سلام، امیدوارم که خوب باشین.
تو کانال یه خانومی که ژاپن زندگی میکنه، خاطرهی یه خانم سالمند ژاپنی رو خوندم که خواهرش از خودش خیلی زیباتر بوده و اون همیشه شاهد خواستگارهای بیشمار خواهرش بوده و حس میکرده تو سایهی اونه و در نتیجه به مرور زمان نسبت به خواهرش حس تنفر پیدا کرده. حتی یه بار که تو خیابون شمارهی خونهشون رو ازش میگیرن معلوم میشه واسه کار دیگهای بوده و کلی ضدحال میخوره. قبلا هم موارد مشابه داخلی به چشمم خورده بود ولی حالا دیدم یه موضوع جهانیه که خیلی میتونه رو دخترا اثر بذاره.
بعد خب یاد خودم افتادم و یکی از دوستان صمیمی دانشگاهم که نه تنها روابط اجتماعیش خیلی بهتر از منه، زیبا/جذابتر هم هست. همین باعث میشد همیشه در مرکز توجه باشه و منی که بهش نزدیک بودم تو خیلی موقعیتا حس کنم تو سایهی اونم. البته نه فقط از نظر زیبایی، تو خیلی موارد دیگه هم این حس رو داشتم. از طرفی هم دوست خوب و بامعرفتی بود و وزنهی اون دلایلی که بهم حس منفی میدادن اونقدری نبود که بخوام رابطهم رو باهاش قطع کنم.
به طور خاص یادم افتاد ترم اول لیسانس یه بار فروشندهی بوفه که رو اعصاب همه بود، بهش یه چیزی دربارهی چشماش گفت که دفعهی بعد دوستم گفت من نمیام و به جاش من یه جوری رفتم براش خرید کردم انگار داداش غیرتیِ رفیقمم! کلا یه همچین حسی داشتم بیشتر اوقات. یا مثلا یه بار واسه درست کردن پاورپوینت ارائهش ازم کمک خواست چون وقتش کم بود و نمیخواست از اون پسری که پیشنهاد کمک داده بود کمک بگیره. منم بیشتر از معمول موندم دانشگاه و تو اون زمانِ کم نهایت سعیم رو کردم ولی خب چیز فوقالعادهای نشد. فرداش موقع ارائه دیدم کلا اسلایدها عوض شدهن و معلوم شد آخرش پسره با تمپلیت آمادهای که داشته براش درست کرده (البته طرف پسر خوبیه و الانم شوهرشه :دی).
لازم بود زمان بگذره تا من یاد بگیرم قرار نیست همهجا باهاش باشم، تا یاد بگیرم بهش نه بگم و میزان صمیمیتم رو طوری تنظیم کنم که خودمم اذیت نشم، و یاد بگیرم لازم نیست همهجا ازش دفاع کنم و بعد معلوم بشه حرفی که دربارهش زدن درست بوده و فقط من نمیدونستم! و البته زمان لازم بود تا برسیم به جایی که یه روز صحبتهایی کنیم و من بفهمم اونم پشت ظاهر پر از اعتماد به نفسش اضطرابهای عمیقی رو تجربه میکنه.
اما خب، آدما تغییر میکنن ولی اینجور خاطرهها یادشون میمونه. تعجبی نداره اون خانم ۸۵ سالهی ژاپنی هنوز یه خاطرهی مشخص از جوونیش که مربوط به این موضوعه رو یادشه. اینم تعجبی نداره که با اینکه دوستم الان ازم دلخوره، چندان تمایلی ندارم برم دوباره از دلش دربیارم و ازش خبر بگیرم. انگار همهی این سالها منتظر بهانه بودم. حتی انگار اصلا جای پنهانی از وجودم از عمد خواسته کاری کنم که ناراحت بشه.
تو باقیماندهی یادداشتهای کانالم این چند خط رو پیدا کردم که دربارهی همین موضوع و دوست بود:
تا حالا شده حس کنین تو سایهی یه نفر دیگهاین و دیده نمیشین؟ تا جایی که خودتونم دیگه خوب خودتونو نبینین؟!
دارم به بیرون اومدن از همچین سایهای فکر میکنم. راه آسون و سریعش فاصله گرفتن از اون شخص به قدر کافیه. ولی این شبیه پاک کردن صورت مسئلهس. با فرض اینکه جهت نور دست ما نیست، شاید بشه تو حرکت کردن یه تغییری ایجاد کرد که بدون زیاد فاصله گرفتن هم کسی تو سایهی کسی نیفته. سختتره ولی ضمانتش بیشتره فکر میکنم.
منظورم این بوده که مسیرم رو تا حدودی ازش جدا کنم که تو هر فعالیتی ناخودآگاه دنبالهروی اون نباشم و مجبور بشم یه جاهایی راه خودم رو برم. در مورد مسیرهای کاریمون الان تقریبا این اتفاق افتاده. هرچند این هم سخت بود، چون مسیرمون اشتراکاتی داشت و زمانی با هم چیزایی رو یاد میگرفتیم و چندین بار لازم شد براش توضیح بدم موقعیتی که من دنبالشم دقیقا شبیه اونی که اون میخواد نیست.
کاری ندارم الان صمیمیتمون چقدر کمتر شده یا کی تو مسیرش چقدر جلو رفته و موفقه، اما به این نتیجه رسیدهم هر چی بیشتر راهت رو خودت بسازی بیشتر هم اعتماد به نفس خواهی داشت. شاید الان نسبت به مسیرم حس رضایت صددرصدی نداشته باشم، ولی حداقل خوشحالم دنبالهروی کسی نیستم و دارم یه چیزی رو خودم امتحان میکنم ببینم چی از آب درمیاد.
دقیقا نمیدونم کجا این بار رو زمین گذاشتم، شاید کمکم بود، ولی الان که این حرفا رو نوشتم متوجه شدم دیگه رو شونههام حسش نمیکنم.