۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تولد» ثبت شده است

۱-۸

سلام

می‌خواستم روز تولدم بیام و یه جمع‌بندی از یادداشت‌های ۴۰ روز قبلش بکنم. بالاخره می‌شد یه چیزی از توشون بیرون کشید نه؟ درواقع شب تولدم یهو به این نتیجه رسیدم هیچ فایده‌ای نداره و هیچ شروع تازه‌ای در کار نیست (پارسال برای خودم نوشته بودم: این می‌تونه یه شروع تازه باشه)! و بعد توی مترو برای فرار از افکارم طاقچه رو باز کردم و تلنگر همون‌جا بود؛ تو کتابه نوشته بود طبیعیه وقتی یه تغییری رو شروع می‌کنید یه جایی حس کنید دیگه پیشرفتی ندارید. چنین جایی باید بازنگری کنید و روش‌تون رو آپدیت کنید. (مثل وقتی تو باشگاه وزنه اضافه می‌کنیم.)

پس چهارشنبه رو با انرژی شروع کردم و خوشحال بودم که دوستم اومده پیشم، تا بعدازظهرش که خبر رسید پدربزرگم فوت کرده. بیشتر از ناراحتی، حسی شبیه خلا‌ٔ داشتم. انگار دیگه اون روز مال من نبود. گذاشتم کیکی که دوستم آورده بود رو بخوریم (بدون تولدبازی) و بعد بهش گفتم. (قبلش فقط به یه نفر گفتم اونم چون بخشی از تلفنی حرف زدنم رو شنیده بود و گیر داده بود چی شده). شب که یه دوست صمیمیم بهم پیام داد تبریک بگه اصلا بهش نگفتم. می‌خواستم چند دقیقه‌ی دیگه از اون روز فقط مال خودم باشه. یه کمی از این بابت احساس عذاب وجدان دارم. ولی به نظر خودم اونقدرم خودمحور نبودم. جمعه که بعد از دو سال و خورده‌ای تو اینستاگرام یه استوری گذاشتم از خاکسپاری (البته اگه چند وقت پیش که یه عکسی که همه می‌ذاشتن رو منم share کردم در نظر نگیریم)، با اینکه مسیج‌ها رو بسته بودم دیدم عه، یه عالمه کامنت تسلیت و همدلی از دوستام! چقدر رو حال آدم اثر داره و حواسم نبوده. این وسط دو نفر از دوستایی که به‌واقع خیلی تفاوت داریم و دیگه خیلی وقته باهاشون در ارتباط نیستم، پیام‌های خیلی دلگرم‌کننده‌ای دادن. کی فکرشو می‌کرد؟ خودم اگه بودم به یه تسلیت ساده بسنده می‌کردم. یعنی من آدم بیخودی شدم؟

حالا خلاصه اگه تونستید ممنون می‌شم شما هم صلواتی فاتحه‌ای چیزی بفرستید.

اینجا رو باز کرده بودم چیز دیگه‌ای بنویسم، از کلافگی امروزم. ولی یادم نمیاد دقیقا چی رو می‌خواستم بگم. فکر کنم بتونم اینطوری خلاصه‌ش کنم که: گاهی حس می‌کنم جای چندان درستی نیستم و اقدام قاطعی هم برای بیرون اومدن از این وضعیت انجام نمی‌دم، ولی چسبیدم به جنبه‌های مثبتش و توهم اینکه می‌تونم همینطوری هم اوضاعو بهتر کنم. گاهی وقتا هم واقعا پیشرفت رو می‌بینم، ولی هر چند روز یه بار هم به این نتیجه می‌رسم که هیچ فایده‌ای نداره. نکته اینجاس حس می‌کنم انرژی لازم برای تغییر رو ندارم. اینطوری می‌شه که آدما می‌چسبن به روزمرگی‌هاشون و دنبال اهداف و رویاهاشون نمی‌رن؟

ببخشید بابت مثبت نبودن متن. شاید با نوشتن بهتر بشم.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۴ آبان ۰۳

۲۷

سلام

I find it hard to say the things I want to say the most

حرف زدن گاهی سخت می‌شه. نه فقط در گفتگو با دیگران و از مسائل مهم، بلکه حتی تو نوشتن یه پست شخصی که جمله‌هاش هفته‌هاس تو ذهنم چرخ می‌زنن. این جاییه که می‌شه از یه اثر دیگه کمک گرفت. آهنگ Zero از گروه Imagine Dragons رو مدت‌هاست که دارم و گاهی گوش می‌دم و با متنش ارتباط برقرار کرده‌م. می‌دونستم که برای انیمیشن Ralph Breaks the Internet خوندنش ولی خود فیلمه رو تازگی دیدم.

