سلام
این پژوهشی که تو این پست گفته بودم؛ امروز باید براش یه پرسشنامهی دیگه رو جواب میدادیم که مشابه قبلی بود. دیدم چه به موقع، چون چند تا از سوالاش کمک میکنه به پیش بردن این پست.
جوابم به سوالهایی با مضمون «چقدر از موقعیتهایی که باعث ترس و اضطرابتون میشه اجتناب میکنید؟»، «تا حدی» یا «کم» بود. ولی در جواب سوالهایی به شکلِ «سرخ شدن یا دستپاچه شدن موقع صحبت با کسی یا توی جمع چقدر باعث ناراحتیتون میشه؟» میزدم «زیاد» یا «خیلی زیاد».
میخوام از این حرف بزنم که کمتر از گذشته از موقعیتهای استرسزا اجتناب میکنم، اما هنوز اضطرابهام هستن و لو رفتنشون (نشون دادن علامتی ازش) فکرمو درگیر میکنه!
مثلا همین صحبت توی جمع. قبلا اگه برای یه درسی ارائه میدادم مجبور بودم. حتی مورد بوده درسی رو حذف کردهم چون ارائه داشته :/ (حداقل یه دلیلش این بوده)، اما الان برای ارائه دادن تو جلسات داوطلب میشم یا حداقل اگه ازم بخوان از زیرش در نمیرم. با وجود این، هنوز هر بار قبلش استرس میگیرم. یه خانوم روانشناس تو یوتیوب هست که اضطراب رو اون حالت نگرانیِ ذهنی تعریف میکنه و استرس رو علایم فیزیکی و جسمی ناشی از اون میدونه. پس وقتی میگم «استرس میگیرم»، یعنی واقعا امروز قبل از شروع جلسهای که توش باید ارائه میدادم تپش قلب و دل درد گرفته و عرق کرده بودم. تنفس عمیق هم خیلی فایدهای نداشت. قبل از ارائهم به خودم گفتم نفس عمیق کشیدن کافیه، فقط موقع ارائه تندتند صحبت نکن، شمرده حرف بزن خودش درست میشه. یادم نیست قبلا آگاهانه این کارو میکردم یا نه، ولی مواردی رو یادمه که سریع حرف میزدم فقط تموم بشه. همیشه سختترین بخشش شروعشه و بعدش که آدم رو دور حرف زدن -با هر سرعتی- میفته کار راحتتر میشه. اما این بار از همون اول سعی کردم حواسم به سرعتم باشه. و کار کرد! وسطش به خودم اومدم دیدم چقدر راحتترم :)
الان که بهش فکر میکنم، شمرده صحبت کردن شبیه همون نفس عمیق کار میکنه. تنفس کنترل شده، سرعت کمترِ بازدم از دم، اینا ضربان قلبو پایین میارن. به مغزت و بدنت میفهمونی خطر جدی نیست! خرس نیفتاده دنبالت که اینطوری رفتی تو حالت آمادهباش برای فرار :)) از کشف این جنبههای جسمیش خوشم اومده. بیچاره مغز فقط میخواد یه کاری کنه صاحبش در امان باشه، ولی سوژه رو اشتباه میگیره!
خوشحالم که دارم سعی میکنم نه در برابرش، بلکه با وجود اضطرابه کارامو بکنم. اینکه بپذیرم این هستش و یه کاری کنم برای کنترلش، هرچند قبلش اذیت بشم و مقاومت داشته باشم. هنوزم از یه موقعیتهایی اجتناب میکنم (صحبت تو جمع یه مثالش بود)، اما هر بار که میتونم با وجود سنگینیش قدم بردارم کلی خودمو تشویق میکنم. چیزیه که ممکنه از بیرون ندیده نشه، ممکنه از بیرون کار خاصی به نظر نیاد. پس خودم باید هوای خودمو داشته باشم، نه؟ :)
پ.ن. چند تا نوشتهی منتشرشده در این مورد دارم. نوشتن از این چیزا هم یه حس راحتی و رهایی بهم میده، هم ناراحتی از اینکه دارم در مورد یه نقطه ضعف مینویسم. ولی شاید بازم ازش حرف بزنم. دلیل هم داره که عنوان این پستها آسیبپذیریه. ایشالا کمکم بهش میرسیم :))
+ یه سوال دیگهی پرسشنامه این بود. شما هم شده بهش فکر کنین؟ (نگرانم نباشین :)) )