یکی از مسائلی که تازگی خیلی درگیرشم، استقلال داشتنه. یا در واقع استقلال نداشتن.

احساس می‌کنم تو این سن دیگه لازمه تو یه مواردی مستقل شده باشم. خودمو با دوستام و دور و بریام مقایسه می‌کنم و می‌بینم تو یه سری مهارتایی که اونا خیلی بهتر از من بلدن، من هنوز وابسته‌ی خونواده‌م. شاید تک‌تکشون موارد خیلی مهمی نباشن، ولی جمع که بشن به موقعش خوب می‌تونن حس بی‌عرضگی به آدم بدن.

خب خیلی مواردش تقصیر خودمه که کم وقت گذاشتم و سمت‌شون نرفتم. در مورد بعضیا هم حس می‌کنم از سمت خونواده بیشتر بهم استرس داده شده تا فرصت و اعتمادبه‌نفس. که احتمالا باز تقصیر خودمه که اینقد اعتمادبه‌نفسم پایینه!

البته الان چند وقتیه که جدی‌تر شدم و دارم کم‌کم بهتر میشم! ولی بازم نمی‌تونم از خودم راضی باشم...

چند روز پیش داشتم با یکی از دوستام راجع به پیاده‌روی اربعین حرف می‌زدم. اون قراره با همسرش بره. بهش گفتم من خونواده‌م با اینکه اردوهای جمعی مدرسه و دانشگاه یا سفرای یه روزه با تور دانشگاه رو راحت اجازه می‌دن، ولی فک نکنم اینو اجازه بدن تنها برم (که خب تا حدی منطقی هم هست) و حتی مطرح کردنشم برام یه کم سخته. می‌دونی چی گفت؟ گفت ازدواج کنی دیگه راحت میشی!

قضیه اینه که من دلم نمی‌خواد صرفا به خاطر مستقل شدن برم ازدواج کنم! (که اونم خودش یه سری مسئولیت‌ها و شاید محدودیت‌های خودشو داره.) و اصلا فکر می‌کنم اینکه یه آدم (چه دختر چه پسر) بخواد برای فرار از تنهایی، وابستگی یا این‌جور چیزا ازدواج کنه، اگه وضعشو بدتر نکنه بهترم نمی‌کنه. این چیزا رو هر کس اول از همه باید بتونه با خودش حل بکنه...

+ این پست در حال گوش دادن به آلبوم «کجا باید برم» روزبه بمانی نوشته شد، و شاید بخشی از فاز ناله‌ی حاکم بر پست تحت تاثیر فاز غمگین آهنگا باشه! :))

+ اندازه‌ی فونت همینطوری خوبه یا این اندازه باشه بهتره؟