۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عکس‌دار» ثبت شده است

درخت نباشیم!

سلام، امیدوارم که خوب باشین :)

۱) از پست قبل دو تا گزارش باید بدم. اولا یکشنبه با اینکه می‌دونستم سر دوستم شلوغه و هر روزی ممکنه بتونه برام وقت بذاره جز همون روز، درخواستم رو بهش گفتم و یک «امروز نه»ی قاطع شنیدم! البته گفت فردا اگه اومدی هستم، ولی نه تنها فرداش، بلکه ادامه‌ی هفته رو هم تصمیم گرفتم نرم. چون فقط در مورد همین فرد می‌دونستم شبش مهمونی شب یلدا داشتن، و اصلا دلم نمی‌خواست تا چند روز تو جمع افرادی قرار بگیرم که احتمالا اونا هم از تجمعات خونوادگی اومده بودن :/

دوما همون روز بعدازظهر، رفتم یک کتاب‌فروشی که وعده داده بودن یه خطاط جوان به مناسبت یلدا و ولادت حضرت زینب قراره بیاد خطاطی کنه و هدیه بده. رفتم و گفتم که بی‌زحمت برای من هم بنویسن و باحال بود که چون داشت دیر می‌شد، بعد از من دیگه سفارش قبول نکردن :)) خلاصه نتیجه این شد (البته بدون قابش):

+ یه جایی از خونه نصبش کردیم که به قول داداشم جای صدق الله العلی العظیمه، نه بسم الله😅

۲) سال‌هاست چیدمان تقریبا غیرقابل تغییر اتاقم رو مخمه که چرا باید تخت زیر پنجره و دقیقا نقطه‌ی مقابل شوفاژ باشه که من زمستونا یخ بزنم؟ روی زمین خوابیدن رو فقط گاهی بعدازظهرا امتحان می‌کردم که چون زمین سفته زیاد نخوابم! اما الان چند شبه طبق تئوری «اگه چیزی اذیتت می‌کنه جاتو عوض کن، تو درخت نیستی!» یه تشک قدیمی آوردم کنار شوفاژ انداختم و شب اونجا می‌خوابم. یه کم ناهمواره ولی خب جام گرمه!

۲.۵) نکته‌ی رو اعصاب دیگه، سیم هدستم بود که سمت راست لپ‌تاپ نصب می‌شه و از این‌ور میاد به گوشی سمت چپ. توی این مسیر، سیم از وسط کیبرد رد می‌شه و تو دست و پاس! در همین راستای درخت نبودن، امروز متوجه شدم که خب می‌تونم هدست رو برعکس روی گوشم بذارم :| لزومی نداره اون سمتش که نوشته راست حتما رو گوش راستم باشه :/ خلاصه این مشکلم حل شد :))

۳) صبح داشتم تو کانتکت‌های گوشیم می‌گشتم و بعضیاشون رو پاک می‌کردم. من معمولا همه رو به اسم و فامیل، یا عنوان و فامیل (آقا یا خانم یا دکتر فلانی) سیو می‌کنم. بعضی جاهایی که زیاد پیام میدن مثل بانک رفاه یا اسنپ رو هم ذخیره کرده‌م. حالا بگذریم از افرادی که یادم نمی‌اومد کی‌ان، به یه موارد جالبی برخوردم. مثلا دو تا شماره به اسم‌های Who و Whooo داشتم. اینا شماره‌هایی بودن که یه موقعی زنگ زده بودن و من حواسم نبوده، سیو کرده بودم اگه دوباره زنگ زدن بفهمم همون قبلیان! یا یکی به اسم Holiday داشتم؛ کسی که قرار بود کتاب فیزیک هالیدی (Halliday هست البته!) رو ازم بخره (که وقتی بعد از یه هفته بهش پیام دادم که چی شد؟ تازه گفت که منصرف شده :|). در نهایت دیدم یکی رو به اسم Sleep سیو کردم و هر چی فکر کردم یادم نیومد این یکی قضیه‌ش چیه! ایده‌ای دارین؟ :))

