فقط من بودم که میان این شور و شوقِ کامل شدن، خودم را غمگین و در عالم هپروت مییافتم. امکان دارد آدم خودش را ناکامل حس کند، فقط به این دلیل که جوان است.
ویکنت دونیم شده by Italo Calvino
My rating: 4 of 5 stars
تو این پست گفته بودم که چی شد کتاب ویکنت دو نیم شده رو خریدم. گاهی دیدم بعضیا میگن کتاب ما رو انتخاب میکنه، تا حالا اینو تجربه نکرده بودم ولی الان حس میکنم اون روز ویکنت دو نیم شده بود که بهم چشمک زد که بخرمش! :)) ایتالو کالوینو یه سهگانه داره که ویکنت دو نیم شده یکی از اوناس. اینو دوست داشتم و الان دلم میخواد اون دو تای دیگه رو هم گیر بیارم بخونم!
کتابو که میخوندم یه چیزی فکرمو مشغول کرد که آخر پست میگم. فکر کردم شاید بد نباشه اول یه کم از خود داستان بگم. اگه دلتون نمیخواد داستان لو بره، مستقیم برید پاراگراف آخر :)
(خطر اسپویل!)
داستان از این قراره که ویکنت توی جنگ از وسط نصف میشه! و یه نیمهش برمیگرده به شهرش. اما این نیمه همهش دنبال اعدام و آتشسوزی و نصف کردن جکوجونورهاس! مردم عاصی شدن و نمیدونن از دستش چی کار کنن تا اینکه یه روز اون یکی نیمه هم برمیگرده. نیمهای که برعکس، دنبال کمک به مردم و اصلاح کارای نیمهی شر خودشه. شاید اول به نظر بیاد که این یکی نیمههه چه خوبه ولی کارای اونم کمکم آزاردهنده میشه:
روزها به این ترتیب در ترّالبا سپری میشد. احساساتمان بیرنگ و عاری از شور و شوق میشد، چون حس میکردیم میان فضیلت و فسادی به یک اندازه غیرانسانی گیر کردهایم.
تا اینکه بالاخره یه جا این دو نیمه با هم روبرو میشن و مبارزه میکنن؛ آدمی که درواقع داره با خودش روبرو میشه! توصیفای این قسمت رو دوست داشتم:
... کرم خاکی دم خودش را بلعید، افعی خودش را گزید، زنبور نیشش را روی سنگ شکست: هیچکس نبود که علیه خودش قیام نکرده باشد، برفک روی برکهها تبدیل به یخ شد، گلسنگها تبدیل به سنگ و سنگها تبدیل به گلسنگ شدند، برگ خشک به خاک تبدیل شد، صمغی غلیظ و سفت به شکل تفکیکناپذیری درختها را در خود خفه کرد. به این ترتیب بود که مداردو به خودش حملهور شد، هر دو دست مسلح به یک شمشیر.
بعد از اینکه همدیگه رو زخمی میکنن و از پا میفتن، دکتر موفق میشه دوباره این دو تا رو به هم بچسبونه! و ویکنت دوباره کامل میشه.
اینجا دو تا بحث هست: یکی روبرو شدن خیر و شر، و یکی با هم بودن خیر و شر، که شاید در واقع هر دو یه چیز هستن و همزمان باعث کامل شدن میشن. موقع خوندن اون بخشی که مردم از کارای خوب و اخلاقی نیمهی خیرِ ویکنت هم خسته شده بودن، گفتم این به این خاطره که اونا (طبیعتا) ترکیبی از خوبی و بدیان و خب یه جاها نیمهی شر غالب میشه. بعد به این فکر کردم که اصلا اگه همه خیر بودن چی میشد؟ آیا این واقعا حالتِ ایدهآله؟ یا از اولِ عالم، تقابل خیر و شر بوده که باعث جلو رفتن همه چیز شده؟ منظورم اینه که اصلا وقتی شرّی وجود نداشته باشه، شاید خیر هم معنی پیدا نکنه. نظرتون چیه؟
پ.ن. ضمنا در رابطه با این حرفا، خوندن این پست هم خالی از لطف نیست. منو یاد این فکرام بعد از خوندن کتاب انداخت.