۸۵ مطلب با موضوع «خواندنی، دیدنی، شنیدنی» ثبت شده است

راهنمای کهکشان برای اتواستاپ‌زن‌ها

[سلام. این پست رو مخصوص چالش طاقچه نوشتم و تو ویرگول منتشرش کردم. ولی چون کتاب (و یادداشتم!) رو دوست داشتم خواستم اینجا هم بذارمش. تو این پست ننشستم کل داستانو تعریف کنم، به یه قسمتاییش اشاره کرده‌م ولی تلاش کردم وقایع مهم رو اسپویل نکنم. (خداییش بعضی پست‌های دیگه تو ویرگول اسپویل بیشتری داشتن :/) تازه اینقدر اتفاقات و داستان‌های جذاب دیگه تو کتاب هست که یه ذره‌شم اسپویل بشه اتفاقی نمی‌افته! :)) ]

راهنمای کهکشان برای اتواستاپ‌زن‌ها نوشته‌ی داگلاس آدامز، جلد اول از یک مجموعه‌ی ۶ جلدی علمی تخیلیه که عمده‌ی داستانش در فضا و سفر به سیاره‌های دیگه می‌گذره. شخصیت‌های اصلی داستان آرتور دنت (یک انسان زمینی!) و دوستش فورد پریفکت هستن. فورد یک اتواستاپ‌زن (هیچ‌هایکر) کهکشانیه که ۱۵ ساله تو زمین گرفتار شده. طی ماجرایی آرتور متوجه این موضوع می‌شه و این دو نفر راهی سفرهای کهکشانی می‌شن. کتاب به زبان طنز هست و طی داستان به برخی مفاهیم انسانی با طنز و کنایه اشاره‌هایی می‌شه. دوست دارم تو این یادداشت به چند تا از این موارد اشاره کنم.

از پوسترهای فیلم The hitchhiker's guide to the galaxy (که از روی همین کتاب ساخته شده!)

  • فاطمه
  • شنبه ۸ خرداد ۰۰

چالش‌های کتابی!

۱) ممنون از دردانه که منو به چالش هفت‌سین کتاب دعوت کرد. دور اول که کتابام رو نگاه کردم فقط سه تا عنوان پیدا کردم که با سین شروع می‌شدن :/ تو دلم گفتم ببین دردانه هم به کی امید داشت :)) رفتم سراغ طاقچه، اونجا هم چند تا کتاب داشتم که با سین شروع می‌شن ولی به جز یکی که هنوز تموم نشده، بقیه رو معلوم نیست کی بخوام بخونم. حس کردم اینا حساب نیستن. پس دست به دامن کتاب‌های قدیمی‌تر و مال نوجوونیم شدم که تو ردیف پشتی‌ان. به کمک اونا لیست رو کامل کردم! (اون عروسک گاو و تخم مرغ رنگی هم برای اینن که هفت‌سین یه کم بیشتر حس و حال عید داشته باشه :)) )

۱) سیر زمان – امسال (پارسال!) با دوستم قرار گذاشتیم برای تولدامون به هم کتاب هدیه بدیم، ولی اینطوری که به هم بگیم چه کتابی می‌خوایم! این یکی از هدیه‌هامه. (من تو تخفیف نمایشگاه براش کتاب خریدم، اون با تخفیف سی‌بوک :دی)

۲) سه‌شنبه‌ها با موری - اینم که تو هفت‌سین همه هست :)) (متاسفانه سلام بر ابراهیم رو من نداشتم!)

۳) ساده – کتاب شعر سید تقی سیدیه. با امضای خودش از نمایشگاه کتاب ۹۸ :))

۴) سرگذشت رستم – راهنمایی که بودم این کتابو یه دوستی بهم هدیه داد.

۵) سیرک مرگبار – از این فرصت استفاده کنم و بگم که چقدر مجموعه‌ی بچه‌های بدشانس رو دوست داشتم. یه سالن خزندگان هم داره ولی گفتم به کتابای دیگه هم فرصت نشستن تو هفت‌سین رو بدم!

۶) سرزمین پدری – خیلی سال پیش یه بار بابام برای تولدم سه جلد کتاب از نشر افق برام خرید که این یکی‌شونه. از داستاناشون تقریبا چیزی یادم نیست ولی به نظرم دوست‌شون داشتم. حس خوبی بهشون دارم و دلم می‌خواد دوباره بخونم‌شون.

۷) سگ‌ها لطیفه نمی‌گویند – اینم از اون قدیمیاس که تو کتاب‌خونه‌ی برادرم پیداش کردم. لوییس سکر هم واقعا عالیه!

+ سوء تفاهم (آلبر کامو) - اونی که گفتم تو طاقچه دارم و هنوز کامل نخوندمش.

اگه دوست داشتین شما هم شرکت کنین و به دردانه خبر بدین :)

۲) چالش کتاب‌خونی طاقچه امسال به این صورته که هر ماه یه کتاب با موضوعاتی که مشخص کردن می‌خونیم و بعد درباره‌ش یه یادداشت تو ویرگول می‌نویسیم. جزئیاتش رو می‌تونید تو وبلاگ خودشون بخونین. من تا جایی که بتونم می‌خوام شرکت کنم. در واقع می‌خوام سعی کنم تو کتابایی که قبلا خوندم بگردم ببینم کدوماش به موضوعاتی که گفتن می‌خوره :))

۳) هلن هم توی گودریدز یه گروه کتاب‌خونی مخصوص بلاگرها زده که فعالیتش با چالش گریزی به سوی کتاب عیدانه شروع شده. منِ جوگیرم عضوش شدم و امیدوارم حداقل یه کتاب رو بتونم تموم کنم تو تعطیلات :)) اگه دوست دارید بدونید قضیه‌ی گروه و چالشش چیه پست خودش رو بخونید.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۳ فروردين ۰۰

