۸۶ مطلب با موضوع «خواندنی، دیدنی، شنیدنی» ثبت شده است

به شیرینی گوجه سبز!

نصف آب‌طالبی‌هایمان را خورده‌ایم، تا می‌آیم روی گوشیِ مامان عکس‌ها را ببینم، خاله بهش زنگ می‌زند. می‌خواهد ببیند کجاییم و برگردد پیش ما. وقتی می‌رسد، می‌روم تا یک آب‌طالبی دیگر سفارش دهم. با عینک آفتابی می‌روم داخل بوفه‌ی نسبتا تاریک که حالا تاریک‌تر هم به چشم می‌آید؛ حوصله ندارم برای یک دقیقه داخل آمدن عینکم را عوض کنم.

سه تایی مشغول خوردن آب طالبی و صحبت کردن شده‌ایم که یک پیرمرد و پیرزن که جای خالی دیگری پیدا نکرده‌اند می‌آیند سر میز ما. برایشان جا باز می‌کنیم که تا حد امکان در سایه بنشینند. به ما سه نفر و دو خانم دیگر سر میز گوجه سبز تعارف می‌کنند. یکی از آنها می‌گوید گوجه سبز دندان‌هایش را اذیت می‌کند. خوشحال می‌شوم که بالاخره یکی مثل من پیدا شده که به گوجه سبز علاقه‌ی خاصی ندارد! با این حال تعارفشان را رد نمی‌کنم و یکی برمی‌دارم، رسیده است و دندان را اذیت نمی‌کند! چند میز آن‌طرف‌تر یکی شروع می‌کند به خواندن. دختری که گوجه سبز برنداشته بود، می‌گوید ابی می‌خوانند. پیرمرد چیزی به زنش می‌گوید و زن با خنده می‌گوید: «برو، برو پیش دوست‌هات!» خنده‌ام می‌گیرد. عاشق این پیرمرد و پیرزن‌هایی هستم که با هم کوه می‌آیند. اصلا عاشق زوج‌هایی هستم که با هم کوه می‌آیند!

دوباره خودم و عینک آفتابی‌ام می‌رویم داخل که آب‌طالبی‌ها را حساب کنیم، اما این بار عینکم را برمی‌دارم. به هیبت تار فروشنده رو می‌کنم و می‌پرسم چقدر شده، و کارت را می‌دهم بهش. چیزی می‌پرسد که درست نمی‌شنوم. می‌پرسم: «چی؟» و در مقابل تمایل به گذاشتنِ عینک برای بهتر شنیدن مقاومت می‌کنم! سوالش را تکرار می‌کند و با فرض این که پرسیده «نقد نداشتین؟» می‌گویم: «نه.» تا کارت را بکشد، عینک را می‌زنم و چشمم از خرما و پنیر و گردوهای روی پیشخوان می‌رود بالاسر فروشنده‌ها و یک پوستر پرسپولیس روی دیوار می‌بینم. صورت یکی از بازیکنان را بریده و از عکس جدا کرده‌اند. می‌پرسد: «رمز؟» فاصله‌مان زیاد است و مجبورم دو تا عدد سال تولد را تقریبا داد بزنم! همان‌طور که کارت را پس می‌گیرم، کنجکاوی و جوِ دوستانه‌ی بین آدم‌های این بالا به خجالتم غلبه می‌کند و می‌پرسم: «اون کیه عکسشو جدا کردین؟!» پاسخش باز نامفهوم است و وقتی می‌بیند نشنیده‌ام واضح‌تر می‌گوید: «فرشاده، فرشاد!» آخ! فرشاد دیگر کیست؟ نمی‌شد طارمی‌ای کسی باشد که بشناسمش؟! لبخندی مصنوعی می‌زنم و الکی سر تکان می‌دهم و از مغازه می‌دوم بیرون! سریع در گوشی‌ام سرچ می‌کنم و می‌فهمم فرشاد احمدزاده را می‌گفته. به خودم می‌گویم: «تو که دیگه اندازه‌ی قبل پیگیر فوتبال نیستی، نمی‌خواد وانمود کنی سرت میشه!»

