۰) سلام. بالاخره اومدم که این پست سفرنامه‌طور رو کامل کنم و بذارمش! دلم می‌خواست یه قسمتاش رو به جز دفترم اینجا هم بنویسم، مخصوصا که به نوعی اولین سفر تنهاییم بود و اینکه مقصدش مشهد و همزمان با روز تولدم بود در کل حس خوبی می‌داد. (اینم بگم که در حالی که امسال همه حواسشون به ۹۸/۸/۸ بود، تولد من به طور متقارنی ۹۸/۸/۹ بودش :دی) من اونجا رفتم پیش دوستم و شخصیت‌هایی که اون چند روز می‌دیدم عبارت بودن از دوستم، مامانش، و دخترخاله‌ش که همسن مامانش بود تقریبا! این شخصیت‌ها در ادامه با همین اسامی “دوستم”، “مامانش” و “دخترخاله” توی متن اومدن!

یه مقدار طولانی شده، هر چند قسمتشو که حال داشتین بخونین :))

۱) از رفتن شروع کنم. تو فرودگاه موقع بازرسی قبل از رفتن به سالن پرواز، خانومه بهم گفت یه دقه بیا! گیر داد که این چاقو جیبی چیه تو کیفت :)) از اونجایی که تو این قضیه سابقه‌دارم، این بار نگران نشدم و خیلی راحت چاقو رو بردم دادم به مامانم و دوباره برگشتم! دفعه‌ی قبل دو سال پیش بود که فردای ارائه‌ی آخرین پروژه‌ی ترم، یه سفر اورژانسی برامون پیش اومد و ایشون تو کیفم جا مونده بود. رفتنی هم نه، برگشتنی گیر داده بودن این چیه. سه ساعت داشتم می‌گفتم این برا پروژه‌ی درسیمه، من دانشجوام اینم کارتم! تا بالاخره قانع شد و پسش داد و منم چون باری نداشتم که تحویل هواپیما بدم، دادم داییم برگردونه :)) (خدایی این چی بود انداخته بودم تو کیفم :/ ینی با اون همه سیم حق داشتن فک کنن بمب می‌خوام ببرم تو هواپیما :/ )

۲) ایده‌ی کتاب بردن خیلی جالب نبود و خوب شد دم آخر فقط یکی از دو تا کتابو برداشتم. تو فرودگاه که همه‌ش حواسم به اعلام پروازا بود، تو هواپیما هم استفاده از هدفون راحت‌تر بود. رفتنی تو هواپیما یه دختره بغلم نشسته بود که بدتر از من همه‌ش هدفون تو گوشش بود، حواسشم نبود کلا. هی باید ازش می‌پرسیدم آب می‌خوای؟ یا ظرفتو بدم ببرن؟ یه جا یهو برگشت پرسید کی می‌رسیم؟! بعد فهمیدم از ترکیه پرواز داشته و از صبحِ زود فرودگاه بوده برا همین اینقد خسته‌س. بنده خدا همه‌ش می‌پرسید نرسیدیم؟ :)) کنار پنجره هم نشسته بود و من نمی‌تونستم خوب بیرونو نگاه کنم :(

۳) دوستم اومد فرودگاه دنبالم و رفتیم خونه‌شون، خودشم یه کم نشست و برگشت سر کارش. از شانس، رفتن من همزمان شده بود با اخراج کردن دو نفر از کلینیک‌شون و کلا اوضاع به‌هم ریخته بود و زیاد باید می‌موند. به جز مامانش، دخترخاله‌ش هم اونجا بود و ماشالا جفت‌شون خیلی حرف می‌زدن :)) کمی نشستم پیش‌شون، بعد نماز خوندم و دوش گرفتم و یه ذره استراحت کردم و دوباره نشستم باشون حرف زدم. ولی دیگه داشت حوصله‌م سر می‌رفت. این وسط دیدم دخترخاله‌هه که فهمیده این دوستی که داره میاد تولدشه، گل گرفته برام! بالاخره دخترخاله‌هه رفت و نزدیک ده شب دوستم با یه کیک کوچیک و کادو اومد خونه :) البته از حرفای اون دو نفرِ دیگه حدس زده بودم خبریه، ولی چیز عجیب این بود که یهو دیدم دخترخاله‌هه یه جعبه شکلات هم گرفته بوده برام! حقیقتش با اینکه کم‌کم فهمیدم ایشون چون اینجا یه کم تنهاس خیلی با این خونواده وقت می‌گذرونه، و کلا آدم بامحبتی هم هست، درک این میزان محبت و کادو خریدنش سخت بود برام.