مادام پیلینسکا و راز شوپن

از یکی دو سال پیش که معرفی کوتاهی از کتاب مادام پیلیسنکا و راز شوپن (نوشته‌ی اریک امانوئل اشمیت) خوانده بودم، اسمش رفته بود در لیست کتاب‌هایی که می‌خواهم بخوانم. هرچند اصرار و عجله‌ای برای خریدنش نداشتم، تا حدود دو ماه پیش و در باغ کتاب. یکی دو ساعت بعد از یک مصاحبه‌ی کاری بود و قرار بود دوستم را آنجا ببینم. در بخش کتاب‌فروشی که می‌گشتیم چشمم به کتاب مادام پیلینسکا و راز شوپن خورد (از نشر چترنگ). برخلاف آنچه فکر می‌کردم کم‌حجم بود، پس به خودم اجازه دادم با وجود چندین کتاب خوانده‌نشده‌ی منتظر در کتاب‌خانه‌ام بخرمش.

مصاحبه‌ی آن روز صبح گرچه اولین تجربه‌ام نبود، اما تجربه‌ی خاصی به شمار می‌آمد. به خاطر بعضی سوالات، بعد از بیرون آمدن از آن شرکت فکرم به شدت مشغول شده بود؛ به مسیرم، مهارت‌هایم و علایقم فکر می‌کردم. و شاید چون همان شب شروع به خواندن کتاب کردم، حین خواندنش (حتی در روزهای بعد) چند بار صحبت‌ها یا حس‌هایی از مصاحبه‌ی آن روز به خاطرم می‌‌آمدند. یک‌جا به ذهنم رسید از آن کتاب‌هایی است که انگار در موقعیت درستی پیدایش کرده‌ام. الان فکر می‌کنم کتابی‌ست که احتمالا هر وقت خوانده شود، خواننده می‌تواند بسته به وضعیت فکری و روحی‌اش با آن ارتباط برقرار کند.

[پیشنهاد می‌کنم هنگام خواندن ادامه‌ی پست، این قطعه از شوپن را هم بشنوید: (متاسفانه نمی‌دانم نوازنده‌اش کیست.)]

Chopin - 3 Nocturnes, Op. 9 No. 2 in E Flat Major🎧

  • فاطمه
  • جمعه ۸ اسفند ۹۹

شام با آدری هپبورن

مقدمه!

چند وقت پیش با دوستم صحبت این شد که برای تولد هم کتاب بخریم. اوایل بهمن که نمایشگاه مجازی کتاب (همراه با بن و تخفیف‌هاش!) برگزار شد، حدود یک ماه مونده بود به تولدش. ازش لیست کتابایی که می‌خواست رو گرفتم و دوتاشون رو انتخاب کردم: سیرک شبانه (که قبلا معرفیش رو تو یکی از اپیزودهای پادکست گالینگور شنیده بودم) و شام با آدری هپبورن. جالب اینکه بین اون همه کتابی که از انتشارات مختلف خریده بودم، شام با آدری هپبورن اولین کتابی بود که به دستم رسید. دوست داشتم قبل از اینکه به دوستم بدم‌شون حداقل یکی‌شون رو بخونم و این افتخار نصیب آدری هپبورن شد :))

توی کانالم به این موضوع کمی اشاره کرده بودم و دو تا از دوستان گفته بودن بعدا کتابو معرفی کن. دیشب داشتم فکر می‌کردم تو کانال معرفیش رو بذارم یا همون وبلاگ؟ بعد یاد کتاب دیگه‌ای افتادم که تو دام کمال‌طلبیم افتاده و یه ماهه پست معرفیش کامل نشده :)) فکر کردم خوبی کانال اینه که چون نمی‌خوام توش پست طولانی بذارم، مجبور می‌شم معرفی جمع‌وجوری بنویسم و زیاد کل کتابو تعریف نکنم :)) بعد می‌تونم همون رو عینا توی وبلاگ بذارم که همه‌ی معرفی‌هام اینجا هم باشن. کلک خوبیه!

حالا هم دارم فکر می‌کنم برای نوشتن درباره‌ی هر چیز اگه یه محدودیت کلمه در نظر بگیرم شاید کمک‌کننده باشه. مثلا الان این همه مقدمه چه کارکردی داشت؟ :))

معرفی کتاب شام با آدری هپبورن (The Dinner List)

(نوشته‌ی ربکا سرل، ترجمه‌ی میلاد بابانژاد و الهه مرادی، نشر نون)

موقعیتی فراهم شده که سابرینا می‌تونه تو شب تولدش با پنج نفری که خودش انتخاب کرده شام بخوره: پدرش (که در کودکی اون و مادرشو ترک کرده و چند سالی هست مرده)، نامزد سابقش (که طی داستان می‌فهمیم چه ماجراهایی از سر گذروندن)، بهترین دوستش (که از زمان دانشگاه با هم هم‌خونه بودن)، استاد فلسفه‌ش تو دانشگاه، و البته هنرپیشه‌ی مورد علاقه‌ش: آدری هپبورن. (سبک داستان رئالیسم جادوییه پس خیلی سخت نگیرین که چطور این قرار شام اتفاق افتاده!)

توی این جمع شش نفره و در بحث‌هایی که بیشتر با هدایت آدری هپبورن و استاد سابرینا شکل می‌گیره، سابرینا در تلاشه چیزهایی رو بفهمه. زخمایی سر باز می‌کنن و خاطراتی به یادش میان. این فرصت فراهم می‌شه که دو طرف هر رابطه (سابرینا و پدرش / نامزدش / دوستش) حرفاشونو بزنن و بالاخره به نقطه‌ای برسن که سابرینا بتونه از بعضی مسائل بگذره، طرف مقابلش رو ببخشه و البته سهم خودش رو هم در روابطش و اتفاقایی که افتاده بپذیره.

