۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوستی‌ها» ثبت شده است

سایه

سلام، امیدوارم که خوب باشین.

تو کانال یه خانومی که ژاپن زندگی می‌کنه، خاطره‌ی یه خانم سالمند ژاپنی رو خوندم که خواهرش از خودش خیلی زیباتر بوده و اون همیشه شاهد خواستگارهای بی‌شمار خواهرش بوده و حس می‌کرده تو سایه‌ی اونه و در نتیجه به مرور زمان نسبت به خواهرش حس تنفر پیدا کرده. حتی یه بار که تو خیابون شماره‌ی خونه‌شون رو ازش می‌گیرن معلوم می‌شه واسه کار دیگه‌ای بوده و کلی ضدحال می‌خوره.‌ قبلا هم موارد مشابه داخلی به چشمم خورده بود ولی حالا دیدم یه موضوع جهانیه که خیلی می‌تونه رو دخترا اثر بذاره.

بعد خب یاد خودم افتادم و یکی از دوستان صمیمی دانشگاهم که نه تنها روابط اجتماعیش خیلی بهتر از منه، زیبا/جذاب‌تر هم هست. همین باعث می‌شد همیشه در مرکز توجه باشه و منی که بهش نزدیک بودم تو خیلی موقعیتا حس کنم تو سایه‌ی اونم. البته نه فقط از نظر زیبایی، تو خیلی موارد دیگه هم این حس رو داشتم. از طرفی هم دوست خوب و بامعرفتی بود و وزنه‌ی اون دلایلی که بهم حس منفی می‌دادن اونقدری نبود که بخوام رابطه‌م رو باهاش قطع کنم.

به طور خاص یادم افتاد ترم اول لیسانس یه بار فروشنده‌ی بوفه که رو اعصاب همه بود، بهش یه چیزی درباره‌ی چشماش گفت که دفعه‌ی بعد دوستم گفت من نمیام و به جاش من یه جوری رفتم براش خرید کردم انگار داداش غیرتیِ رفیقمم! کلا یه همچین حسی داشتم بیشتر اوقات. یا مثلا یه بار واسه درست کردن پاورپوینت ارائه‌ش ازم کمک خواست چون وقتش کم بود و نمی‌خواست از اون پسری که پیشنهاد کمک داده بود کمک بگیره. منم بیشتر از معمول موندم دانشگاه و تو اون زمانِ کم نهایت سعیم رو کردم ولی خب چیز فوق‌العاده‌ای نشد. فرداش موقع ارائه دیدم کلا اسلایدها عوض شده‌ن و معلوم شد آخرش پسره با تمپلیت آماده‌ای که داشته براش درست کرده (البته طرف پسر خوبیه و الانم شوهرشه :دی).

لازم بود زمان بگذره تا من یاد بگیرم قرار نیست همه‌جا باهاش باشم، تا یاد بگیرم بهش نه بگم و میزان صمیمیتم رو طوری تنظیم کنم که خودمم اذیت نشم، و یاد بگیرم لازم نیست همه‌جا ازش دفاع کنم و بعد معلوم بشه حرفی که درباره‌ش زدن درست بوده و فقط من نمی‌دونستم! و البته زمان لازم بود تا برسیم به جایی که یه روز صحبت‌هایی کنیم و من بفهمم اونم پشت ظاهر پر از اعتماد به نفسش اضطراب‌های عمیقی رو تجربه می‌کنه.

اما خب، آدما تغییر می‌کنن ولی اینجور خاطره‌ها یادشون می‌مونه. تعجبی نداره اون خانم ۸۵ ساله‌ی ژاپنی هنوز یه خاطره‌ی مشخص از جوونیش که مربوط به این موضوعه رو یادشه. اینم تعجبی نداره که با اینکه دوستم الان ازم دلخوره، چندان تمایلی ندارم برم دوباره از دلش دربیارم و ازش خبر بگیرم. انگار همه‌ی این سال‌ها منتظر بهانه بودم. حتی انگار اصلا جای پنهانی از وجودم از عمد خواسته کاری کنم که ناراحت بشه.