پدر و باجناقش از راه می‌رسند و سوار تله‌سیژها می‌شویم که برگردیم پایین. منظره‌ی تهران با قوطی کبریت‌های خاکستری‌اش زیر پایمان است. چون آدمی نزدیک‌مان نیست که صدا مزاحمش شود، به خودم اجازه می‌دهم آهنگ بگذارم. مصرعِ «تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج» انگار برای همین منظره‌ی روبرو باشد، و آنجا که می‌خواند «این شهر خسته را به شما می‌سپارمش» فکر می‌کنم اگر روزی برای خداحافظی دنبال آهنگی بودم، این مناسب است! نه که غمگین باشم؛ خوشحالم و سبک، غمگینم و هیجان‌زده، یا شاید هیچ حسی ندارم. شاید این خاصیتِ از بالا -از دور- نگاه کردن به آن پایین و زندگی روزمره باشد... این بالا گوجه‌سبزها هم دندان را اذیت نمی‌کنند!

‌‌

پ.ن. دیروز هم موفق شدم برم کوه! ولی این پست برشی بود از کوه رفتن خونوادگی یه ماه پیش. بیشترش رو همون موقع نوشته بودم ولی هی فرصت نمی‌شد کامل و پستش کنم. از دید کسی بخونیدش که گوجه سبز دوست نداره‌ =)) و اگه یه وقتی رفتین بوفه‌ی ایستگاه سرچشمه‌ی توچال، یاد من بیفتین :دی

پ.ن۲. من نه به فاطمه اختصاری علاقه‌ای دارم نه به همه‌ی قسمتای شعرِ این آهنگ. ولی خب آهنگشو دوست دارم :)

  • فاطمه
  • جمعه ۲۱ تیر ۹۸

ویکنت دو نیم شده

ویکنت دونیم شده

فقط من بودم که میان این شور و شوقِ کامل شدن، خودم را غمگین و در عالم هپروت می‌یافتم. امکان دارد آدم خودش را ناکامل حس کند، فقط به این دلیل که جوان است.

ویکنت دونیم شده by Italo Calvino

My rating: 4 of 5 stars

تو این پست گفته بودم که چی شد کتاب ویکنت دو نیم شده رو خریدم. گاهی دیدم بعضیا میگن کتاب ما رو انتخاب می‌کنه، تا حالا اینو تجربه نکرده بودم ولی الان حس می‌کنم اون روز ویکنت دو نیم شده بود که بهم چشمک زد که بخرمش! :)) ایتالو کالوینو یه سه‌گانه داره که ویکنت دو نیم شده یکی از اوناس. اینو دوست داشتم و الان دلم می‌خواد اون دو تای دیگه رو هم گیر بیارم بخونم!

کتابو که می‌خوندم یه چیزی فکرمو مشغول کرد که آخر پست میگم. فکر کردم شاید بد نباشه اول یه کم از خود داستان بگم. اگه دلتون نمی‌خواد داستان لو بره، مستقیم برید پاراگراف آخر :)

(خطر اسپویل!)

داستان از این قراره که ویکنت توی جنگ از وسط نصف میشه! و یه نیمه‌ش برمیگرده به شهرش. اما این نیمه همه‌ش دنبال اعدام و آتش‌سوزی و نصف کردن جک‌وجونورهاس! مردم عاصی شدن و نمی‌دونن از دستش چی کار کنن تا اینکه یه روز اون یکی نیمه هم برمی‌گرده. نیمه‌ای که برعکس، دنبال کمک به مردم و اصلاح کارای نیمه‌ی شر خودشه. شاید اول به نظر بیاد که این یکی نیمه‌هه چه خوبه ولی کارای اونم کم‌کم آزاردهنده می‌شه:

روزها به این ترتیب در ترّالبا سپری می‌شد. احساسات‌مان بی‌رنگ و عاری از شور و شوق می‌شد، چون حس می‌کردیم میان فضیلت و فسادی به یک اندازه غیرانسانی گیر کرده‌ایم.

تا اینکه بالاخره یه جا این دو نیمه با هم روبرو می‌شن و مبارزه می‌کنن؛ آدمی که درواقع داره با خودش روبرو می‌شه! توصیفای این قسمت رو دوست داشتم:

... کرم خاکی دم خودش را بلعید، افعی خودش را گزید، زنبور نیشش را روی سنگ شکست: هیچ‌کس نبود که علیه خودش قیام نکرده باشد، برفک روی برکه‌ها تبدیل به یخ شد، گل‌سنگ‌ها تبدیل به سنگ و سنگ‌ها تبدیل به گل‌سنگ شدند، برگ خشک به خاک تبدیل شد، صمغی غلیظ و سفت به شکل تفکیک‌‌ناپذیری درخت‌ها را در خود خفه کرد. به این ترتیب بود که مداردو به خودش حمله‌ور شد، هر دو دست مسلح به یک شمشیر.

