«نیتن، تو آخرین نویسندهی معروف این دههای –مردم هزار جور حرف میزنن. سوال من اینه که چرا دستکم به دیدن دوستای قدیمیت نمیری.»
ساده بود. چون نمیتوانست بنشیند پیش روی آنها و از اینکه آخرین آدم معروف دهه شده است شکوه و گلایه کند. چون تبدیل شدن به میلیونر بینوایی که درکاش نمیکنند واقعا موضوعی نیست که آدمهای باهوش بتوانند زیاد در موردش حرف بزنند. حتی دوستان. اتفاقا دوستان کمتر از همه، و بهخصوص وقتی نویسنده هم باشند.
زوکرمن رهیده از بند by Philip Roth
My rating: 2 of 5 stars
کتاب «زوکرمن رهیده از بند» داستان نویسندهایه -نیتن زوکرمن- که با چاپ کتابش یهو به شهرت رسیده و کلی طرفدار و مخالف پیدا کرده، و ضمنا به خاطر اینکه خیلیا برداشت کردن که داستان زندگی خودشو نوشته داره اذیت میشه. کتاب داره نوع مواجههی زوکرمن با این اتفاقات و برخوردهای مردم رو در کنار درگیریهای زندگی شخصیش (با زنها! و اختلافاتی که با پدرش داره) بیان میکنه، بهعلاوهی یه سری کنایههای سیاسی و اجتماعی (به خصوص که زوکرمن یهودی هم هست).
بعد از خوندنش فهمیدم این کتاب جلد دوم از یه چهارگانهس که تو همهشون شخصیت اصلی همین زوکرمنه. و انگار خیلیا معتقدن زوکرمن نمادی از خود فیلیپ راث هست و «زوکرمن رهیده از بند» هم یه جورایی داستان خود راثه بعد از چاپ یکی از کتاباش و مشهور شدنش.
خیلی طول کشید تا کتاب رو بخونم. با اینکه نسبتا روون بود جذبم نمیکرد که دوباره زود برم سراغش. پر از اسمهایی بود که قاطیشون میکردم و خیلیاشونم نمیدونستم شخصیتهای واقعیان یا داستانی. زیاد از این شاخه به اون شاخه میپرید و میرفت تو خاطرات و اتفاقات مختلف (البته به طور کلی با این موضوع مشکل ندارم) و نمیتونستم بفهمم قراره چیو دنبال کنیم. تازه تو فصل آخرش حس کردم داستان داره به یه جایی میرسه و جمع میشه (البته کلا کتاب چهار فصله).
(خطر اسپویل تو این پاراگراف!) دو ستاره دادم بهش توی گودریدز، یکیش فقط برا فصل چهار، اونجایی که پدرش داره میمیره و این میخواد یه حرفی بزنه و شروع میکنه از بیگبنگ و عظمت جهان هستی گفتن :)) در کل با فصل آخرش بیشتر از قبلیا ارتباط برقرار کردم. اون قضیهی رهیده شدن از بند رو اینجا بهتر میشد فهمید.
این یکی از اون دو تا کتابی بود که تو نمایشگاه کتاب، فروشندهی غرفهی نشر نیماژ بهم پیشنهاد داد. اون یکی «کفشدوزک» از دی.اچ.لارنس بود و از اونم زیاد خوشم نیومد. البته خوشحالم که الان از این دو تا نویسنده یه چیزی خوندم، ولی از این به بعد پیشنهادای اینطوری رو میذارم از کتابخونهای جایی گیر بیارم!
و در نهایت:
کافکا زمانی نوشت: «به عقیدهی من، باید فقط کتابهایی را بخوانیم که ما را میگزند و نیشتر میزنند. اگر کتابی که میخوانیم با ضربه به سرمان چشمانمان را باز نکند، پس چرا باید آن را بخوانیم؟»
اینم حرفیهها :)