پریشب خواب دیدم یه عده‌ی زیادی تو یه اتاقی مثل پذیرایی خونه‌ی بابابزرگم اینا جمعیم. بابام بود، آقای همسایه بغلی هم بود ولی به یه اسم دیگه! فک کنم یکی از دوستای دانشگاهم هم بود با کلی آدم دیگه که نمی‌شناختم. از اینجاش یادمه که همه زیرانداز انداخته بودیم که پیلاتس کار کنیم! ولی چون خیلی شلوغ بود جای کافی نبود برای انجام حرکت‌ها. از اون‌طرف یکی دو تا ظرف روی طاقچه بودن که تو یکیش انگار غذا بود. یهو منو صدا زدن که چرا در اینا رو درست نذاشتی کاغذامونو باد برد :/ من هی می‌گفتم من درست گذاشتم لابد بعد از من کسی اومده برداشته، ولی اونا باز حرف خودشونو می‌زدن. سر همین با بابام و آقای همسایه دعوام شد! می‌خواستم با جیغ حرفمو بزنم که بشنون، ولی صدام درنمی‌اومد! از اتاق رفتم بیرون و سر از محوطه‌ی دانشکده درآوردم (!) و همون وسط نشستم زمین که گریه کنم ولی نمی‌تونستم. نه اشکم در میومد، نه صدام، نه درست می‌تونستم نفس بکشم.

یه دفه از خواب پریدم و دیدم نفسم همچنان بالا نمیاد. همون لحظه توجه کردم که نه دردی دارم نه وضعیت خوابیدنم بد بوده، پس چرا نمی‌تونم نفس بکشم؟ چند لحظه طول کشید تا نفسم اومد سر جاش. نفهمیدم این قضیه به خاطر تاثیر وضعیت خوابیدنم بود که به خوابم راه پیدا کرده بود یا برعکس، از خوابی که می‌دیدم منتقل شده بود این‌ور! (شبیهش پیش اومده برا شما هم؟)

ولی قضیه‌ی پیلاتس رو فهمیدم، دعوای با بابام رو فهمیدم (همون روز یه بحث کوچیک پیش اومده بود و من نتونسته بودم حرفمو کامل بزنم!)، یکی دو تا چیز جزئی دیگه رو هم که الان یادم نیست فهمیدم چرا تو خوابم دیدم؛ همه‌شون به خاطر درگیری‌های ذهنم توی همون روز بود. عجیبه که ذهنمون اینطور می‌تونه با همه‌ی دغدغه‌های یه روزمون یه داستان (بعضا بی‌سر و ته!) بسازه!

+ دوستان مرسی از کامنتای قشنگتون تو پست قبلی.🌹 ضمن این که پست‌هایی که بعضیاتون یادآوری کردین براتون جالب بوده، باعث شد برم به تگ خودشناسی یه سر بزنم و حرفای خوبی برام مرور بشه :)