چیزی که کتاب رو برام جذاب می‌کرد علاوه بر اینکه کنجکاو بودم ببینم صحبتاشون چطوری پیش میره و بالاخره آخرش چی می‌شه، این بود که هر چی صحبت‌ها و همین‌طور روایت گذشته (یه فصل درمیون) جلوتر می‌رفت به لایه‌‌های جدید و حتی غافلگیری‌هایی می‌رسید که نشون می‌داد داستان به این سادگی هم نبوده.

+ با رابطه‌ی سابرینا و دوستش همذات‌پنداری کردم. رابطه‌ای صمیمی که گرچه فاصله گرفتن مکانی و فکری با گذشت سال‌ها اون رو تحت تاثیر قرار داده بود، اما معلوم بود هنوز دوستی و محبت بین‌شون باقیه. دلخوری‌ها، توقعات و احساسات سابرینا رو نسبت به دوستش درک می‌کردم و بعضا تجربه کرده‌م.

+ بریده‌ی پایین و چند خط بعدش رو هم به معرفی توی کانال اضافه می‌کنم:

جسیکا می‌گوید: «این دختر همیشه این حس رو داشت که همه چیز خودبه‌خود قراره کار کنه و جواب بده، و قرار نیست براش هیچ تلاشی کرد. انگار که قصه‌ی عشقشون اون‌قدر افسانه‌ای و بزرگه که نیازی نداره هر روز براش تلاش کنه. اما رابطه یعنی همین دیگه. هر روز باید تلاش کنی تا بتونی رابطه‌ات رو حفش کنی.»

نکته‌ای که کتاب برام داشت اولا حرف تو همین پاراگراف بود؛ اینکه باید برای بهبود روابط‌مون -هر رابطه‌ای که برامون مهمه- تلاش کنیم. و دوما (شاید به موازات اولی) یادآوری اینکه وقتی چیزی تو روابطم ناراحتم می‌کنه سهم خودم رو هم ببینم. نه اونقدر که بگم همه چی تقصیر من بود، ولی حق‌به‌جانب هم نباشم :)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۷ بهمن ۹۹

آیا آشپز هم به اندازه‌ی غذا مهمه؟

۱) دیوید فاستر والاس یه جستار داره به اسم «به لابستر نگاه کن». مقاله‌ای بوده که برای یه مجله‌ی مربوط به غذا و آشپزی نوشته و ترجمه‌ای ازش تو کتاب «این هم مثالی دیگر» اومده. ظاهرا بهش سفارش داده بودن بره به یک جشنواره‌ی لابستر معروف توی آمریکا و گزارشی ازش بنویسه. اولش والاس از موقعیت جغرافیایی اون شهر و ویژگی‌های نمایشگاه و اینکه لابستر چه جور موجودیه شروع می‌کنه تا جلوتر که می‌رسه به عطر (!) و طعم لابستر و انواعش و نحوه‌ی پختنش. می‌گه برای اینکه در تازه‌ترین حالت ممکن باشه، روش مرسوم اینه که زنده می‌ندازنش تو قابلمه‌ی آب جوش (روش‌های دیگه‌ای هم هست که خیلی بهتر از این نیستن).

از اینجا میره سراغ سوالای اخلاقی و استدلال‌هایی که آدم‌ها برای این کار میارن. مثلا بعضیا میگن لابسترها به دلایل عصب‌شناسانه درد رو احساس نمی‌کنن. ولی والاس یادآوری می‌کنه که شما هر استدلالی هم بکنی، آخرش نمی‌تونی تقلای لابستر رو برای بیرون اومدن از قابلمه‌ی روی گاز انکار کنی (ضربه زدنش به در یا چنگ زدنش به دیواره‌ی قابلمه). حتی اگه این کارش صرفا یه رفتار یا واکنش نسبت به به‌هم‌ریختن تعادل محیطش باشه و درد و رنجی در کار نباشه، باز چیزیه که وجود داره. پس سوال اینجاس: شمای نوعی که لابستر رو به این شکل می‌پزی و می‌خوری، واکنشت به این موضوع چیه؟ آیا اصول اخلاقی خاصی براش داری؟ به رنج اون حیوان فکر می‌کنی؟ اگه آره، توجیهت چیه؟ اگه نه، چرا نمی‌خوای بهش فکر کنی؟

اینجا نمی‌خوام گیاه‌خواری و این چیزا رو تبلیغ کنم، هدفم فقط فکر کردن به این سوالا بود. اولش خیلی برام مهم نبود چون ما که لابستر نمی‌خوریم! ولی نویسنده یه جا به اوضاع دامداری‌ها هم اشاره می‌کنه که باعث شد فکر کنم که تو کشور ما چطوریه؟ منظورم از «کشور ما» اینه که گوشتی که من می‌خورم چه فرایندی رو طی کرده تا به بشقاب من برسه. خب ما ذبح اسلامی داریم و تصور من اینه که روش مناسبی (به نسبت) برای کشتن حیوانه. اما شرایط نگهداری دام‌ها چی؟ از طرفی این موضوع تا حدی اجتناب‌ناپذیره؛ من که نمی‌تونم تو آپارتمان مرغ و گوسفند نگه دارم که برا خودشون بچرخن و بعد هم ازشون مصرف کنم. این رو هم نمی‌پسندم که کلا گوشت نخورم. پس چی بالاخره؟ شاید باید مصرف گوشت رو کم‌تر (یا متعادل‌تر) کنم یا اصلا به همین سبک ادامه بدم، اما می‌دونم که نمی‌خوام نسبت به این سوال‌ها بی‌خیال باشم.