تو باقی‌مانده‌ی یادداشت‌های کانالم این چند خط رو پیدا کردم که درباره‌ی همین موضوع و دوست بود:

تا حالا شده حس کنین تو سایه‌ی یه نفر دیگه‌این و دیده نمی‌شین؟ تا جایی که خودتونم دیگه خوب خودتونو نبینین؟!

دارم به بیرون اومدن از همچین سایه‌ای فکر می‌کنم. راه آسون و سریعش فاصله گرفتن از اون شخص به قدر کافیه. ولی این شبیه پاک کردن صورت مسئله‌س. با فرض اینکه جهت نور دست ما نیست، شاید بشه تو حرکت کردن یه تغییری ایجاد کرد که بدون زیاد فاصله گرفتن هم کسی تو سایه‌ی کسی نیفته. سخت‌تره ولی ضمانتش بیشتره فکر می‌کنم.

منظورم این بوده که مسیرم رو تا حدودی ازش جدا کنم که تو هر فعالیتی ناخودآگاه دنباله‌روی اون نباشم و مجبور بشم یه جاهایی راه خودم رو برم. در مورد مسیرهای کاری‌مون الان تقریبا این اتفاق افتاده. هرچند این هم سخت بود، چون مسیرمون اشتراکاتی داشت و زمانی با هم چیزایی رو یاد می‌گرفتیم و چندین بار لازم شد براش توضیح بدم موقعیتی که من دنبالشم دقیقا شبیه اونی که اون می‌خواد نیست.

کاری ندارم الان صمیمیت‌مون چقدر کمتر شده یا کی تو مسیرش چقدر جلو رفته و موفقه، اما به این نتیجه رسیده‌م هر چی بیشتر راهت رو خودت بسازی بیشتر هم اعتماد به نفس خواهی داشت. شاید الان نسبت به مسیرم حس رضایت صددرصدی نداشته باشم، ولی حداقل خوشحالم دنباله‌روی کسی نیستم و دارم یه چیزی رو خودم امتحان می‌کنم ببینم چی از آب درمیاد.

دقیقا نمی‌دونم کجا این بار رو زمین گذاشتم، شاید کم‌کم بود، ولی الان که این حرفا رو نوشتم متوجه شدم دیگه رو شونه‌هام حسش نمی‌کنم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳ اسفند ۰۱

۳۷۸

خب، ظاهرا فعلا تو فاز روزانه‌نویسی‌ام. در حال حاضر هر چی تو پست قبل درباره‌ی پاداش ورزش گفتم رو پس می‌گیرم. جلسه‌ی دوم که می‌شد سه‌شنبه، یه حرکتی رو خیلی تکرار کردیم. هم من جوگیر بودم و دقت نکردم که باید سبک کار کنم، هم مربیه نیومد به من و یه تازه‌وارد دیگه بگه حواستون باشه! خلاصه که چهارشنبه تو عضلات پشت ساق پام درد داشتم اما قابل تحمل، از همون دردا که پاداش تلقی‌شون می‌کردم. اما پنجشنبه صبح که یکی دو ساعت بیرون بودیم دیدم که نمی‌تونم با سرعت معمول راه برم. از عصرش دیگه نمی‌تونستم صاف بایستم یا راه برم، و تا الان هم همینطوره. به نظرم عضله‌ها رو بیش از حد داغون کردم. در حالت ایستاده که وزنم رو پاهامه، یا باید زانوم کمی خم باشه یا کمرم که بتونم کف پام رو صاف بذارم زمین. موقع راه رفتن هم ناخودآگاه میرم رو پنجه‌ی پا. انگار وقتی یه وضعیتی از حالت طبیعی خارج می‌شه آدم به این جزئیات بیشتر دقت می‌کنه. همه‌ش یاد درس بیومکانیک راه رفتن میفتم تو ترم اول ارشد، و خدا رو شکر می‌کنم الان با استادم خیلی در ارتباط نیستم. کافی بود منو در این وضعیت ببینه و دیگه هر ترم ازم به عنوان یه مثال جالب با مشخصه‌های عجیب راه رفتن و زاویه‌های غیرطبیعی مفاصل سر کلاساش یاد کنه!

