یه مدت اینجوری بودم که به راحتی برای کمک به دیگران وقت میذاشتم، مثلا قسمتی از تکلیف یا ترجمهی دوستی رو انجام میدادم یا وقت میذاشتم چیزی رو بهش یاد بدم. در حالی که خودم کار داشتم، انگیزهم برا انجام کار اون بیشتر بود. حالا این رو میشه از دو جنبه بررسی کرد:
یه قسمتش اینه که دلم میخواسته نه نگفته باشم و اینکه اون دوست بعدا از من به نیکی و معرفت یاد کنه! یا تو موقعیت دیگهای منم بتونم راحت ازش کمک بخوام. (مهرطلبی؟!)
قسمت دوم این که از کارهای خودم فرار میکردم چون مجبور به انجامشون بودم، در حالی که کار دوستم رو داوطلبانه میخواستم انجام بدم و موضوعش هم چیزی بوده که بلد بودم و نیازی نبوده برای انجامش انرژی خیلی زیادی -نسبت به کار خودم که چیز جدیدی بوده- بذارم. (بیانگیزه بودن و تنبلی؟!)
حالا، امشب تو اوج کارهای خودم (که طبق معمول آخر هفتهها حوصلهی انجام دادنشون رو ندارم)، دیدم دوستم که درگیر ارائهی پروژهی فرداشه، تو گروه گفته کسی میتونه تو ترجمهی یه مقاله بهش کمک کنه؟ ازش خواستم مقاله رو برام بفرسته ببینم چطوریه، ولی دیدم خیلی سخت و تخصصیه و بهش گفتم ببخشید نمیتونم. شاید اگه وقت میذاشتم میتونستم، ولی فقط با نگاه کردن به صفحات زیاد و فونت ریزش چشمام شروع به سوختن کرد :| (البته یه صفحهشم براش ترجمه میکردم اوکی بود و میدونم که مشکل فونت با زوم کردن حل میشه!)
از نه گفتنم ناراحت نیستم، فقط دارم به این فکر میکنم بهتر نبود از اول بهش نمیگفتم؟ اینطوری ناامیدترش نکردم؟
پ.ن. البته که آدم نباید کارای خوبی رو که برای دیگران کرده هی یادآوری کنه! ولی اگه اونم یادش رفته باشه، خودم یادمه که سر یه کاری چقدر کمکش کردم و ازش جبران نخواستم.
پ.ن۲. انصافا ترجمهی مقاله مسخرهترین کاریه که استادا از دانشجو میخوان :|
+ دانشجو! روزت مبارک! کاش بدونیم دنبال چی هستیم و میخوایم چی کار کنیم! :)