نصف آبطالبیهایمان را خوردهایم، تا میآیم روی گوشیِ مامان عکسها را ببینم، خاله بهش زنگ میزند. میخواهد ببیند کجاییم و برگردد پیش ما. وقتی میرسد، میروم تا یک آبطالبی دیگر سفارش دهم. با عینک آفتابی میروم داخل بوفهی نسبتا تاریک که حالا تاریکتر هم به چشم میآید؛ حوصله ندارم برای یک دقیقه داخل آمدن عینکم را عوض کنم.
سه تایی مشغول خوردن آب طالبی و صحبت کردن شدهایم که یک پیرمرد و پیرزن که جای خالی دیگری پیدا نکردهاند میآیند سر میز ما. برایشان جا باز میکنیم که تا حد امکان در سایه بنشینند. به ما سه نفر و دو خانم دیگر سر میز گوجه سبز تعارف میکنند. یکی از آنها میگوید گوجه سبز دندانهایش را اذیت میکند. خوشحال میشوم که بالاخره یکی مثل من پیدا شده که به گوجه سبز علاقهی خاصی ندارد! با این حال تعارفشان را رد نمیکنم و یکی برمیدارم، رسیده است و دندان را اذیت نمیکند! چند میز آنطرفتر یکی شروع میکند به خواندن. دختری که گوجه سبز برنداشته بود، میگوید ابی میخوانند. پیرمرد چیزی به زنش میگوید و زن با خنده میگوید: «برو، برو پیش دوستهات!» خندهام میگیرد. عاشق این پیرمرد و پیرزنهایی هستم که با هم کوه میآیند. اصلا عاشق زوجهایی هستم که با هم کوه میآیند!
دوباره خودم و عینک آفتابیام میرویم داخل که آبطالبیها را حساب کنیم، اما این بار عینکم را برمیدارم. به هیبت تار فروشنده رو میکنم و میپرسم چقدر شده، و کارت را میدهم بهش. چیزی میپرسد که درست نمیشنوم. میپرسم: «چی؟» و در مقابل تمایل به گذاشتنِ عینک برای بهتر شنیدن مقاومت میکنم! سوالش را تکرار میکند و با فرض این که پرسیده «نقد نداشتین؟» میگویم: «نه.» تا کارت را بکشد، عینک را میزنم و چشمم از خرما و پنیر و گردوهای روی پیشخوان میرود بالاسر فروشندهها و یک پوستر پرسپولیس روی دیوار میبینم. صورت یکی از بازیکنان را بریده و از عکس جدا کردهاند. میپرسد: «رمز؟» فاصلهمان زیاد است و مجبورم دو تا عدد سال تولد را تقریبا داد بزنم! همانطور که کارت را پس میگیرم، کنجکاوی و جوِ دوستانهی بین آدمهای این بالا به خجالتم غلبه میکند و میپرسم: «اون کیه عکسشو جدا کردین؟!» پاسخش باز نامفهوم است و وقتی میبیند نشنیدهام واضحتر میگوید: «فرشاده، فرشاد!» آخ! فرشاد دیگر کیست؟ نمیشد طارمیای کسی باشد که بشناسمش؟! لبخندی مصنوعی میزنم و الکی سر تکان میدهم و از مغازه میدوم بیرون! سریع در گوشیام سرچ میکنم و میفهمم فرشاد احمدزاده را میگفته. به خودم میگویم: «تو که دیگه اندازهی قبل پیگیر فوتبال نیستی، نمیخواد وانمود کنی سرت میشه!»
پدر و باجناقش از راه میرسند و سوار تلهسیژها میشویم که برگردیم پایین. منظرهی تهران با قوطی کبریتهای خاکستریاش زیر پایمان است. چون آدمی نزدیکمان نیست که صدا مزاحمش شود، به خودم اجازه میدهم آهنگ بگذارم. مصرعِ «تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج» انگار برای همین منظرهی روبرو باشد، و آنجا که میخواند «این شهر خسته را به شما میسپارمش» فکر میکنم اگر روزی برای خداحافظی دنبال آهنگی بودم، این مناسب است! نه که غمگین باشم؛ خوشحالم و سبک، غمگینم و هیجانزده، یا شاید هیچ حسی ندارم. شاید این خاصیتِ از بالا -از دور- نگاه کردن به آن پایین و زندگی روزمره باشد... این بالا گوجهسبزها هم دندان را اذیت نمیکنند!
پ.ن. دیروز هم موفق شدم برم کوه! ولی این پست برشی بود از کوه رفتن خونوادگی یه ماه پیش. بیشترش رو همون موقع نوشته بودم ولی هی فرصت نمیشد کامل و پستش کنم. از دید کسی بخونیدش که گوجه سبز دوست نداره =)) و اگه یه وقتی رفتین بوفهی ایستگاه سرچشمهی توچال، یاد من بیفتین :دی
پ.ن۲. من نه به فاطمه اختصاری علاقهای دارم نه به همهی قسمتای شعرِ این آهنگ. ولی خب آهنگشو دوست دارم :)