مقدمه!

چند وقت پیش با دوستم صحبت این شد که برای تولد هم کتاب بخریم. اوایل بهمن که نمایشگاه مجازی کتاب (همراه با بن و تخفیف‌هاش!) برگزار شد، حدود یک ماه مونده بود به تولدش. ازش لیست کتابایی که می‌خواست رو گرفتم و دوتاشون رو انتخاب کردم: سیرک شبانه (که قبلا معرفیش رو تو یکی از اپیزودهای پادکست گالینگور شنیده بودم) و شام با آدری هپبورن. جالب اینکه بین اون همه کتابی که از انتشارات مختلف خریده بودم، شام با آدری هپبورن اولین کتابی بود که به دستم رسید. دوست داشتم قبل از اینکه به دوستم بدم‌شون حداقل یکی‌شون رو بخونم و این افتخار نصیب آدری هپبورن شد :))

توی کانالم به این موضوع کمی اشاره کرده بودم و دو تا از دوستان گفته بودن بعدا کتابو معرفی کن. دیشب داشتم فکر می‌کردم تو کانال معرفیش رو بذارم یا همون وبلاگ؟ بعد یاد کتاب دیگه‌ای افتادم که تو دام کمال‌طلبیم افتاده و یه ماهه پست معرفیش کامل نشده :)) فکر کردم خوبی کانال اینه که چون نمی‌خوام توش پست طولانی بذارم، مجبور می‌شم معرفی جمع‌وجوری بنویسم و زیاد کل کتابو تعریف نکنم :)) بعد می‌تونم همون رو عینا توی وبلاگ بذارم که همه‌ی معرفی‌هام اینجا هم باشن. کلک خوبیه!

حالا هم دارم فکر می‌کنم برای نوشتن درباره‌ی هر چیز اگه یه محدودیت کلمه در نظر بگیرم شاید کمک‌کننده باشه. مثلا الان این همه مقدمه چه کارکردی داشت؟ :))

معرفی کتاب شام با آدری هپبورن (The Dinner List)

(نوشته‌ی ربکا سرل، ترجمه‌ی میلاد بابانژاد و الهه مرادی، نشر نون)

موقعیتی فراهم شده که سابرینا می‌تونه تو شب تولدش با پنج نفری که خودش انتخاب کرده شام بخوره: پدرش (که در کودکی اون و مادرشو ترک کرده و چند سالی هست مرده)، نامزد سابقش (که طی داستان می‌فهمیم چه ماجراهایی از سر گذروندن)، بهترین دوستش (که از زمان دانشگاه با هم هم‌خونه بودن)، استاد فلسفه‌ش تو دانشگاه، و البته هنرپیشه‌ی مورد علاقه‌ش: آدری هپبورن. (سبک داستان رئالیسم جادوییه پس خیلی سخت نگیرین که چطور این قرار شام اتفاق افتاده!)

توی این جمع شش نفره و در بحث‌هایی که بیشتر با هدایت آدری هپبورن و استاد سابرینا شکل می‌گیره، سابرینا در تلاشه چیزهایی رو بفهمه. زخمایی سر باز می‌کنن و خاطراتی به یادش میان. این فرصت فراهم می‌شه که دو طرف هر رابطه (سابرینا و پدرش / نامزدش / دوستش) حرفاشونو بزنن و بالاخره به نقطه‌ای برسن که سابرینا بتونه از بعضی مسائل بگذره، طرف مقابلش رو ببخشه و البته سهم خودش رو هم در روابطش و اتفاقایی که افتاده بپذیره.

چیزی که کتاب رو برام جذاب می‌کرد علاوه بر اینکه کنجکاو بودم ببینم صحبتاشون چطوری پیش میره و بالاخره آخرش چی می‌شه، این بود که هر چی صحبت‌ها و همین‌طور روایت گذشته (یه فصل درمیون) جلوتر می‌رفت به لایه‌‌های جدید و حتی غافلگیری‌هایی می‌رسید که نشون می‌داد داستان به این سادگی هم نبوده.

+ با رابطه‌ی سابرینا و دوستش همذات‌پنداری کردم. رابطه‌ای صمیمی که گرچه فاصله گرفتن مکانی و فکری با گذشت سال‌ها اون رو تحت تاثیر قرار داده بود، اما معلوم بود هنوز دوستی و محبت بین‌شون باقیه. دلخوری‌ها، توقعات و احساسات سابرینا رو نسبت به دوستش درک می‌کردم و بعضا تجربه کرده‌م.

+ بریده‌ی پایین و چند خط بعدش رو هم به معرفی توی کانال اضافه می‌کنم:

جسیکا می‌گوید: «این دختر همیشه این حس رو داشت که همه چیز خودبه‌خود قراره کار کنه و جواب بده، و قرار نیست براش هیچ تلاشی کرد. انگار که قصه‌ی عشقشون اون‌قدر افسانه‌ای و بزرگه که نیازی نداره هر روز براش تلاش کنه. اما رابطه یعنی همین دیگه. هر روز باید تلاش کنی تا بتونی رابطه‌ات رو حفش کنی.»

نکته‌ای که کتاب برام داشت اولا حرف تو همین پاراگراف بود؛ اینکه باید برای بهبود روابط‌مون -هر رابطه‌ای که برامون مهمه- تلاش کنیم. و دوما (شاید به موازات اولی) یادآوری اینکه وقتی چیزی تو روابطم ناراحتم می‌کنه سهم خودم رو هم ببینم. نه اونقدر که بگم همه چی تقصیر من بود، ولی حق‌به‌جانب هم نباشم :)