سلام

دقت کردم دیدم چند روزه خیلی تو ذهنم حرف می‌زنم و حتی نمی‌نویسم. عیب رویابافی و فکر کردن بیش از حد همینه؛ کاری رو که می‌خوای تو ذهنت انجام می‌دی و یه جورایی راضی می‌شی، در نتیجه احتمالش کمتره بری واقعا شروعش کنی. این چند روزم من درباره‌ی چندین کار مختلف خیال‌پردازی می‌کردم. نمی‌دونم عاقبت‌شون چی می‌شه ولی گفتم بیام چند کلمه بنویسم حداقل.

۱) خب، من به چالش راز دعوت شده‌م توسط مهدی، که توش باید یه راز بامزه رو که خجالت می‌کشیم به کسی بگیم تعریف کنیم. اولش که هیچی به ذهنم نرسید :/ دردانه از زاویه‌ی مجموعه‌ها و تهی بودن اشتراک‌شون به قضیه نگاه کرده، ولی من اومدم بگم خب اگه خجالت می‌کشم که اینجا هم نمی‌تونم بگمش! و اصلا اگه راز رو بگم که دیگه راز نیست و قضیه کنسله :))

بعد چند تا چیز به ذهنم رسید که اونام بامزه نبودن :/ جهت خالی نبودن عریضه اومدم یکی‌شونو تعریف کنم، حین نوشتن دیدم یه سری از جزئیاتش یادم رفته :)) خلاصه‌ش اینه که چند سال پیش یکی از دوستای صمیمی دانشگاهم یه مدت با یکی از پسرامون بود و انگار دیگه قرار ازدواج داشتن می‌ذاشتن ولی من خبر نداشتم. کلا تو این مواقع گیر نمی‌دم به دوستام و می‌ذارم خودشون هر وقت جدی شد یا دلشون خواست خبر بدن. خلاصه، یه موقعیتی پیش اومد که من می‌خواستم از گوشی این دوستم به گوشی خودم زنگ بزنم، و یهو یه اس‌ام‌اس محبت‌آمیز از اون پسره اومد و من ناخودآگاه تو نوتیفیکیشن خوندمش :)) حالا من هم خجالت کشیده بودم که اینو دیدم چون خب خصوصی بود، هم نمی‌خواستم به روی دوستم بیارم، هم ازش ناراحت بودم که چرا به من نگفته قضیه‌شون جدیه :)) بعدها که علنی شد بهش گفتم که چرا زودتر به من نگفتی و این‌ها، و اون ادعا می‌کرد خیلی وقت پیش اولین نفر به من گفته! و من هنوزم یادم نمیاد گفته بوده باشه :))

از این خاطره‌های بی‌مزه بازم هست اگه خواستین :))

۲) پرهام تو این پستش لینک یه ویدیو رو گذاشته که خیلی به نظرم جذاب بود. طرف با چند نفر درباره‌ی کتاب خوندن (عادت و سرعت مطالعه و...) حرف می‌زنه، و این بین از تعدادی کتاب‌فروشی تو اروپا و آمریکا بازدید می‌کنه. من قبلا یکی از آرزوهام این بود که کتاب‌خونه‌های معروف و قدیمی دنیا رو ببینم؛ الان کتاب‌فروشی‌های معروف هم بهشون اضافه شد. منظورم از معروف هم الزاما بزرگ و مدرن نیست، منظورم اینه که داستان داشته باشه. مثلا یه کتاب‌فروشی می‌رفت تو پرتغال که رولینگ اونجا هری پاترو می‌نوشته. حالا درسته من فن هری پاتر نیستم :) ولی یه همچین چیزایی منظورمه. حتی داستانای قدیمی‌تر و جاهای تاریخی‌تر، یا کتابفروشی‌هایی که تو مکان‌های تاریخی ایجاد شده‌ن.

حالا اگه بخوام همچین کاری رو واقعا بکنم (که فقط تو رویام نبوده باشه!)، باید از اطراف خودم شروع کنم. ولی الان مورد خاصی تو ایران تو ذهنم نیست (به جز یکی دو مورد که با سرچ پیدا کردم!)، پس اگه کتاب‌فروشی یا کتابخونه‌ی این مدلی تو ایران سراغ دارین ممنون می‌شم بگین :)

۳) من یادم نمیاد شب یلدایی رو تو جمع بزرگی از خونواده بوده باشم. نوروز چرا، ولی یلدا رو واقعا یادم نمیاد. تازه چند سالیه تو خونه‌ی خودمون یه کم بیشتر تحویلش می‌گیریم. بخش زیادیش از تبعات زندگی کردن تو شهریه که بیشتر فامیلات اونجا نیستن. من معمولا اونقدرا هم دلتنگ فامیلامون نمی‌شم ولی گاهی تو همچین مناسبت‌هایی می‌گم کاش جمع بودیم. حالا نمی‌دونم چقدرش اثر شبکه‌های اجتماعی و مرتب در معرض عکسای بقیه قرار گرفتنه. در مورد این بحث خیلی چیزا تو ذهنمه ولی الان یکِ شبه و اصلا نمی‌دونم چی شد تا اینجا نوشتم. قرار بود فقط خاطره‌ی چالش رو بگم!

'۱) یه خاطره‌ی دیگه هم یادم اومد الان :)) نمی‌دونم قبلا اینجا نوشتم یا نه. یه بار تو دانشگاه من رفتم آزمایشگاه دوستم اینا که چایی‌سازشون رو بذارم جاش. فقط یه پسره اونجا بود که منم تازگی چند بار دیده بودمش و پسر خوبی هم بود :))) نمی‌دونم چه جابه‌جایی‌ای لازم بود انجام بشه، که این به من گفت سیم چایی‌ساز رو از سه راهی نزدیک میزش بکشم. بعد گفت محکمه‌ها، خودم بیام بکشم؟ گفتم نه بابا می‌کشم خودم. ولی مگه اون دوشاخه از پریز بیرون میومد؟ :/ کلی تلاش کردم و اونم هی می‌گفت بیام؟ می‌گفتم نه :)) یهو دیدم دوشاخه‌هه از ایناس که تبدیل داره. گفتم عه! خب اینو می‌تونم از تبدیلش بکشم! و بدون هیچ مکثی به راحتی دوشاخه رو جدا کردم! و پسره گفت اون سیم لپ‌تاپ من بود =))

هیچی دیگه، معلوم شد سه ساعت داشتم تلاش می‌کردم سیم لپ‌تاپ ایشونو جدا کنم :)) دیگه نیرو نداشتم واسه سیم چایی‌ساز =)) خودش اومد و من خواستم سریع برم کنار، دیدم خودم رفتم چادرم نیومد =))) نمی‌دونم کِی رفته بود زیر چرخ یکی از صندلیا :/ (آره به نظرم این رو نوشته‌م تو یه پستی!)

خلاصه تو اون موقعیت خجالت کشیدم ولی الان تعریف کردنش برام بامزه‌س :)) (ولی حتی ممکنه جرقه‌های کنار گذاشتن چادر از همون موقع به طور ناخودآگاه تو سرم زده شده باشه :دی)

+ خوبه می‌خواستم فقط چند کلمه بنویسم :))