۱) جالبه که وقتی آدم از فضاهایی مثل اینستا یا کانال تلگرام فاصله میگیره، یه سری کارهایی که اونجا براش جالب بوده هم از سرش میفته. کمی قبل داشتم فاکتور خرید پرماجرای امروزم از ترهبار رو نگاه میکردم که متوجه تاریخش شدم: ۱۴۰۱/۱۰/۰۴. از این تاریخهایی که به خاطر تکرار اعداد و رُند بودن، برام جالبن یا به فال نیک میگیرمشون. احتمالا اگه هنوز کانال داشتم اونجا اعلامش میکردم، انگار که چه اتفاق مهمیه (حالا به روی خودمون نمیاریم که الانم همون کارو کردم)!
۲) آخر هفتهی خوبی نداشتم. مامانم تهران نبود (به خاطر فوت یکی از اقوام) و کلی کار باید انجام میشد که ذهنم رو مشغول میکرد. هرچند تلاش میکردم بیش از حد حس مسئولیتپذیری نکنم. شاید دلیل دیگهای هم داشت ولی به هر حال مودم پایین بود. شنبه با تموم کردن یه پروژه انرژی بهم برگشت. امروز صبح زود پاشدم و حس کردم بازم بهترم. چند تا کار خوردهریز انجام دادم در حد ایمیل به مسئول آموزش و جواب دادن به پیام یکی از بچههای دورهای که آزمایشگاه برگزار میکنه و من مسئول یه بخششم. بعد رفتم بیرون که وسایل سالاد و چیزای دیگه بخرم. هوای سرد مطبوعی بود و بعد از چند روز تو خونه موندن بازم داشت حالم بهتر میشد. اومدم خونه و قهوه خوردیم. بعدش رفتم کاهوها رو بشورم که دیدم یه تیکهش خرابی داره. نگو یه جونور کوچیک اون تو لونه کرده -_- اخیرا زیاد کاهو میخرم ولی تا حالا پیش نیومده بود. تقریبا نصف کاهو رو انداختم دور و بقیهشو شستم. همین شستن البته خیلی طول کشید، چون در حالت عادیش هم سر شستن کاهو وسواس میگیرم چه برسه به این یکی :/ وقتی بالاخره تموم شد و سالادو درست کردم، ناخودآگاه بازم مشغول شستن شدم؛ این بار ظرفای توی سینک. حتی ظرفایی که فقط یه آب زدن میخواستن رو کامل میشستم :/ ولم میکردن لابد میخواستم کف آشپزخونه رم بشورم. نمیدونم چه وسواسی بود افتاده بود به جونم :/
۳) بعد از ناهار تو گالریم میچرخیدم که دیدم از اولین عکس سالادی که گرفتم ۸ ماه میگذره. تو ماه رمضون بود که دوستی بهم گفت یه مدته با سالاد روزهش رو باز میکنه. مربوط میشد به کنترل قند خون و مقاومت به انسولین و تنظیم هورمونها و این چیزا. منم که مشکل مشابهی داشتم، تصمیم گرفتم امتحان کنم. همیشه مشکل من با سالاد خوردن این بود که گوجهشو دوست نداشتم. پس اگه میخواستم برام عادت بشه، باید از اول بدون گوجه درستش میکردم. ضمنا باید جذاب میبود که بتونم موقع افطار به بقیهی خوردنیها ترجیحش بدم! هر چی که دستم اومد و دوست داشتم توش ریختم؛ خیار و کاهو، دانه کینوا، گردو و توتفرنگی! اولین عکس رو همونجا گرفتم. بعدش دیگه ادامه پیدا کرد و البته سادهتر شد، ولی بازم گهگاهی از این عکسا میگرفتم و تگ میزدم. تا چند ماه تو ردیاب عادتم سالاد خوردن قبل یا همراه غذا رو اضافه کرده بودم تا اینکه دیگه حس کردم برام عادی و راحت شده. امروزم متوجه شدم ۸ ماه ازش میگذره و تو این مدت انگشتشمار بوده روزایی که سالاد نخورده باشم.
۴) یه چیز دیگهای هم که ازش عکس میگیرم، لتههاییه که درست میکنم. خیلی وقته تفریحی با همون قهوهی روزانهای که میخوریم تمرین میکنم. اوایل شیر زیاد کف میکرد و جالب نمیشد، ولی کمکم یاد گرفتم چطور فوم شیر رو خوب دربیارم و حتی تا حدودی از این طرحهای قلبطوری (لته آرت) بزنم (عکس زیر نمونهای از تلاشهای اخیرم رو نشون میده!). از این قضیه هم شاید ۵-۶ ماهی میگذره. و خب واقعیتش این فرایند درست کردن قهوه رو از خود قهوه خوردن بیشتر دوست دارم. هم کاریه که چند دقیقهای آدم رو به خودش مشغول میکنه و تمرکز میطلبه؛ یعنی کم پیش میاد حینش حواسم پرت مسائل دیگه بشه، و هم زنگ تفریحیه که در طول روز هر کدوممون که خونه باشیم یه تایم کوتاهی برای قهوه خوردن جمع میشیم.
۵) گاهی وقتا به گذشته که نگاه میکنم از خودم ناامید میشم یا خودمو بابت خیلی چیزا سرزنش میکنم. اما مرور این عکسهایی که از سالاد و قهوههام ثبت کردهم، عملا بهم نشون داد کافیه آدم حتی یه قدم کوچیک رو فقط مستمر برداره تا بتونه یه عادت مثبت بسازه یا مهارتی رو یاد بگیره. فقط به قول خارجیا: One step at a time.
۶) کمی بعد از ناهار حالم دوباره سر جاش اومده بود که پیام دوستی رو دیدم. در واقع دو پیام؛ یکی واریز پول پروژهای که دیروز انجام شد، و اون یکی شروع دوبارهی صحبتی که فکر میکردم تموم شده. عجیبه که انگار دوستی من با این آدم گره میخوره به پروژههاش و اون موضوع مورد صحبت. حالا قبول، این همونیه که فواید سالاد خوردن رو هم بهم گفت، ولی به دلایلی احساس میکنم ارتباطم باهاش داره فرساینده میشه و همون موضوعا به شکلهای مختلف تکرار میشن. حالا توضیح مختصرش سخته و نمیخوام پست طولانیتر از این بشه، فقط اینکه پیامش دوباره ذهنم رو به هم ریخت.
۷) خلاصه که ۱۴۰۱/۱۰/۴ روز عجیب و پر از بالا و پایینی بود. اولش فکر میکردم کل روز باانرژیام، بعد دچار حس انزجار و وسواس شدم، بعد دوباره خوب بودم و از یادآوری پیشرفتای کوچیکم خوشحال، بعد این بار دچار اضطراب شدم و تو همین حین دیدم کاری که تو ایمیل صبحم پیگیری کرده بودم انجام شده. بین بندهای مختلف این پست هنوز هم ارتباطاتی هست که نوشتنش شاید یه پست دیگه بخواد. فعلا با نوشتن همینا آرومترم هرچند هنوز نصف روز مونده. نتیجه میگیریم که تاریخای رند چیز خاصی هم نیستن. در بهترین حالت یه روزی مثل بقیهی روزا.