سلام
۱) بعد از دو سال عینکمو عوض کردم (از اردیبهشت میدونستم نمره چشمم زیاد شده)! عینک قبلیم رو بنا به دلایلی خیلی دوست نداشتم، ولی مدلش همونی بود که سالها میزدم: مستطیل و نیم فریم. این سریِ آخر نشده بود عدسی رو فشرده بزنن و چون نمره چشمم بالاس اگه یکی دقت میکرد ضخامت عدسی به چشم میومد. ولی دیگه عادت کرده بودم و برام مهم نبود. حالا این سری که رفتم عینک بگیرم با اینکه قرار بود عدسی فشرده باشه، تحت تاثیر حرفای فروشنده رفتم سمت قابهای کائوچویی، که چون قابشون به نسبت ضخیمتره، ضخامت عدسی توشون معلوم نمیشه. و نمیدونم چرا اون مدل قابهایی که همیشه استفاده میکردم رو اصلا امتحان هم نکردم (هی نگاه میکردم هی میگفتم ولشون کن :/). تهش یه عینک تقریبا گرد گرفتم با قاب کائوچویی. یعنی کاااملا استایلو عوض کردم :)) این برا منی که معمولا تو هر چیزِ ظاهری یه استایل دارم و تغییر ناگهانی ایجاد نمیکنم خیلی حرکت عجیبی بود! منظورم عادت کردن خودم و بقیه بهشه. حالا فعلا که چشمم هم هنوز بهش عادت نکرده و پای لپ تاپ اذیت میکنه. برادرم هم هر سری منو میبینه میخنده :دی ولی عادی میشه دیگه، نه؟
۲) حالا درسته حدس میزدم درصدم تو اون آزمون زبان برای دعوت به مصاحبه کافی نبوده باشه، مخصوصا که گفته بودن تا فلان موقع ایمیل میزنیم و برا من ایمیلی نیومده بود، ولی حس مسخرهای بود که قبول نشدنم رو از یکی از پسرا به این شکل بشنوم که بگه شما چرا اسمت تو لیست نبود؟ و بعدشم بگه خب باید ریسک میکردی و بیشتر میزدی. قبول دارم آدم ریسکپذیری نیستم ولی تو این موقعیت به نظرم منطقی بود کارم، چون امتحانش نمره منفی داشت و منم اصولا خوش شانس نیستم. اگه با ریسک کردن درصدم پایینتر میشد الان خیلی بیشتر حسرت میخوردم.
ولی اونم آزمون زبان نبود انصافا. بیشتر یه آزمون هوش غیر استاندارد بود به زبان انگلیسی! (اینو نگم چی بگم؟ :دی)
۳) بیشتر از یه هفتهس وسایل باشگاهو گذاشتم دانشگاه ولی هی نمیرم که ثبت نام کنم. میخواستم تنظیم کنم که اگه نمیخوام برم دانشگاه روزای فرد نرم، که روزای زوج باشم و برم باشگاه، ولی کاملا برعکس شده! علاوه بر اینکه این ترم یه کلاس بیشتر ندارم (فقط یه روز در هفته) و هنوز نتونستم برنامهریزی دقیقی بکنم برا پیش بردن کارای تزم، یه جریاناتی همزمان پیش اومده و از چند نفر دل خوشی ندارم و حوصله ندارم هر روز تو دانشگاه ببینمشون. بعد تا دیروز تو خونه بهم میگفتن تو میری دانشگاه چی کار میکنی دقیقا؟ حالا میگن چرا نمیری؟ :))
۴) یه فایل ورد دارم توش یه سری چیزایی که میخوام پست بذارم یا حتی میدونم که نمیذارم رو مینویسم. تهش پیشنویس یه پسته از هزار سال پیش که هی یادم رفته کاملش کنم. الان میخوام یه اشارهی کوچیک بهش بکنم بلکه باز برم سراغش؛ با دیدن عکس زیر چی براتون تداعی میشه؟
۵) یه دوست صمیمی دارم (بهش بگیم دوست هفتساله چون اخیرا هر دو به شوخی اینو یادآوری میکنیم که یه کم دیگه همدیگه رو تحمل کنیم میشه هفت سال که با هم دوستیم!)، تو این سالها دو سه بار پیش اومده شنیدم حرفی پشت سرش زده شده و من دفاع کردم ازش. حالا نه که حرف بدی باشه ولی چیزی بوده که اولا حس میکردم اگه واقعیت داشت به منی که دوست صمیمیشم میگفته یا حداقل اشارهای چیزی میدیدم ازش، دوما با توجه به شناختم اصلا به نظرم منطقی نمیاومد اون حرف دربارهش درست باشه. جالبه بگم در مورد هر کدوم از اون حرفا بعد از یه مدت نه تنها معلوم شد درست میگفتن، بلکه خودش تو روی من گفت که آره اینطوری بوده!
دوباره یکی دو هفته پیش یکی از اینا پیش اومد، وسط حرفاش یه چیزی دربارهی خودش گفت که من دیدم عه این از همون چیزا بود که هر کی میگفت من تکذیبش میکردم :/
۶) هر روز دارم بیشتر به این ایمان پیدا میکنم که یکی از اهداف خلقت اینه که به همدیگه کمک کنیم. هر بار که حتی موقعیت کوچیکی پیش میاد که بتونم این کارو انجام بدم، حتی در حد آدرس دادن به کسی یا تذکر به یه غریبه که وسیلهای از دستش افتاده زمین و متوجه نشده، واقعا حس خوب میگیرم و خدا رو شکر میکنم. فقط مشکل اینجاس خیلی طلبکارانه منتظرم بهم برگرده :))