سلام. چند روزه که هی میام یهکم اینجا حرف بزنم، کلی هم مینویسم بعد بیخیال پست کردنش میشم. ببینیم این یکی سرنوشتش چی میشه!
خیلی وقته سعی کردهم راجع به اتفاقای دانشگاه کمتر بنویسم ولی الان میخوام یه کم از این چیزا حرف بزنم. برا همین شاید طولانی و حوصلهسربر بشه :))
این روزا تنها انگیزهم برای تموم کردن پایاننامهم اینه که فقط تموم بشه! غیر از حجم زیادی که از کار مونده و بخشهاییش که نیاز به کمک گرفتن داره، مشکل اصلی اینه که حوصلهش رو ندارم و ضمنا برای یه قسمتهاییش نمیتونم تصمیم قطعی بگیرم. واقعا مسخرهس ولی کلی گزینه پیش رومه و نمیتونم یکی رو انتخاب کنم، انجامش بدم و فوقش اگه نتیجه نداد عوضش کنم. مدام باید پروپوزالم رو به خودم یادآوری کنم که تازه گزینههام محدود بشن. (شاید بپرسین پس نقش استاد راهنما چیه، که این بحثش مفصله فعلا واردش نمیشم!)
دلیل حوصله نداشتنم هم واضحه: زیاد کشش دادم و یه بازهای فقط بار ذهنیِ وجود داشتنش رو حمل کردم بدون اینکه کاری براش بکنم. حالا دلایل این کار نکردن میخوان موجه باشن یا غیر موجه، به هر حال فرایندش طولانی و فرسایشی شده.
گاهی به سرم میزنه کاش کرونا بگیرم که به خاطرش بتونم یه ترم اضافه تمدید کنم :)) بعد میگم غلط نکن، تمومش کن بره. چون همینم دیگه، تا ددلاین در چند قدمیم نباشه کار نمیکنم :/ ضمن اینکه خیلی هم دست من نیست که طوری کرونا بگیرم که به جای این ترم، خودم حذف نشم! D:
گاهی هم به نظرم میاد یه دلیل این حسهای منفیم، جو دانشگاهه. به خاطر محیط آزمایشگاه استادم که نزدیک یک ساله تبدیل به شرکتش شده، و به جای همکلاسیهایی که میتونستیم با هم رو پایاننامههامون کار کنیم و یه مسیر مشترک داشته باشیم، هر روز آدمای شرکت رو میبینم. البته باهاشون خوبم، یکیشون دوست نزدیکمه و با چندتای دیگه هم دوست شدم. حتی جو شرکتشون رو به عنوان یه محل کار دوست دارم، ولی این جو کمک زیادی به من نمیکنه چون بهم تلقین میشه که بسه دیگه، منم الان باید سر کار باشم نه اینجا (با اینکه بیشتر اونا هم خودشون دانشجوان).
از طرفی دو روز بیشتر نمیتونم پشت سر هم برم از بس که همه حرف میزنن :)) به وضوح متوجه درونگراییم میشم وقتایی که تو جمعشونم و باهاشون حرف میزنم ولی از این همه سر و صدا کلافهم؛ نه فقط چون مزاحم کارمه، بلکه چون طولانی و تکراری شده. حرفا و خاطرههایی که برای بار دهم تعریف میکنن و باز هم مثل دفعهی اول براشون جالب و خندهداره، واکنشهای توییتروار به اخبار مختلف و ادعای ضمنی بعضیاشون که انگار چون تو حیطهی کاری خودشون صاحبنظرن تحلیلشون از هر اتفاقی هم درسته، و مواردی از این دست. تغییر دکوراسیون اخیر هم از حق نگذریم کار خوبی بود و محیط رو دلبازتر کرد، اما من رو هم بیشتر در معرض این سر و صداها و مخاطب قرار گرفتن قرار داده!
در عین حال تو خونه هم خیلی نمیتونم کار کنم. اون دفعه که رفته بودم پیش استادم ازش خواستم برام دوباره اثر انگشت ورود به آزمایشگاهو تعریف کنه بلکه صبحا زودتر بیام، قبل از ساعت کاری بچهها (که هم رفت و آمدم راحتتر باشه هم یه کم سکوت باشه). ولی گفت به خاطر ملاحظات خودشون، ترجیح میده همیشه یه نفر از شرکت اونجا باشه. منم دیگه اصرار نکردم چون بار دومی هم بود که بهش میگفتم. تازه همین الانشم یه وسیله تو آزمایشگاه گم شده که حدس بزنین مال کیه؟ پروژهی اون بنده خداییه که من دارم ادامهش میدم =)) یعنی یه درصد اگه میخواستم ساختش رو از صفر انجام ندم یا یه قطعههایی ازش کش برم، دیگه اونم کنسله D:
چند وقت پیش یه تکه از پازل یه قضیهای رو اتفاقی پیدا کردم که احتمالِ دیگهندیدنِ یه فردی رو بیشتر میکنه. ترکیبی از حس خوشحالی و رهایی دارم با رگههایی از غم. یه خبر دیگه هم به گوشم رسید که باعث شد بار روانیای که نزدیک یه ساله گوشهی ذهنم بود برداشته بشه. اینجا هم یه حس خوشحالی و «آخیش» طوری دارم همراه با کمی خشم! چون شاید میشد خیلی زودتر بفهمم و اینقدر دربارهش عذاب وجدان الکی نداشته باشم. هر دوی اینها باید باعث شده باشه که رهاتر و راحتتر باشم (که شدهم)، اما همیشه یه چیزای جایگزینی پیدا میشه که ذهن آدمو مشغول کنه (چه در ابعاد فردی چه اجتماعی).
کاش حداقل اون دو تا همکلاسیای که رو کمکشون حساب کردهم و دوست هم محسوب میشن، قابل تحملتر بودن. یکیشون واقعا میتونه و مشتاقه که کمکم بکنه (حتی یه مدت ایدههای فضایی میداد که طراحی رو چطور انجام بدیم که خفنتر بشه. حالا یکی باید جلوی اونو میگرفت). اما هر چتی که با صحبت و سوالی راجع به کار یکیمون شروع میشه، تهش به یه درد دل بیربط یا شوخی بینمک از جانب اون ختم میشه و تازه اونه که از واکنش من ناراحت میشه. و خب همچنان این مسئله باقیه که این دو تا خودشونم زیاد دانشگاه نمیان. دوست دیگهم هم که پارسال به خاطر کرونا گرفتنش موفق به حذف ترم شد و الان به اندازهی ما سه تا عجلهای برای دفاع نداره، یه مدت اومد خوابگاه ولی بعد مشکلی براش پیش اومد و باز برگشت خونه. همون موقع که تهران بود هم خیلی دانشگاه نمیاومد :))
این وسط پروژهی گروهیای که از پارسال با یه استاد دیگه شروع کردیم، همچنان آهسته و پیوسته داره پیش میره و به جاهای خوبی رسیده. واقعا از تصمیم پارسالم برای پیوستن به این گروه راضیام، چون برام راهی شد که بتونم مسیر دیگهای رو هم امتحان کنم. حتی تازگی یه دوره ثبت نام کردم که بیشتر تو این زمینه یاد بگیرم. فعلا گزینهم یاد گرفتن و کار کردنِ بیشتر تو این مسیره، مخصوصا که -حداقل در حال حاضر- تمایل چندانی ندارم که بعد از دفاع کار تو مسیر پایاننامهم رو ادامه بدم یا تو زمینهی کاری شرکت استادم مشغول بشم. امیدوارم این مسیر جدید بعد از دفاع هم جذابیتش رو حفظ کنه :))
و خب همینطوریه دیگه، باید مسیرها رو امتحان کنیم که بتونیم بفهمیم تو کدوم بهتریم. پس کنکوریهای عزیز! اگه شک دارید که پشت کنکور بمونید یا نه، به نظرم نمونید. برید دانشگاه و اجازه بدید مسیرای جدیدی غیر از اونچه الان تو ذهنتون هست خودشونو بهتون نشون بدن. (البته مفصل میشه در اینباره حرف زد و خیلی هم بستگی به هدف آدم داره. فقط خواستم یه اشاره بکنم چون برای خودمم تازگی روشنتر شده).
و به نظرم بسه دیگه. بقیهی حرفا بمونه برا پستهای بعدی! مرسی اگه تا آخرش خوندین :)