به طرف در خروجی دانشگاه میرم، خوشحال از تعطیلیِ پیش رو و کمی استراحت. برگ زیادی روی زمین ریخته؛ از اون برگهای زرد و نارنجی که فقط توی پاییز انتظار دیدنشون رو داری و تو تابستون کسی تحویلشون نمیگیره. قدمهام رو طوری برمیدارم که پام بره روشون، شاید اینم یه جور توجه کردن باشه، هرچند دردناک!
یهدفعه باد میوزه و کلی برگ دیگه از درختا جدا میشن. محو صحنهی آروم پایین اومدنشون میشم. برگهای روی زمین هم هوا میرن و همگی تو یه مسیر دایروی شروع به چرخیدن میکنن. یه لحظه حس میکنم باد منو هم داره میبره، قراره به برگها بپیوندم و وارد اون مسیر بشم و بچرخم و بچرخم. انگار اون چند ثانیه خودم رو سپردهم به باد، بیدغدغه و رها.
به خودم میام؛ جهت باد عوض شده و برگها دارن مخالف من حرکت میکنن، یا من مخالف اونها، از اون قسمت رد شدم به هر حال. راه خودم رو میرم و اونا رو به حال خودشون میذارم تا بچرخن و برقصن، شاید کسی یهکم تحویلشون بگیره...
🎧 John Barry – The John Dunbar Theme (Dances with Wolves OST)
* اشاره به عنوان فیلم با گرگها میرقصد، که البته ندیدمش! فقط با دیدن برگها یهو به ذهنم رسید :)