بعد از اینکه همدیگه رو زخمی می‌کنن و از پا میفتن، دکتر موفق می‌شه دوباره این دو تا رو به هم بچسبونه! و ویکنت دوباره کامل می‌شه.

اینجا دو تا بحث هست: یکی روبرو شدن خیر و شر، و یکی با هم بودن خیر و شر، که شاید در واقع هر دو یه چیز هستن و همزمان باعث کامل شدن می‌شن. موقع خوندن اون بخشی که مردم از کارای خوب و اخلاقی نیمه‌ی خیرِ ویکنت هم خسته شده بودن، گفتم این به این خاطره که اونا (طبیعتا) ترکیبی از خوبی و بدی‌ان و خب یه جاها نیمه‌ی شر غالب می‌شه. بعد به این فکر کردم که اصلا اگه همه خیر بودن چی می‌شد؟ آیا این واقعا حالتِ ایده‌آله؟ یا از اولِ عالم، تقابل خیر و شر بوده که باعث جلو رفتن همه چیز شده؟ منظورم اینه که اصلا وقتی شرّی وجود نداشته باشه، شاید خیر هم معنی پیدا نکنه. نظرتون چیه؟

‌‌

‌‌‌

پ.ن. ضمنا در رابطه با این حرفا، خوندن این پست هم خالی از لطف نیست. منو یاد این فکرام بعد از خوندن کتاب انداخت.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۹ خرداد ۹۸

جنایات نامحسوس

اگر کتاب جنایات نامحسوس رو نخونده بودم، از دیدن فیلم The Oxford Murders که براساس این کتاب ساخته شده حسابی کیف می‌کردم، ولی خب، کتابو خونده‌م و لذت اصلی رو همون موقع برده‌م! [اولین بار تو این پست کمی ازش گفتم.]

اول یه ذره از کلیت داستان بگم: دو تا ریاضی‌دان -یه پروفسور و یه دانشجو- درگیر پرونده‌ی یک سری قتل زنجیره‌ای میشن که به نظر میاد قاتل هم یا ریاضی‌دانه یا می‌خواد با اینا بازی کنه. از اونجایی که نویسنده خودش دکترای منطق ریاضی داره، این بین به یه سری مفاهیم و نظریه‌های ریاضی و فلسفی و تاریخی هم اشاره میشه (تو پاراگراف دومی که آخر پست گذاشتم این موضوع کاملا مشهوده!) که خب من کنجکاو می‌شدم و درباره‌ی بعضیاشون سرچ می‌کردم که بهتر بفهمم. ولی می‌شه ازشون رد شد و تو فهم داستان مشکلی ایجاد نمی‌کنه. بعضی جاها جزئیاتی مطرح می‌شه که به نظر بی‌اهمیت می‌رسن، ولی نویسنده جلوتر خیلی قشنگ برمی‌گرده بهشون. و خلاصه تا آخرِ کتاب خواننده هی داره حدس می‌زنه قاتل کیه. (بماند که پدر من اول رفته بود چند صفحه‌ی آخر کتابو خونده بود :/ )

من کتابشو خیلی دوست داشتم. به غیر از معمایی بودنش، باعث شد بیشتر به مباحث تاریخ ریاضی علاقمند بشم و وقتی چند روز بعد از تموم کردنش، کتاب جامعه‌شناسی اثبات ریاضی رو روی میز یکی از بچه‌ها دیدم توجهم جلب شد و ازش قرض گرفتم، که ایشالا درباره‌ی اونم خواهم نوشت.

اسکرین‌شات گرفته شده از فیلم، توسط من! - چون که عاشق این‌جور پله‌هام :دی

اما از نظر من فیلمش به خوبی کتاب نبود. یعنی اصولا خیلی کم پیش میاد از فیلمی که از روی کتابی ساخته بشه خوشم بیاد! خب اینجا هم یه سری جزئیات متفاوت بود، گرچه تو اصل ماجرا تغییری داده نشده بود و معماها و نظریه‌ها هم قشنگ بیان شده بودن. ولی یه جاهایی کمی اذیت می‌کرد. حالا جدا از اینکه بیشتر از چیزی که از کتاب برداشت می‌شد صحنه داشت (حتی با اینکه بعضی جاهای کتابو می‌شد حدس زد سانسور شده!)، بعضی از شخصیت‌ها رو بیشتر از چیزی که موقع خوندن کتاب تصور می‌کردم دیوانه نشون می‌داد و این یه کم آزاردهنده بودش.

اگه هم به کتابای معمایی و هم به ریاضیات علاقه دارین، خوندن کتاب رو بهتون پیشنهاد می‌کنم. دیگه بعدش فیلمو هم ندیدین خیلی مهم نیست :))

تو ادامه‌ی مطلب یه چند تا پاراگراف و دیالوگ منتخب از هر دو می‌ذارم، هرچند قسمتای دوست‌داشتنیم از کتاب خیلی بیشتر از این بودن.

  • فاطمه
  • جمعه ۲۴ خرداد ۹۸

1:23:45 *

Legasov: What is the cost of lies? It's not that we'll mistake them for the truth. The real danger is that if we hear enough lies, then we no longer recognize the truth at all.

🎥: Chernobyl

بالاخره تموم شد (خوبه کلا ۵ قسمت بود)! نمی‌خوام داستانش رو تعریف کنم یا حرف تکراری بزنم چون این روزا همه دارن ازش میگن. فقط در این حد که: فیلمی که براساس یه داستان ترسناکِ واقعی ساخته شده باشه، از هر فیلم ترسناکی ترسناک‌تره! لحظه‌هایی بود که صدای نفس نفس زدن شخصیت‌ها کاملا اون حس ترس رو القا می‌کرد (مثل سکانسی که چند تا داوطلب رفته بودن مخازن آب رو تخیله کنن، یا اونجایی که یه عده می‌رفتن روی سقف که سنگ‌ها رو بریزن پایین). ولی علیرغم این حس ترس و ناراحتی و حرص خوردن بابت اون وقایع، سیاست‌ها و تصمیم‌گیری‌ها، و همین‌طور بعضی صحنه‌های خشن (مثلا اون حجم از نشون دادن زخم و سوختگی‌ها)، نمی‌تونستم ادامه ندم. چون (علاوه بر خوش‌ساخت بودنش) براساس واقعیت بود؛ حادثه‌ی انفجار هسته‌ای نیروگاه چرنوبیل، که کم ازش شنیده بودم و کنجکاو بودم بیشتر بدونم. (بماند که اصرار داشتم صحبتای علمی‌شون درباره‌ی نیروگاه و راکتور و غیره رو هم بفهمم حتما!)

اگه هنوز ندیدین (و روحیه‌تون هم زیاد حساس نیست!) پیشنهادش می‌کنم.

* عنوان پست، زمان انفجار بوده! پست رو هم گذاشتم روی انتشار در آینده که همون ساعت منتشر بشه! :دی (عجیب نیست که انگار دنباله‌ی اعداد یک تا پنج هست؟! نشون میده که کار خودشونه :دی) ضمنا یه کتاب هم با همین عنوان (حدودا!) در مورد حادثه‌ی چرنوبیل نوشته شده. و حالا که بحث کتاب شد، صداهایی از چرنوبیل هم هست که انگار معروف‌تره و به فارسی هم ترجمه شده.

پ.ن.

Legasov: I'm not good at this, Boris. The lying.

Shcherbina: Have you ever spent time with miners?

Legasov: No.

Shcherbina: My advice: tell the truth. These men work in the dark. They see everything.

پ.ن۲. داشتم فکر می‌کردم که آدم دلش می‌خواد بره ببینه اونجا رو، سرچ کردم و دیدم چند سالیه که دیدن تشعشعات کمتر شده و تور گذاشتن براش! باورش سخته :/

  • فاطمه
  • جمعه ۱۷ خرداد ۹۸

با برگ‌ها می‌رقصد*

به طرف در خروجی دانشگاه می‌رم، خوشحال از تعطیلیِ پیش رو و کمی استراحت. برگ زیادی روی زمین ریخته؛ از اون برگ‌های زرد و نارنجی که فقط توی پاییز انتظار دیدن‌شون رو داری و تو تابستون کسی تحویل‌شون نمی‌گیره. قدم‌هام رو طوری برمی‌دارم که پام بره روشون، شاید اینم یه جور توجه کردن باشه، هرچند دردناک!

یه‌دفعه باد می‌وزه و کلی برگ دیگه از درختا جدا می‌شن. محو صحنه‌ی آروم پایین اومدن‌شون می‌شم. برگ‌های روی زمین هم هوا می‌رن و همگی تو یه مسیر دایروی شروع به چرخیدن می‌کنن. یه لحظه حس می‌کنم باد منو هم داره می‌بره، قراره به برگ‌ها بپیوندم و وارد اون مسیر بشم و بچرخم و بچرخم. انگار اون چند ثانیه خودم رو سپرده‌م به باد، بی‌دغدغه و رها.

به خودم میام؛ جهت باد عوض شده و برگ‌ها دارن مخالف من حرکت می‌کنن، یا من مخالف اون‌ها، از اون قسمت رد شدم به هر حال. راه خودم رو می‌رم و اونا رو به حال خودشون می‌ذارم تا بچرخن و برقصن، شاید کسی یه‌کم تحویل‌شون بگیره...

🎧 John Barry – The John Dunbar Theme (Dances with Wolves OST)

* اشاره به عنوان فیلم با گرگ‌ها می‌رقصد، که البته ندیدمش! فقط با دیدن برگ‌ها یهو به ذهنم رسید :)

‌+ پستِ قبلیِ امروز

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۳ خرداد ۹۸

نیمه‌ی تاریک وجود (۲)

پنج ماه پیش (!) یه پست گذاشته بودم درباره‌ی برداشتم از دو فصل اول کتاب نیمه‌ی تاریک وجود. بعد دیگه ول شد و ادامه‌ش ندادم تا چند شب پیش که بالاخره نشستم فصل سوم رو تموم کردم. اولش خیلی حال خوندن و فکر کردن به تمرین آخر فصلش رو نداشتم. می‌خواستم تا هر جا حسش بود بخونم و آخر هفته که دوستم رو می‌بینم کتابو بهش پس بدم. (چند ماهه چهارتا از کتاباش دستمه :دی) ولی در نهایت اینجوری شد که یه صفحه تو دفترم در راستای تمرینش نوشتم و به خودم گفتم بذار کتاب یه کم دیگه هم دستم بمونه :)

این فصل هم در ادامه‌ی حرفای قبل، میگه اگر صفت منفی یا مثبتی در دیگران توجه ما رو به خودش جلب می‌کنه، و باعث میشه ما اون رو قضاوت یا تحسین کنیم، دلیلش اینه که خودمون هم اون صفت رو داریم:

چیزی نیست که بتوانیم ببینم یا تصور کنیم و خودمان همان نباشیم. اگر ما صفتی خاص را نداشته باشیم، نمی‌توانیم آن را در دیگران تشخیص دهیم. اگر شهامت شخصی را ببینید در واقع این بازتاب شهامت موجود در درون شماست و اگر شخصی را خودخواه فرض کنید، مطمئن باشید که در درون شما هم به میزان بسیار زیادی اعمال خودخواهانه وجود دارد. گرچه این اعمال ممکن است همیشه بروز نکند، هر یک از ما قادر است هر صفتی را که می‌بینیم بروز دهیم. با توجه به اینکه ما بخشی از تصویر کلی این دنیا هستیم، تمام آنچه می‌بینیم، تحسین و فضاوت می‌کنیم نیز هستیم.

در ادامه میاد تمثیلی که جان ولوود (روانشناس) آورده رو توضیح میده. میگه درون ما مثل یه کاخ بزرگه با کلی اتاق که نماینده‌ی جنبه‌های مختلف وجود ما هستن. ما تو بچگی بدون خجالت و ترس از قضاوت میریم دنبال کشف کاخ و اتاق‌هاش. اما کم‌کم که بزرگ می‌شیم غریبه‌ها میان تو کاخ‌مون و راجع به اتاق‌هاش اظهارنظر می‌کنن. ما هم به دلایل مختلف مثل نیاز به پذیرفته شدن، ترس، یا شبیه نبودن اتاق‌هامون به بقیه و... به تدریج در یه سری اتاق‌ها رو قفل می‌کنیم. این کار بهمون امنیت میده. حتی ممکنه بعد از مدتی وجود بعضی اتاق‌ها رو یادمون بره، در صورتی که وجود هر کدوم برای ساختار کاخ ما ضروریه...

بسیاری از ما از دیدن آنچه پشت درهای بسته‌ی زندگی‌مان وجود دارد، واهمه داریم. بنابراین به جای اینکه از سر کنجکاوی و ماجراجویی به شناخت خود پنهانمان بپردازیم که سراسر هیجان و شگفتی است، وانمود می‌کنیم که چنین اتاق‌هایی اصلا وجود ندارد و این چرخه همچنان ادامه دارد. اما اگر شما واقعا تمایل دارید که زندگی‌تان را تغییر دهید، باید به کاخ خود بروید و در اتاق‌ها را یکی یکی و به آرامی باز کنید. باید جهان درونتان را کشف کنید و تمام آنچه را طرد کرده‌اید، برگردانید. تنها در حضور کل وجودتان می‌توانید از شکوهتان قدردانی کنید و از کلیت و منحصربه‌فرد بودن زندگی‌تان لذت ببرید.

بعد توضیح میده برای همینه که یه سری ویژگی‌ها تو آدمای دیگه توجه ما رو به خودشون جلب می‌کنن؛ چون همونایی هستن که ما یه زمان می‌خواستیم فراموش‌شون کنیم...

هما‌نطور که گونتر برنارد به‌درستی گفته است: «ما انتخاب می‌کنیم که از یاد ببریم کیستیم و بعد فراموش می‌کنیم که از یاد برده بودیم.»

برای او توضیح دادم که این قانونی معنوی است، که کائنات همیشه ما را به سمتی هدایت می‌کند که با کلیت خودمان روبه‌رو شویم. ما هر چیز یا هر کسی را که خصلت‌های ویژه‌ی فراموش‌شده در وجود ما را بازتاب کند، جذب می‌کنیم.

تمرین این فصلش این بود که به یه جنبه‌ی مثبت وجودمون فکر کنیم و بعد هم به یه جنبه‌ی تاریک خودمون. بعد این دو تا رو با هم روبه‌رو کنیم و سعی کنیم اون منفیه رو بپذیریم و این چیزا. خب البته این کار زمان می‌بره. ولی برام جالب بود که اون ویژگی منفی که پنج ماه پیش درباره‌ش نوشته بودم عوض شده بود. شاید یه دلیلش اینه که تمرین فصل قبل از ترس‌ها سوال می‌کرد. این بار فقط گفته بود یه ویژگی منفی‌تون رو پیدا کنید. شایدم اون ترس‌ها یه‌ذره کمرنگ شدن یا این یکی ویژگی پررنگ شده.

راستی، این پست وبلاگ آقاگل رو دیدید؟ یه جمله‌شو اینجا می‌ذارم ببینید مولانا هم همین حرفا رو زده:

همۀ اخلاقِ بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در توست نمی‌رنجی، چون آن را در دیگری می‌بینی می‌رمی و می‌رنجی.

فیه ما فیه - مولانا

حتما برید همه‌شو بخونید خودتون :) انصافا کاش سعدی و مولانا و... خوندن برام راحت‌تر بود.

ببخشید طولانی شد، مرسی اگه تا تهش خوندین :) امروز خیلی سرحال و باحوصله نبودم و همه‌ش دلم می‌خواست بیام ذهنم رو با نوشتن از فکرام خالی کنم. نهایتش شد این یکی پست :))

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۸

به یاد بیاور!

۱) میان‌ترم امروز رو تو شیش هفت ساعت بستم کلا، یه بخشش رو دیشب از طرفای یازده تا سه و نیم، بقیه‌شم صبح تا ظهر تو دانشگاه. دیشب موقع درس خوندن اومدم برا خودم شیرکاکائو درست کنم، قهوه ریختم اشتباهی :| نمی‌دونم چرا تا وقتی شیر نریخته بودم روش بوی کاکائو می‌داد :| بار دوم بود این اشتباهو می‌کردم و فکر کنم دارم حس بویاییم رو از دست می‌دم!

+ به هر حال به نظر می‌رسه قهوه تاثیرشو گذاشت. حتی صبح تو دانشگاه خوابم نمی‌برد :/

‌‌

۲) مهناز تو این پستش چند تا مینی‌سریال کره‌ای معرفی کرده. از موضوع یکی‌شون خوشم اومد و رفتم دیدمش؛ سریال Nightmare Teacher. داستان تو یه دبیرستان می‌گذره که یه تعداد از بچه‌ها برا رسیدن به چیزی که خیلی می‌خوان (زیبایی، توجه، نمره، قدرت،...) با معلم جدیدشون یه‌جور قرار داد می‌بندن و بعد میفتن تو مسیری که دیگه نمی‌شه ازش بیرون اومد... سریال جذاب و مرموزی بود به جز قسمت آخرش که خیلی الکی تموم شد :|

+ تو یه قسمتش معلمه به یه پسره یه نوشیدنی می‌داد که حافظه‌شو قوی کنه، ولی عوارضش این بود که خاطراتش محو می‌شدن. جالبه که پسره عقلش رسیده بود و چیزای مهمو روی دستش می‌نوشت، مثلا اسم دوستاش رو یا اینکه دفتر معلمه کجاس! یاد فیلم ممنتو افتادم، صد ساله می‌خوام دوباره ببینمش :/

‌‌

۳) از افتخاراتم اینه که نه تنها این آهنگ جنتلمن رو یه بارم گوش ندادم، بلکه حتی ویدیو‌های پخش شده ازش رو هم ندیدم!

+ هنوز بعضی از آهنگای ساسی مانکن که آخرین بار هفت هشت سال پیش گوش دادم، کامل از ذهنم پاک نشدن. مثلا هر وقت یکی میگه داره بارون میاد، میگم چقد بهت میاد وای چه بلایی تو کاپشن :/ :| -ــ- [اموجی کوباندن بر سر]

۴) چند شب پیش یه خواب می‌دیدم، وسطش به خودم می‌گفتم کاش خواب باشه. بعد یهو جمله‌ای که تو فیلم اینسپشن می‌گفت یادم اومد؛ که اگه یادت نمیاد از کجا اومدی اینجایی که هستی و ماجرا چه‌جور شروع شده، یعنی خوابی. باورم نمی‌شد که بالاخره تو خواب این جمله یادم اومد!! هشتگ خرکیف! ^_^

+ یه جمله‌ی دیگه‌ش هم اینه که فقط وقتی بیدار میشی می‌فهمی چیزای عجیب و غیرمنطقی تو خوابت بوده. اینو البته خودم قبلا کشف کرده بودم! :دی فکر کنم یکی دو بارم پیش اومده که تو خواب متوجهش بشم.

+

Cobb: Well dreams, they feel real while we're in them, right? It's only when we wake up that we realize how things are actually strange. Let me ask you a question, you, you never really remember the beginning of a dream do you? You always wind up right in the middle of what's going on.

🎥: Inception

  • فاطمه
  • شنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۸

هفته‌ی فرهنگی من!

تو هفته‌ی گذشته یه فیلم دیدم و یه تئاتر. نمایش صد در صد که دوباره داره روی صحنه میره و فیلم شبی که ماه کامل شد، که از خوبای جشنواره فجر ۹۷ بود! می‌خواستم تو دو تا پست جداگونه درباره‌شون بنویسم ولی مشترک بودن هوتن شکیبا بین‌شون (چقد خوبه این بشر آخه :)) ) بهانه‌ای شد که با هم بنویسم و خب یه مقدار طولانی شد :)

راستی در مورد فیلم، در صورتی که نمی‌دونید درباره‌ی چه اتفاقی ساخته شده، خطر اسپویل وجود داره!

  • فاطمه
  • جمعه ۲۰ ارديبهشت ۹۸

روزگار غریب

شاملو یه شعری داره که این‌طور شروع میشه:

دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم

دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای در آن نهان باشد

روزگار غریبی‌ست نازنین...

این شعرو داریوش خونده و ظاهرا چیز معروفیه. (من امروز اولین بار بود گوش می‌دادم)

علیرضا قربانی هم خونده‌تش. شیش دقیقه و نیم آهنگه و از نزدیک دقیقه‌ی چهارم شروع می‌کنه به خوندن چند خط شعر دیگه. یه چیز داغون‌کننده‌ای شده اصلا :) میشه گفت هر بار آهنگو گوش میدم که برسم به اینجاش:

نمانده در دلم دگر توان دوری

چه سود از این سکوت و آه از این صبوری

تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد

بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد...

🎧 علیرضا قربانی - روزگار غریب [بریده شده]

‌براتون همون سه دقیقه‌ی آخرو جدا کردم. کاملش رو از اینجا می‌تونید دانلود کنید.

+ سر آپلود آهنگ به طرز مسخره‌ای از بیان پرت شدم بیرون و در حالی که پسوردم رو نمی‌شناخت به طرز مسخره‌تری تونستم وارد بشم؛ از طریق ایمیل بازیابی پسوردی که چند ماه پیش اومده بود :|
ویرایش: الان که داشتم پست‌های جدید رو می‌خوندم به این پست رسیدم از وبلاگ فانوس. که به بهانه‌ی همین آهنگ نوشته شده. البته دو روز پیش :) ولی من الان دیدمش.
  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۸

نمایشگاه کتاب

امروز به خودم قول داده بودم بعد از دندون‌پزشکی اگه خیلی درد و اینا نداشتم، تنهایی برم نمایشگاه کتاب. ترمیمِ بعد از عصب‌کشیِ سه‌شنبه رو می‌خواست انجام بده و نامرد دیگه بی‌حسی نزد :| فحش بود که تو دلم می‌دادم بهش :/ تازه می‌گفت دروغ می‌گی که درد داشتی، عصبشو کشیدیم دیگه درد نمی‌گیره که :/

البته خدا رو شکر برعکس سه‌شنبه، امروز دکتر بوی سیگار نمی‌داد! ولی مثل سه‌شنبه باز وسط کار با دستیارش در مورد دست آسیب‌دیده‌ش صحبت می‌کرد. نمی‌دونم چه اصراریه موقعی که دستش تو دهن مریضه بگه این انگشتم پارسال آسیب دید، این دستم امسال :|

بگذریم! کارم زود تموم شد و یه ژلوفن انداختم بالا D: و راه افتادم سمت ایستگاه مترو به طرف نمایشگاه کتاب!

الان داشتم یه حساب کتاب می‌کردم چون خیلی سرم تو حساب کتابه D: دیدم در مجموع برای خرید ۱۹۰ تومن (۸ تا کتاب)، ۹۶ تومن هزینه کردم! (۹۰ تومن برای بن ۱۵۰ تومنی داده بودم و از اون‌طرف تخفیف غرفه‌ها هم باعث شد ۱۹۰ تا حدود ۱۵۵ بیاد پایین) یه حس پیروزی کاذبی بهم دست داده اصلا! آرام

اولین کتابی که خریدم انسان‌ها (مت هیگ) بود. تو این پست درباره‌ی کتاب چگونه زمان را متوقف کنیم از همین نویسنده گفته بودم. انسان‌ها معروف‌تره و مسئول غرفه تعجب کرد من اول اون یکی رو خوندم :)) ضمنا مسئول غرفه بهم نایب‌پیشکار ماینر، کتاب جدید پاتریک دوویت (نویسنده‌ی برادران سیسترز) رو هم نشون داد ولی من به وسوسه‌م غلبه کردم و گذاشتمش تو لیستم که بعدا گیرش بیارم! (الان که فکرشو می‌کنم به نظرم یارو شبیه همون فروشنده‌ی شهرکتابی بود که ازش چگونه زمان... رو خریده بودم.)

بعدتر رفتم نشر نیماژ گفتم سگ سفید از رومن گاری رو می‌خوام. طرف کتابو برام آورد و بعد سه تا کتاب دیگه رم بهم معرفی کرد: کفشدوزک (دی.اچ.لارنس)، زوکرمن رهیده از بند (فیلیپ راث)، سومی‌شم یادم نیست! در نهایت کتاب رومن گاری رو بیخیال شده و اون دو تا رو گرفتم!

این وسط چند تا کتاب دیگه هم خریدم ولی آخرین کتابی که گرفتم ویکنت دو نیم شده (ایتالو کالوینو) بود. از اوناس که حس می‌کنم کتاب منو پیدا کرده. چند روز پیش لیست کتاب‌هایی که پارسال آقاگل تو وبلاگشون منتشر کرده بودن رو نگاه می‌کردم و این کتاب یکی از اونایی بود که توجهمو جلب کرد. ضمنا عید از کتاب‌خونه‌ی خاله‌م به کتاب کمدی کیهانی از همین نویسنده یه نگاهی انداختم و آوردمش تهران (که هنوز نرسیدم بخونمش). امروز برای تموم کردن بن کتاب رفتم نشر چشمه‌ی شلوغ و دنبال یه کتاب کم‌حجم و ارزون می‌گشتم که چشمم خورد به اوضاع در ارتفاعات کلیمانجارو روبه‌راه است؛ باز هم از رومن گاری. اگه می‌خریدمش بازم ته بن یه ذره می‌موند ولی دیگه چیز به درد بخوری ندیدم. این کتاب رفت تو صف صندوق که یهو چشمم به ویکنت دو نیم شده افتاد! به آقاهه گفتم میشه اونو به جای این بدین؟ :)) و خب اینطوری شد که امروز انگار قسمت نبود چیزی از رومن گاری بگیرم!

ضمنا عصر کتاب جنایات نامحسوس رو هم تموم کردم و به نظرم خیلی خوب بود! یه ذره حسرت خوردم که چرا موقعی که تو نشر چشمه دیدمش نخریدم که برا خودم هم داشته باشمش :)) بعدا میام بیشتر ازش میگم.

در پایان ذکر این نکته لازمه که تنهایی نمایشگاه کتاب رفتن بهم چسبید! راحت راه خودمو می‌رفتم و دنبال کتابایی که می‌خواستم می‌گشتم. آخرشم برا خودم بستنی عروسکی خریدم! D:

ولی انصافا سال دیگه از اول نباید بن بگیرم. پولش یه بحثه، این که جا ندارم برا کتابا یه بحث دیگه :(

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۵ ارديبهشت ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب