سلام. امیدوارم که خوب باشین. عیدهای ماه شعبان رو بهتون تبریک میگم :)
بریم سراغ کمی یادداشت دیگه از این اواخر!😅
قبلا تو بعضی پستها دربارهی آزمایشگاه استادم چیزایی گفتهم، ولی شاید خیلی واضح نبوده و چون گاهی تو کامنتا سوال شده دوباره توضیح میدم. تو خیلی دانشکدهها (حداقل دانشکدههای فنی) دفترها و اتاقهایی به هر استاد اختصاص داده میشه که بهشون آزمایشگاه گفته میشه. الزاما قرار نیست اون فضای آزمایشگاهی که اول به ذهنمون میاد رو داشته باشن. بسته به رشته و زمینه کاری هر استاد و دانشجوهاش، ابزار و امکانات لازم تو آزمایشگاه اون استاد هست. بهعلاوه فضاییه که دانشجوهای اون استاد اونجا درس بخونن، رو پروژههاشون کار کنن و با هم دیگه تعامل داشته باشن. حالا تو دانشکدهی ما بعضی استادهایی که شرکت دارن، یه مدتی از فضای آزمایشگاهشون برای اون شرکت استفاده میکنن. استاد من هم تقریبا یک سال و نیم پیش شرکتش رو آورد تو آزمایشگاهش. به ما که دانشجوهاش بودیم گفت که میتونیم همچنان از اون فضا استفاده کنیم ولی دسترسی ورود به آزمایشگاه رو ازمون گرفت. یعنی حتما باید یکی از بچههای شرکت میبود که ما هم بتونیم بریم!
تا قبل از این جابهحایی جو آزمایشگاه کاملا دانشجویی بود، ولی بعدش به خاطر این شرایط و همینطور کرونا که باعث شده بود دانشجوها خیلیاشون تهران نباشن یا کمتر دانشگاه بیان، فضا کاملا کاری شد. همینا باعث شد یکی از مشکلات من تو این مدت، ارتباط کم با آدمهای تو وضعیت خودم باشه. یه بخشی از دوستام دفاع کرده بودن، دوستهای دانشجویی هم که مثل من درگیر پروژهشون باشن رو زیاد نمیدیدم. اکثرا یا تهران نبودن یا کم دانشگاه میاومدن. با اینکه بچههای شرکت هم دانشجوهای فعلی یا سابق بودن (یکیشون هم دوست صمیمیمه از دوران لیسانس) و چند باری از کسایی تو همین جمع کمک گرفتم، و با اینکه بالاخره با دوستای دیگه هم سلام علیک داشتم، ولی در کل اون فضایی که سابق داشتیم دیگه وجود نداشت. جمعی وجود نداشت که حس کنم همه یه دغدغه داریم. تک و توک دوستهایی که باهاشون در ارتباط بودم و سعی میکردم با هم برنامهریزی کنیم یهو مشکل و برنامهی دیگهای براشون پیش میومد و من باز تنها میموندم. پس سعی کردم این موضوع رو بپذیرم و تنها برم به کتابخونه یا سالن مطالعهای که اخیرا دوباره باز شده بود. سعی کردم توی خونه هم بهتر کار کنم و برای کار کردن وابسته به محیط دانشگاه و کتابخونه و آدمای همفاز نباشم.
همینطور گذشت و کارها کمکم جلو میرفت تا اواسط دی ماه امسال دانشگاه اعلام کرد مهلت دفاع ۱۵ بهمنه، در حالی که تا همین چند وقت قبلش گفته بودن ۳۰ بهمن. این جلو افتادن تاریخ خیلیا رو عصبی کرد. این موقعِ ترم و یکی دو ماه مونده به مهلت دفاع وقت عوض کردن تاریخش نبود. از طریق دوستی متوجه شدم یه گروه از بچههای کل دانشگاه تشکیل شده که نامهای برای معاونت آموزشی و ریاست دانشگاه نوشتن و دارن امضا جمع میکنن. به گروه اضافه شدم و منم امضا کردم. امضاها جمع شد و دو نفری که تا اون موقع نمیشناختمشون داوطلب شدن که حضوری برن نامه رو تحویل بدن. من و چند نفر دیگه هم داوطلب شدیم که اگه لازم شد یه روز تعداد بیشتری بریم دفتر معاونت. معمولا از اینجور جَوها دوری میکنم و فوقش فقط امضا میکنم و منتظر میشینم، ولی تو اون شرایط چیزی برای از دست دادن نداشتم. تا ۱۵ بهمن نمیرسیدم برای دفاع آماده بشم و حتی یه بار با خودم فکر کردم اگه قرار به اخراج شدن باشه ترجیح میدم به خاطر این اعتراض باشه تا به خاطر آماده نشدن کارم تو زمان مقرر!