۴) اون شب که با مامانش حرف می‌زدیم، یه جا بهم گفت که چند وقت پیشا هم یکی دیگه از دوستای دوستم اومده بوده و اون روزی چند بار می‌خواسته بره حرم! نمی‌دونم اینو مخصوصا گفت یا همینطوری داشت خاطره تعریف می‌کرد. ولی پیش خودم گفتم حواسم باشه هم وقت مناسب ازشون بخوام همراهیم کنن هم تعداد دفعاتش زیاد نشه. همین باعث شد اصرار نکنم اون شب یا صبح زود بریم حرم. به عبارتی رفتم تو افق محو شدم! (خونه‌شون تا حرم فاصله داشت و گرچه می‌شد تنها هم یه جوری رفت، ولی ترجیح دادم حداقل بار اول با خودشون برم.)

۵) پنجشنبه صبح باز دوستم باید می‌رفت سر کار ولی گفت که زودتر برمی‌گرده. من و مامانش با هم رفتیم حرم. به همون علتی که گفتم خیلی اصرار نکردم زود بریم و در نهایت نزدیک اذان ظهر بود که رسیدیم حرم. از اونجایی که دیگه می‌دونید همیشه سر بازرسی باید بهم یه گیری داده بشه، مجبور شدم برگردم پاوربانکمو بدم امانت‌داری :دی

یه بارون باحالی گرفته بود که خیلی حس خوبی بهم داد ^_^ البته از این بارونایی نبود که بتونی زیاد زیرش وایسی و فاز معنویت بگیری، تو دو ثانیه خیس خالی شدیم! رفتیم سمت دارالحجه برا نماز جماعت، گفتن این رواق پر شده و برین اون یکی. مامانش گفت اینجا همون رواقیه که ملت میان عقد می‌کنن ^_^ من :| رفتیم تو و دیدیم دو تا خونواده دو جای مختلف نشستن و خطبه خوندن و اینا تموم شده و دیگه دارن جمع می‌کنن که صف‌های نماز تشکیل بشه. مامانش کلی ذوق کرده بود که منو آورده اینجا =))

بعد از نماز رفتیم سمت ضریح پایین. من اونجا رو بیشتر دوست دارم چون معمولا خلوت‌تره، که این بار نبود :دی ولی در کمال تعجب یه گوشه روبروی ضریح یه جا پیدا کردم ایستادم به خوندن زیارت و این‌ها. یه کنجی بود جدا از ازدحام آدمایی که می‌خواستن خودشونو به ضریح برسونن و به نظر خودم که حال بهتری داشت.

۶) شب منو برداشتن رفتیم دنبال دخترخاله‌هه که بریم طرقبه. ایشون شاکی بود (به شوخی) که دیشب زود رفته و کیک نخورده (حالا قند هم داره و نباید شیرینی بخوره زیاد)، برا همین با اینکه از کیک مونده بود دوستم پیشنهاد داد دوباره یه کیک کوچیک بخریم. رفتیم یه قنادی و ببینید چه کیک باحالی دیدم! (همین‌جا جا داره یادآوری کنم که تولد من همزمانه با خجسته روز (یا در واقع شبِ!) هالووین :دی) (و البته که این کیکو نخریدیم!)

تو راه، مامان دوستم که یه دور واسه خود دوستم تعریف کرده بود نماز ظهرو کجا خوندیم، داستانو یه بار دیگه برا دخترخاله‌هه هم تعریف کرد :/ از یه جا رد شدیم و دوستم گفت عه این تالاره که عروسی فلانی توش بود. به شوخی گفتم ایشالا عروسی خودتم اینجا باشه :دی مامانش برگشت گفت نه دیگه نمی‌شه، شما امروز تو اون صحن بودی :/ خواستم بگم مغایرتی داره مگه؟ :)) ولی ترجیح دادم سکوت کنم و این بحث بیهوده رو ادامه ندم :/ خلاصه فقط شانس آوردم اونجایی که تو طرقبه با پدرش تماس گرفته بودن و مامانه داشت توضیح می‌داد صبح رفتیم حرم، این داستانو دیگه نگفت :)) یه پسر جوونی هم تو اون رستوران کار می‌کرد که اینا هی به شوخی می‌خواستن بگن از من خوشش اومده :| تهش دیگه می‌خواستم بگم خوب روتون تو روم باز شده‌ها :/ من از این شوخیا با دوستام می‌کنم ولی با ماماناشون (و دخترخاله‌های همسن ماماناشون!) دیگه نه انصافا :|

۷) ما دیر رفتیم اون رستوران و این خونواده عادت دارن قبل غذا چایی می‌خورن، بنابراین کلی هم طول کشید تا شام بیارن. تازه بعدش اون کیکه هم بود. من دائم یه بخش مغزم می‌خواست بگه «می‌شه زودتر شام بخوریم برگردیم؟» و بخش دیگه‌ش می‌گفت «می‌شه ساکت شی و از لحظه لذت ببری؟ حداقل احترام میزبانتو نگه دار و این دو سه روز خودتو با برنامه‌ی اونا منطبق کن.» خب قطعا چیزی نگفتم ولی این حس بیخود همه‌ش باهام بود. و فکر کنم از اونجا هم میاد که ما تو خونواده‌مون غالبا شام و ناهارو زود می‌خوریم و شب زود می‌خوابیم و بیرون رفتنای تا دیروقت خیلی کم پیش میاد. تو مسیر برگشت بیشتر متوجه این حس گناه شدم. به این فکر می‌کردم که چقدر دیره و اون بخش دوم می‌گفت «بابا کار خلافی نکردی که! با دوستت و خونواده‌ش بیرون بودی.»

۸) جمعه صبح با دوستم رفتم حرم. این بار داخل نرفتیم و اولش تو صحن انقلاب بودیم، بعدم که نماز جمعه می‌خواست شروع شه اومدیم تو صحن جامع. باید زود برمی‌گشتیم که به ناهار و فرودگاه رفتن برسیم. این سری نمازو اینجا خوندم! وقتی برگشتیم، خدا رو شکر تونستم مامان دوستمو قانع کنم که برای ناهار غذای جدید درست نکنه چون دیرم می‌شه. با این حال بازم اینا وعده‌ی چایی قبل غذاشون ترک نشد :))

۹) موقع گرفتن کارت پرواز معیارم این بود که پیش پنجره باشم! بعد دیدم دختر پشت سریم معیارش اینه که پیش یه خانوم باشه و یه کم به معیار خودم شک کردم. بعد فهمیدم اینا خودشون صندلی‌ها رو طوری میدن که خانوما تا حد امکان پیش هم باشن و در نتیجه من باید همون معیار خودمو بچسبم!

تو سالن پرواز منتظر بودیم و کمی هم از ساعت پرواز گذشته بود، که یهو دیدم یه خانوم و پسر نوجوونش بدو بدو رفتن سمت در خروج و وقتی فهمیدن هنوز پرواز اعلام نشده، اومدن پیش من نشستن. خانومه ازم پرسید شما هم مال پرواز تهرانی؟ گفتم آره. گفت صندلی‌تون کجاس؟ از شانس تو یه ردیف بودیم :) گفت من و پسرم حرم بودیم، نماز جمعه بود درا رو بسته بودن (این احتمالو ما هم دادیم که زود برگشتیم)، دیر رسیدیم و صندلی‌هامون جدا افتاده. میشه شما جاتو با پسر من عوض کنی ما پیش هم بشینیم؟ من که نمی‌خواستم به این راحتی صندلی کنار پنجره‌مو از دست بدم، گفتم حالا بریم تو هواپیما ببینیم اوضاع چطوریه، آخه من ترجیح میدم جام کنار آقایی نباشه. (اینجا بود که یهو معیارا عوض شد =)) ) رفتیم تو هواپیما و مامانه اول رفت به خانوم کنار پسرش گفت شما میاین عقب؟ اون گفت نههه من می‌خوام پیش پنجره باشم! من این صندلی رو گرفتم! (باشه حالا :/ ) بعد اومد بدون اینکه به دختر بین من و خودش (همونی که تو صف پشتم بود) چیزی بگه، دوباره به من گفت. منم داشتم مِن و مِن می‌کردم که مهمونداره اومد گفت من حلش می‌کنم. (چقدرم آقای متشخصی بود :دی) گفت این صندلی پشت سر خالیه، بگین پسرتون بیاد اینجا. حالا این بار پسره نمی‌اومد :)) البته حق هم میدم، مامانه فکر کنم زیادی نگران بود. به این ترتیب من موفق شدم صندلی کنار پنجره‌مو نگه دارم و بیشتر طول پرواز داشتم ابرای خوشگلو نگاه می‌کردم ^_^

‌‌

۱۰) یکی از مواردی که در طول سفر ذهنم رو مشغول می‌کرد اونی بود که تو بند ۷ بهش اشاره کردم. مورد دیگه نگرانی زیادم برا خونه بود. تو اون سفرای یه روزه هم این پیش میومد ولی این بار طولانی‌تر شد. خیلی وقتا یهو می‌دیدم ذهنم مشغول این موضوع شده و نمی‌دونستم چی کارش کنم. مخصوصا اینکه چند روز قبل از رفتنم بابابزرگم هم حالش کمی بد شده بود و اینم به نگرانیام اضافه می‌کرد. هر بار به خودم می‌گفتم «مشکلات و اتفاقای بد همیشه ممکنه پیش بیان. چرا فکر می‌کنی یه بار که اومدی سفر، مثلا کائنات دست به دست هم میدن که این خوشی رو کوفتت کنن؟ چرا اجازه میدی این فکرا حالتو خراب کنن؟» حدسم اینه که شاید این نشون‌دهنده‌ی وابستگی باشه و جا داره روش کار کنم و خودمو بیشتر تو این موقعیتا قرار بدم.

و این بود خلاصه‌ای (!) از سفر دو سه روزه‌ی ما. مرسی اگه تا تهش خوندین :)