۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
دوست عزیز، سلام
چند شب پیش که به دلایل مختلف حالم گرفته بود، یه دفعه دلم خواست یه کتاب جدید شروع کنم. کتابهایی که در حال خوندنشونم اعتراض کردن و حق هم دارن، چون دلشون میخواد زودتر خونده بشن و احتمالا حس میکنن من مسخرهشون کردم! ولی نیاز داشتم یه کتاب جدید و رَوون بگیرم دستم. یه لحظه از ذهنم این حرف گذشت که بعضیا میگن کتابا پیداشون میکنن، یا یه کتاب رو موقعی خوندن که تصادفا مناسب همون وقت بوده. زیاد به این فکر توجه نکردم و کتاب مزایای منزوی بودن رو برداشتم.
باید اعتراف کنم فکر نوشتن این نامه از همین کتاب به سرم زد! همون پاراگرافِ اولِ اولین نامهی چارلی باعثش شد، که میگفت داره برای کسی نامه مینویسه که میدونه بهش گوش میکنه و درکش میکنه. و ضمنا میخواد برای این مخاطبْ ناشناس بمونه. چند روز بود خیلی به این موضوع فکر میکردم؛ دلم میخواست با یکی حرف بزنم ولی مطمئن نبودم میخوام اون شخص یکی از دوستانم باشه یا از اعضای خانواده یا مثلا مشاوری کسی. این ایده که حرفهامو در قالب نامه برای یه ناشناس بنویسم، ایدهی به موقعی بود و به نظرم یه کم متفاوت اومد با پست گذاشتن یا وقتی که تو یه کاغذ برا خودم چیزایی مینویسم. تازه من گاهی تو ذهنم هم با یکی که نمیدونم کیه حرف میزنم. شاید یه وجه دیگهای از خودمه که کمک میکنه در نهایت با مسئلهای که درگیرم کرده بهتر برخورد کنم. پس فکر کردم این بار در قالب نامه نوشتن هم امتحانش کنم. پس آره، انگار واقعا گاهی وقتا کتابا به موقع پیدامون میکنن!...
و البته همزمان میتونه ناموقع هم باشه! الان بهت میگم چرا. اگه یادت باشه نامه رو با این جمله شروع کردم که این چند روز حالم گرفته بود. این کتاب هم با اینکه یه جورایی به خاطر احساسات و حرفایی که از چارلی میخونیم دلنشینه، دقیقا به خاطر همین احساسات و خاطراتش خیلی جاها غمگین میشه. و البته که اصولا همین درگیر کردن احساسات مختلفه که میتونه کمک کنه یه اثرْ به یاد موندنی بشه. ولی از نظر این غمگین بودنش میشه گفت خیلی هم زمان خوبی برای خوندنش نبود. مخصوصا اون قسمتش که فکر کنم داشت از خالهش میگفت و تهش منم گریهم گرفت.
از لحاظ همزمانیِ به موقع بودن و نبودن، اینم بگم که مثلا خود چارلی یه جا میگفت: این چند هفته هم خوب گذشت هم بد، یا: هم خوشحالم هم ناراحت. حس میکنم میفهممش، ولی توضیحش سخته. مثلا خودم این چند روز با وجود فکرها و درگیریها، وقتایی که برای پیادهروی یا خرید میرفتم بیرون و عکسی میگرفتم حالم یه مدت بهتر میشد. یه حالت نوسانیه دیگه، اگه بدونی چی میگم.
در مورد کتاب بعدا که تموم شد احتمالا یه پست بذارم و اگه بخوای برای تو هم میفرستم بخونی. فقط الان یه چیز جالب ازش بگم؛ یه جای کتاب چارلی تو نامهش نوشته که یه سری آهنگ ریخته رو یه نوار کاست که به دوستش هدیه بده، و لیست آهنگا رو هم تو نامهش نوشته. از بینشون آهنگ Landslide رو چون عقبتر هم ازش اسم برده شده بود، دانلود کردم. همینطوری از تو یکی از این کانالای تلگرام سرچ کردم و بعد بگو چی؟ اونی که دانلود کردم کاورش یه عکسه که توش لیست آهنگای همون نوار کاست انتخابی چارلی رو نوشته! :)
سرت رو بیشتر از این با این حرفها درد نیارم. امیدوارم هر جا هستی حالت خوب باشه و تو این هوای اردیبهشت بتونی با حفظ توصیههای بهداشتی بری بیرون یه هوایی بخوری و قدمی بزنی. میدونی، معتقدم بیانصافیه که آدم تو اردیبهشت نره بیرون :)
دوستدارت، فاطمه
پ.ن. راستی امیدوارم چارلیِ بیان از اینکه از شخصیتی اسکی رفتم (!) که اسمش رو از اون گرفته ناراحت نشه. و همینطور سولویگ که از خیلی قبل از این شکل نامهها مینویسه :)
+ وسط نامه، لینک دادن دیگه چه داستانیه؟ :دی