خلاصه بچهها نامه رو دادن و وقتی بعد از یه روز و تماس گرفتن تعداد زیادی از بچهها برای پیگیری خبری نشد، فرداش همون دو نفر حضوری رفتن دفتر معاونت آموزشی کل دانشگاه. اون روز عصر خیلی جالب بود؛ یکیشون توی گروه گفت که رفتن پیش ریاست و از همهمون خواست اطلاعیههای دانشکدههامون که تاریخ دفاع رو ۳۰ بهمن اعلام میکرد براش بفرستیم. همه داشتن مشارکت میکردن. بعدش چند دقیقهای هیچ خبری نبود تا اینکه بالاخره اعلام کرد با درخواستمون موافقت شده. لحظهی خیلی قشنگی بود! همه خوشحال بودن که با کمترین تنش ممکن به نتیجه رسیدیم. جالبیش اینه که بعدش که اون دو نفر توی گروه از همه تشکر کردن، از چند نفر هم اسم بردن از جمله من! منی که فقط داوطلب شده بودم باهاشون برم! این گروه و این جمع، چند روزی اون حس تعلق به یه جمع با هدف مشترک رو بهم برگردوند. اونقدری که اون شب دلم میخواست به اون چند نفر بگم لینکهای دفاعشون رو به ما هم بدن. یا به سرم زد تو صفحهی تقدیر و تشکر پایاننامه از اون جمع تشکر کنم! یکی دو روز بعد از به نتیجه رسیدن کارمون گروه و چتهای مرتبط بهش پاک شد. الان من فقط چند تا اسکرینشات از تبریک و تشکرهای بعدش دارم که بهم یادآوری میکنه اعتراض کردن و گرفتن حق با یه حرکت جمعی و منسجم شدنیه. اوکی، حداقل در سطح دانشگاه!
***
چند روز بعد از دفاع که رفتم دانشگاه تا به بچههای آزمایشگاه (شرکت!) و استادم ناهار بدم، خیلی بیکار بودم. البته چند تا کار کوچیک داشتم، ولی بعد از انجام اونها بیشتر قضیه این بود که تحمل جو شرکت رو نداشتم. سرشون شلوغ بود و انگار بعد از دفاع دیگه آخرین رشتهی تعلقم به اون اتاق هم قطع شده بود. صبح دیر رفتم اما بعد از ناهار هم نمیخواستم زود برم خونه. پس تنها رفتم پایین و شروع کردم به قدم زدن توی محوطه. مثل خیلی وقتای دیگه که سعی میکردم با این پیادهرویها کمی آروم و متمرکز بشم یا خستگی در کنم. رفتم نشستم اونجایی که گاهی ناهار میخوردم، و البته که وقتی غذایی نداشتم خبری از گربهها هم نبود! توی گوشیم پست طاقچه رو دیدم که کتابایی برای چالش اسفند پیشنهاد کرده بود. بینشون کتابی به اسم «در ستایش اتلاف وقت» توجهم رو جلب کرد. فکر کردم بعد از چند ماه که چالش کتابخونی طاقچه رو ول کردم، همین رو برای چالش بخونم. اما اون لحظه ترجیح دادم به جای شروع کردنش خود عمل "اتلاف وقت" رو انجام بدم! پس دوباره راه افتادم و از کوچیکترین چیزها عکس گرفتم و لنز ماکروی دوربین گوشی رو به چالش کشیدم. (دو تا عکس این پست هم از همون موقعه). نیم ساعتی چرخیدم و این چیز تازهای نبود، تو ماههای گذشته بارها چنین زمانهایی رو داشتم. اما بعد از دفاع این اولین بار بود و حس متفاوتی داشت. هم یه حس راحتی، هم این فکر که شاید آخرین بار باشه تنها راه میفتم تو این فضا و محوطه قدم میزنم.
بعدش دوباره برگشتم به دانشکده و به جمع بچهها. یکیشون کیک خریده بود و این معنیش دوباره جمع شدن همه دور میز وسط شرکت (آزمایشگاه؟!) بود. به نظر میرسید اون نیم ساعت تنهایی انرژیم رو برای بودن تو جمع برگردونده بود! موقع خداحافظی یکی از دوستام گفت احتمالا هفتهی آینده اون بخواد ناهار بده و دعوت کرد که منم برم. اون لحظه استقبال کردم ولی واقعیتش دیگه حس میکنم دلم نمیخواد برم اونجا. دانشکده رفتن برای دیدن دوستام، حرف زدن با استادها و پیگیری کارهای بعد از دفاع و پروژههای دیگهمون حتما پیش میاد، ولی ترجیح میدم تو اون آزمایشگاه دیگه کاری نداشته باشم!
مرسی اگه حوصله کردین و تا این آخر خوندین :)