[قسمت‌های انگلیسی پست بخشی از ترانه‌ی اون آهنگن و قسمت‌های ایتالیک خطر لو رفتن داستان انیمیشنه رو به همراه دارن.]

  • فاطمه
  • يكشنبه ۸ آبان ۰۱

-۲۷-

سلام. این پست رو یک‌شنبه می‌خواستم بذارم. چون تولدم بود و من چند وقت پیش که یه چالش‌طور راه افتاد برای گذاشتن عکسی که تلسکوپ هابل تو یکی از روزهای تولدمون گرفته، پیش خودم فکر کردم صبر کنم و روز تولدم (یا حداقل تو پست مخصوص به تولدم!) این عکسو بذارم.

۳۱ اکتبر سال ۲۰۰۵ هابل عکس زیر رو از سحابی NGC 281 گرفته که تو کهکشان راه شیری هم هست. تو این ناحیه احتمالا قراره یه ستاره به وجود بیاد، مثل خیلی از سحابی‌های دیگه که محل تولد ستاره‌هان. هرچند طبق توضیحات سایت هابل قبل از اینکه این حجم از غبار و گاز یه سحابی به‌قدر کافی متراکم بشه تا بتونه یه ستاره تشکیل بده، ممکنه از بین بره. و نوشته در مورد این سحابی هم شاید این اتفاق داره میفته!

ولی خب، کی می‌دونه؟!

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۲ آبان ۰۰

هر چی جزئی‌تر، هیجان‌انگیزتر!

چند سال پیش یه سری بچه‌های دانشگاه برام تولد گرفتن. یادمه بعد از آز مبانی برق بود، حتی یادم مونده آخر اون جلسه چی رو توضیح می‌دادن. تموم که شد، دوستم گفت بیا برگردیم دانشکده. من یه کاری داشتم و اینم گیر داده بود که نه بیا عین کارت داره. مونده بودم که عین دوست‌پسر خودشه و اینم حساس، آخه با من چی کار داره :| خلاصه اینقدر اصرار کرد فهمیدم تولد می‌خوان بگیرن و برگشتیم! بارون گرفته بود و پیش بچه‌ها وایسادم تا عین و یه دوست دیگه‌م که رفته بودن دنبال کیک برسن :)) اینطوری سورپرایز می‌شدم من :دی بالاخره اومدن با کیک و کادویی که تشکیل شده بود از کلی آیتم کوچیک. با دیدن هر کدوم ذوق می‌کردم. عین و اون دوستم که کادو گرفته بودن هم مدام می‌گفتن اینا فکر شده‌س :))

بعدا دوستم بهم گفت عین اون روز سر کادو خریدن گفته بوده فکر می‌کنم فاطمه چیزای کوچیک بیشتر دوست داره. هنوز کنجکاوم بدونم اینو از کجا فهمیده بوده :)) به هر صورت اون دو نفر متوجه شده بودن من از خرت و پرتای کوچیک بیشتر خوشم میاد تا یه کادوی بزرگ. این چیزی بود که قبلا خودم متوجهش نشده بودم، و هیچ‌وقت نفهمیدم قبل از اون هم واقعا خوشم میومد و اون اتفاق منو متوجهش کرد؟ یا بعد از اون بود که خوشم اومد! ولی الان هر بار یه چیز کوچیک برا خودم می‌خرم، یاد اون موقع میفتم. (تقویم‌های پارسال و امسالم رو ببینید مثلا، چیزی در حدود ۶ در ۶ سانته!)

یه دوست دیگه دارم، گاهی برام عکسای بک‌گراند و این جور چیزا می‌فرسته. یه بار متوجه شدم چقد عکسایی که می‌فرسته توشون فضانورد و آسمون و ستاره داره. باز اونجا فهمیدم انگار بدون اینکه خودم متوجه باشم، تو صحبتا یا خرید رفتنا ناخودآگاه نشون دادم این جور چیزا رو دوست دارم.

