سلام

I find it hard to say the things I want to say the most

حرف زدن گاهی سخت می‌شه. نه فقط در گفتگو با دیگران و از مسائل مهم، بلکه حتی تو نوشتن یه پست شخصی که جمله‌هاش هفته‌هاس تو ذهنم چرخ می‌زنن. این جاییه که می‌شه از یه اثر دیگه کمک گرفت. آهنگ Zero از گروه Imagine Dragons رو مدت‌هاست که دارم و گاهی گوش می‌دم و با متنش ارتباط برقرار کرده‌م. می‌دونستم که برای انیمیشن Ralph Breaks the Internet خوندنش ولی خود فیلمه رو تازگی دیدم.

[قسمت‌های انگلیسی پست بخشی از ترانه‌ی اون آهنگن و قسمت‌های ایتالیک خطر لو رفتن داستان انیمیشنه رو به همراه دارن.]

انیمیشن در ادامه‌ی قسمت اولش (Wreck-it Ralph) و تو همون دنیای بازی‌های ویدیویی شروع می‌شه. رالف خرابکار که حالا یه دوست پیدا کرده از زندگیش راضیه. می‌گه ۲۷ سال صفرِ صفر بوده؛ آدم بده‌ی یه بازی، بدون هیچ دوستی. ولی الان خوشحاله که دوستی مثل ونه‌لوپه داره. ونه‌لوپه اما، این دوستی براش کافی نیست. براش سوال شده که یعنی ما همین صفر و یک‌های شناور تو دنیامون هستیم؟ چیز بیشتری از این بازی‌هایی که همه‌شو یاد گرفتیم و هر روز تکرارشون می‌کنیم تو زندگی‌مون نیست؟

زیاد نمی‌گذره که «چیز بیشتر» از راه می‌رسه: کلوب بازی‌های ویدیویی به وای‌فای مجهز می‌شه و طی جریانی رالف و ونه‌لوپه وارد دنیای عظیم اینترنت می‌شن.

Let me tell you what it's like to be a zero, zero
Let me show you what it's like to never feel,
Like I'm good enough for anything that's real

گرچه منم تو چند سال اخیر زیاد حس عقب بودن یا کافی نبودن داشته‌م اما هیچ‌وقت نگفته‌م که صفرِ صفرم. حرف ونه‌لوپه که بالاتر اشاره کردم، منو به این فکر انداخت که دنیای ما آدم‌ها صفر و یکی نیست. شاید به نظر بعضی اینطور باشه، شاید بعضی‌ها فقط دستاوردهای تو رو ببینن و نه مسیرت رو. اما باید معنایی بیشتر از این صفر و یک‌هایی که خودمون ساختیم وجود داشته باشه. و ضمنا اگه یکِ کامل نیستم، اگه پکیج دستاوردهایی رو ندارم که جامعه انتظار داره تو ۲۷ سالگی بهش رسیده باشم، معنیش این هم نیست که صفرم.

ولی خب، جامعه رو هم نمی‌شه به کل انکار کرد. آدم‌های ۷۰ ساله، کتاب‌های انگیزشی و یوتیوبرهایی که به نقطه‌ی مطمئنی تو زندگی‌شون رسیده‌ن، می‌گن هیچ‌وقت برای شروع دیر نیست. اما در واقعیت حضور تو جمع‌ها سخت می‌شه وقتی حس کنی چیز قابل توجهی برای ارائه نداری. سخته که ببینی هم‌سن و سال‌هات یا مسیر زندگی‌شون تثبیت شده یا حداقل فهمیده‌ن چی می‌خوان و دنبالشن، اما تو هنوز درست نمی‌دونی چی می‌خوای و تازه داری به آهستگی از دنیای نسبتا امن قبلی بیرون میای تا چیزهایی رو امتحان کنی.

Twenty-seven years and I've nothing to show…

مقدمه‌ی ورود رالف و ونه‌لوپه به اینترنت، اینه که فرمون دستگاه بازی ماشین مسابقه‌ای ونه‌لوپه می‌شکنه و به خاطر قدیمی بودن دستگاه، می‌شنون که ممکنه بازی برای همیشه خاموش بشه. رالف به خاطر حرف‌های اخیر ونه‌لوپه از ناراحتیش سر در نمیاره. ونه‌لوپه توضیح می‌ده که درسته بازیم دیگه ساده و قابل پیش‌بینی شده بود و همه‌ی مسیرهاش رو بلد بودم، ولی بازم هیچ‌وقت دقیق نمی‌دونستم تو یه مسابقه چی اتفاق میفته. و همین احساس «نمی‌دونی بعدش چی می‌شه» حس زندگی داشت برام. اگه بازیه رو نداشته باشم اون‌وقت کی هستم دیگه؟

هنوز نمی‌دونم بازی من چیه و خودم رو تو چه مسیری پیدا می‌کنم. آیا تو یکی دو سال اخیر، تمایلم به موندن تو دنیای دانشجویی این نبود که هم بلدش بودم و هم بیرون از اون جایی نداشتم؟ اما زیاد موندن در اون فضا هم رنج‌آور شد. اول پاییز پارسال مطمئن بودم اگه تا تولدم و تو ۲۶ سالگی پرونده‌ش بسته نشد، دیگه قبل از زمستون تمومش می‌کنم. ۲۷ ساله شدم و زمستون هم شد تا اوایل اسفند بالاخره دفاع کردم. اما پرونده‌ش باز موند و تو کل ۲۷ سالگیم باهام بود. می‌دونستم کار درست چیه، ولی انگار یه جایی در درونم لج کرده بودم با خودم و درست حسابی سراغ کارهای بعدیش نمی‌رفتم. انگار اگه پرونده‌ش بسته می‌شد سرگردون می‌شدم.

I remember walking in the cold of November
Hoping that I make it to the end of December
Twenty-seven years and the end of my mind, but
Holding to the thought of another time…

ونه‌لوپه و رالف به دنیای اینترنت می‌رن تا از ebay فرمون دستگاه رو بخرن. ولی چون پول ندارن میفتن دنبال راه‌های پول درآوردن از اینترنت! این وسط ونه‌لوپه بازی رویاهاش رو پیدا می‌کنه؛ یه بازی ماشین‌مسابقه‌ای وحشیانه که از بازی خودش خیلی هیجان‌انگیزتره. هرچند بازی اونقدر جدی و خشنه که نمی‌تونن ازش پولی دربیارن، ولی عوضش رالف ویدیوهای وایرال می‌سازه و پول رو بالاخره جور می‌کنه.

پول، درآمد، استقلال مالی! یه راهش حرکت در ادامه‌ی مسیر تحصیلی بود و اتفاقا چند تا موقعیت خوب هم وجود داشت. راه دیگه‌ش امتحان کردن شغل‌های غیرمرتبط بود. تا وقتی که یکی از اون موقعیت‌های مرتبط تثبیت بشه و پروژه‌ش به درآمد برسه، یکی از اون غیرمرتبط‌ها رو امتحان کردم و دو ماه پاره‌وقت برای یه سایت معرفی کتاب نوشتم. لذت اولین درآمدم از این مدل کاری که همیشه دوست داشتم امتحانش کنم، با درک اینکه این میزان از درآمد در صورتی که نخوام تمام‌وقت باشه به جایی نمی‌رسه کمرنگ شد. پذیرفتم حداقل الان که باید تمرکزم روی اون کار دیگه هم باشه ادامه دادنش منطقی نیست. اما خوشحال هم بودم که یکی از راه‌های موجود رو مدتی امتحان کرده‌م، با وجود اینکه اطرافیان بیشتر انتظار داشتن سرم به همون کارای خودم باشه!

