- فاطمه
- جمعه ۲۶ بهمن ۹۷
+ جمعه از زور بیکاری و بیحوصلگی همراه پدر رفته بودم نمایشگاه دستاوردهای هوایی ارتش یا یه همچین چیزی. پایین مهرآباد بود و هر چند دقیقه یه بار میدیدیم یه هواپیما فرود میاد یا بلند میشه. از این طرف یه هلیکوپتر هم داشت مثلا مانور هوایی اجرا میکرد و ملت جمع شده بودن به عکس و فیلم. یه مشت عکاس خبرنگارطور هم بودن. غیر از اون دست هر بچهای هم یه دوربین عکاسی میدیدم. :/ منم با گوشی قشنگم مشغول بودم و تو این فکر که وایسم وقتی که هواپیما هم میاد بشینه، از هلیکوپتر و هواپیما با هم فیلم بگیرم. قشنگ همون وقتی که کلافه شدم از این که چرا حتی دست بچهها هم دوربینه، اونوقت من با گوشیم نمیتونم از این فاصله فیلم باکیفیت بگیرم، گوشیم با حدود ۴۰ درصد شارژ در اثر سرما خاموش شد. :|
++ قبلا هم سابقه داشته. بچهم سرماییه. :|
+ امروز رفتم سر اون کلاسی که همراه با خیلیای دیگه تو لیست انتظارشم. ظرفیت کلاس ۱۵ نفر بوده ولی میتونم بگم سی نفر نشسته بودیم سر کلاس :| اونم جلسهی اول :| استاد اومد همون جملهی اول گفت شما کار و زندگی ندارین پاشدین اومدین؟ دانشجو هم دانشجوهای قدیم :))
++ اصن عشقه این استاد ^_^ اسمشو میذارم باهوش چون درسش هوش مصنوعیه. :دی
++ یه جا هم عکس چند تا از کلهگندههای هوش مصنوعی رو نشون داد، یکیشون تورینگ بود. گفت اینم که میشناسید؟ گفتیم آلن؟ :دی گفت نه فیلمش منظورمه! (آخه از کجا باید بفهمیم؟!) من و یکی دو نفر دیگه گفتیم ایمیتیشن گیم! گفت خوبه پس از این فیلما هم میبینید. :))
+ راستی روند انیمیشن مغازهی خودکشی خیلی شبیه کتابش نیست. که البته انتظارش میرفت؛ مثل هر فیلم دیگهای که از رو کتابی میسازن.
+ یکی از دخترای پای ثابت سالن مطالعه رو جلو نمازخونه دیدم، سلام کردیم و گفت: «کجایی؟ نیستی تو کتابخونه.» خوشحال شدم یکی متوجه نبودنم شده :))
++ ولی چه فایده، اونی که باید بگه نگفت :( (الکی خواستم جو احساسی شه! :دی)
+ چرا هنوز یه عده برای نشون دادن خنده مینویسن خخخ؟ خودمم یه مدت مینوشتم ولی الان هر بار که میخونمش جای اینکه خنده بهم منتقل بشه، گلوم خارش میگیره. :|
+ من انگار دوباره دیشب خواب بچهربایی دیدم :| هیچیش یادم نمونده این بار. ولی کتابه رو تمومش کردم بالاخره، بلکه از این خوابها رهایی یابم!
سه شب پیش یه خواب بد دیدم. (میخواستم تو پست قبلی بنویسم ولی اون خیلی طولانی شد.) خواب دیدم که کلی آدم از جمله من رو دزدیدن تو خونهی بابابزرگم اینا نگه داشته بودن :| و تمام مدت خواب من میدونستم همهی این اتفاقات، داستان یه کتاب از رومن گاریه! (ولی این باعث نمیشد نترسم.) حتی تهش با اینکه خیلی بد تموم شد و از اونجا جمعمون کردن که ببرن نمیدونم کجا، فکر میکردم: ولی درستش همینه که کتاب اینجوری تموم بشه!
