سلام، امیدوارم حال همگی خوب باشه.
یه خدا قوت و خسته نباشید مخصوص هم به کنکوریا میگم، ایشالا نتیجهی تلاشتون رو به بهترین شکل بگیرین :)
چند ماه پیش میخواستم این پست رو بذارم و آلبوم جدید الافور آرنالدز (البته فکر کنم آرنالدس درسته :/) رو معرفی کنم. نوشتنش رو هم شروع کردم ولی عقب افتاد و یادم رفت تا الان که بالاخره تصمیم گرفتم کاملش کنم. (و اینکه چون شاید یه مدت کمتر بتونم اینطرفا بیام، خوبه که یه پست نسبتا به درد بخور این بالا باشه :)) )
جدیدترین آلبوم Olafur Arnalds که پاییز ۲۰۲۰ منتشر شد، Some kind of peace هست و ۱۰ تا قطعه داره که ۷ تاش بیکلامه. اولش به خاطر قطعهی آخر آلبوم بود که خواستم این پست رو بذارم ولی حالا تا اینجاییم، کمی از چیزایی که دربارهی بعضی آهنگای دیگهش فهمیدم هم مینویسم. شاید برای شما هم جالب باشه :)
خب قبل از هر چیز، هم میتونید آلبوم رو تو اسپاتیفای گوش کنید و هم آهنگا رو اینجا آپلود کردم براتون:
نکتهی دیگه اینکه خود الافور دربارهی آلبوم و هر قطعه یه چیزایی گفته که میتونید اینجا تو توضیحات آلبوم کامل بخونیدش. منم در ادامه هر جا که به حرفاش ارجاع دادم منظورم همین توضیحات بوده.
* اسم دو قطعهی اول برام جالب بود. Loom یعنی دستگاه بافندگی و Woven Song میشه آهنگِ بافتهشده! این که برای موسیقی تار و پودی فرض کنیم و بگیم آهنگ رو میشه بافت به نظرم تعبیر قشنگی اومد :)
فضای این دو تا آهنگ به نظرم شبیه هم اومدن و منو یاد کارتونهای شرقی زمان بچگی انداختن. البته خود الافور گفته صدای حرف زدنی که تو دومی میاد متعلق به قبایل آمازونیه ولی برای منی که زبانش رو نمیشناختم، بار اول که گوش دادم اون زبانهای شرق آسیا رو تداعی کرد؛ همراه با تصویر زنی که پشت یه چرخ نخریسی یا دستگاه بافندگی نشسته و آواز میخونه (یا میبافه)!
* ملودی قطعهی Spiral شبیه قطعهی Autumn Day بود که جزو آهنگهای محبوب من از الافور آرنالدزه. Autumn day موسیقی متن یه سریال بوده و اونطور که از یادداشت الافور فهمیدم Spiral هم اول قرار بوده برای اون سریال باشه ولی بعد تصمیم گرفته اونجا نذاردش و حالا تو این آلبوم آورده.
* تو ترانهی Back to the Sky یه جا اسم آلبوم میاد (یا شاید اسم آلبوم از اینجا انتخاب شده) که به نظرم جملهی قشنگی اومد ^_^:
And then when the stars align with some kind of peace
I could be loved by you, either way…
* در مورد قطعهی We Contain Multitudes الافور گفته این اسم برداشتی از یکی از شعرهای والت ویتمن بوده که یه جاش میگه I contain multitudes. ظاهرا شعرش دربارهی اینه که ما بسته به اینکه کجاییم یا با کی هستیم شخصیتهای متفاوتی از خودمون نشون میدیم و سخته که از بین همهی اینا بفهمیم واقعا چه کسی هستیم. (نمیدونم، اینم یه نظره بالاخره!)
* و اما Undone! این قطعه با خوندن یه متن کوتاه شروع میشه که قصهی خودشو داره: Lhasa De Sela یه خواننده بوده که سال ۲۰۱۰ فوت شده و یه آهنگ ازش هست به اسم Soon this place will be too small [متنش]. بعد یه صحبتی ازش ضبط شده که داستان پشت این آهنگ رو توضیح میده. من متن حرفاش رو اینجا پیدا کردم و تو این ویدیو هم میتونید با صدای خودش گوش بدید (البته امیدوارم بتونید چون برای خودم دیگه باز نمیشه :/). اول قطعهی Undone یه بخش از همین صحبتِ ضبطشده پخش میشه و بعدش آهنگ بیکلام ادامه پیدا میکنه. کلا این قطعه رو خیلی دوست داشتم؛ هم جملات اولش و هم خود موسیقیش رو.
چیزی که در ادامه میخونید، ترجمهی اون متنه (امیدوارم که خوب شده باشه!) و بخشی که بولد کردم همون چند خطیه که اول آهنگ خونده میشه:
این یک داستان دربارهی پدرم هست. چون پدرم مرد بسیار فلسفهورزی است و همیشه یک ایده در ذهنش میچرخد و میگردد و مدار هر نظریهای که دارد چندین سال طول میکشد تا یک دور بزند، و هر وقت که تا آخر ایدهای رفته باشد، بعدش یک ایدهی فلسفی جدید دارد. این روزها او یک ایدهی جدید دارد.
نظریهی او این است که هنگامی که ما در رحم مادرمان شکل میگیریم، مانند یک ذرهی کوچک، سبک و معلق در فضایی بیکران ظاهر میشویم. هیچ صدایی نیست، تاریکی محض است و به نظر نمیرسد زمان وجود داشته باشد. شبیه اقیانوسی از تاریکیست...
و بعد، ما رشد میکنیم و به بزرگ شدن ادامه میدهیم و همچنان که بزرگ میشویم، به آهستگی شروع به احساس کردن و لمس چیزها میکنیم، و دیوارههای دنیایی را که در آنیم لمس میکنیم. و سپس شروع میکنیم به شنیدن صداها و حس کردن ضربههایی که از بیرون بهمان میرسند.
بعد هر چه که بزرگ و بزرگتر میشویم، فاصلهی بین ما و آن دنیای دیگرِ بیرونی کوچک و کوچکتر میشود. و این دنیا که درونش هستیم، دنیایی که در ابتدا بسیار بزرگ و بینهایت پذیرای ما به نظر میرسد، حال بسیار غیرقابل تحمل شده است.
و بعد ما ناچاریم که زاده شویم.
پدرم میگوید که فرایند تولد به قدری آشفته و خشن است، که مطمئن است در لحظهی تولد همهی ما فکر میکنیم: «خودشه، این مرگه. این پایان زندگی منه...».
و سپس متولد میشویم و این شگفتآور است؛ چون تازه آغاز است...!
در آغاز ما خیلی کوچکیم، و دنیا بینهایت بزرگ و زمان بینهایت دراز به نظر میرسد. سپس همچنان رشد میکنیم و میآموزیم چگونه از حسهایمان استفاده کنیم. یک بار دیگر میآموزیم چگونه خطوط دنیایی را که در آنیم لمس کنیم.
گاهی در ترکیب با صداها و حسهای این دنیا، صداهایی را میشنویم و ضربههایی را حس میکنیم که باز هم از دنیای دیگری میآیند... و آن دنیای دیگر ما را در تمام طول زندگی دنبال میکند، گویی آن سوی یک دیوارِ بسیار بسیار نازک چیزی در حال رخ دادن است.
میتوانیم برای زمانی طولانی فراموشش کنیم، اما باز ناگهان دوباره میآید... و سپس در پایان زندگیمان، ما ناچاریم که بمیریم.
پدرم میگوید که در آن نقطه، ما فکر میکنیم خیلی باهوشیم و این بار مطمئنیم که این مرگ است، که این پایان است، چون هر کسی این را میداند.
اما پدرم فکر میکند که این هم پایان نیست. فقط آغاز چیزی دیگر است...
به نظرم نگاه جالبی اومد این شکلی که مقایسه کرده، مخصوصا اون قسمت که میگه گاهی یه صداها و نشونههایی حس میکنیم که انگار از جهان دیگهای میان!
ولی فارغ از همهی این حرفها و فکرهایی که بالاخره پشت هر آهنگی (و اثری) وجود داره، خود آلبوم به نظرم ارزش گوش دادن داره. امیدوارم شما هم از شنیدنش لذت ببرین :)