۴) تازگی دو تا شورتکات جدید یاد گرفتم! حتما می‌دونید که ctrl+V متن کپی شده رو پیست می‌کنه. حالا اگه پنجره+V رو بگیرید، لیست چیزهایی که اخیرا کپی کردین (Clipboard) رو میاره که به نظرم به دردبخوره. کلیدهای پنجره+نقطه رو هم اگه بگیرید، لیست اموجی‌ها رو میاره! من اصلا نمی‌دونستم اموجی داره ویندوز، یعنی می‌دونستم وجود دارن ولی همیشه برام سوال بود که از کجا میان D:

کشف پنجره + چیزای دیگه رو هم به عهده‌ی خودتون می‌ذارم :))

‌‌

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۴ دی ۹۹

قاب دلخواه خانه‌ی من

سلام،

فکر کنم نفر آخری‌ام که تو این چالش شرکت کرده. حس اینایی رو دارم که دارن می‌دون دنبال اتوبوسی که از ایستگاه راه افتاده :))

من خیلی تو خونه و اتاقم گشتم و فکر کردم چه قابی رو به عنوان قاب دلخواه انتخاب کنم. اول به گلدون‌ها فکر کردم ولی دیدم اونا رو با اینکه دوست دارم ولی اون قاب منتخبم نیستن. بعد خواستم از کتاب‌خونه یا میزم عکس بگیرم که بخشای مورد علاقه‌ی اتاقم هستن. اما حس خوبی نداشتم از اون همه خورده ریز و یه مقدار نامرتب بودن کتاب‌ها به خاطر محدودیت جا. بعد به قطعه‌ی کوچیک دیوار سمت چپ کتاب‌خونه فکر کردم. کنجی که خیلی جلوی چشم نیست و هر بار فکر می‌کنم یه سری عکس یا یادداشت می‌تونم اونجا بزنم. تو این هفته هم دلم می‌خواست یه کتیبه‌ی کوچیک داشتم و اونجا می‌زدم. ولی هنوز خالیه پس عکس گرفتن از اونجا هم فایده نداشت.

با اینکه از اول دنبال این بودم از یه چیزی توی خونه عکس بگیرم نه از منظره‌ای که از پنجره معلومه، در نهایت فکر کردم شاید بهترین قاب همین قابی باشه که از پنجره‌ی پذیرایی می‌بینم:

این جایی که عکس رو ازش گرفته‌م، جاییه که خیلی وقتا نشستم کف زمین و ازش به آسمون نگاه کردم. از وقتی که هنوز این ساختمون روبه‌رویی و چندتای دیگه ساخته نشده بودن که دید رو محدود کنن. تو این سال‌ها شاید با گلدونایی که اتفاقا کنار همین پنجره بودن خیلی انس نداشتم ولی با خود پنجره و آسمون پشتش چرا. صبح‌ها و شب‌های زیادی اولین و آخرین کارم این بوده بیام از این پنجره آسمون رو نگاه کنم. آسمون‌های ابری، برف و بارون، غروب‌ها و ماه‌های کامل زیادی رو از اینجا دیدم. مشتری و زحل و مریخ رو از پشت همین پنجره سعی کردم پیدا کنم! خیلی وقت‌ها گوشی هم دستم بوده که عکس یا تایم‌لپس بگیرم و گاهی هم فقط نشستم و نگاه کردم.

همیشه دلم می‌خواست پنجره‌ی اتاق خودم دید بهتری به بیرون داشت و همچین فضایی رو تو اتاق خودم داشتم. ولی در نهایت اینقدر این قاب رو دوست دارم که از فضاهای دوست‌داشتنی اتاق خودم جلو افتاد و ترجیح دادم یکی از عکس‌هایی که از اینجا داشتم رو بذارم :)

مرسی از بلاگردون که این چالش رو به مناسبت روز جهانی عکاسی راه انداخت، و ممنون از دوستایی که منو دعوت کردن :)

پ.ن. صندوق بیان چشه باز؟ :/

+ این شبا ما رم دعا کنید لطفا.

  • فاطمه
  • جمعه ۷ شهریور ۹۹

مثلا رصد :))

سلام

دیروز صبح خیلی خجسته فقط با گوشی و یه عینک آفتابی رفتم رصد خورشیدگرفتگی! شب قبلش حوصله‌ی هیچ کاری نداشتم از جمله اینکه درباره‌ی چطور دیدن خورشیدگرفتگی یا عکس گرفتن از خودش یا تصویرش بخونم. فقط می‌دونستم نباید مستقیم بهش نگاه کرد. (یادمه بچه بودیم از این عینکای مخصوص داشتیم که حتی نمی‌دونم اصل بود یا الکی!) خلاصه با خودم فکر کردم عینک آفتابی می‌زنم، فقط هم از تو دوربین گوشی بهش نگاه می‌کنم!!

حالا بماند که کسوف کامل نبود و نمی‌شد خوب عکس گرفت، و بماند که چند بار قایمکی به خود خورشید هم نگاه کردم :/ (پیش خودم گفتم خورشیدش مثل همون حالت عادیه که چشم رو می‌زنه و اصلا نمی‌شه بیشتر از یه لحظه بهش نگاه کرد. پس یه نگاه حلاله :| )

وقتی برگشتم پایین و تازه نشستم استوری‌های با این موضوع رو دیدم، فهمیدم اولا اگه در حد یه مقوا می‌بردم سوراخ می‌کردم می‌شد تصویرش رو بندازم جایی! دوما دیدنِ خورشیدگرفتگی با عینک آفتابی هم خوب نیست :)) حتی یکی نوشته بود کلا اگه برید در معرض خورشیدگرفتگی دچار نمی‌دونم نوسانات الکترومغناطیس می‌شید می‌پکید :دی

خلاصه فعلا که بیناییم رو دارم و زنده‌م، ولی شما از من یاد نگیرید :/

اما تو عکس‌ها دیدم بدون اینکه کاری کنم، لنز دوربین اون تصویر مد نظر رو تشکیل داده ^_^ اگه درباره‌ی نحوه‌ی ایجادش چیزی می‌دونین یه توضیح می‌دین؟ کمی سرچ کردم ولی به نتیجه نرسیدم.

نمی‌دونم چرا اینا رو نوشتم با این روش فوقِ غیرِ علمی‌م! فکر کنم فقط می‌خواستم قضیه‌ی اون تصویره رو بفهمم چیه.

راستی برای دوستایی که اون دفعه از دیدن ماه کنار مشتری و زحل جا موندن، ظاهرا ۱۵ تیر بازم می‌شه دیدشون. البته من از این ویدیو که هدفش عکاسی نجومیه فهمیدم، ولی فکر کنم همینطوری هم بشه دید. الانشم من هر شب اون دو تا چیزی رو که به نظرم مشتری و زحلن می‌بینم هنوز، فقط ماه بین‌شون نیست که اونم میاد ایشالا تا دو هفته دیگه :))

پ.ن. ولادت حضرت معصومه مبارک باشه :) 🌸

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲ تیر ۹۹

واقعا چرا GPS روشن نکردم؟!

     صبح رفته بودم بیرون به نیت پیاده‌روی و تمدد اعصاب! یه پارکی نزدیک خونه هست که صرفا محوطه‌ی پیاده‌رویه، با یه سری وسیله‌ی ورزشی و کلی دار و درخت. اول می‌خواستم حین راه رفتن یه کم به همه‌ی چیزایی که فکرمو مشغول کردن فکر کنم. بعد دیدم نمی‌شه. آهنگ بهونه بود، انگار ذهنم منتظر همچین فرصتی بود که اتفاقا فکر نکنه. پذیرفتمش و با آهنگ همراه شدم. معمولا فقط یکی دو دور تو همون محوطه می‌زنم و برمی‌گردم. ولی امروز هدفمند راه نمی‌رفتم. کاش GPS روشن کرده بودم که مسیرو ثبت کنه بخندیم یه کم :)) یه کم می‌رفتم، وسطش می‌ایستادم از آسمون عکس می‌گرفتم، بعد مسیرو عوض می‌کردم. دوباره یه کم سریع راه می‌رفتم که مثلا ورزش باشه. بعد می‌دیدم تو اون مسیر هیشکی نیست می‌ایستادم از خود مسیر عکس می‌گرفتم :| دوباره راه میفتادم، این بار آروم، فقط برای اینکه حرکتی داشته باشم، و آدما رو نگاه می‌کردم. یه جا از پارک خارج شدم یه کم ایستادم اتوبان رو نگاه کردم. یه آقاهه هم ازم آدرسی پرسید که بلد نبودم. بعد برگشتم تو پارک، ولی از مسیر پیاده‌روی خارج شدم و رفتم تو محوطه‌ی اون وسط که پر از درخت سروه. و کسی زیاد نمیاد اونجا و خلوته. شروع کردم الکی فیلم گرفتن. حواسم بود نرم زیر درختی که کلاغ روش نشسته، چون اصلا حوصله نداشتم :/ گربه سیاهه هم بود، با یه چشمش :( خلاصه حالا که همه شمالن منم اینطوری رفته بودم مثلا طبیعت، پیش کلاغا :دی بعد دوباره برگشتم تو مسیر و آهنگ Lose Yourself از امینم پلی شد، قدم‌هام و نفس کشیدنم رو با ریتمش تنظیم کردم و سریع راه رفتم. بعدش دوباره رفتم پیش اون یکی گربه‌هه که ولو شده بود، و هم ظاهرش هم این لوس شدنش منو یاد گربه‌ی جلوی دانشکده می‌انداخت. بعدم تصمیم گرفتم برا امروز بسه دیگه و برگشتم خونه :/

     تمدد یافتم؟! برای مدتی.

پ.ن. دیشب پی بردم که آهنگای «خیلی راک!» به این درد می‌خورن که پلی کنی و شروع کنی هر چی تو فکرته بنویسی! ضمنا بعضیاشون منو یاد Need for Speed می‌ندازن :))

پ.ن۲. نمی‌دونم دلم سفر می‌خواد، یا صرفا همراهی همه‌ی خونواده تو یه بیرون رفتن معمولی، یا چی.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۸ خرداد ۹۹

از چالش‌های عکاسی خیابانی!

سلام

عید فطر بر همگی مبارک باشه. نماز روزه‌هاتونم قبول باشه ان شاء الله :)

صبح یاد یه خاطره‌ی نه چندان دوری افتادم گفتم بیام تعریف کنم تا دور همیم! :))

قبل ماه رمضون یا شاید اوایلش یه روز رفته بودم پیاده‌روی. یه خونه‌ی قدیمی تو کوچه بغلی‌مون هست از اینا که حیاط بزرگ باغ‌طور دارن. قبلا پیش اومده بود تو پاییز از کنارش رد می‌شدم و می‌دیدم برگای نارنجی قشنگی از دیوار اومدن پایین ولی کلا نمی‌شد خوب عکس گرفت ازش. (چون پیاده‌روش باریکه، اگرم بری اون ور خیابون اینقدر درخت یا ماشینِ پارک‌کرده جلوشه که معلوم نمیشه هیچی.) اون روز دیدم کلا نصف دیوار سبز شده از برگ، و گفتم حالا که همه جاش برگ هست بذار از یه زاویه‌ی دیگه امتحان کنم.

روبروی آیفون خونه‌هه ایستاده بودم و داشتم سعی می‌کردم با دستکش جراحی دوربین گوشیم رو باز کنم :)) و به خودم می‌گفتم نکنه یکی پشت آیفون باشه و فکر کنه دارم از اون عکس می‌گیرم -منظورم اینه که ببینه دارم عکس می‌گیرم! بعد فکر کردم آخه مگه چقدر احتمال داره یکی اینقدر بیکار باشه که بشینه پشت آیفون بیرون رو نگاه کنه :/

سرتون رو درد نیارم، تا دوربین رو آوردم بالا دیدم در داره باز می‌شه :| قبل از اینکه در کامل باز شه و یه خانومه بیاد بیرون، موفق شدم یه بار دکمه‌ی شاتر (!) رو بزنم. گوشی رو آوردم پایین و دیدم خانومه اخم کرده بهم. بهش لبخند زدم ولی یادم افتاد از پشت ماسک لبخندم دیده نمی‌شه =))

نمی‌دونم چرا ولی اون لحظه به نظرم رسید توضیح دادن کمکی نمی‌کنه، پس همینطور که متواری می‌شدم یه ذره دیگه به اون برگ‌ها نگاه کردم که مثلا بفهمه جذب زیبایی اینا شده بودم :))

بعدا که تو خونه عکس رو نگاه کردم، متوجه دو تا نکته شدم:

۱) برخلاف اکثر اوقات که اینطور با عجله عکس می‌گیرم، عکس تار نشده بود!

۲) تازه دیدم یه دوربین مداربسته هم اون بالاس :)))

۲+) در هم که در حال باز شدنه :دی

به این نتیجه رسیدم که یا تصادفا خانومه درو همون موقع باز کرده، یا اینکه پشت دوربین‌شون بوده :)) و لابد فکر کرده دارم از امکانات امنیتی خونه‌شون عکس می‌گیرم که ببرم با بقیه‌ی تیم نگاه کنیم و یادمون باشه شب که می‌خوایم از دیوارشون بریم بالا چه جور بریم که تو دوربین نیفتیم D:

خلاصه فکر کنم دیگه کلا جرئت کنم از اون کوچه رد شم چه برسه بخوام از پاییزش هم عکس بگیرم :))

  • فاطمه
  • يكشنبه ۴ خرداد ۹۹

قرنطینگاری

سلام

گفتم منم چالش/تمرین عکاسی قرنطینگاری رو شروع کنم. برای توضیحات بیشتر پست‌های چارلی و نورا رو بخونید.

سعی می‌کنم تا جایی که می‌تونم عکس هر روز رو بگیرم تا آخر. ولی خب ممکنه ناقص و نامنظم باشه :))

چیز وسوسه‌کننده اینه که دیدم برا بعضی از موارد تو گالریم عکس مرتبط دارم، ولی با خودم قرار گذاشتم همه رو همین روزا و تو همین اوضاع قرنطینه بگیرم.

عکسا رو تو همین پست می‌ذارم و هر بار تاریخ پست رو آپدیت می‌کنم که ستاره‌ش روشن بشه. امیدوارم اذیت‌تون نکنه.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۹

آخرین جلسات

سلام

۱-۱) امروز سر آخرین کلاس این ترم، استاد داشت راجع به خوشه‌بندی ترتیبی (Sequential Clustering، یه بحثیه تو ماشین لرنینگ) حرف می‌زد. عادت داره که گاهی این مفاهیم رو به زندگی واقعی هم تعمیم میده (و من چه تو اون موضوع موافق باشم باهاش چه مخالف، خیلی لذت می‌برم از این نوع دیدی که داره). خلاصه داشت می‌گفت عیب این روش اینه که به ترتیب ورود داده‌ها حساسه. بعد گفت یادگیری ما هم همین‌طوره، ترتیب ورود وقایع به ذهن‌مون (از بچگی تا الان) روی عقایدی که داریم تاثیر داره! برا همینه که بد نیست یه وقتا بازنگری کنیم توشون. :) خیلی به نظرم درست اومد.

۲-۱) جلسه‌ی آخر کلاس استاد خودمو هم رفتم سه‌شنبه. این درسو ترم یک داشتم ولی اون ترم خیلی کم میومد سر کلاس. این ترم خیلی جدی‌تر کار کرده و حالا قرار بود یکی بیاد یه نرم‌افزاری رو یاد بده، منم رفتم که یه کم یاد بگیرم و ضمنا سوال دوستم رو که مربوط به کار با همین نرم‌افزار بود بپرسم. معلوم شد پسره آنفلوانزا گرفته و استاد خودش اومد. منم دیگه روم نشد پاشم برم :)) بعد معلوم شد کلا درسش هم تموم شده، یه کم در مورد امتحان و پروژه‌ی بچه‌ها حرف زد و بعدم یه سری حرفای کلی راجع به اینکه چه کارایی میشه کرد تو این گرایش و چرا همه‌تون میرید (اپلای منظورش بود). گفت اگه می‌رید بدونید برا چی میرید و اگه می‌مونید بدونید برا چی می‌مونید. کلی بحث پیش اومد و حرفای خوب و منطقی از دو جهت زده شد و من متوجه شدم اینی که الان هم استاده هم کلی تو کار غیر دانشگاهیش موفقه، موقعی که هم‌مقطع الان من بوده، از یه سری جهات فکری شرایط مشابهی داشته. خلاصه نه اون نرم‌افزار گفته شد نه درسی داده شد، ولی واقعا حس نکردم وقتم تلف شده.

۳-۱) جلسه‌ی آخر یه کلاس دیگه (همونی که اون هفته یه جلسه‌شو پیچوندم :دی)، به این جمع‌بندی رسیدم که استاد واقعا هر سری که میاد تو کلاس، تو فاصله‌ی پهن کردن وسایلش روی میز و نوشتن شماره‌ی جلسه و تاریخ و این چیزا روی تخته، سه بار میگه «خب»، بدون هیچ حرف اضافه‌ای بینش =))

۲) انگار سال‌ها بود نرفته بودم داخل کتاب‌خونه مرکزی. که واقعا هم سال‌ها بود نرفته بودم! فکر کنم سال ۹۳ بود که یه مدت تو امتحانا مرتب می‌رفتم اونجا درس بخونم. ولی شاید آخرین باری که کلا رفتم سال ۹۵ بوده. حالا مهم نیست. این بار رفته بودم که یه کتاب برا دوستم بگیرم که تو کتاب‌خونه‌ی خودمون نبود، و بابام هم که دیده بود دارم میرم، یه لیست از کتابای نیکلاس اسپارکس بهم داد که هر کدوم رو پیدا کردم بگیرم! یه سری چیزا عوض شده بود. و بعد با این حقیقت روبرو شدم که قدر بخش ادبیات این کتابخونه رو نمی‌دونستم قبلا. قفسه‌های پر از کتابای قدیمی که هیچ‌وقت نرفته بودم بین‌شون بگردم. حالا نشسته بودم کف زمین بین کتابای سیدنی شلدون و چند تا نویسنده‌ی دیگه دنبال کتابای اسپارکس می‌گشتم که از روی شماره‌ای که پیدا کرده بودم، ظاهرا باید همون‌جاها می‌بود. بالاخره چند تاشو پیدا کردم و دیدم مجموعه‌ی کتابای موجود با کتابای لیست بابام فقط یه اشتراک دارن: دفتر خاطرات. خانم مسئول که نسبتا سن بالایی داشت تا این کتابو دستم دید گفت ااا عجب کتابی! کی اینو بهت معرفی کرده؟ گفت که خیلی کتاب خوبیه (حالا من نخوندم که تایید کنم) ‌و تا حالا ندیده بود کسی بیاد اینو بگیره! خیلی خوشحال شده بود خلاصه! خوشحال شدم منم. کتاب دوستم رو هم تو یه سالن دیگه پیدا کردم. موقعی که داشتم می‌گشتم متوجه برچسب عکس زیر شدم. معنی خاصی داره به نظرتون؟

۲-۲) کتابا رو که گرفتم دیدم یکی از این دستگاه‌های فیدیباکس نصب کردن بالای پله‌ها. فیدیبو رو آوردم و یه ساعت تایم رو گرفتم ازش و با این که سرچش یه کم اذیت می‌کرد و همه‌ی کتابای نشان‌شده‌م هم پریده بود، کتاب کتاب‌فروشی ۲۴ ساعته‌ی آقای پنامبرا به چشمم خورد و به نظرم جالب اومد. نشستم فصل اولش رو خوندم ولی معلوم نیست کی دوباره قراره راهم به یه فیدیباکس بخوره که بقیه‌ش رو بخونم!

۳-۲) چالش کتابخونی ۲۰۱۹ گودریدز هم تموم شد و من که این اواخر خیلی کم رسیدم کتاب بخونم، متوجه شدم ۳۱ عدد کتاب ثبت کردم امسال. این کتابا بودن.

۳) یادتونه یه بار گفتم که سر چهار راه نرگس خریدم و یکی از بچه‌های کار ازم گرفتش؟ :)) سه‌شنبه‌ی پیش از جلوی دانشگاه دوباره خریدم و گذاشتم رو میزم تو آزمایشگاه. خیلی حس خوبی داشت ^_^ فقط متاسفانه خورد به آخر هفته و شنبه‌ش رفتم دیدم خشک شده :)) این بار یادم باشه شنبه بخرم مثل آدم!

+ ببخشید که این روزا کمتر اینجا میام و می‌خونم‌تون. دیگه آخر ترمه و داستان همیشگی تراکم امتحانا و پروژه‌ها و تکالیف :/

+ اولین پست سال ۲۰۲۰ شماره‌ش ۲۰۲ شده! کدوماتون بودین عددا براتون مهم بود؟ :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۲ دی ۹۸

سفرنامه‌ی مشهد

۰) سلام. بالاخره اومدم که این پست سفرنامه‌طور رو کامل کنم و بذارمش! دلم می‌خواست یه قسمتاش رو به جز دفترم اینجا هم بنویسم، مخصوصا که به نوعی اولین سفر تنهاییم بود و اینکه مقصدش مشهد و همزمان با روز تولدم بود در کل حس خوبی می‌داد. (اینم بگم که در حالی که امسال همه حواسشون به ۹۸/۸/۸ بود، تولد من به طور متقارنی ۹۸/۸/۹ بودش :دی) من اونجا رفتم پیش دوستم و شخصیت‌هایی که اون چند روز می‌دیدم عبارت بودن از دوستم، مامانش، و دخترخاله‌ش که همسن مامانش بود تقریبا! این شخصیت‌ها در ادامه با همین اسامی “دوستم”، “مامانش” و “دخترخاله” توی متن اومدن!

یه مقدار طولانی شده، هر چند قسمتشو که حال داشتین بخونین :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۱ آبان ۹۸

گوجه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۴ شهریور ۹۸

عید غدیر مبارک💚🌹

«اَلحَمدُ للهِ الَذی جَعَلنا مِنَ المُتَمَسِّکینَ بِوِلایَةِ اَمیرِ المؤمِنین عَلیِّ بنِ اَبی طالِب عَلَیهِ السَّلام»

 

سلااام، عیدتون مبارک ^_^ 💐

آقا من چند روز پیش بعد از این همه سال پاشدم رفتم مُهر خریدم که برا عید غدیر رو اسکناسای عیدی بزنم. چند تا از این استیکرای توی عکس هم گرفتم، می‌دونستم بعضی دوستام خوش‌شون میاد. عیدی رو به شکل مجازی از همین‌جا قبول کنید شما :)) (البته اگر بخواین و راه راحتی وجود داشته باشه می‌تونم برسونم بهتون :) )

(عکسو هم دست به دست برسونید به شباهنگ که از این اسکناس هزاری‌های نو دوست داره :دی)

 

امروزم با دوستم رفتیم یه جعبه شیرینی کوچیک خریدیم چون می‌دونستیم دوستامون کم اومدن امروز. عصر رفتیم پیش بچه‌ها با چایی اینا رو بخوریم که یهو یکی از دوستاشون اومد گفت بیاید اون آزمایشگاه به صرف چایی و شیرینی :| ما با شیرینی و چایی‌هامون رفتیم دیدیم یه آقاهه (که سید هم نیست) دو تا جعبه شیرینی بزرگ (از همون قنادی!) خریده و بین همه‌ی آزمایشگاهای طبقه‌مون هم پخش کرده قبلا :/ یه مقدار ضد حال خوردم، چون شیرینیای ما هم کوچیک بود هم کم بود. ینی بد نبود ولی دیگه به چشم نیومد :( حتی حس کردم اون وسط یه تیکه هم شنیدم که امیدوارم اشتباه کرده باشم. حالا می‌دونم مهم نیته و این حرفا، و دم آقاهه هم گرم که برا همه گرفته بود. ولی خب یه جوری بود.

یه چیز جالب هم این که بعد از این داستان، اون آقای ساکت آزمایشگاه خودمون احتمالا چون شیرینی به همه‌شون تعارف کرده بودم، چایی که دم کرد آورد به منم تعارف کرد :) با افتخار گفت چایی ایرانیه، ولی من دوست نداشتم زیاد :))

 

همین خلاصه :) بازم عیدتون مبارک. منم دعا کنین :)

یا علی💚

 

 

پ.ن. تو باشگاه قبلی یه بار یه جلسه جبرانی رفتم که مربیش فرق می‌کرد. حالا مربی این باشگاه جدیده همونه و از شانس آشنا بودم براش :)) دیگه خلاصه لو رفت که من از سر کوچه اومدم داخل کوچه :)) خیلی صادقانه اولین دلیل رو هم گفتم به خاطر تخفیفش بوده :دی (سعی می‌کنم دیگه درباره‌ی باشگاه ننویسم :/ )

پ.ن۲. این روزا موسم رفتن بچه‌هاس! (اونایی که اپلای کردن منظورمه) از دوست نزدیکت باهات خدافظی می‌کنه تا کسی که خیلی هم ازش خوشت نمیاد ولی یهو می‌بینی بغلش کردی و داری براش آرزوی موفقیت می‌کنی. منم فکرم از همیشه بیشتر درگیره. اینطور که دیشب خوابم نمی‌برد از هجوم این فکرا :)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب