سلام

عجب عنوانی شد :)) خب خیلی بی‌مقدمه، یکی از مشکلات من اینه که خیلی وقتا نمی‌تونم چیزی که تو ذهنمه رو درست به خونواده‌م منتقل کنم. مثلا چند روز پیش درگیر این بودم که برا یکی از آزمایشگاه‌های دانشکده رزومه بفرستم که تو یه پروژه باهاشون همکاری کنم. داشتم تو خونه از پیچیده بودن این پروژه‌ی خاص و نگرانی بابت وارد شدن به گروهی که تو این زمینه کار کرده‌ن (و من نکردم) می‌گفتم. بعد مامانم گفت بیشتر نگرانه که به تزم نرسم. نمی‌دونستم چی بگم و ادامه ندادم. (خب به تز نرسم مادر من. این همه سال فقط چسبیدیم به درس چی شد!)

یا دیشب داشتم می‌گفتم خسته شدم از این اوضاعِ همه‌ش خونه موندن و درس و این کارا. گفت برو دانشگاه خب، دو روز تو هفته برو که زودتر تموم بشه. گفتم منظورم این نیست که از خود این کار خسته‌م و می‌خوام تموم بشه، فقط از اینکه ۴ ماهه فکر و ذکرم این شده خسته‌م. دلم یه استراحت چند روزه می‌خواد. گفت مسافرت مثلا؟ گفتم آره. و بحث تموم شد همین‌جا! یا امروز، وسط یه صحبت دیگه که من خیر سرم خواستم گوش شنوا باشم، یه دفه نمی‌دونم چی شد که باز به خونه موندن من گیر داده شد.

می‌فهمم نگرانن و این چیزا. ولی اولا آیا باید برم روبه‌روشون بشینم درس بخونم که ثابت شه بیکار نمی‌گردم تو خونه، و هفته‌ی بعد یه امتحان با کلی مبحث حفظی دارم؟ ثانیا نمی‌دونم چطور باید توضیح بدم مشکلم با پیش بردن تز چیه.

 

چند روز پیش مشاور بهم می‌گفت از حرفات معلومه کمال‌طلبی؛ اهمال‌کاری (یا Procrastination خودمون) همون کمال‌طلبی منفیه. می‌خوای حتما کارت به یه نقطه‌ی خوب برسه بعد بری پیش استادت. یا صفر یا یک! راست هم می‌گفت. استرس جلو نبودن کارم باعث می‌شه هی نرم همین قسمتو هم با استاد چک کنم، و افتادم تو یه سیکل معیوب که عقب افتادن کار باعث استرس بیشتر، و استرس باعث بیشتر عقب افتادن کار می‌شه! اون نقطه‌ی خوب هیچ‌وقت نمیاد با این روند. (البته در موردش صحبت کردیم و الان بحثم این موضوع نیست.)

حالا من اگه موفق هم بشم اینا رو تو خونه توضیح بدم، تهش می‌گن: کمال‌طلب نباش و برو با استادت حرف بزن! مشابهش رو شنیدم قبلا، می‌گن خیلی فلان‌جوری، نباش! (خب تا اینجاش رو که خودم می‌دونم!) بیشترین راهکاری که ارائه میدن اینه که پوستت رو کلفت کن! کسی راهکاری واسه استرس‌های جمع شده نداره (تازه اگه تقویتش نکنن). یادمه ترمای اول کارشناسی یه بار داشتم تو خونه می‌گفتم شاید فردا فلان کلاس رو نرم که بشینم برا میان‌ترم کلاس بعدیش بخونم. به شوخی یه چیزی گفتن که اذیتم کرد و هنوزم یادم نرفته. انگار که باید همیشه ایده‌آل باشم و از برنامه عقب نیفتم.

آخر هفته‌ی گذشته، دو سه روزی که بابا و مامانم برای چهلم بابابزرگم رفته بودن، طبیعتا یه وقتا حس استقلال داشتم و یه وقتایی احساس نگرانی یا تنهایی می‌کردم. مخصوصا که خیلی اوقات برادرم تو اتاقش بود پای کارهای خودش، یا خواب بود (ساعت خواب‌مون تقریبا برعکسه)! گاهی این تنهاییه خوب بود و برا خودم خوش بودم، گاهی نه. کلی هم به تناقض می‌خوردم! مثلا بساط درس خوندن رو برده بودم پای میز ناهارخوری که فضای بیشتری داشته باشم. خوب بود دیگه ظاهرا؛ وقتی همه هستن از این می‌نالم که میز خودم کوچیکه و اینجا هم رفت‌وآمد تمرکزمو به هم می‌زنه. وقتی نیستن می‌تونم راحت برم بشینم پای اون میز، ولی خب نیستن! یا مثلا فردای چهلم که برادرم با دوستاش رفته بود بیرون، منم دوستم رو دعوت کردم چند ساعت بیاد پیشم. بعد عذاب وجدان داشتم که وقتی مامان و بابام به خاطر یه مسئله‌ی ناراحت‌کننده نیستن، من دوستم رو دعوت کرده‌م. ولی خب هیچ‌وقت این موقعیت پیش نمی‌اومد و من می‌خواستم اون همه باری رو که مهمونش بودم جبران کنم. خلاصه این جور نوساناتی داشتم.

همه‌ش اینجور مواقع یاد منحنی پرتو (Pareto Front) میفتم تو بهینه‌سازی چند هدفه؛ وقتی دو تا تابع مغایر داشته باشی (یعنی ماکزیمم یکی‌شون معادل مینیمم اون یکی باشه و برعکس) و دنبال یه نقطه‌ی بهینه باشی، به یه چیزی اون وسطا باید رضایت بدی.

اینجا اون دو تا تابع احتمالا یکی‌شون همراهی با خونواده‌س و اون یکی مستقل بودن. چه از این نظر که به‌طور فیزیکی همه جا پیش‌شون باشی یا نه، چه از لحاظ فکری و مسیری که می‌خوای بری و اینا.

هیچ‌وقت دوست نداشتم از حرصایی که تو خونه می‌خورم بنویسم. چون واقعا به خاطر خیلی چیزا بابت خونواده‌م شکرگزارم و تصور می‌کنم غر زدن از بعضی رفتارهایی که پیش میاد ناشکریه. فقط انگار آدم باید یاد بگیره که نسبت به بعضی حرفا حتی از طرف خونواده‌ش بی‌توجه باشه و راهی که فهمیده درسته رو ادامه بده. و  ضمنا بهترین استفاده‌ای که می‌تونه رو از هر موقعیت ببره.

پ.ن. نموداره رو می‌شد با روش بهتری کشید یا از جایی آورد، ولی می‌خواستم بخش drawing تو Google Keep رو امتحان کنم! با ماوس بهتر از این نمی‌شد درش آورد دیگه :))