سه شب پیش یه خواب بد دیدم. (می‌خواستم تو پست قبلی بنویسم ولی اون خیلی طولانی شد.) خواب دیدم که کلی آدم از جمله من رو دزدیدن تو خونه‌ی بابابزرگم اینا نگه داشته بودن :| و تمام مدت خواب من می‌دونستم همه‌ی این اتفاقات، داستان یه کتاب از رومن گاریه! (ولی این باعث نمی‌شد نترسم.) حتی تهش با اینکه خیلی بد تموم شد و از اونجا جمع‌مون کردن که ببرن نمی‌دونم کجا، فکر می‌کردم: ولی درستش همینه که کتاب اینجوری تموم بشه!

حالا جالبه که دارم یه کتاب از رومن گاری می‌خونم به اسم ستاره‌باز، که همین اولاش که هستم یه مدل آدم‌ربایی داره اتفاق میفته ولی تا اونجایی که اون شب خونده بودم هنوز به قسمت آدم‌رباییش نرسیده بود!

یه بار دیگه هم خواب دیده بودم تو همون خونه‌ایم و صدای یه هلیکوپتر میاد، بعد هلیکوپتره تو حیاط فرود اومد و یه مشت سرباز ازش ریختن بیرون و فهمیدیم جنگ شده. :/
درسته خونه‌شونو زیاد دوست ندارم ولی نمی‌دونم چرا دیگه اینقدر خواب‌های مخوف می‌بینم ازش!

+ این دو روز اینقدر خلوت شده بود دانشگاه، نفر اول من می‌رسیدم سالن مطالعه و چراغا رو روشن می‌کردم! بالاخره دیشب با بدبختی پروژه‌هه رو فرستادم. اولش که موقع گزارش نوشتن فهمیدم یه سوتی تو کدم دادم و کلی درگیر درست کردنش بودم. بعدم که وسط گزارش لپ‌تاپم هنگ کرد :| ولی بالاخره تامام شد! به تعطیلات دو روزه‌ی بین دو ترم خوش آمدم! :)) (پیشنهادات‌تون رو برای استفاده‌ی بهینه از تعطیلات بفرمایید!)