  • فاطمه
  • جمعه ۷ بهمن ۰۱

دوستی‌ها

سلام

داشتم پست آخر مدی رو می‌خوندم (که اون بخش نجات کبوترش خیلی دلنشینه و پیشنهاد می‌کنم بخونید!)، اوایلش نوشته بود:

همه در طول زندگی تغییر می‌کنن. هیچ‌کس دقیقاً همونی که بود، نمی‌مونه. این تغییر رو به وضوح توی دوست‌های اون دوران خودم می‌بینم. مهربون‌تر، فهمیده‌تر، وسواسی‌تر، عشوه‌ای‌تر و گاهی بداخلاق‌تر شده‌ان.

با خوندن این چند خط غیر از اینکه تجربه‌ی مشترکیه، یه چیزی تو مغزم مورمور کرد. نصفه نیمه یاد یه چیزی افتادم، شاید یه دوست قدیمی... بعد یادم افتاد! دیشب خواب یکی از همکلاسی‌های دوره‌ی راهنماییم رو دیدم. یکی از بچه درس‌خونای کلاس که خیلی صمیمی نبودیم و دوستی‌مون بعد از تموم شدن راهنمایی و عوض شدن مدرسه‌هامون تموم شد. چند سال بعد، یه محرم تو حسینیه‌ی محل دیدمش. مطمئن نبودم خودشه، ولی خیلی شبیهش بود. چند بار این اتفاق پیش اومد، سالی یکی دو بار تو حسینیه می‌دیدمش ولی جلو نمی‌رفتم. اون هم یا من رو هیچ‌وقت ندید یا شاید اونم شک می‌کرد و جلو نمی‌اومد. بعد، تو سال‌های دانشگاه یکی دو بار تو اتوبوسی که باهاش میومدم خونه دیدمش. یه بار تعقیبش کردم! یعنی راه خودمو می‌رفتم و زیرچشمی حواسم به اونم بود و متوجه شدم تو همون کوچه‌های نزدیک ما هستن. (دقیق یادم نیست، رفت تو ساختمون سبزه یا پیچید تو کوچه‌ی بغلی ما؟) جالب اینکه تو اون چند سال همکلاسی بودن نمی‌دونستم خونه‌شون کجاس، هم‌محله‌ایم یا نه. یه بار تو یه هیئت دیگه، یکی از هم‌سرویسی‌های اون دوران رو دیدم و سلام علیک کردیم ولی در برخورد با این یکی، هیچ‌وقت پیش نیومد حتی نگاهی که معنی شناختن بده رد و بدل بشه. خیلی وقت هم هست دیگه ندیدمش و اصلا از یادم رفته بود تا دیشب که خوابش رو دیدم. چیزی که از خوابم یادم مونده اینه که همدیگه رو شناخته بودیم و داشتیم با هم صحبت می‌کردیم.

***

حالا که بحث اومد این سمت اینم بگم؛ کم‌کم دارم می‌پذیرم بیشتر دوستی‌ها با هر سطح از صمیمیت یا قدمتی، یه عمری دارن و از یه جایی به بعد تلاش کردن برای حفظ‌شون جواب نمی‌ده. دوست صمیمی دوران دبیرستانم که همیشه برای یه سری تفریحا روش حساب می‌کردم، الان دوست خوبیه که استوری‌هام رو لایک می‌کنه یا اگه سوال پزشکی داشته باشم با مهربونی برام وقت می‌ذاره. دوست صمیمی دوره‌ی دانشگاهم، الان دوست خوب و همراهیه که با هم داریم یادگیری یه کاری رو جلو می‌بریم؛ اما نه بیشتر. و مثال‌های دیگه‌ای که دیگه مثل قبل نمی‌تونم روشون حساب کنم.

