سلام

طبق معمول چیزهای زیادی تو ذهنم هست که دوست دارم در موردشون بنویسم. و فکر کنم چند وقتی هست که کم می‌نویسم. منظورم پست وبلاگ نیست الزاما، برای خودم هم کمتر می‌نویسم. دلم می‌خواد الان این چند خط رو برای خودم تایپ کنم و شاید بعدش منتشرش هم بکنم.

Daymehr - 176🎧

 

داشتم فکر می‌کردم وقتایی که جایی حادثه‌ای رخ می‌ده که کسی یا کسانی توش از دنیا می‌رن، ممکنه آدمی که اونا رو نمی‌شناخته یا به اون حادثه نزدیک نبوده، نهایتش یه ناراحتی جزیی براش پیش بیاد و راحت ازش بگذره. اما دونستن داستان اون افراد باعث می‌شه بهشون احساس نزدیکی کنیم. باعث می‌شه از عدد و رقم تبدیل بشن به آدمای واقعی که داستان زندگی خودشون رو داشتن، امید و آرزو و خونواده. دونستن داستان‌شون باعث می‌شه عمیق‌تر تو ذهن‌مون بمونن و نتونیم به اون راحتی ازشون رد شیم –و تازه این حرفم جدای از شرایطیه که اون اتفاق ممکنه درش افتاده باشه.

خب، مشخصا وقتی تمام ۱۷۶ نفر سرنشین یه هواپیما از بین می‌رن، نمی‌شه انتظار داشت داستان همه‌شون رو بشنویم. بنا به اینکه عکس و داستان کدوما بیشتر پخش می‌شه یا خونواده‌ی کدوم‌شون تو مدیا فعالیت بیشتری دارن، اسم یه تعدادشون بیشتر شنیده و تکرار می‌شه و شاید بشن نماد اون اتفاق. طوری که اگه کسی دنبال این نره که تک‌تک مطالب مربوط به اون موضوع رو هم دنبال کنه، بازم اسم اون اشخاص به گوشش آشناس.

نزدیک خونه‌ی ما یه امامزاده هست و سه سال پیش ۴ نفر از مسافرای هواپیمای اوکراینی رو اونجا به خاک سپردن. یه خانوم که عنوان مهندس قبل اسمش اومده با دختر و پسرش، و یه پسر جوون اونم با عنوان مهندس. سه سنگ قبر برای این ۴ نفر. جزو اون کسایی نبودن که اسماشون زیاد شنیده می‌شد. بعید نیست درباره‌شون صحبت شده باشه‌ها، ولی منی که به‌طور خاص دنبال‌کننده‌ی اخبار تک‌تک خانواده‌ها نبوده‌م نشنیده‌م.

اما گاهی که دلم می‌گیره و می‌رم امامزاده، بی‌اغراق هر بار با دیدن این سه تا سنگ قبر بغض گلومو می‌گیره. حس عجیبی که نمی‌دونم چطور توصیفش کنم؛ شاید رگه‌هایی از خشم یا سردرگمی هم درش هست، اما غمش غالبه. غم عمیقی که باعث می‌شه دلم بخواد بشینم همون‌جا گریه کنم و حتی موقع نوشتنش هم داره این اتفاق میفته. همیشه می‌رم پیش این ۴ نفر چند دقیقه‌ای می‌شینم. یا اگه خونواده‌هاشون اونجا باشن با یه فاصله‌ای می‌ایستم و فقط فاتحه می‌خونم. اسم‌هایی که جای دیگه‌ای نشنیدم و حتی داستان‌شون رو هم نمی‌دونم. ولی می‌دونم که برای من این ۴ نفر شده‌ن نمادهای اون اتفاق تلخ.

چند خط زیر رو چند ماه پیش، تو محرم بود که برای خودم نوشتم:

... دیروز عصر خونواده‌ی یکی‌شون اومده بود. منم فاتحه‌مو که خوندم فاصله گرفتم و یه دوری زدم، بعد دوباره برگشتم عقب‌تر از اونا یه گوشه‌ی خلوت ایستادم و به روضه‌ای که پخش می‌شد گوش دادم. شب هفتم محرم بود و روضه‌ی علی اصغر رو می‌خوندن. اونجا داشتم فکر می‌کردم احتمالا مظلوم‌ترین خونی که تو کربلا ریخته شد خون این بچه‌ی شش ماهه بود... عبارت «خون مظلوم» تو سرم تکرار می‌شد. هر چی که پشت اون اتفاق و فاجعه بوده، این رو فکر کنم همه قبول دارن که مظلوم کشته شدن اونا. جمله‌هایی درباره خون مظلوم هست که تو ذهنم جمله‌بندیش نمیاد درست. ولی فکر کنم کمترین خاصیتش همینه که قبرشو که می‌بینی، روضه‌شو که می‌شنوی اشکت درمیاد.

و خاصیتش اینه که فراموش نمی‌شه.

می‌شه یه تَرَک تو باورهام و معیار بازنگری دوباره‌م تو خیلی چیزا.

می‌شه درد عمیقی که هر چیز دیگه‌ای رو هم با خوش‌بینی سعی کنم توجیه کنم یا از کنارش بگذرم، از این نمی‌تونم.