبیه صدای پایی که داره نزدیک می‌شه هم شده و هی برمی‌گردم سمت در و می‌بینم که نه، کسی نیست.

کلا یه کم همه چی دلهره‌آوره امروز و شاید بیشتر به نگرانی‌های خودم و خواب آشفته‌ی دیشبم برمی‌گرده.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۶ خرداد ۰۲

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب