دیروز که دیدم مقاله‌های جدید دارن زیاد میشن، مندلی* رو باز کردم که مرتب‌شون کنم و مقاله‌هایی رو دیدم که پارسال این موقعا درگیر خوندن‌شون بودم. یه نگاه به عنوان‌های آشناشون کردم و مندلی رو بستم. :|

مقاله‌ای که می‌خواستم بخونم رو همینطوری عادی باز کردم. دیدم یه مکانیزم طراحی کرده و برای بهینه‌سازیش از یه الگوریتمی استفاده کرده که اسمش برام آشنا بود. یاد پارسال این موقعا افتادم که تا وسطای ترم، کلاس بهینه‌سازی رو مستمع آزاد می‌رفتم. فکر کردم کاش پارسالم این مقاله رو دیده بودم، و کاش برای بهینه‌سازی مکانیزمی که برای پروژه‌ی پایانیم طراحی کرده بودم، بیشتر وقت می‌ذاشتم و کار دقیق‌تری می‌کردم. خلاصه که تمام مدت خوندن مقاله حس عجیبی داشتم؛ ترکیبی از هیجان و غم!

بعدتر تو آینه‌ی دستشویی توجهم به روسریم جلب شد. همون روسری نخی بنفشی که چند روز مونده به دفاعم، موقعی که برای برش لیزر قطعات رفته بودم انقلاب، برگشتنی از تو مترو خریدم که حال خودمو خوب کنم. فک کنم ۵ تومن خریدمش، ولی الان باورم نمیشه! روز دفاعم هم همونو سرم کرده بودم. :)

یه روزایی هم هر چیز کوچیکی می‌تونه تو رو یاد یه اتفاق یا بازه‌ی زمانی خاصی بندازه.

رفتم پست‌های آذر و دی و بهمنِ پارسالِ وبلاگ قبلیم رو نگاه کردم ببینم از حالم چی می‌نوشتم. در این باره فقط بهمن و بعد از دفاع یه پست گذاشته بودم و همه‌ی غرهامو یه‌جا توش خالی کرده بودم! اولش نوشته بودم: شاید مهم‌ترین چیزی که این چند ماه یاد گرفتم این بود که فقط خودمم که می‌تونم به خودم کمک کنم. و آخرش که گفته بودم پروژه‌ی بعدی کنکوره، جمله‌ی آخرم این بود: حقیقت اینه که به شدت دلم روشنه و مطمئنم به خودم. ... هوم! خوندنش باعث شد لبخند بزنم. لبخند واقعی. :)

+ وقتی آدم یه هفته همه‌ش دانشگاهه، متاسفانه این روزمرگی خودشو تو پست‌هاش هم نشون میده!


* Mendeley: از نرم‌افزارهای مدیریت و دسته‌بندی مقالات