Looking to the ways of the ones before me
Looking for the path of the young and lonely
I don't want to hear about what to do
I don't want to do it just to do it for you

وقتی رالف پول رو جور می‌کنه و فرمون رو می‌خره، می‌فهمه ونه‌لوپه تصمیم گرفته تو اون بازی جدید بمونه و نمی‌خواد برگرده. شاید فکر کنین رالف از این عصبانی می‌شه که «پس این همه تلاش برای هیچ؟». ولی رالف همین یه دوست رو داره و براش نه اون تلاش، بلکه این مهمه که ونه‌لوپه رو از دست نده. پس میره تو دارک‌وب و یه ویروس جور می‌کنه که می‌تونه insecurity ها رو پیدا و تکثیر کنه. با رها شدن ویروس توی بازی، اضطراب ونه‌لوپه روی کل بازی تکثیر و بازی خراب می‌شه...

اضطراب؛ حس غالب بر کل ۲۷ سالگیم. تو یک‌سوم اولش شدید بود تا وقتی دفاع کردم، اما با نگه داشتن بار فارغ التحصیل شدن روی دوشم در دو سوم بعدی، همچنان حضورش رو حفظ کرد. هرچند اضطراب من منحصر به این موضوع نیست و نمی‌تونم مطمئن باشم هیچ‌وقت کاملا از بین بره. شاید اضطراب نقطه‌ی ناامنی و آسیب‌پذیری منه که لازمه یاد بگیرم چطور نذارم تو موقعیت‌های مختلف مانع از پیش‌رَویم و انجام کار درست بشه، چطور اجازه ندم رو کل زندگیم سایه بندازه و تکثیر بشه.

Let me tell you 'bout it
Maybe you're the same as me
Let me tell you 'bout it
… They say the truth will set you free

ویروس از کنترل خارج می‌شه، از دنیای بازی بیرون میاد و اولین ناامنی رو که جلوش می‌بینه کپی می‌کنه: رالف. کل اینترنت با هزاران رالف که به دنبال حفظ «دوست»شون هستن به هم می‌ریزه. رالف واقعی و ونه‌لوپه سعی می‌کنن اونها رو دنبال خودشون به دنیای آنتی‌ویروس‌ها بکشونن ولی موفق نمی‌شن. یک‌جا تو این مسیر، رالف که داره همه‌ی کپی‌های خودش رو تماشا می‌کنه، می‌گه از این بالا دارم می‌بینم که چقدر نیازمند، وابسته و خودویرانگرم. بعد رالفه که باید با این غول ناامنی‌ش مواجه بشه. و وقتی به همه‌ی اون رالف‌های عصبانی می‌گه دوست خوب اونیه که دوستش رو به زور نگه نداره، درواقع اینا رو داره به خودش می‌گه. وقتی اون غول کوتاه میاد، خودشه که قانع شده.

روبه‌رو شدن با حقیقت اینطور رالف رو رها می‌کنه. ولی تو دنیای ما آدم‌ها، مواجه شدن با حقیقت خودمون به این سادگی نیست. برای آدم سخته که از خودش فاصله بگیره و ضعف‌ها و آسیب‌هایی که به خودش زده رو ببینه. و تازه وقتی موفق به این کار می‌شه که البته خودش قدم مهمیه، قدم بعدی و تغییر کردن هم سخته. اما نکته‌ی مثبت اینجاست که همیشه می‌شه از قدم‌های کوچیک شروع کرد.

I find a balance in the middle of the chaos

این اون خطی از آهنگه که بیشتر از همه می‌پسندم؛ حفظ تعادل در میانه‌ی آشوب. اینکه آدم دستاویزها و عادت‌هایی برای خودش بسازه که با وجود به‌هم‌ریختگی‌های دنیای بیرون یا دنیای درونی خودش، بتونه دووم بیاره. که وقتی به هر دلیل از یکِ خودش فاصله می‌گیره، یهو صفر هم نشه.

با خوندن نوشته‌های ماه‌های گذشته‌م، نوسان حال خوب و بدم رو می‌بینم. دارم یاد می‌گیرم از زمان‌های باانرژیم بهتر استفاده کنم تا تو زمان‌های کم‌انرژی کمتر پایین برم. البته قبلا هم به این توجه داشتم ولی به نظرم تو نیمه‌ی دوم ۲۷ سالگی کارهای مهمی در این راستا کردم. به سلامتیم بیشتر اهمیت دادم و وضع هورمون‌ها و بدنم که تحت تاثیر اضطراب هفته‌های منتهی به دفاع و کرونایی که همون زمان گرفتم به هم ریخته بود، خیلی بهتر شد. در واقع تونستم عادت‌های غذایی سالم‌تری ایجاد کنم که هنوزم حفظ‌شون کردم. سعی کردم استفاده‌م از گوشی رو کمتر کنم و دوباره بیشتر کتاب بخونم. اولش سرعتم کم بود و حواسم پرت می‌شد اما بهتر شدم. سعی کردم حالا که فشار کاری سنگینی ندارم باز هم تو کار کردن روزانه‌م نظم ایجاد کنم. و چند کار و عادت جزئی دیگه... چرا از کنار اینا بگذرم؟ مگه همین عادت‌ها سبک زندگی آدم رو نمی‌سازن؟

و حالا... در طول مهر وقت گذاشتم تا بالاخره اصلاحات پایان‌نامه‌م رو تموم کنم و فرایند فارغ التحصیلی رو شروع. قسمت سختش رو هم گذروندم اما به جز اعصاب خرد بابت اوضاع کشور، این دو هفته‌ی آخر درگیر عفونت گوش و بعد هم آنفلوانزا شدم. می‌بینم بازم به ددلاینی که گذاشته بودم نمی‌رسم و کارهای فارغ التحصیلی به روزهای اول ۲۸ هم کشیده می‌شه، اما این بار بابت روزهای سخت اخیر عذاب وجدانی ندارم چون با وجود حال بد باز هم بیشتر این روزها یه زمان حداقلی رو برای کارم گذاشتم. چون با وجود آشوب بیرون و درون، تونستم حداقلِ خودم رو حفظ کنم و صفر نشم. و دیگه نمی‌خوام درگیر عددها بشم و بگم چون یه چیزی به ۲۸ کشیده پس تو کل ۲۸ هم همراهمه!

آره، دوست داشتم ۲۷ خاص‌تر از این باشه. اما همینم بالا و پایین‌ها، خوشی‌ها و اتفاقای تلخ خودش رو داشت. حالا تو آخرین روزش (و با حالی سرماخورده!) حتی اگه نخوام به همه‌ی جزئیاتش هم فکر کنم و به زور چیزی ازش بیرون بکشم، می‌تونم فقط بابت همین دریافت‌های جدید و قدم‌های کوچیکم برای ساختن سبک زندگیِ یکی دو درجه بهتر به خودم تبریک بگم! چون وقتی به مسیر چند ماه گذشته نگاه می‌کنم دلم روشن می‌شه و انگیزه می‌گیرم. چون می‌بینم من هم مثل بقیه، جایی بین صفر و یکم و در حال حرکت به سمت رشد و بهتر شدن -نسبت به قبلِ خودم :)

Imagine Dragons - Zero 🎧

ویرایش: چند روز بعد از نوشتن این پست متوجه شدم که در واقع ۲۸ تموم شده نه ۲۷! حالم گرفته شد نه فقط به خاطر اشتباه محاسباتیم، بلکه چون نصف این پست رو بر این مبنا نوشته بودم که ۲۷ تموم شده و تو ۲۷ چه کارایی کردم! بعد دیدم چون هنوز ۲۸ کامل نشده بود و در تمام روزهایی که ازشون حرف زدم ۲۷ سال و خورده‌ایم بوده پس اونم می‌تونسته درست باشه :/