حالا جالبه که دارم یه کتاب از رومن گاری میخونم به اسم ستارهباز، که همین اولاش که هستم یه مدل آدمربایی داره اتفاق میفته ولی تا اونجایی که اون شب خونده بودم هنوز به قسمت آدمرباییش نرسیده بود!
یه بار دیگه هم خواب دیده بودم تو همون خونهایم و صدای یه هلیکوپتر میاد، بعد هلیکوپتره تو حیاط فرود اومد و یه مشت سرباز ازش ریختن بیرون و فهمیدیم جنگ شده. :/
درسته خونهشونو زیاد دوست ندارم ولی نمیدونم چرا دیگه اینقدر خوابهای مخوف میبینم ازش!
+ این دو روز اینقدر خلوت شده بود دانشگاه، نفر اول من میرسیدم سالن مطالعه و چراغا رو روشن میکردم! بالاخره دیشب با بدبختی پروژههه رو فرستادم. اولش که موقع گزارش نوشتن فهمیدم یه سوتی تو کدم دادم و کلی درگیر درست کردنش بودم. بعدم که وسط گزارش لپتاپم هنگ کرد :| ولی بالاخره تامام شد! به تعطیلات دو روزهی بین دو ترم خوش آمدم! :)) (پیشنهاداتتون رو برای استفادهی بهینه از تعطیلات بفرمایید!)
از اونجایی که گرایش ما هنوز تو دانشکده جا نیفتاده (!) هر ترم موقع انتخاب واحد، نصف درسا برامون ارور میده و باید یه فرم ببریم برای مدیر گروه یا استاد راهنما که امضا کنه و بعد ببریم آموزش که واحدا رو برامون باز کنن. خب من انتظارشو داشتم و فرم رو از قبل پرینت گرفته بودم. ولی حواسم نبود که انتخاب واحدم ۸ صبحه و بهتره از یکی دو روز قبل برم امضاهه رو بگیرم. بنابراین امروز صبح تو مدتی که معطل بودم تا یکی از استادای راهنمام یا مدیر گروه تشریفشونو بیارن دانشگاه، از سه تا درسی که میخواستم دو تاش پر شد. :)
یکیش سمیناره که شصت تا کلاس گذاشتن و هر جور حساب کنی بالاخره یه کلاس بهت میرسه. ولی من از این زورم گرفته که سه چهار نفر ازم پرسیده بودن و بهشون گفته بودم فلانی خوبه و همه رفتن با همون برداشتن. و دقیقا موقعی که کار من درست شد، دیدم ظرفیت اون کلاس پر شده و ۳ نفر تو لیست انتظارشن. زیبا نیست؟ :) الان هم از لجم هنوز موندم تو لیست انتظارش :|
اون یکی درسو هم استاد راهنمام نامه داد ببرم پیش معاون آموزشیمون. نمیدونم حالا درست میشه یا نه. نفر هشتم یا نهم لیست انتظار بودم :)) و معاون آموزشیه زیادی مقرراتیه. اولش من سه تا درس مد نظرم بود بردارم، که دیدم هر سه تاش یه تایمن :)) جایگزینم این یکی بود که نمیدونم چی میشه دیگه.
یکی از دخترای ورودیمون هست خیلی حرف میزنه. ینی فقط کافیه دو دقیقه باهاش تنها بشی شروع میکنه یهریز حرف زدن و نمیدونم دکمهی خاموش کردنش کجاس! یه وقتا هم وسط حرف زدنش میگه چی میخواستم بگم؟ پرش افکار میگن به این؟ همون. حالا ایشون تونسته سمینارو با همون استاد خوبه برداره و -شاید نامردی باشه ولی- باعث میشه به ذره کمتر از نرسیدن کلاس بهم ناراحت باشم! (خیلی سعی کردم بهش نگم من میخوام با این بردارم ولی خودش ترم پیش باهاش یه کلاس داشت و تصمیمش رو گرفته بود تقریبا.)
