سلام
میدونین، خیالپردازی به آدم امکان تصور احتمالاتی رو میده که ممکنه هیچوقت واقعی نشن. میتونه لذتبخش باشه اما به همون اندازه خطرناک هم هست. گاهی تو باید یه چیزی رو در واقعیت پیگیری کنی که از بین احتمالات مختلف، یکیش قطعیت پیدا کنه و ابهامت از بین بره. اما ممکنه ترس از روبهرو شدن با اون واقعیت باعث بشه ترجیح بدی تو همون ابهام باقی بمونی. یا ممکنه دوست داشته باشی دل خوش کنی به یه خیال که اگه تو واقعیت شدنی نیست حداقل تو ذهنت میتونی بسازیش.
تو چند روز اخیر، من دو بار از بالای ابرهای خیالاتم محکم خوردم رو زمین واقعیت.
اولیش دربارهی یه آدمی بود که فکر میکردم معاشرت باهاش میتونه جالب باشه. شناخت کمی ازش داشتم و به جز یه مدت کوتاه چند سال پیش، دیگه هیچوقت فرصت معاشرتی پیش نیومده بود که بیشتر بشناسمش. به مرور زمان، کلا یه آدم دیگه ازش ساخته بودم تو ذهنم؛ تصویری که خودم دوست داشتم. به ویژگیهای معدودی که ازش میدونستم صد تا چیز اضافه کرده بودم و خودمم میدونستم که این دیگه اون نیست. میدونستم یه روز بالاخره این تصویر پودر میشه. چند روز پیش این اتفاق افتاد؛ چیزی ازش دیدم که تا حد زیادی اون تصویر رو از بین برد. حالا باید بقایاش رو با جارو خاکانداز جمع کنم و بریزم دور. البته ذهنم مقاومت میکنه و سعی میکنه اون تکهپارهها رو به هم بچسبونه. اما چارهای نداره، بالاخره تسلیم میشه.
دومیش دربارهی خودم بود. سالها میدونستم به واسطهی سابقهی خانوادگی در یه مورد خاص، منم باید حواسم به سلامتیم باشه و حتی چکآپ بشم. اما اتفاقا همین هم من رو میترسوند. به خودم میگفتم فعلا که علامتی ندارم، چرا خودم رو نگران کنم؟ (شاید یه علامت جزئی هم بود که انکارش میکردم). به قول یکی از وبلاگنویسها تو پستی که خیلی وقت پیش ازشون خوندم و فکرم رو حسابی مشغول کرد، این باری بود که مدتها به جای حل کردن با خودم حمل میکردم. تا یه ماه پیش که سر یه قضیهای همه رفتیم دکتر برای چکآپ و من علاوه بر آزمایش خون از دکتره خواستم سونوگرافی هم بنویسه. گفتم حالا که فرصتش پیش اومده بذار با این قضیه روبهرو بشم. (شاید هم فرصتش پیش اومد چون از یه جایی به فکر افتادم بارهام رو یکییکی حل کنم و بذارم زمین).
خلاصه امروز سونوگرافی انجام شد و خدا رو شکر خیالم از بخشی از قضیه راحت شد، اما از بخش دیگهایش ناراحت! امیدوار بودم تعداد بیشتری از احتمالات ممکن حذف بشن، اما اینطور نشد و باید همچنان پیگیری کنم. اما این بار میخوام به خودم قول بدم که بهش اهمیت بدم؛ با وجود اینکه سختمه و الان حتی بیشتر میترسم. دیگه موندن تو دنیای مبهمِ احتمالات و «ایشالا که چیزی نیست» گفتن بسه. بریم که معلوم بشه چیزی هست یا نیست.
واقعیت گاهی تلخه و تصویرهای ذهنیمون رو نابود میکنه. اما هر چی هست واقعیه، میدونی دیگه زیر پات یهو خالی نمیشه. (به احتمال زیاد!)