بدیهیه که بخش قابل توجهی از شناختن خودمون توی رابطه با آدمای دیگه اتفاق میفته. خیلی وقتا صراحتا یا به طور ضمنی چیزی رو به رومون میارن، تعریف یا انتقاد می‌کنن، یا اصلا ممکنه خودمون ازشون بخوایم این کارو بکنن. ولی معمولا به نظرم رسیده که این موارد، ویژگی‌های اخلاقی و رفتاری‌ان بیشتر. برای همین وقتایی که موقعیتی مثل چیزایی که تعریف کردم پیش میاد، که می‌بینم بدون این که بهش فکر کرده باشم کسی چیزی مثل یه علاقه‌ی جزئی رو درباره‌م فهمیده، برام خیلی جالبه و تو ذهنم می‌مونه.

+ این لینک سایت ناسا رو شاید این روزا دیده باشین که می‌شه توش تاریخ تولدمون رو بزنیم و ببینیم که اون روز (یکی از روزهای تولد، نه الزاما همون سال) تلکسوپ هابل از چی عکس می‌گرفته! برای من این عکس بود؛ طبق توضیحاتش یه سحابیه، ولی من یه عقرب پنهان هم توش می‌بینم! (آبانی‌ام)

+ مهناز یه مستندی معرفی کرده به اسم One Strange Rock. به طور کلی در مورد کره‌ی زمینه، اما چیزی که توش منو جذب کرد (حداقل تو این دو قسمتی که دیدم) اینه که زمین رو نه فقط از نظر مثلا گونه‌های جانوری و گیاهی روش، بلکه از نظر جایگاهش تو فضا و اتفاقایی که افتاده تا بشه این زمینی که الان روش زندگی می‌کنیم بررسی می‌کنه. و اصلا یه تعداد از راوی‌هاش، افرادی هستن که مدتی تو ایستگاه‌های فضایی بودن.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۵ فروردين ۹۹

گزارش (دو) هفتگی!

 ۱) دیروز از حرف چند تا از بچه‌ها فهمیدم کیفیت نسبتا خوب فیلم جوکر اومده، ازشون گرفتم و شب نشستم دیدم. آقا خیلی خوب بود. خیلی خوب و اعصاب خورد کن بود! شصت بار وسط فیلم اشکم دراومد :/ آخرشم خیلیی جالب تموم شد! کلی هیجان‌زده شدم از دیدنش. حیف که می‌خوام اسپویل نکنم!

۲) دوشنبه یه امتحان میانترم دادم که باعث شد کلا نسبت به درسای مرتبطش از ترم سه کارشناسی تا الان شک کنم که چطور اینا رو پاس می‌کردم :/

۳) ترکیبی از حس حسادت و خوشحالی دارم برای دوستم. خیلی هم حسادت یا غبطه یا حسرت نیست، نمی‌دونم چیه. همیشه از نظرم خیلی موفق بوده و حالا یه چیز خوب دیگه هم براش اتفاق افتاده. البته من تازه فهمیدم و متعجبم چطور این همه مدت هیچی نگفته بود. قبلا بیشتر حسادت می‌کردم بهش. متاسفانه بعضی آدما ناخودآگاه پز چیزایی که دارن رو میدن. می‌فهمی از عمد نیست ولی بازم ناراحت میشی. اون چیزی که بهش میگم حسادت شاید از اینجا میاد، از این زیاد اشاره کردن به بعضی چیزا از جانب خودش، اسم مناسب‌تری پیدا نکردم براش. ولی دیگه یاد گرفتم کی توجه کنم کی نه. این که به جایی رسیدم که می‌تونم بگم براش خوشحالم، خوبه.

۴) شما تو جیب کاپشناتون پول پیدا می‌کنین واقعا؟ من صبح یه نصفه آدامس پیدا کردم، هنوز خر کیفم!

۵) چند روز پیشا تو نمازخونه داشتم سعی می‌کردم بخوابم، سر و صدا زیاد بود و فکرم هم مشغول. گفتم بذار گوسفند بشمارم :دی بعد یهو با این واقعیت روبرو شدم که چون به پهلو خوابیدم راستای حرکت گوسفندا عوض شده :/ ببینید، فرض کنید گوسفنده داره اینطوری می‌پره و رد می‌شه. من اگه صاف نشسته باشم اینطوری می‌بینمش. ولی اگه کج باشم راستای زمین و حرکت گوسفنده، نسبت به راستای خط بین چشمای من زاویه پیدا می‌کنه! بعد من دیدم چون خودم به پهلواَم، اینا رم دارم تو مغزم کج می‌بینم نسبت به زمین. خیلی مسخره‌س و خودمم نفهمیدم چی شد. ولی اون موقع حس کردم گردنم درد گرفته از این فکر :/ و طبیعتا خوابم هم نبرد دیگه :|

۶) یه دوستی هم دارم فاخرترین کنسرتی که تا حالا رفته کنسرت بهنام بانی بوده. بعد چند شب پیش لایو گذاشته بود از کنسرت شیلر تو تهران :((

۷) چند تا از دوستای دانشگاهم هفته‌ی پیش منو با لطایف‌الحیلی کشیدن پارک لاله (البته اگه از خودشون بپرسین می‌گن با بدبختی آوردیمت!) و سورپرایزم کردن. شب جالبی بود (البته پارک لاله شب‌ها اصن مناسب نیست :/) مخصوصا اون قسمتش که یه گوشه پیدا کردیم نشستیم زمین، جعبه‌ی کیک رو باز کردیم به عنوان بشقاب و همه ریختیم سر کیک :دی همینقدر لاکچری! تو روزای بعد از دهن دو تاشون پرید که کادوت مونده هنوز و چون فلانی می‌خواست برگرده اصفهان سورپرایزتو زودتر برگزار کردیم. الان یه هفته‌س منتظر کادوام، خب چرا می‌گین به آدم؟ :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۳ آبان ۹۸

سفرنامه‌ی مشهد

۰) سلام. بالاخره اومدم که این پست سفرنامه‌طور رو کامل کنم و بذارمش! دلم می‌خواست یه قسمتاش رو به جز دفترم اینجا هم بنویسم، مخصوصا که به نوعی اولین سفر تنهاییم بود و اینکه مقصدش مشهد و همزمان با روز تولدم بود در کل حس خوبی می‌داد. (اینم بگم که در حالی که امسال همه حواسشون به ۹۸/۸/۸ بود، تولد من به طور متقارنی ۹۸/۸/۹ بودش :دی) من اونجا رفتم پیش دوستم و شخصیت‌هایی که اون چند روز می‌دیدم عبارت بودن از دوستم، مامانش، و دخترخاله‌ش که همسن مامانش بود تقریبا! این شخصیت‌ها در ادامه با همین اسامی “دوستم”، “مامانش” و “دخترخاله” توی متن اومدن!

یه مقدار طولانی شده، هر چند قسمتشو که حال داشتین بخونین :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۱ آبان ۹۸

بچه‌م یه سالش شد :))

سلام

امروز از روزی که اولین پستم رو تو این وبلاگ گذاشتم یه سال می‌گذره!🎈

موقعی که کوچ کردم به بیان، مخاطب زیادی نداشتم. تو وب قبلیم خیلی وقت بود برا دل خودم می‌نوشتم، آدمای جدیدو خیلی دنبال نمی‌کردم و متقابلا وبلاگم هم زیاد دیده نمی‌شد. اینجا به لطف سیستم دنبال کردن و خبر دادن پست‌های جدید و این چیزا، با کلی وبلاگ و نویسنده‌ی جدید آشنا شدم.

اعتراف می‌کنم اولش بعضیا رو که می‌خوندم، فکر می‌کردم ینی ممکنه یه روز اینا هم وبلاگمو بخونن و کامنت بذارن؟ :)) مثلا انگار اینستاس که یکی که دنبال‌کننده‌هاش زیاد باشن دیگه هیشکی رو نبینه! خب اینطور نبود، همه‌شون حداقل یه بازه‌ای سر زدن اینجا و بعضیا هم هستن هنوز :)

مخاطب بیشتر داشتن باعث شد نوشتنم بهتر بشه و حواسم جمع‌تر (حداقل به نظر خودم و نسبت به وب قبلیم). یاد گرفتم نظرای مخالف و راهنمایی‌ها رو بپذیرم. خیلی جاها یه حرفی رو ناقص زدم، با هم کاملش کردیم و یاد گرفتیم.

البته خودمونیم، گاهی اینکه می‌بینم ۲۴۰ نفر اینجا رو دنبال می‌کنن یه ذره برام ترسناک میشه! ولی در کل خوب بوده دورهمی و ازتون ممنونم که این مدت همراه بودین و اینجا رو می‌خوندین، حتی ممنون از اونایی که خاموش می‌خونن اینجا رو. خلاصه مرسی که هستین همگی :) 💐

معمولا همچین مواقعی نویسنده از مخاطباش می‌خواد اگه حرفی نظری چیزی دارن بگن. اما در کنار اینا، دلم می‌خواد بدونم آیا مطلبی چیزی اینجا بوده که براتون جالب بوده باشه و مونده باشه گوشه‌ی ذهنتون؟ اگه بوده بگین بهم :) برا خودم گاهی پیش اومده از وبلاگی یه پست یا حرف یا حتی یه جمله یادم بمونه و به نظرم چیز جالبیه.

کامنتای این پست رو می‌ذارم یه کم بگذره بعد تایید می‌کنم :)

پ.ن. راستی همون‌طور که مشخصه، قالبو عوض کردم! هدر جدیدمو هم خیلی دوس دارم ^_^ آدرسو هم می‌خواستم عوض کنم و شبیهش کنم به عنوان وبلاگ، ولی گفتم صبر کنم و اگه از دوستای غیر بیانی کسی اینجا رو دنبال می‌کنه، بگم که یه پیام بدن که آدرس جدیدو بدم بهشون.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۶ شهریور ۹۸

جامانده

زیاد وقت کش دادن زیارت و خوندن همه‌ی دعاها رو ندارم. ریحانه باید یک و نیم دانشگاهش باشه و همین الانش هم عذاب وجدان دارم که چند دقیقه از وقتمون به خاطر وضو گرفتن من گذشته. نمازمو می‌خونم و کوله‌مو (که بافت و کیسه‌ی کفش‌هامو هم چپوندم توش) میذارم پیش ریحانه. جلوی ورودی ضریح، جوری که سر راه مردم نباشم، می‌ایستم و زیارت‌نامه می‌خونم.

جلوی ضریح خیلی شلوغ نیست، ولی خادما تذکر میدن که مردم زیاد نایستن که بقیه هم بتونن زیارت کنن. می‌رسم به ضریح و یکی دو تا دعای مهم می‌کنم. یادم میفته یه بار تو اردوی مشهد با دانشگاه، یکی از همراهامون می‌گفت به خاطر خودشون برین زیارت نه اینکه تمام‌مدت فکر این باشید که دعاها و خواسته‌هاتونو بدن.

برمی‌گردم پیش ریحانه و می‌شینم جای خانومی که تا حالا داشت نماز می‌خوند و حالا یه دقیقه رفته زیارت‌نامه‌ای چیزی بیاره. جوری می‌شینم که جلوم جاش بشه و شروع می‌کنم به دعا کردن. میاد می‌پره وسط دعام که اینجا جای من بودها، باهاش بحثم میشه که مگه نمازتونو نخوندین، جامون میشه هر دو. حرف خودشو می‌زنه و میگه کیفم اینجاس! متوجه نمیشم می‌خواست هنوز نمازی بخونه یا می‌خواسته اونجا دراز بکشه :| احتمالا اونم متوجه نشده من چی گفتم.

بلند میشم می‌ایستم و دعاهامو از اول شروع می‌کنم. اول از همه برای این خانوم و اون خانومی که اومدنی تو اتوبوس از رفتارش ناراحت شدم، و دوستم که روز قبل ازش دلخور شده بودم دعا می‌کنم. اینطوری خودمو گول می‌زنم که دیگه ازشون ناراحت نیستم و مثلا با دل پاک اومدم زیارت! ولی هر کی ندونه خودم خوب می‌دونم که دلخوری‌ها به این راحتی ولم نمی‌کنن. آشفته‌م. احتمالا برا یه سری آدما و چیزایی که از قبل تو ذهنم بود، یادم رفته دعا کنم. کمی می‌شینم رو سنگ تا ریحانه هم دعاش تموم بشه.

موقع رفتن توجهم به جمله‌ی بالای ورودی ضریح (که قبلش تو زیارت‌نامه هم خونده بودمش) جلب میشه:

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا مَنْ بِزیارَتِهِ ثَوابُ زیارَةِ سَیِّدِ الشُّهَداءِ یُرْتَجَى

سلام بر تو، اى کسی که به زیارتش ثواب زیارت سید الشهدا امید می‌رود.

تو دلم میگم کاش حداقل اینجا رو بیشتر بیام...

پ.ن. حرم حضرت عبدالعظیم حسنی -علیه‌السلام-، هفت آبان ۹۷، یه روز قبل از اربعین. دو روز قبل از تولد.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۸ آبان ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب