اواسط اردیبهشت شد یک سال که من حضوری اومدم اینجا کار کنم. تو اون چند روز خیلی میرفتم دنبال نوشتههای پارسالم که ببینم روزای اول چه حس و حالی داشتم. خیلی چیزا رو هم شاید ننوشته بودم، مثلا انتظار داشتم در مورد بعضی آدما یا بعضی کارها بیشتر نوشته باشم ولی ظاهرا اون زمان برام خیلی موضوعیت نداشته.
روزی که دقیقا میشد یک سال، یکی از بچهها یه هدیه/سوغاتی برام آورد. دلیلش فکر نکنم ربطی به تاریخ اونجا اومدنم داشت، صرفا چون منم قبلا چیزهایی برده بودم و اینها، اونم حالا یه چیزی آورده بود. اما همزمانیش برام جالب شد.
پروژهی اصلی که باعث اینجا اومدنم شده بود تقریبا تمومه. تا آخر خرداد قراره همه چیش رو تحویل بدم و این رو هم گفتهم که اگه احیانا بخواد وارد فاز سوم بشه، من قولی نمیدم که باشم. واقعیت اینه که چند بار از صحبتای مدیرم برداشت کرده بودم فکر میکنه من تا ابد اینجام و این پروژه رو تا هر موقعی باشه ادامه میدم! ولی باید بهش میگفتم که واقعا کارش خستهم کرده و بعد از این مدت دیگه برام یادگیریای نداره.
در همین حین یکی از بچهها که چند ماه پیش از اینجا رفته بود، منو به استادش معرفی کرد و اون یه پروژهی کوچیک بهم داد. بعدشم خودش یه کاری بهم پیشنهاد داد و من اول به عنوان کمک رفتم پیشش، بعد دیدم جالبه (پولش هم خوبه D:) و حس کردم میتونم مدیریتش کنم، پس قبول کردم.
بامزهس که آخرش به دانشکده برق و پروژههای اونا کشیده شدم. قبلا که صحبتش پیش میومد بهش میگفتم من از این کارای شما دوست ندارم و بلد نیستم، در حالی که ته دلم بدم نمیومد یه ذره امتحانش کنم. چیزی که از شاید ۶ سال پیش سعی میکردم برم سمتش و -در ترکیب با رشتهی خودم- امتحان کنم، ولی انگار نمیتونستم از یه حدی بیشتر واردش بشم. هر بار یه چیزی میشد و منم زود بیخیال میشدم و پیگیر نبودم. شاید برای همین بود کلا یه جایی تصمیم گرفتم بیخیال اون حوزه بشم. اما جالبه که الان از مسیر دیگهای به این سمت برگشتهم.
و با اینکه تو بازهایام که کارهای زیادی قبول کردم و از این نظر تحت فشارم، اما در مجموع حس بهتری دارم. چون یکنواختی کار قبلی و بودن تو محیطی که هر روز آدمای کمتری میومدن، دیگه داشت اذیتم میکرد. عملا سر این یکی کار ذهنم به چالش کشیده میشه و مرحله به مرحله از جواب دادن کدها کیف میکنم :))
اون روزی که شد یک سال، رفته بودم یکی از آهنگای قدیمی آناتما رو گوش میدادم: Flying. چند روزی بود افتاده بود تو مغزم ولی اون روز تازه متوجه این قسمتش شدم:
Feel so close to everything now
Strange how life makes sense in time
آره، عجیبه که بعد یه سال چطور خیلی چیزا جای خودشونو پیدا میکنن. قلق کارها و آدمها دستت میاد و کمکم حس میکنی داری مسیرتو پیدا میکنی. میدونی هم که همیشه کلی راه برای رفتن هست، ولی همین که کمی از دایرهی امنت بیرون اومدی و مسیر واضحتر شده، کافی نیست که برای یه لحظه هم شده فکر نکنی از همه چی عقبی و به جاش از خودت احساس رضایت پیدا کنی؟ :)