وارد خونه که شدیم، بابا دو تا کارتن نیمه‌پر روی زمین رو نشونم داد. شروع به جمع کردن وسیله‌های باقی‌مونده و پر کردن کارتن‌ها کردیم. من رفتم سراغ یه سری کتاب و جزوه که از عنوان‌های مرتبط با فیزیک و نجوم‌شون معلوم بود مال کدوم خاله‌ن! چند تا پلاستیک از کف زمین برداشتم و کتابا رو توی اونا گذاشتم تا بین وسایل دیگه آسیب نبینن. بعد باید دور کارتن‌ها رو طناب می‌پیچیدیم. کمک بابا کردم هرچند بیشتر کار رو اون انجام داد. اون وسط رفتم سمت پنجره و پرده‌ای که آخرش هم کسی نخرید رو زدم کنار و دیدم پشتش بالکنه! با خودم فکر کردم واقعا تا حالا متوجه نشده بودم اینجا بالکن داره؟ یادم نمی‌اومد. به هر حال مگه چقدر اینجا می‌اومدیم؟ یه چیزی کف بالکن توجهم رو جلب کرد. پنجره کثیف بود و اول نفهمیدم چیه. دقت کردم و پرهاش رو تشخیص دادم. بعد بخشی از استخون‌هاش رو... و به معنای واقعی کلمه دلم گرفت. معلوم نبود چند وقته کلاغ بیچاره مرده. اصلا چی شده که افتاده اینجا؟...

     سعی کردم به خاطر بیارم از کی شروع به جمع کردن وسایل این خونه کردیم. تابستون بود یا دیرتر که فرش‌ها رو آوردیم خونه و من آدرس جایی که باید برن رو نوشتم روی چند تا کاغذ آ-چهار که بزنیم بهشون؟ آخرین بار کی یکی‌شون اومده بود تهران و توی این خونه مونده بود، نه پیش ما یا دایی این‌ها؟ بار آخری که ما و دایی اینا اومدیم اینجا پیش بقیه و هر کدوم یه چیزی برای شام آوردیم کی بود؟... کار کارتن‌ها تموم شده بود و رفته بودن کنار دیوار، پیش سه تا کارتن دیگه، تا اینا رو هم بعدا بفرستیم اون شهر. به خونه‌ی خالی نگاه کردم. تقریبا چیزی باقی نمونده بود ولی اگه چشمام رو می‌بستم می‌تونستم میز کوچیک ناهار خوری و مبل‌ها رو ببینم. تلویزیون کوچیک روی اپن که این اواخر خراب شده بود رو ببینم. تخت یه نفره‌ی توی تنها اتاق‌خواب و ترازوی دیجیتالی که برای همه‌مون جذابیت داشت رو ببینم. می‌تونستم اعضای خانواده رو ببینم و صدای حرف زدن‌شون رو بشنوم، و برم چایی بریزم که با کیکی که یه نفر درست کرده بخوریم... کاش نیومده بودم. کاش بیشتر اومده بودم! چقدر توی اون لحظات شاکر بودم؟ نمی‌دونم.

     دستامون رو شستیم، ماسک و دستکش‌ها رو زدیم و هر کدوم یکی از وسایل دست و پا گیری رو که دیگه برای کسی استفاده‌ای نداشت، برداشتیم که موقع رفتن بندازیم دور. به این فکر کردم که خاطراتم از این خونه خیلی هم زیاد نبودن، ولی گاهی خاطرات چقدر می‌تونن وزن داشته باشن.

‌‌

پ.ن. روز بیست و هشتم. این کاملا ممکنه که جنبه‌های مختلفی از یه اتفاق حس‌های مختلفی ایجاد کنن. دارم یاد می‌گیرم این حس‌های متفاوت رو کنار هم بپذیرم.
پ.ن۲. نمی‌دونم چرا این آهنگ رو گذاشتم. اولش فقط به خاطر کلاغش بود. ولی کلا حس غریبی بهم میده.