بعد از مدتها یه خواب سینمایی دیدم :)) از این خوابهای طولانی با قسمتای مختلفی که ترتیبشون یادم نمونده (مغزم خوب تدوینش نکرده بود :دی). ولی آخرش داستان جالب شد و به محض اینکه بیدار شدم گوشی رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن هر چی یادم مونده بود.
دوستای مختلفیم تو قسمتای مختلف خواب بودن. یه جاش داشتیم درس میخوندیم تو سالن مطالعهای که پذیرایی خونهی بابابزرگم اینا بود و یه کم داستان اونجا پیش رفت. یه جا با یه دوستم رفتیم سفر و دیدیم هتل خیلی گرونه، به جاش رفتیم تو مدرسهای که کلاسهاشو تبدیل به اتاق کرده بود و این یکی شبی صد تومن بود :)) (حتی تو خوابم ذهنم فقیره :دی) یه جا هم با دوست دیگهای تو ماشینی بودیم، انگار یه سفر خانوادگی بود، نمیدونم موضوع چی بود ولی انگار داشتیم سعی میکردیم این بار بهتر باشیم (ایدهای ندارم دفعهی قبلی داستان چی بود)!
خلاصه همهی اینا گذشت تا رسید به صحنهای که انگار من یه کار اشتباه کرده بودم و دوستی منو لو داده بود. یا همچین چیزی که خلاصه من از دست همه عصبانی بودم. جزئیات این سکانس خیلی یادم نمیاد ولی آخرش یکی باید کشته میشد! فکر کنم یه دوست بود و ما سه چهار نفر ناراحت بودیم چون انگار باید خودمون تحویلش میدادیم! صحنهی بعدی اینطوری بود که همهی اون اتفاقات داشت دوباره میافتاد. همهی ما میدونستیم که به طریقی به عقب برگشتیم و داریم دوباره صحنه رو بازی میکنیم. تو موقعیت مشابه متوجه شدم این بار کمتر عصبانیام و با دوستی که منو لو داده بود حرف میزدم. از اون و بقیهی بچهها پرسیدم به نظر شما این بار چیا نسبت به دفعهی قبل تغییر کرده؟ و دربارهش حرف زدیم. به نظر میرسید این بار اوضاع بهتر داره پیش میره و ممکنه شانسی داشته باشیم...
ولی داستان ادامه پیدا کرد تا جایی که اون دوست ما باز باید میرفت که کشته بشه! اینم بگم که خواب هیچ ربطی به داستان هری پاتر نداشت ولی وقتی بیدار شدم برای این شخصیتِ قربانی، اسم مالفوی تو ذهنم بود. خلاصه همه رفتیم به یه اتاقی که توش یه شومینهی عجیب بود. قرار بود ما اینو روشن کنیم و بریم، تا گاز پخش بشه تو اتاق و مالفوی بمیره :/ وسط کار به رفتارهای مالفوی مشکوک شدم و یه دفعه دوزاریم افتاد: اونم میخواست ما رو تو اتاق گیر بندازه تا خفه بشیم! به ذهنم رسید که درسته ما در زمان برگشتهیم به عقب، اما اون خطی جلو اومده. بار اول اصلا نمرده و منتظر بوده ما برگردیم تا ازمون انتقام بگیره!
به روش آوردم که اینو فهمیدم و به بقیه هم گفتم. از اون اتاق فرار کردیم و یکی از بچهها گفت باید برگردیم به مدرسه و دوباره با ماشین شانس برگردیم به عقب. یادمه به اون ماشین زمان یا هر چی که بود، میگفتن ماشین شانس. گفت شاید این بار شانس بهتری بیاریم! همونطور که میدویدیم من پرسیدم: از کجا میتونیم بفهمیم این بار شانس بهتری آوردهیم؟ (عددی چیزی بهمون نشون میده؟!) کسی جوابی نداد و خودم فهمیدم: مجبوری دوباره تا آخر بازی کنی تا معلوم بشه!
وارد یه مدرسهی خیلی بزرگ شدیم که ظاهرا بار اول هم اونجا تونسته بودیم برگردیم عقب. رفتیم به زیرزمینی که میدونستیم ماشین شانس اونجاس ولی هر چی گشتیم پیداش نکردیم. (اینم جالبه که مالفوی دنبالمون نیومده بود :/ شاید میدونست هر چقدرم برگردیم عقب باز ما رو گیر میندازه!) تصمیم گرفتیم بریم طبقات بالا رو بگردیم. من از یه پلکان خیلی عجیب به سختی خودمو رسوندم بالا و دیدم بقیه همزمان از اون سمت سالن رسیدن بالا؛ گویا یه پلکان مثل آدمیزاد هم بوده اونطرف :/ از هم جدا شدیم که کلاسها رو بگردیم. که یکدفعه من تو یکی از کلاسها پدیدهی جالبی دیدم و ریتم سریع داستان (و احتمالا ضربان قلبم!) برای لحظاتی آروم شد: تعداد زیادی اریگامی درنا، موشک کاغذی و چیزای دیگه که با کاغذای رنگی درست شده بودن، در فاصلهی چند سانتی زمین معلق بودن. انگار که هر کدوم با نخی از سقف آویزون باشن، حرکات کوچیک دورانی میکردن، به هم نزدیک و از هم دور میشدن. اما نخ یا تکیهگاهی در کار نبود. تعدادی آدم هم تو اتاق و در حال تماشای این اریگامیهای معلق بودن، انگار یه اثر هنری باشه. بچهها رو صدا کردم، فکر کردم شاید این اثر بتونه کمکمون کنه.
متاسفانه دیگه اینجا داشتم از خواب بیدار میشدم و فکرم از تصویر جدا میشد*. یادمه تو خواب و بیداری به این فکر کردم که میتونیم از یکی از افراد تو اتاق بپرسیم این چیه؟ و اون خواهد گفت نقشهی مدرسهس! و ما میتونیم از روش محل ماشین شانس رو پیدا کنیم. بعد فکر کردم اگه مالفوی سر برسه باید چی کار کنیم؟ یکی باید باهاش درگیر بشه تا بقیه ماشین رو راه بندازن؟ بعد اونو هم با خودمون برگردونیم یا نه؟... ولی دیگه مهم نبود چون بیدار شدم.
* این قسمت آخر خواب نزدیک بیدار شدن هم جالبه. مغزت داره ادامهی داستان رو میسازه ولی دیگه تصویر داره محو میشه! برای همین نوشتم فکرم از تصویر جدا میشد. انگار اینجا متوجه میشی خودت داشتی این داستان رو میساختی. حالا به هر طریقی، به کمک هر چی تو ناخودآگاهت بوده، ولی خودت بودی.