نکته‌ی اون جستار برای من بیشتر از لابسترها، این بود که هر کاری می‌کنی بدون چرا داری انجامش میدی!

۲) یه جا خوندم که فاستر والاس جستاری که گفتم رو سفارش نگرفته بود. ظاهرا خودش نوشته و فروخته بوده به مجله، اما اینطوری توی نوشته‌ش بیان کرده که سفارش گرفته! و اینکه کلا آدم زیاد درستی هم نبوده از نظر اخلاقی. چون زیاد دنبالش نرفتم وارد جزئیاتش نمی‌شم، ولی چون خودم اولش ازش خوشم اومده بود و یکی دو بارم تو پست‌های دیگه بهش ارجاع داده بودم (و ممکنه بازم بدم)، خواستم این‌ورِ قضیه رو هم بگم.

حالا سوال جدیدی پیش میاد: «نبین کی می‌گه، ببین چی می‌گه» تا کجا صادقه؟ حرف‌ها و نوشته‌های یه آدم چقدر می‌تونن از شخصیتش جدا باشن؟

جالبه که توی اون جستار، به نظر میاد فاستر والاس به رنج کشیدن حیوان‌ها اهمیت می‌ده (حداقل ابعاد مختلفی از قضیه رو نشون می‌ده و سوال‌هایی ایجاد می‌کنه که بهشون فکر کنیم) و این تصور ایجاد می‌شه که حتما آدم بااخلاقیه که راجع به این موضوع نوشته. اما بعد می‌بینیم که در واقعیت برای –فکر کنم- نامزد سابقش مزاحمت ایجاد می‌کرده و رفتار خشونت‌آمیزی داشته. بیشتر از این حرفا هم درباره‌ش زده شده و خودشم نیست که دفاعی بکنه، چون چند سال پیش خودکشی کرده! در حالی که اگه اینا رو نشنیده باشی و بشینی نوشته‌هاشو بخونی به نظر میاد حرفای به‌دردبخوری می‌زنه.

اگه دوست دارین، بیاین راجع بهش صحبت کنیم. به نظرتون چقدر می‌شه به آثار یه هنرمند (یا تولیدکننده‌ی هر شکل محتوایی، حتی همین وبلاگ‌ها) مستقل از خودش نگاه کرد؟ اون مرزی که دیگه تحریمش می‌کنین کجاس؟ تا حالا کسی بوده که طرفدارش بوده باشین ولی یه چیزی ازش ببینین و دیگه دنبالش نکنین؟

و هر چیز دیگه‌ای که در این مورد و همین‌طور درباره‌ی بحث حیوانات و گیاه‌خواری به نظرتون میاد :) دنبال یه جواب دقیق و درست نیستم (و به نظرم وجود نداره!) فقط دوست دارم نظرات مختلف رو بشنوم.

پ.ن. ماشالا بهم با این عنوان! به‌به! D:

ویرایش: من این پست رو دیشب که گذاشتم گویا ستاره‌ش روشن نشده. حالا خوبه صندلی داغ نبود وگرنه چقد ضد حال می‌خوردم :)) الان تاریخش رو آوردم رو امشب و امیدوارم این بار روشن شه.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۰ بهمن ۹۹

Soul پلاس!

سلام

تو یه جَوی بودم که پست قبل رو قراره بذارم یه مدت بمونه! از جهاتی چیزایی که توش گفتم خاص بودن برام، جمع‌بندی یه سری از افکار و اتفاقای اخیر بودن. ولی امروز تصادفی یه لایو دیدم که چند نفر نکاتی رو که از انیمیشن Soul به نظرشون اومده بود می‌گفتن. خب خیلیا از Soul نوشتن (منم تو این پست برداشتای خودمو نوشته بودم) و نمی‌خوام الان حرف تکراری بزنم. فقط به یه بخش از نکات جدیدی که شنیدم اشاره می‌کنم که درباره‌ی همون آرزو و رویاهای زندگی بود. همزمانیش باعث شد بخوام دنبال پست قبلی بنویسمش.

یکی از افراد توی لایو به این اشاره کرد که وقتی جو گاردنر بعد از اون همه داستان بالاخره اولین اجراشو انجام داد، خب انتظار داشت خیلی حس خوشحالی بیشتری داشته باشه، خیلی خاص‌تر باشه براش. ولی تموم که شد همه رفتن خونه‌هاشون، حتی مادرش. و وقتی پرسید حالا چی؟ اون یکی نوازنده گفت هیچی فردا هم میایم همین کارو می‌کنیم! بعد جو رفت خونه و این بار یه هدف جدید داشت: کمک به ۲۲.

ایشون می‌گفت آرزوهامون گاهی فقط برای پر کردن یه خلائی از وجودمونن. اینه که وقتی هم بهشون می‌رسیم اونقدری خوشحال نمی‌شیم، انگار یه طعم گسی داره. اما گاهی آرزوها ارزشمندترن، مثل همون وقتی که جو می‌خواست برای یکی دیگه کاری بکنه.

شخص دیگه‌ای می‌گفت ما غیر از آرزومون یه تصویر هم از رسیدن بهش می‌سازیم. تصور می‌کنیم به چه حسی قراره منجر بشه و با اون تصویر زندگی می‌کنیم. یا به تعبیری که اگه فیلمو دیده باشین آشناس؛ از مفهوم آب اقیانوس می‌سازیم! برا همین وقتی هم بهش می‌رسیم می‌بینیم فرق می‌کنه، دقیقا همون نیست. و باز اون طعم گس رو از رسیدن بهش حس می‌کنیم. فعالیت اضافی ذهن باعث ایجاد این احساسات منفی می‌شه!

به این فکر می‌کنم که چیزایی که ذهنم رو مشغول می‌کنن چی‌ان اصلا؟ آرزو و رویا؟ فکرایی برای فرار از واقعیت؟ چه نقشی دارم تو داستان‌هایی که تو سرم می‌سازم؟ به عبارتی، چه خلاءهایی رو می‌خوام پر کنم؟

اینم می‌دونم که اینقدر دنبال ریشه گشتن هم خوب نیست. باز نتیجه‌ش می‌شه غرق شدن تو افکار و نشخوار فکری. باید تو واقعیت بود. باید بیشتر از فکر کردن کاری کرد، تجربه کرد. (این جملات شاید خیلی بدیهی یا شعاری باشن ولی مجبورم برای خودم تکرارشون کنم!)

‌راجع به تجربه کردن هم صحبت شد. در اصل همون پیامی که ما هم برداشت کردیم: ۲۲ باید زندگی رو تجربه می‌کرد تا بتونه جرقه‌شو پیدا کنه. اما این وسط یه نکته‌ی جالب هم گفتن که من متوجهش نشده بودم: اون آرایشگره که می‌گفت دوست داشته دامپزشک بشه، تحمل گربه‌هه رو نداشت! یعنی یه وقتا چیزی رو دوست داریم اما هیچ تجربه‌ای ازش نکردیم که ببینیم واقعا باهاش خوبیم یا نه! فقط یه تصویره تو ذهنمون...

[عکس رو از این پست مهناز کش رفتم :)) ]

نکته‌ی قشنگ دیگه‌ای که گفته شد این بود که وقتی شرایط جوری شد که جو از بیرون به بدن خودش نگاه می‌کرد، این منجر به آگاهی و ادراک و شناخت بیشتری از خودش شد. شخص دیگه‌ای هم به وقتی اشاره کرد که جو تازه مربی ۲۲ شده بود، جایی که با گذشته‌ی خودش مواجه شد تا اینکه رسید بالا سر خودش رو تخت بیمارستان. اینجا اشاره کردن به حدیثی از امام صادق -علیه السلام:

إِنَّکَ قَدْ جُعِلْتَ طَبِیبَ نَفْسِکَ وَ بُیِّنَ لَکَ اَلدَّاءُ وَ عُرِّفْتَ آیَةَ اَلصِّحَّةِ وَ دُلِلْتَ عَلَى اَلدَّوَاءِ فَانْظُرْ کَیْفَ قِیَامُکَ عَلَى نَفْسِکَ

تو را طبیب خودت کرده‌اند. درد را برایت گفته‌اند، نشانه‌ی سلامتى را به تو یاد داده‌اند، و به دارو هم تو را راهنمایى کرده‌اند. اکنون ببین چگونه درباره‌ی نفس‌ات رفتار می‌کنى!

طولانی‌تر از چیزی که می‌خواستم شد، ولی یه صحبت دیگه هم بود که دلم نمیاد بهش اشاره نکنم. این یکی درباره‌ی اون موجودات فرشته‌مانند یا نگهبان‌های اون دنیاهای دیگه‌س. اسم همه جری بود الا یکی‌شون؛ تری! تری محاسبه‌گر بود و خودشیفته (شاید تری بودنش هم به همین علت بود) و می‌خواست همه چیز دقیق انجام بشه. شمارش باید درست می‌بود! شده بود مثل همون روح سرگردان که فقط می‌گفت Make a trade! آخرشم که دنبال این بود مدال بهش بدن! رو اعصاب مای بیننده هم بود :))... اما جری‌ها باهاش مدارا می‌کردن. اما همین تری هم تو سیستم جا داشت :)

آخیش! اصل کاریا رو گفتم :)) این Soul از اون انیمیشن‌هاس که باید بیش از یه بار دیدش! و قشنگیش به اینه که هر کی یه چیزایی ازش می‌گیره که ممکنه به چشم بقیه نیاد. برا همینم حرفایی که تو این لایو شنیدم برام جذاب بودن و گفتم بعضیاشونو اینجا بیارم. مرسی که خوندین :)

  • فاطمه
  • جمعه ۳ بهمن ۹۹

دلگرم به تئوری‌های من‌درآوردی

می‌دونی فاطمه، رویاها و تصاویری که تو ذهنت می‌سازی پنجره‌هایی‌ان به دنیاهای موازی. جایی که اون چیزی که تو ذهنته اتفاق می‌افته. اتفاقی که تو دنیای واقعیِ خودت هنوز نیفتاده یا ممکنه هرگز پیش نیاد. رویاها قشنگن، قشنگ‌تر از وضع الان، برا همینه که بهشون فکر می‌کنیم. اما شبیه این می‌مونه که پشت فرمون اون‌قدر محو منظره‌ی زیبای حاشیه‌ی جاده بشی که جلو رو نبینی و معلوم نیست بعدش چی پیش میاد.

نمی‌دونم، شایدم مثال خوبی نبود. ولی اینو بپذیر که اون اتفاق شاید هیچ‌وقت پیش نیاد. مخصوصا وقتی خودتم می‌دونی احتمالش چقدر کمه. پس بیش از این تو ذهنت پرورشش نده.

اگه دنیاهای موازی وجود داشته باشن، اگه اون‌طور که می‌گن هر انتخاب ما دو تا شاخه به وجود میاره، به این معنیه که همین الانش هم بی‌شمار دنیای موازی از تمام انتخاب‌هامون ساخته شده. پس حتما هر کدوم از رویاها بالاخره تو یکی از اون دنیاها واقعی می‌شن. و حتما حداقل یکی‌شون هست که از اون مسیر خاص بگذره.

شاید بعد از مرگ هم واقعا اینطوری باشه که بریم یه بُعد بالاتر. و شاید بتونیم به همه‌ی اون دنیاهای موازی اشراف پیدا کنیم. ببینیم اگه تو هر مرحله از زندگی اون انتخابی رو می‌کردیم که نکردیم چی می‌شد و مسیرمون به کجا می‌رفت. شاید همه‌ی ورژن‌هامون از همه‌ی دنیاهای موازی یه‌جا جمع بشن و تجربه‌ی همه‌ی انتخاب‌ها، بد و خوب رو با هم داشته باشیم.

اگه اینطور باشه می‌تونی اون مسیر خاص رو هم ببینی. شاید خوشحال شی بابت فاطمه‌ای که اون مسیرو رفته، شایدم متوجه بشی که واقعا مصلحت نبوده. هر چی باشه، الان وقتش نیست. الان باید مسیر خودت رو پیش ببری و کسی چه می‌دونه، شاید اگه ادامه بدی و صبور باشی تو همین مسیر هم پیش بیاد. اما از چیزی که هنوز واقعی نشده اینقدر تصویر نساز، غیرواقعی‌ترش نکن. برای چیزی که دستِ تو نیست دست و پا نزن. پنجره‌ی ذهنت رو به اون دنیای موازی ببند و برگرد به واقعیت خودت. جلوت رو نگاه کن و فرصت‌ها و تجربه‌های توی مسیر خودت رو ببین.‌

ویژگی کتاب زندگی اینه که نمی‌تونی ورق بزنی ببینی آخرش چه اتفاقی میفته. قرارم نیست کتابو ببندیم و بازی رو به هم بزنیم! پس چاره‌ای نیست جز اینکه خط به خط باهاش جلو بریم ببینیم چی داره برامون. ولی یه جورایی همینشه که قشنگه :)

پس یادت نره زندگی. یه وقت یادت نره زنده‌ای...

🎧 کوه باش و دل نبند

  • فاطمه
  • سه شنبه ۳۰ دی ۹۹

چالش هزاران رنگ زیر ۱۲۰ دقیقه [تکمیل چالش!]

سلام

هلن توی وبلاگش یه چالش شروع کرده به اسم هرزصد که مخفف همون عبارتیه که تو عنوان نوشتم :)) با این هدف که تو ده روز، روزی یه انیمه‌ی سینمایی ببینیم و درباره‌ش یه یادداشت بنویسیم. (که احتمالا برا من بیشتر از ۱۰ روز طول می‌کشه :)) )

به چند دلیل دلم خواست من هم انجامش بدم. یکی این که یه مدته تقریبا فیلمی ندیدم و کلی فیلم و سریال جمع شده :/ و خب دقت کردم دلیلش نمی‌تونه تلف شدن وقتم باشه چون همینطوری‌شم کلی وقت تلف می‌کنم در روز :)) گفتم به این بهانه یه کم بهینه‌تر وقت تلف کنم D: (کلا با فیلم منظورمه، به طرفداران انیمه برنخوره :)) ) بعدم اینکه من می‌شه گفت اهل انیمه دیدن نیستم پس بهانه‌ای هم شد برای دیدن انیمه‌های معروف یا اونایی که تعریف‌شونو شنیده‌م.

تو همین پست هر چی ببینم اضافه می‌کنم و چند خطی درباره‌ش می‌نویسم. فقط اینکه انیمه‌هایی که همین الان نشان‌شده این‌ور و اونور دارم نهایت تا روز پنجم جواب بدن :)) امیدم به پست‌های چالش‌های بچه‌هاس و همین‌طور ممنون می‌شم اگه انیمه‌ی سینمایی قشنگی سراغ دارین تو کامنتا معرفی کنین :)

*** ویرایش بعد از ۵ ماه D:

بعد از مدت‌ها برگشتم که این پست رو کامل کنم. چون یه مدت فاصله افتاد می‌خواستم صبر کنم ۴ تا انیمه/انیمیشن باقی‌مونده رو ببینم بعد یه دفه بیام راجع به همه بنویسم. خودمم متعجبم که ۵ ماه طول کشید که ۴ تا انیمیشن ببینم :)) می‌تونید از شماره‌ی ۷ به بعد معرفی‌های جدید رو ببینید.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۸ دی ۹۹

Soul

سلام :)

بعد از شنیدن کلی تعریف از انیمیشن Soul (روح) بالاخره من هم دیدمش. از دیدنش لذت بردم و فکر کردم بد نیست کمی درباره‌ش بنویسم. پایان فیلم رو لو نداده‌م، ولی خطر اسپویل در مورد بعضی وقایع وجود داره :) (البته خلاصه‌ای که تو پاراگراف بعدی از داستان فیلم می‌نویسم چیزیه که توی تریلر هم اومده).

شخصیت اصلی انیمیشن، جو گاردنر، نوازنده‌ی موسیقی جازه که چون تابه‌حال نتونسته عضو هیچ گروهی بشه، توی مدرسه موسیقی درس می‌ده. تا اینکه بالاخره یه روز نظر یه بند رو جلب می‌کنه و قرار می‌شه همون شب باهاشون اجرا داشته باشه. ولی اینقدر خوشحاله که توی مسیر حواسش به اطراف نیست و میفته تو یه چاله و روح از بدنش جدا می‌شه :) اون [روحش] که نمی‌خواد حالا که بالاخره زندگی بهش رو کرده به دنیای پس از مرگ (The Great Beyond) بره، از مسیر منتهی به اون دنیا فرار می‌کنه و میفته تو دنیای پیش از زندگی (The Great Before)؛ جایی که روح‌های هنوز به دنیا نیومده آماده‌ی اومدن به زمین می‌شن و شخصیت‌شون شکل می‌گیره. مرحله‌ی آخر این آمادگی اینه که ارواح جوان یه جرقه (Spark) پیدا کنن؛ چیزی معادل شوق یا معنای زندگی. توی این دنیا غیر از موجوداتی که مسئول مراقبت از روح‌هان، ارواح درگذشته‌ای هم هستن که وظیفه دارن روح‌های جوان رو در پیدا کردن جرقه‌ی الهام‌بخش‌شون راهنمایی کنن. جو برای اینکه شناسایی و به دنیای پس از مرگ برگردونده نشه، خودش رو قاطی این مربی‌ها می‌کنه و وظیفه‌ی راهنمایی یک روح بهش داده می‌شه: روح شماره ۲۲ که مدت‌هاست اینجاست و تا به‌حال مربیان زیادی داشته، ولی به هیچ وجه حاضر نیست به زمین بره! از اینجا به بعده که داستان جالب می‌شه و احتمالا بتونید حدس‌هایی هم بزنید :)

نمایی از دنیای پیش از زندگی!‌

به نظرم پیام اصلی فیلم این بود که هر کس به این فکر کنه که معنای زندگی براش چیه؟ اون شوق یا هدفی که به خاطرش به این دنیا اومده چیه؟ در طول فیلم می‌فهمیم که اون جرقه لزوما یه هدف، مهارت یا علاقه‌ی خاص نیست و حتی می‌تونه چیزی مثل لذت بردن از دیدن آسمون یا پیاده‌روی باشه. آدم‌ها می‌تونن تو مسیر متفاوتی از علایق‌شون بیفتن ولی باز هم کارشون، آدم‌ها و زندگی رو دوست داشته باشن. همون‌طور که جایی نوازنده‌ی اصلی گروه این داستان رو برای جو تعریف می‌کنه: «یه ماهی جوان به ماهی پیری می‌رسه و می‌گه من می‌خوام چیزی که بهش می‌گن اقیانوس رو پیدا کنم. ماهی پیر می‌گه اینجا اقیانوسه دیگه! ماهی جوان میگه این؟ این که آبه، من دنبال اقیانوسم!»

(من اینجا یاد داستان مشابهی از دیوید فاستر والاس، نویسنده‌ی آمریکایی، افتادم که ابتدای تنها سخنرانیش نقل می‌کنه: «دو تا ماهی داشتن شنا می‌کردن که به ماهی پیرتری می‌رسن و ماهی پیر بهشون می‌گه صبح بخیر بچه‌ها، آب چطوره؟ دو تا ماهی به شنا کردن ادامه می‌دن تا بالاخره یکی‌شون از اون یکی می‌پرسه آب دیگه چیه؟!»۱)

مفهوم جالبی که توی فیلم مطرح می‌شه Zone هست. شاید براتون پیش اومده باشه وقتایی که به حدی از کاری لذت می‌برین که حس می‌کنین اون لحظه انگار از زمین جدا شدین! به تعبیر فیلم شما در اون لحظات توی یک فضای خوشی هستین. (می‌دونم که فضا ترجمه‌ی دقیقی برای Zone نیست، اما فکر می‌کنم اینجا معادل مناسبیه و خودمونم گاهی اینو استفاده می‌کنیم!)

جایی پشت دنیای پیش از زندگی، ۲۲ دنیای پنهانی رو به جو نشون می‌ده که دو دسته روح توش حضور دارن: روح‌های توی فضای خوشی و روح‌های گمشده‌ی سرگردان. روح‌های توی فضا که توی آسمون این دنیا معلقن، متعلق به جسم‌هایی هستن که روی زمین غرق کاری‌ان که ازش لذت می‌برن. در حالی که روح‌های سرگردان که ظاهر ترسناک و تاریکی پیدا کرده‌ن، درگیر وسواس‌های فکری و صداهای سرزنش‌گر درون خودشون شدن و جسم‌شون در زمین به نوعی داره یه زندگی یکنواخت و بی‌روح رو تجربه می‌کنه. ویژگی مشترک این دو دسته اینه که هر دو برای زمانی از جسم‌شون جدا شدن. و اینجا یکی از روح‌های عارف‌طور (که این توانایی رو دارن ارواح این دنیا رو به جسم‌شون برگردونن) حرف جالبی می‌زنه: «تفاوت زیادی بین این دو دسته نیست، در صورتی که چیزی که ازش لذت می‌بری تبدیل به وسواس بشه، همون لذت می‌تونه تو رو پایین بکشونه و از زندگی جدات کنه!»

‌ارواح معلق در فضای Zone!

این انیمیشن از جهاتی شبیه به Inside Out بود (هر دو محصول کمپانی‌های پیکسار و دیزنی‌ان و کارگردان‌شون پیت داکتره)، و من هر دو رو خیلی دوست دارم چون به مفاهیم غیر ملموس جذابی می‌پردازن! مثلا بعد از دیدن Inside Out نسبت به اینکه چرا دچار احساسات مختلف می‌شیم یا حافظه‌مون چطور کار می‌کنه، یه حسی پیدا می‌کنیم. درسته که واقعا توی مغز ما موجودات رنگ و وارنگی به عنوان نماینده‌ی احساسات‌مون وجود ندارن، اما همین یک دید خوب و شاید جدیدی بهمون می‌ده. توی Soul هم همین قضیه برقراره. و اینجا منظورم بحث‌های مربوط به مرگ و زندگی و جهان پیش از تولد نیست، منظورم پیدا کردن یک دید و حس به حالات روحه. روحی که می‌تونه شوق زندگی داشته باشه، نوعی فاصله گرفتن از جسم مادی رو تجربه کنه، و یا در اثر افکار منفی آسیب ببینه.

من فکر می‌کنم همه‌ی ما یه ۲۲ی درون داریم! بخشی از وجودمون که گاهی از وارد شدن به جریان زندگی اجتناب می‌کنه یا می‌ترسه، چون فکر می‌کنه به قدر کافی خوب نیست، یا فکر می‌کنه باید یه معنای خیلی خاص پیدا کنه. در حالی که فقط کافیه زندگی کنه! مثل ۲۲ که روی زمین تونست جرقه‌ش رو پیدا کنه، یا مثل جو که در زمان معاشرتش با ۲۲ به مرور موفق شد روابطش رو با آدم‌ها بهبود بده، دید بهتری به زندگی پیدا کنه و بفهمه شوق زندگی می‌تونه به سادگی بودن در جریان زندگی باشه. به عبارت دیگه، فهمید اقیانوس همین آبیه که توش شنا می‌کنه :)

۱) ترجمه‌ی متن این سخنرانی دیوید فاستر والاس با عنوان «آب این است» به عنوان اولین جستار در کتاب «این هم مثالی دیگر» اومده (من متن رو عینا نیاوردم). می‌تونین سخنرانی کامل رو از این لینک هم گوش کنین.

پ.ن. دوستان من این پست رو عینا توی اکانت ویرگولم هم گذاشتم (به عنوان اولین پست). مدتیه به این فکر می‌کنم که بعضی پست‌های وزین‌ترم (نسبت به بقیه دیگه D:) رو اونجا هم بذارم تا شاید لینکش رو به بعضی دوستای دیگه‌م هم بدم بخونن. حالا هنوز نمی‌دونم دقیقا می‌خوام با اون اکانت چی کار کنم، ولی اگه اونجا هستید دوست داشتید بیاین همو دنبال کنیم :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۱ دی ۹۹

۲۷۱

سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه.

۱) چالش روزی چند ساعت بدون تکنولوژیم تموم شد. یه یادداشت آخرش اضافه کردم که اگه دوست داشتید همون‌جا بخونین.

۲) [خطر اسپویل جزئی] Tenet رو دیدم امروز (فیلم جدید نولان، که بالاخره کیفیتای خوبش داره میاد). من گاهی حس می‌کنم موقع فیلم دیدن به خودم سختی می‌دم :)) با زیرنویس انگلیسی می‌بینم و اون وسط بعضی کلمه‌ها رو چک می‌کنم (حالا نه هر کلمه‌ای که بلدش نباشم) یا بعضی جاها می‌زنم عقب که بهتر بفهمم چی شد. حالا، برای فیلمی مثل تِنت که روایتش غیر خطی و پر از عقب و جلو رفتن تو زمانه، فکر کنم همین عقب زدنای من هم باعث گیجی بیشترم شدن :))

بدم نمیاد تحلیلایی رو که راجع بهش نوشته شده بخونم یا ویدیویی چیزی ببینم، ولی بیشتر دلم می‌خواد اول خودم کمی درباره‌ش بنویسم که برداشت اولیه‌ی خودم رو داشته باشم بعد برم سراغ اونا.

۳) کپی کردن مطالب وبلاگ قبلیم (تو میهن‌بلاگ) هم به پایان رسید. با خوندن نوشته‌های قدیمیم متوجه شدم که از بعضی جهات خیلی رشد کردم و از بعضی جهات هنوز همون‌طوری‌ام! مثلا درسته که یه رفتارایی از خودم نوشته بودم که الان از یادآوری‌شون تعجب می‌کنم (و خدا رو شکر که دیگه اونطوری نیستم!) ولی یه رفتارها یا حساسیت‌هایی رو سال‌هاست که دارم. یا مشکلی رو که فکر می‌کردم تازگی با یه جمع دوستانه پیدا کردم، فهمیدم از همون موقع فارغ‌التحصیل شدن از دبیرستان کم‌وبیش داشتم! واقعا بعضی از این موارد به نظرم جای فکر دارن.

۴) مطمئن نیستم دلم برای دانشگاه رفتن تنگ شده باشه. از آخرین باری که رفتم بیشتر از یک ماه می‌گذره، و گرچه تو خونه نمی‌تونم خوب کار کنم (جالبه که اینو هفت هشت سال پیش هم تو اون یکی وبلاگ نوشته بودم!)، این اواخر هر بار که دانشگاه رفتم هم نتونستم خوب کار کنم! براش می‌تونم چند تایی دلیل بشمرم، هم از عوامل درونی و هم بیرونی، که بیاید فعلا واردش نشیم. ولی کلا یه طورایی برام غم‌انگیزه.

۵) اون کتابایی که گفتم به علاوه‌ی چند جلد کتاب دانشگاهی رو گذاشتم تو اپلیکیشن کنسل (Can Sell!) برای فروش. حالا امروز یه بنده‌خدایی زنگ زد به گوشیم و چرت بعدازظهر منو پاره کرد که بگه فیزیک هالیدی رو می‌خواد. قرار شد آدرسشم برام بفرسته و وقتی فرستاد شماره کارت خواست. من تو پیامم به جز نوشتن شماره کارت، ازش فامیلش رو پرسیدم (نگفته بود) و اسم کتاب رو گفتم که مطمئن شم درست فهمیدم. دیگه جواب نداده از اون موقع :| به نظرتون منصرف شده؟ ینی فقط می‌خواست منو از خواب بپرونه؟ :/

۶) قضیه‌ی این ترک بیان چیه دوباره؟ اگه مشکلی هست بگین ما هم در جریان باشیم و تصمیمی بگیریم.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۳ آذر ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب