سلام به هر کی که هنوز به اینجا سر می‌زنه :)

دو ماه از پست قبلی می‌گذره و یک ماهه که می‌خوام بیام و از اون بازه‌ی یه هفته‌ای بگم که توش دو بار از منطقه امنم بیرون اومدم. اولیش یه پنجشنبه‌ای بود که رفتم سفر. یه سفر یه روزه با توری که قبلا هم همراهشون سفرای یک روزه رفته بودم. ولی این "قبلا" به قبل از کرونا برمی‌گشت و دوباره بابت قرار گرفتن تو جمع آدمایی که هیچ‌کدوم رو نمی‌شناختم استرس داشتم. اما رفتم و خوش گذشت (سفرنامه‌ش رو توی کانال گذاشتم).

سه‌شنبه‌ی بعدش رفتم یه جا مصاحبه. همون کسی که تو پست قبل گفتم پیشش پروژه گرفته‌م (آقای ف)، منو به اینجا معرفی کرده بود و حالا یک ماهی هست اینجا می‌رم سر کار. کار جدید، چالش‌های جدید. از اونجایی که حوزه‌ی کاری‌شون خیلی برقیه و من فقط یه گوشه از داستانو بلدم، فعلا گفته‌م تا آخر تابستون میام تا هر دو طرف بتونیم یه ارزیابی داشته باشیم. تا اینجا اوکی بوده اما خب تا الان فقط یه تسک دستم بوده. برای یادگیری مباحث جدید مشتاقم ولی خیلی وقتا هم دچار imposter syndrom می‌شم؛ می‌ترسم یه کاری بهم بگن و هیچی ازش بلد نباشم. در ظاهر همه چیز مرتبه ولی می‌ترسم سوالاشون انحرافی باشه و یهو مچمو بگیرن بگن که ببین فلان چیزو بلد نیستی! با اینکه دارن از تسک‌های بعدی حرف می‌زنن و این لابد یعنی کارم تو این یک ماه خوب بوده، از این نگرانی‌ها و افکار زیاد میاد سراغم. الان کمتر شده ولی هنوز هست. چهارشنبه یه بازدیدی قرار بود بشه از شرکت که از همه‌ی نیروهای پاره‌وقت و پروژه‌ای و هر کی سراغ داشتن خواسته بودن بریم (من پاره‌وقتم و روز کاریم نبود). ف هم یه دوستشو آورده بود (آقای ب) برای مصاحبه که به اونم پروژه بدن. بعدا برام تعریف کرد موقع مصاحبه، مهندسه به ب گفته ما دنبال یکی هستیم که پشتکار داشته باشه، مثل خانم فلانی (یعنی من). اینقدر که این آدم همیشه نیمه خالی لیوانو می‌بینه اول فکر کردم داره مسخره‌م می‌کنه ولی انگار جدی می‌گفت. یه کمی خیالم راحت شد.

ب رو من از قبل می‌شناختم چون پارسال میومد دانشگاه و یه قسمت از پروژه‌مون رو داده بودیم دستش. همون روز حرف از این چند ماه شد و من دیدم اونم هی بین کارای مختلف جابه‌جا شده. حس خوبی بود حرف زدن باهاش، چون این یه ماه مدام بین آدمایی بودم که انگار دیگه می‌دونستن با زندگی‌شون -حداقل بُعد شغلی زندگی‌شون- دارن چه کار می‌کنن و این به منی که وارد فیلد جدید شده‌م حس عقب بودن می‌داد. این مدت بیشتر از هر کسی با ف حرف می‌زدم و اون کلا اینطوریه که در ظاهر می‌دونه داره چه کار می‌کنه و می‌خواد راهو به تو هم نشون بده و همه چی رو بهت یاد بده. که خیلی وقتا خوبه، ولی گاهی اعصاب‌خردکن می‌شه. البته گاهی اونم بین حرفاش از سردرگمی‌هاش می‌گه. خلاصه همه‌مون کمابیش سردرگمیم توی زندگی، حتی اگه به حدود ۳۰ سالگی رسیده باشیم بازم محتمله. به این نتیجه رسیدم خوبه با آدمای مختلف از این مسائل حرف بزنم.

پروژه‌ی قبلی که تو دانشگاه گرفته بودم تقریبا تموم شد و در مورد فاز جدیدش گفته‌م که فقط به نفر بعدی کارو یاد میدم. پروژه‌ی جذاب دیگه‌ای هم بهم پیشنهاد دادن که واقعا می‌تونست تو مسیر خوبی قرارم بده (حوزه‌ی کاری مورد علاقه‌م بود)، اما گفتم نه. هم می‌خواستم سرم خلوت بشه یه مدت و کارهای خورده ریزی که این چند ماه شروع کردم رو جمع کنم، هم دیدم کار جدید با وجود پاره‌وقت بودنش به قدر کافی ازم انرژی می‌گیره و این یکی پروژه هم از نظر فنی چالش‌های خودشو داره، و هم اینکه طرف شیش ماهه داره راجع به این پروژه حرف می‌زنه و معلوم نیست سر و تهش کجاس. حالا شاید اینجا یه کم ثبات پیدا کنم برگردم اون‌طرف بازم یه پروژه‌ی کوچیک بگیرم.

البته کار قبلی تمومِ تموم نشده؛ داکیومنت بهشون تحویل ندادم. این تسک اخیر تو شرکت جدید هم رسیده به مرحله‌ی مستندسازی. و عجیبه که فکر می‌کردم برام خیلی کار روالی باشه چون حین کار یه سری مراحلو می‌نوشتم و کلا با نوشتن اوکیم. ولی الان یه کم تو جفتش گیر کردم و تازه هر دو طرف هم ترجیح میدن براشون ویدیو ضبط کنم تا اینکه بنویسم. اینم یه چالش جدید.

خلاصه که اینطوری می‌گذره فعلا. گفتم بیام بعد از دو ماه یه آپدیتی بدم. خیلی دلم می‌خواد بتونم همت کنم و بیشتر بنویسم.