یا مثلا دوست و همکلاسی دوره‌ی ارشد، پسری که به واسطه‌ی کلاس‌ها و استاد راهنمای مشترک و همزمانی دفاع‌هامون با هم ارتباط زیادی داشتیم و حتی بعضی حرفاش باعث می‌شد فکر می‌کردم بهم نیم‌چه توجهی داره، بعد از دفاع‌مون صحبتا و ارتباط‌مون هم تموم شد. حتی جواب تسلیت من به خاطر فوت یکی از اقوامش رو نداد یا با وجود اینکه استتوس واتسپ من رو بابت فوت مادربزرگم دید چیزی نگفت (بگذریم از اینکه مدت‌ها پیش، تو اینستا هم آنفالوم کرده و هیچ‌وقت نفهمیدم چرا). منم تصمیم گرفتم اینطوری با خودم فکر کنم که صرفا یکی بودم که گاهی باهاش حرف می‌زده. شاید این چون دخترم روم تاثیر داشته و اون لحظات فکر می‌کردم بهم توجهی داره. و تازه باید اعتراف کنم منم یکی دو بار از حضورش یا حرف زدن باهاش استفاده کردم به خاطر موضوع دیگه‌ای. پس این به اون در :| (بیشتر از مثال‌های قبلی درباره‌ش نوشتم ولی در واقع این راحت‌ترین دوستیِ تموم شده‌ایه که باهاش کنار اومدم. نه حس وابستگی دارم نه دلتنگی. اما دلم خواست بنویسم و نقطه‌ش رو اینجا بذارم).

خلاصه اینکه وقتی آدم انتظاراتش رو تعدیل و جایگاه دوستی‌هاش رو آپدیت کنه، دیگه خیلی اذیت نمی‌شه و قدر جایگاه جدید اونا رو هم بیشتر می‌دونه.

البته منظورم این نیست تلاش نکنیم برای حفظ روابط‌مون. منم اینطور نبوده که همشیه بشینم بقیه بهم پیام بدن یا باهام قرار بذارن. منم تلاشم رو کردم ولی آدما و مسیرهاشون عوض می‌شن، دوستی‌ها و روابط جدید وارد زندگی‌مون می‌شن، اولویت‌ها تغییر می‌کنن. شاید اگه کسی از بیرون نگاه کنه بگه که برای خود منم این‌ها صدق می‌کنه. شاید منم خیلیا رو از خودم ناامید کرده باشم...

می‌دونم این موضوعیه که گاه و بی‌گاه اینجا درباره‌ش نوشته‌م. احتمالا معنیش اینه که دغدغه و نگرانی مهمیه برام. راهنمایی که بودم می‌ترسیدم از تنها موندن و به رابطه‌ی دوست صمیمیم با عضو سوم گروه دوستی‌مون حسادت می‌کردم. تو اکیپ دوستامون هم اجازه می‌دادم مسخره‌م کنن و باهاشون همراهی می‌کردم چون برام معنی تو جمع بودن رو می‌داد! دبیرستان که بودم شدیدا ناراحت می‌شدم اگه یه بار می‌دیدم تو جمع دوستای صمیمیم نبوده‌م، حتی گاهی واکنش‌های اشتباهی نشون می‌دادم. حالا می‌فهمم که همه‌ش به خاطر ترس از تنها موندن و پذیرفته نشدن تو جمع‌ها بوده. چون درسته هیچ‌وقت آدم تنها و گوشه‌گیر جمع و کلاس نبودم، اما اونی هم نبودم که تو مرکز توجهه و همه می‌خوان باهاش دوست باشن.

بدیهیه که اون ترس شاید کمرنگ‌تر یا به شکلی دیگه ولی هنوز هم هست. اما به مرور یاد گرفتم واکنش درست و غلط چیه، سعی کردم حساسیتم رو کم کنم، خودم رو جای بقیه بذارم یا خودم رو تو موقعیتای مشابه ببینم و در کل واقع‌بین‌تر باشم. و هر بار کمتر اذیت شدم و پذیرش همه‌ی چیزایی که گفتم و نگفتم برام راحت‌تر شده.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۹ خرداد ۰۱

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب