در حال حاضر بیرون از خونه دو تا محیط هست که خودم رو عضوی ازشون میدونم: سر کار و باشگاه. واقعا خیلی آدما هستن که از مکالمات کوتاه و عادی روزمره باهاشون لذت میبرم. هرچند که هنوز خودم رو درونگرا میبینم و وارد شدن به جمع جدید برام آسون نیست. دقیقا نکته همینجاست، بعد از چند ماه انگار یه کم پیدا کردم که با هر کی میتونم دربارهی چه چیزایی حرف بزنم. طوری که گاهی تو بعضی موقعیتها، خودم از میزان اجتماعی شدنم تعجب میکنم و خوشحال میشم.
هر آدمی یه مدله. هنوز خیلیا رو خوب نمیشناسم و بعضیاشون رو دوست دارم که بیشتر بشناسم. از این طرف خودم هم آدم پرحرف و شروعکنندهای نیستم. این چالشه جالبش میکنه. گاهی میگم کاش زمان کش میومد و میدونستم بهقدر کافی فرصت هست. هرچند میدونم که اگه برم جای دیگه کار کنم یا سانس دیگهای باشگاه برم، خیلی دلتنگ نخواهم شد و همین داستان با محیط جدید شروع میشه. چون به نوعی خاصیت انسانه دیگه. محیط جدید، شناخت آدمای جدید، و شاید اثر کوچیکی که از اون آدمای قبلی با آدم بمونه. برای همینه که همون رفتارها و مکالماتِ عادی ولی واقعی پراهمیتن. همونا کمکم جمع میشن و شناخت ما از آدما رو شکل میدن و ممکنه خودمون رو هم تغییر بدن. مثلا همین الانش گاهی حرفی میزنم و متوجه میشم که لحن فلانی رو تقلید کردهم یا تیکه کلام یکی دیگه رو به کار بردهم. شاید خودم هم چنین تاثیری گذاشته باشم، نمیدونم.
خیلی وقته دوست ندارم از جزئیات اتفاقات روزمره اینجا بنویسم. ولی این چند روز داشتم فکر میکردم انگار خوبه که جایی ثبتشون کنم. حتی شده تو یه فایل ورد. چون گاهی اینقدر تو ذهنم داستان میسازم و سناریو میچینم که نیاز دارم برگردم ببینم کدوم اتفاق واقعی بوده و کدوم کیک :)) یه وقتا هم آدم تحت تاثیر وقایع جدیدتر، چیزایی رو یادش میره. مثلا اون وقتی که باید راجع به ادامهی کار تصمیم میگرفتم، خوندن بعضی یادداشتهای پراکنده از ماههای قبل بهم یادآوری کرد نباید خیلی هم دلم برای آدمی که روبهرومه بسوزه. در ادامه مکالمهای باهاش داشتم که بهم ثابت کرد درست تصمیم گرفتم.
تو هوش مصنوعی و یادگیری عمیق، ایدهی شبکههای عصبی از نورونهای مغز انسان و ارتباطشون با هم اومده. به شبکهها یه سری داده میدیم تا آموزش ببینن؛ همونطوری که انسان یه سری الگو رو میبینه و تو مغزش ثبت میشه و بعد ورودیهای جدید رو براساس چیزی که یاد گرفته پردازش میکنه. حالا، من این روزا برعکسِ این رو الهام میگیرم! مثلا وقتی میبینم که خروجی شبکهمون بیشتر تحت تاثیر دیتاییه که جدیدتر دیده تا اونی که روز اول دیده، میگم دقیقا مثل ذهن خودم که مثلا مکالمهی دیروز رو رفتار امروزم تاثیر بیشتری داره تا مکالمهی دو ماه پیش. از اینجور معادلات زیاد تو ذهنم میسازم و شاید خیلیاش از نظر فنی هم دقیق نباشه. ولی برای خودم جالبن و باعث میشن دوباره به اهمیت ثبت وقایع پی ببرم.
منظورم این نیست که هر روز، ریزِ اتفاقات و مکالمات یا افکار و احساساتم رو ثبت کنم (خیلی وقته از این شکل ژورنال نوشتن فاصله گرفتم). اما خب چند بار شده که چیزهایی از گذشته پیدا کردم که کمکم کردهن. یه مثالشو بالاتر زدم، یکی دیگه هم اسکرینشاتی بود از یه چت قدیمی که باعث شد بفهمم چقدر رشد کردم و عوض شدم. فایدهش اینه. چون برخلاف اون شبکههایی که رشد و خوب بودنشون رو با یه سری متریک عددی میسنجیم، در مورد ذهن خودمون چنین چیزی که تغییراتو کمّی کنه سراغ ندارم. ممکنه من دو سال پیش دنبال ایجاد یه تغییری بوده باشم و اینقدر سرعتم کم بوده که الان اصلا متوجه نباشم چقدر از مسیرو اومدم و چه پیشرفتی داشتهم. اینجور وقتا یادآوری موقعیتهایی از گذشته میتونه به آدم این اطمینان رو بده که تو مسیر درستیه.
چقدر حرفام پراکنده شد. ولی خوبه که یه بخشی از فکرامو اینجا خالی کردم. (و یه جورایی امیدوارم کسی حوصله نکرده باشه تا آخر بخونه!)