به بهانه‌ی پخش فصل چهارم سریال وست‌ورلد، با اینکه تا این لحظه دو قسمتش فقط اومده، یه چیزایی تو ذهنم به هم وصل شد که فکر کردم خوبه بنویسم‌شون. اگه وست‌ورلد رو ندیدین، درباره‌ی داستانش قبلا یه خلاصه اینجا نوشتم.

یه صحنه‌ای هست که تو هر فصل وست‌ورلد به شکلی تکرار می‌شه؛ نشون می‌ده که یه شخصیت از خواب بیدار می‌شه تا یه روز جدید رو شروع کنه! تو فصل اول (و دوم) برای ربات‌ها این رو نشون می‌داد و اوایل اون‌ها اصلا درکی از این نداشتن که هر روزشون یه داستان تکراری داره. تو فصل سوم وقتی این صحنه رو برای یه انسان می‌بینیم، اولش شک می‌کنیم که این رباته یا آدمه؟! در ادامه می‌فهمیم هدف سریال همینه که بگه برای انسان‌ها هم قضیه‌ی مشابهی وجود داره. تو فصل چهارم هم برای یکی از ربات‌هایی که حالا به دنیای آدم‌ها اومدن این صحنه رو داریم.

صحنه‌ی مذکور! -سمت راست: فصل اول، سمت چپ: فصل سوم

 ‌

یه یادداشت می‌خوندم که می‌گفت این سریال می‌خواد بگه انسان‌ها هم از یه سری کد (مثلا ژنتیکی) تشکیل شدن. شاید پیچیده‌تر از کد ربات‌ها باشه و هنوز کامل کشفش نکرده باشیم، ولی عملا ما هم مثل ربات‌های این سریالیم. البته ظاهرا نویسنده‌ش معتقد بود همه‌ی رفتارای انسان رو می‌شه در مغز و فعل و انفعالات شیمیایی‌ش ریشه‌یابی کرد. اما حتی با اعتقاد به وجود یه ساحت متافیزیکی برای انسان‌ها، بازم نمی‌تونیم منکر این بشیم که خیلی از اتفاقا تو همین مغز دارن میفتن. و اگه کسی پی به این ساز و کار ببره چرا نتونه کنترلش کنه؟ نویسنده‌ی اون یادداشت به مواردی مثل تبلیغات، مصرف‌گرایی و الگوریتم‌های شبکه‌های اجتماعی اشاره کرده بود که دقیقا دارن از همین طریق آدما رو پیش‌بینی و کنترل می‌کنن.

سریال جدید Severance رو هم شاید دیده باشین. (اینم جزو سریالای مورد علاقه‌م شده و راجع بهش خیلی می‌شه حرف زد). اونجا فرقش اینه که زندگی و آگاهی بعضی از آدما دو قسمت شده و خودشونم از این موضوع باخبرن. ولی در روند سریال اتفاقایی میفته که اینا سعی می‌کنن از قضیه بیشتر سر دربیارن.

پس به نظر میاد کلید همه‌ی این داستان‌ها آگاه شدنه که بعدش به تغییر منجر می‌شه. اما تو فصل چهارم همین وست‌ورلد یه دیالوگ جالب بین دو نفر رد و بدل می‌شه. [خطر اسپویل فصل ۳] خب تو فصل قبلش یه سیستم هوش مصنوعی وجود داشت که با دقت خوبی آینده‌ی آدما رو پیش‌بینی می‌کرد و می‌گفت چه کاری براشون مناسبه و اینا. بعد اینا زدن نابودش کردن و حالا اول فصل ۴، همکار یکی از شخصیت‌های اصلی بهش می‌گه: به نظرم اون سیستم نمی‌گفت ما کی می‌تونیم باشیم، می‌گفت همین الانش کی هستیم. مثلا الان که سیستمه دیگه نیست، زندگیت فرقی کرده؟!

این به نظرم یه هشدار جدیه! همیشه آگاهی به تغییر منجر نمی‌شه. بدتر از اون وقتیه که فکر می‌کنیم تغییری ایجاد کردیم ولی عملا همونیم که بودیم.

بعد از دیالوگ مذکور! -اسکرین‌شات از قسمت اول فصل ۴ وست‌ورلد

اخیرا دوباره روزام مثل هم شده. صبح‌ها که بیدار می‌شم انگار مثل همون شخصیت‌ها از بالا خودمو می‌بینم که: خب، یه روز جدید! ولی خبر ندارم قراره مثل روزای قبل باشه. بعد کم‌کم پی می‌برم چقد همه چیز یکنواخت شده و اوضاع رو اون‌طوری که باید پیش نمی‌برم. حتی وقتی فعالیت جدیدی به برنامه‌م اضافه می‌کنم طولی نمی‌کشه که اشتیاقم براش فروکش می‌کنه و اونم به یکنواختی روزهام می‌پیونده. آگاهم به این یکنواختی، اما بازم تو حلقه‌شم. همون‌طور که آگاهم به اینکه شبکه‌های اجتماعی وقتم رو می‌گیرن، اما بازم وقت زیادی رو توشون می‌گذرونم. (یه وقتا می‌گم خب دیگه وقت تغییره، از فردا روزی فقط ۱۰ دقیقه اینستا رو چک می‌کنم! و یه هفته بعدش می‌بینم به جاش کل هفته رو تو یوتیوب چرخیده‌م. یعنی فکر کردم به اعتیادم آگاه شدم و خوشحالم بودم، ولی در عمل فقط مخدر رو عوض کرده‌م!)

دن آریلی، روان‌شناس و اقتصاددان رفتاری، یه کتاب داره به اسم Predictably Irrational؛ «نابخردی‌های پیش‌بینی‌پذیر». (جالبه که اولین بار استاد درس شناسایی الگو که مبحثی مربوط به هوش مصنوعیه سر کلاسش معرفیش کرد). نخونده‌مش ولی همین عنوانش یه سرنخه برام؛ نابخردی‌هایی داریم و فکر هم می‌کنیم بهشون آگاهیم، اما اینقدر پیش‌بینی‌پذیرن که بازم داریم باهاشون کنترل می‌شیم. حالا توسط قدرت‌های دنیای مدرن یا حتی توسط ذهن ناهشیار خودمون.

نمی‌دونم به خاطر زیاد فکر کردنه یا شروع کردن کتاب «زندگی خود را دوباره بیافرینید» -که مخصوصا دارم به کندی می‌خونمش. اما اخیرا یکی دو تا الگوی تکرارشونده رو تونستم تو خودم شناسایی کنم. منظورم اینه که رفتارها رو قبلا هم می‌دیدم ولی الان بهتر دارم الگوهاشون رو هم می‌بینم. صبح داشتم چند صفحه‌ی دیگه از کتابه رو می‌خوندم، می‌گفت سه تا رویکرد اصلی هست که آدما در پاسخ به تله‌های زندگی انتخاب می‌کنن: تسلیم، فرار، ضدحمله (در عمل ممکنه ترکیبی از این‌ها رو داشته باشیم). بعد تو توضیح رویکرد تسلیم نوشته بود تمایل داریم خودمون رو تو موقعیت‌هایی قرار بدیم که اون تله رو بازآفرینی می‌کنن. چرا؟ چون چیزیه که از کودکی باهاش بزرگ شدیم و انگار توش راحتیم! و این تکرار الگوهای کودکی منجر می‌شه به حلقه‌ای تکرارشونده از اون تله. رویکرد فرار هم وقتیه که از روبه‌رو شدن با اون تله و تجربه کردنش اجتناب می‌کنیم. اعتیاد هم یکی از عواقب این رویکرده، حالا می‌خواد اعتیاد به الکل باشه، یا کار کردن، یا شبکه‌های اجتماعی! به نظرم رسید بیشتر این دو تا رویکرد رو دارم من.

خب، فکر کنم کمی پراکنده شد و درست هم جمع و جور نشد :)) ولی فقط خواستم حرفای تو سرم رو بنویسم تا شاید کمی منظم بشه. دمتون گرم اگه تا آخرش حوصله کردین و خوندین :)