الان هم به جای تایپ کردن گزارش پروژهم نشستم تو نمازخونهی دانشکده این حرفا رو تایپ میکنم بلکه یه کم خالی شم. (بیرون باد شدید میاد و کمکم دارم میترسم :/ ) دیگه خسته شدم از گزارش نوشتن. نمیشه با همین لحن برا استاد تایپ کنم چی کارا کردم؟ :))
پ.ن. هر چی هست بدتر از اون ترم کارشناسی نیست که برا انتخاب واحد خواب موندم و هیچکدوم از کلاسایی که میخواستم بهم نرسید =))
پنجشنبه. صدای (؟!) منو از سالن مطالعهی (نسبتا شلوغ) دانشکده میشنوید!
هیچوقت، تاکید میکنم هیچوقت، فریب اعتماد بهنفس اول ترمتون -که باعث میشه فکر کنید در طول ترم میخونید و تراکم امتحانا هر جور باشه از پسشون برمیاید- رو نخورید!
الان من شنبه صبح امتحان دکتر ماهی رو دارم، یکشنبه صبح امتحان دکتر برقی، و بعدازظهرش امتحان فیزیولوژی! و با اینکه کل هفته اومدم اینجا درس بخونم، هنوز هیچکدومشون تموم نشده و فکر نکنم هم بشه :)) (خدا رو شکر امتحان چهارمم ده روز بعد از ایناس.)
این چند روز گرچه هم اینجا سر میزدم هم اینستا، ولی خب خیلی کمتر میومدم و باعث شد بفهمم اگه چهار تا پست و استوری رو هم از دست بدم هیچ اتفاق بدی نمیفته! :دی (یه جور وسواس داشتم قبلا که هیچی رو از دست ندم!)
امروز هم دوستام قرار بوده صبح برن خونهی یکی دیگه از بچهها که تولدشه، و من یه مقدار خوشحالم که نرفتم چون معنیش اینه که تو «نه» گفتن بهتر شدم!
دیشب رسما رد داده بودم. سوار اتوبوس شدم به سمت خونه، و به نظرم رسید ترکیب صدای موتور و بخاریش شبیه صدای هواپیما شده :| همزمان هم حس کردم تو اتوبوسای فرودگاهم به سمت هواپیما و هم حس کردم تو خود هواپیمام (مخصوصا که داشتیم میرفتیم روی پل). خیلی عجیب بود. :/
چند هفته پیش هم یه شب منتظر ماشین ایستاده بودم، و سایهم افتاده بود رو دیوار. ماشینای دیگه که رد میشدن هر کدوم دو تا از سایههامو با خودشون میبردن! :/ :((
خلاصه که حس میکنم عقلمو دارم از دست میدم :))
دیروز که دیدم مقالههای جدید دارن زیاد میشن، مندلی* رو باز کردم که مرتبشون کنم و مقالههایی رو دیدم که پارسال این موقعا درگیر خوندنشون بودم. یه نگاه به عنوانهای آشناشون کردم و مندلی رو بستم. :|
مقالهای که میخواستم بخونم رو همینطوری عادی باز کردم. دیدم یه مکانیزم طراحی کرده و برای بهینهسازیش از یه الگوریتمی استفاده کرده که اسمش برام آشنا بود. یاد پارسال این موقعا افتادم که تا وسطای ترم، کلاس بهینهسازی رو مستمع آزاد میرفتم. فکر کردم کاش پارسالم این مقاله رو دیده بودم، و کاش برای بهینهسازی مکانیزمی که برای پروژهی پایانیم طراحی کرده بودم، بیشتر وقت میذاشتم و کار دقیقتری میکردم. خلاصه که تمام مدت خوندن مقاله حس عجیبی داشتم؛ ترکیبی از هیجان و غم!
بعدتر تو آینهی دستشویی توجهم به روسریم جلب شد. همون روسری نخی بنفشی که چند روز مونده به دفاعم، موقعی که برای برش لیزر قطعات رفته بودم انقلاب، برگشتنی از تو مترو خریدم که حال خودمو خوب کنم. فک کنم ۵ تومن خریدمش، ولی الان باورم نمیشه! روز دفاعم هم همونو سرم کرده بودم. :)
یه روزایی هم هر چیز کوچیکی میتونه تو رو یاد یه اتفاق یا بازهی زمانی خاصی بندازه.
رفتم پستهای آذر و دی و بهمنِ پارسالِ وبلاگ قبلیم رو نگاه کردم ببینم از حالم چی مینوشتم. در این باره فقط بهمن و بعد از دفاع یه پست گذاشته بودم و همهی غرهامو یهجا توش خالی کرده بودم! اولش نوشته بودم: شاید مهمترین چیزی که این چند ماه یاد گرفتم این بود که فقط خودمم که میتونم به خودم کمک کنم. و آخرش که گفته بودم پروژهی بعدی کنکوره، جملهی آخرم این بود: حقیقت اینه که به شدت دلم روشنه و مطمئنم به خودم. ... هوم! خوندنش باعث شد لبخند بزنم. لبخند واقعی. :)
+ وقتی آدم یه هفته همهش دانشگاهه، متاسفانه این روزمرگی خودشو تو پستهاش هم نشون میده!
* Mendeley: از نرمافزارهای مدیریت و دستهبندی مقالات
یه مدت اینجوری بودم که به راحتی برای کمک به دیگران وقت میذاشتم، مثلا قسمتی از تکلیف یا ترجمهی دوستی رو انجام میدادم یا وقت میذاشتم چیزی رو بهش یاد بدم. در حالی که خودم کار داشتم، انگیزهم برا انجام کار اون بیشتر بود. حالا این رو میشه از دو جنبه بررسی کرد:
یه قسمتش اینه که دلم میخواسته نه نگفته باشم و اینکه اون دوست بعدا از من به نیکی و معرفت یاد کنه! یا تو موقعیت دیگهای منم بتونم راحت ازش کمک بخوام. (مهرطلبی؟!)
قسمت دوم این که از کارهای خودم فرار میکردم چون مجبور به انجامشون بودم، در حالی که کار دوستم رو داوطلبانه میخواستم انجام بدم و موضوعش هم چیزی بوده که بلد بودم و نیازی نبوده برای انجامش انرژی خیلی زیادی -نسبت به کار خودم که چیز جدیدی بوده- بذارم. (بیانگیزه بودن و تنبلی؟!)
حالا، امشب تو اوج کارهای خودم (که طبق معمول آخر هفتهها حوصلهی انجام دادنشون رو ندارم)، دیدم دوستم که درگیر ارائهی پروژهی فرداشه، تو گروه گفته کسی میتونه تو ترجمهی یه مقاله بهش کمک کنه؟ ازش خواستم مقاله رو برام بفرسته ببینم چطوریه، ولی دیدم خیلی سخت و تخصصیه و بهش گفتم ببخشید نمیتونم. شاید اگه وقت میذاشتم میتونستم، ولی فقط با نگاه کردن به صفحات زیاد و فونت ریزش چشمام شروع به سوختن کرد :| (البته یه صفحهشم براش ترجمه میکردم اوکی بود و میدونم که مشکل فونت با زوم کردن حل میشه!)
از نه گفتنم ناراحت نیستم، فقط دارم به این فکر میکنم بهتر نبود از اول بهش نمیگفتم؟ اینطوری ناامیدترش نکردم؟
پ.ن. البته که آدم نباید کارای خوبی رو که برای دیگران کرده هی یادآوری کنه! ولی اگه اونم یادش رفته باشه، خودم یادمه که سر یه کاری چقدر کمکش کردم و ازش جبران نخواستم.
پ.ن۲. انصافا ترجمهی مقاله مسخرهترین کاریه که استادا از دانشجو میخوان :|
+ دانشجو! روزت مبارک! کاش بدونیم دنبال چی هستیم و میخوایم چی کار کنیم! :)
دیروز یکی استوری گذاشته بود: میشه همچین عید قشنگی باشه و حالت خوب نباشه؟
راستش من حالم خوب نبود! دائم بین خوشحالی و ناراحتی در نوسان بودم و به خودم میگفتم کاش میموندم خونه. شاید چون صبح زود از خواب بیدارم کرده بودن و تو ماشین حوصلهم سر رفته بود. شایدم استرس کاری رو داشتم که باید شب برمیگشتم تمومش میکردم و میفرستادم. هر چی بود بیشتر مواقع حالم گرفته بود و تو شلوغی فامیل هم گرچه شوخی خندهمو میکردم ولی خیلی حوصلهی حرف زدن نداشتم.
برگشتنی توی جاده، وسط مه و تاریکی هوا، به ذهنم رسید (به قول سولویگ تو کامنتای این پست) حسی که آدم از بارون میگیره به حال اون لحظهش هم بستگی داره. دیروز خوب نبودم و بارون افسردهترم میکرد.
عوضش امروز خوب بودم، خیلی خوب بودم، و بارون و هوای قشنگ بعدش حسابی سر حالم آورد. در این حد که صبح زود کلی تو دانشگاه گشتم و از برگای ریخته شده عکس گرفتم. و بعد از ظهر موقع خونه رفتن، از ذوق اینکه برگها رو جمع نکردن دوباره کمی قدم زدم و یه سری عکس دیگه گرفتم! بدم نمیاومد دوستی یاری کسی هم باشه با هم خشخش کنیم! ولی حال نداشتم به کسی زنگ بزنم چون دیدم تنهایی هم میتونم لذت ببرم! حتی بعدتر، دیدم هوا خوبه و یه مسیری رو تا خونه پیاده اومدم. و الان حس میکنم خیلی شارژم! (و دیگه باید بشینم برا میانترم پسفردام بخونم! :دی)
و به نظرم رسید الان مناسبه که بیام عید دیروز رو بهتون تبریک بگم! :) با تاخیر قبوله؟!
گوشهای از دانشگاه!
+ شب عید، بالاخره بعد از این همه وقت نشستم پای فیلم محمد رسول الله. خب خیلی طولانیه و من فقط یه ساعتشو دیدم! ولی چقد قشنگ بود همونشم. ^_^
پ.ن۱. صحبت فیلم شد اینم بگم: فیلمی که تو پست قبل گفتم رو اتفاقی تو صف دانلودهای IDM پیدا کردم! (Nightcrawler، هنوز ندیدمش.)
پ.ن۲. داشتم پستای جمعشده رو میخوندم، دیدم دو سه نفر خدافظی کردن :/ دو روز نبودما :))
دیروز تو دانشگاه یه نمایشگاهی بود که پذیرایی هم داشتن: شیرینی با چایی و نسکافه و شیرکاکائو که تو اون هوا خیلی میچسبید! گذشت و من عصر رفتم وضو بگیرم (تف به ریا!)، دیدم دو سه تا از همون لیوان و بشقابای یه بار مصرف ریختهشده تو دستشویی/روشویی. (شما چی میگین بهش؟!)
واقعا مونده بودم که آخه چرا؟! مخصوصا که همون بغل یه سطل زباله بود. قبل از اینکه بریزمشون دور (واقعا تف به ریا! :دی)، عکس گرفتم ازش و شب فرستادم برا کانال تلگرامِ توییتر دانشگاه! خلاصه که چنین آدم فرهنگسازی هستم من =)) عکسو اینجا هم میذارم که فرهنگسازیم کامل بشه! :دی
اولین بار بود براشون چیزی میفرستادم و حالا خوشم اومده :))
+ اسم و آیدی رو یه جور خطخطی کردم انگار چه خبره :))
پ.ن. اون یارو بود تو ورودیمون که میگفتم خیلی خودشو شاخ میپنداره و فعالیتش بالاس، فهمیدم آبانیه؛ هفدهم. اون یکی (دوستِ دوستام توی دانشگاه که من مجازی میشناسمش) هم تو کانالش نوشته بود که بیستویک آبانه. تولد مربی باشگاهم هم امروز بوده، یه عده براش گل و کادو بردن! (دو ماهه نرفتم، نمیدونم چرا هنوز تو گروه باشگاه هستم!) حالا چرا برام جالبه کی آبانیه؟ نمیدونم :/ شما هم اگه براتون جالبه همماهیهای خودتونو بشناسید، بیاید ریشهیابیش کنیم!