سلام

دیشب خواب خوبی دیدم (برعکس پریشب). آدمای خواب رفتار دوستانه‌ای داشتن و خیلی‌هاشون دوست و آشنا بودن. اتفاقات مختلف میفتاد توی خوابم و همه‌ش یادم نمونده. یه جاش سر یه کلاس بودیم و کسی که یه زمانی تو دانشگاه TAام بود معلم بود. داشت ازمون می‌پرسید چه شغلی دوست داریم داشته باشیم و من گفتم اگه شغل الانمو نداشتم، دوست داشتم کتاب‌فروش می‌بودم.

چهارشنبه دوستی رو اتفاقی تو دانشگاه دیدم و حرف از کارمون شد. من تازه اومدم سر کار و اونم داره مصاحبه می‌ره. کمی غر زدم و آخرش گفتم گاهی دلم می‌خواست می‌رفتم تو کتاب‌فروشی کار می‌کردم.

شاید همین فکر و حرف بود که رفته تو خوابم. ولی می‌دونم اونقدرا هم کتاب‌فروشی و کلا فروشندگی هر چیزی برام جذابیت نداره. (هرچند تو حوزه‌ی کتاب کارای زیادی غیر از کتاب‌فروشی هم وجود داره و شاید ذهنم هنوز دنبال چنین چیزیه).

ولی بیشتر این فکرها از خستگی و کلافگیه. وگرنه چه کاریه که چالش نداشته باشه؟

مشکلم فقط اینجاست که فهمیدن معنی نشانه‌ها سخته برام. کدوم نشانه‌ها و اتفاق‌ها یعنی من تو مسیر درستی‌ام و فقط باید بیشتر تلاش کنم؟ و کدوم‌ها یعنی جای اشتباهی‌ام؟

قضیه اینه که من این یه سال رو به خودم وقت دادم تو این حوزه (AI) کار کنم تا بفهمم مال این مسیر هستم یا نه. می‌دونید، قضیه‌ی رشته‌های کامپیوتر و پزشکیه که همه از دور عاشقشن و می‌گن درآمد داره، کلاس داره، ولی واقعا همه آدم این شغل‌ها نیستن. من حس می‌کنم آدم چندین ساعت در روز نشستن پشت کامپیوتر نیستم. همونطور که آدم ارتباط مداوم داشتن با مردم هم نیستم.

آدم چی هستم پس؟!

و اگه تو این حوزه جایی برای من باشه ولی الان بین آدمای اشتباهی قرار گرفته باشم باید زودتر بفهمم و کاری کنم. شاید تو محیط متفاوتی حس بهتری از توانایی‌هام پیدا کنم. از طرفی حس می‌کنم دارم زود کم میارم و جا می‌زنم، به خودم و به محیط فرصت نمی‌دم.

حرف زدن از همه‌ی اینا سخته چون هر بار آدما می‌گن حالا تازه رفتی، بذار بگذره عادت می‌کنی و برات راحت می‌شه. ولی واقعا بعضی چیزا هست که نمی‌خوام بهشون عادت کنم. مثل وقتایی که چون کار عقبه، مجبورم روزای تعطیل هم کار کنم؛ در حالی که خیر سرم دنبال کار پاره‌وقت بودم و سر از اینجا درآوردم.