اگر کتاب جنایات نامحسوس رو نخونده بودم، از دیدن فیلم The Oxford Murders که براساس این کتاب ساخته شده حسابی کیف میکردم، ولی خب، کتابو خوندهم و لذت اصلی رو همون موقع بردهم! [اولین بار تو این پست کمی ازش گفتم.]
اول یه ذره از کلیت داستان بگم: دو تا ریاضیدان -یه پروفسور و یه دانشجو- درگیر پروندهی یک سری قتل زنجیرهای میشن که به نظر میاد قاتل هم یا ریاضیدانه یا میخواد با اینا بازی کنه. از اونجایی که نویسنده خودش دکترای منطق ریاضی داره، این بین به یه سری مفاهیم و نظریههای ریاضی و فلسفی و تاریخی هم اشاره میشه (تو پاراگراف دومی که آخر پست گذاشتم این موضوع کاملا مشهوده!) که خب من کنجکاو میشدم و دربارهی بعضیاشون سرچ میکردم که بهتر بفهمم. ولی میشه ازشون رد شد و تو فهم داستان مشکلی ایجاد نمیکنه. بعضی جاها جزئیاتی مطرح میشه که به نظر بیاهمیت میرسن، ولی نویسنده جلوتر خیلی قشنگ برمیگرده بهشون. و خلاصه تا آخرِ کتاب خواننده هی داره حدس میزنه قاتل کیه. (بماند که پدر من اول رفته بود چند صفحهی آخر کتابو خونده بود :/ )
من کتابشو خیلی دوست داشتم. به غیر از معمایی بودنش، باعث شد بیشتر به مباحث تاریخ ریاضی علاقمند بشم و وقتی چند روز بعد از تموم کردنش، کتاب جامعهشناسی اثبات ریاضی رو روی میز یکی از بچهها دیدم توجهم جلب شد و ازش قرض گرفتم، که ایشالا دربارهی اونم خواهم نوشت.
اسکرینشات گرفته شده از فیلم، توسط من! - چون که عاشق اینجور پلههام :دی
اما از نظر من فیلمش به خوبی کتاب نبود. یعنی اصولا خیلی کم پیش میاد از فیلمی که از روی کتابی ساخته بشه خوشم بیاد! خب اینجا هم یه سری جزئیات متفاوت بود، گرچه تو اصل ماجرا تغییری داده نشده بود و معماها و نظریهها هم قشنگ بیان شده بودن. ولی یه جاهایی کمی اذیت میکرد. حالا جدا از اینکه بیشتر از چیزی که از کتاب برداشت میشد صحنه داشت (حتی با اینکه بعضی جاهای کتابو میشد حدس زد سانسور شده!)، بعضی از شخصیتها رو بیشتر از چیزی که موقع خوندن کتاب تصور میکردم دیوانه نشون میداد و این یه کم آزاردهنده بودش.
اگه هم به کتابای معمایی و هم به ریاضیات علاقه دارین، خوندن کتاب رو بهتون پیشنهاد میکنم. دیگه بعدش فیلمو هم ندیدین خیلی مهم نیست :))
تو ادامهی مطلب یه چند تا پاراگراف و دیالوگ منتخب از هر دو میذارم، هرچند قسمتای دوستداشتنیم از کتاب خیلی بیشتر از این بودن.
«تو دورهی نوجوونی از همهچی میترسیدم. همونوقتا بود که ریاضیو پیدا کردم. بعد اولین بار حس کردم ریاضی به من حس امنیت میده. حس کردم میتونم پی یه فرضیه رو با عزم جزم بگیرم و به محض اینکه تخته سیاهو پاک کنم، یا صفحهای رو پاک کنم که توش اشتباه کردم، میتونم همه چیو از صفر شروع کنم بدون اینکه عوارض عجیب و غریبی داشته باشه. بین ریاضی و جرمشناسی یهجور تناظر نظری هست. به قول بازرس پیترسن هر دوتاشون فرضیهبافیه، اما وقتی آدم فرضیهای رو شروع میکنه که دربارهی دنیای واقعیه، چه بخواد چه نخواد، کارش خاصیت برگشتناپذیری داره، این هم که بدون عوارض نمیشه. آدم وقتی به یه جهت نگاه کنه، همهی جهتهای دیگه از دیدش بیرون میره. وقتی از یه راهِ ممکن جلو بره، تو زمان واقعی پیش میره و شاید دیگه فرصت تغییر مسیر نداشته باشه.»
به دایرهای که بر تخته کشیده بود اشاره کرد و گفت «دربارهی استعارهی هندسی نیکولاس فون کوئس بحث میکردیم: اگه حقیقت محیط دایره باشه، تلاشهای آدما برای نزدیک شدن به حقیقت مث یه سری چندضلعی تو این محیطه که تعداد ضلعهاشون مدام بیشتر و بیشتر میشه و آخرسر به شکل دایرهای با حقیقت مماس میشن. استعارهی خوشبینانهایه، چون مراحل متوالی آدمو به جایی میرسونه که بتونه شکل نهاییو تصور کنه. البته یه احتمال دیگه هم هست که هنوز دانشجوهای من ازش خبر ندارن و خیلی هم دلسردکنندهست.» به سرعت شکلی نامنظم کنار دایره کشید که دندانهها و گوشههای فراوان داشت. بعد گفت «فرض کن حقیقت مثلا شکل جزیرهی بریتانیا باشه، که طرح بیرونی سواحلش خیلی نامنظمه و یهعالمه فرورفتگی و بیرونزدگی داره. این بار اگه بخوایم با استفاده از چندضلعیها بهش نزدیک بشیم و تقریب بزنیم گرفتار تناقض ماندلبرو میشیم. گوشهها از دستمون در میره و هر تلاشیو که بخواد وارد این فرورفتگیها و بیرونزدگیها بشه، تلاشایی که تعدادشون مدام هم بیشتر میشه، بیفایده میکنه و همهی تلاشای انسانیو برای تعیینش ناکام میذاره. هیچوقت نمیشه به شکل نهایی رسید. حقیقت هم همینجوریه، ممکنه با استفاده از سریِ تقریبهای انسانی نشه بهش رسید. این تو رو یاد چی میندازه؟»
«قضیهی گودل؟ هر چی هم بدیهیات سیستم چندضلعیها بیشتر و بیشتر بشه، باز کماکان بخشی از حقیقت از دسترس بیرونه.»
«این هم ممکنه. اما اینجوری هم میشه، همونجور که ویتگنشتاین و فرانکی نتیجهگیری کردن: عبارتهای معلوم سری، هر تعداد که باشه، هیچوقت کافی نیست. چهطور میشه از قبل دونست که الان با کدوم یکی از این دو تا شکل طرفیم؟»
Arthur Seldom: Miss Scarlet is now an electron, okay? And you're looking at her through a keyhole or a particle accelerator - as you wish - and every time you look at her, Miss Scarlet will have changed her appearance or her position because the very fact that you observe her alters her atomic state.