سلام

نمی‌دونم چندتاتون از دو سال پیش اینجا رو دنبال می‌کنید و «همگروهی عزیزم» رو یادتونه! خلاصه‌شو بخوام بگم؛ برای پروژه‌ی یه درس با یکی از پسرا همگروه شده بودم که بسیار رو اعصاب و کار-نکن از آب دراومد و آخرش هم نرسیدیم کار رو کامل انجام بدیم. تو ترم‌های بعد هم چند باری پیش اومد بهم پیام بده و سوالای بیخود بپرسه (مثلا اینکه امتحان فلان درس امروز بود؟) یا برای پروژه‌ی دیگه‌ایش کمک بخواد (که نه می‌تونستم نه دلم می‌خواست دوباره باهاش در ارتباط باشم). خلاصه همیشه جوابای کوتاه می‌دادم و خداحافظ.

امروز بعد از کلی وقت، دیدم یه میس کال از ایشون افتاده رو گوشیم :/ واکنشی نشون ندادم. کمی بعد تو تلگرام پیام داد و خودشو معرفی هم کرد (از آخرین پیامش خیلی می‌گذشت و چت‌های قبلی‌مون هم پاک شده). جواب دادم و پیش خودم گفتم نگران نباش، اصلا هر کاری داشت یا می‌گم نه یا نمی‌دونم یا نمی‌تونم :))

پرسید می‌شه تماس بگیره و [گفتم نمی‌دونم؟ D:] گفتم اگه می‌شه همون‌جا بگه. پروپوزالم رو می‌خواست ببینه که بدونه باید چیا بنویسه. (هیچ‌وقت نفهمیدم این واقعا کس دیگه‌ای رو تو ورودی نمی‌شناسه؟!) دلم نیومد کمکش نکنم ولی اول ازش پرسیدم موضوعش چیه که خیالم راحت شه موضوع داره و یهو برنداره کار منو انجام بده :/ و می‌دونید چی فهمیدم؟ گفت پروژه‌ی اون ترم ما شده پایان‌نامه‌ش :| پروژه‌ای که درسته به نتیجه‌ی کامل نرسید، ولی بیشترش رو من انجام داده بودم یا از یکی دیگه کمک گرفته بودیم! (اون بخشی هم که سهم خودش بود، بعدا معلوم شد داده یه نفر انجام بده). خلاصه گفت اگه چیزی از جزئیات اونم دارم بفرستم. چند تا مقاله و فایل‌های اون بخشی رو که مثلا خودش انجام داده بود براش فرستادم، ولی دلم نیومد شبیه‌سازی‌های خودم رو بفرستم. هم چون کامل نشده بود و دیدم ممکنه گیجش کنه و بهتره خودش انجام بده، هم اینکه دلم پره هنوز. هر بار یاد اون ترم میفتم حرصم می‌گیره. همه‌ش فکر می‌کنم چرا این آدم باید سر راه من قرار می‌گرفت و حالا اون که گذشت، چرا هی پیداش می‌شه و از این‌جور فکرا.

(البته یه مزیت هم داشت صحبت امروز؛ یه موضوعی برام سوال بود و دیدم فرصت خوبیه و ایشون احتمالا می‌دونه، ازش پرسیدم).

فایل‌ها رو که فرستادم کلی تشکر کرد، ولی بعدش فکر می‌کنین چی گفت؟ نوشت: «یادتونه لحظه آخر ارائه رو [چند تا اموجی خنده] دکتر می‌گفت این چیه»! اینجا دیگه فقط می‌خواستم بزنمش :) من اون روز تا لحظه‌ی آخر مشغول بودم چون ایشون کارشو درست انجام نداده بود و اتفاقا چیزی که از ارائه یادم مونده اینه که دکتر حداقل از اون بخشِ انجام‌شده راضی بود. بعد این یه همچین دیالوگی رو یادآوری می‌کنه! فقط براش نوشتم: «ایشالا پروژه شما بهتر به نتیجه برسه».

دلم می‌خواست اضافه کنم از پروژه هم همینا رو داشتم و چیز دیگه‌ای یادم نیست، لطفا دیگه مزاحم نشو :))‌

خلاصه یه بخشی از امروز فکرم درگیر این مکالمه و یادآوری اتفاقای اون ترم بود. دیگه اینم شد موضوع پست امشب :)

فقط دلم می‌خواد یکی بیاد بگه از گذشته باید درس بگیری و سپس فراموشش کنی :)))

(می‌دونم الان همه‌تون عینا همینو کپی پیست می‌کنید که حرصمو دربیارید :دی راحت باشید :/)