بچه‌ی اول و آخر

سلام

آدم‌ها شخصیت‌های متفاوتی دارن و نمی‌دونم برای بقیه‌ی بچه اول‌ها تا چه حد چالش‌های مشابهی وجود داره. ولی در مورد من اینطوری شده که اخیرا خیلی احساس می‌کنم برادرم که دو سال و نیم ازم کوچکتره، از من تو زندگی جلوتره و استقلال بیشتری داره و این باعث می‌شه نسبت به خودم حس بدی پیدا کنم. البته اونه که داره درست زندگی می‌کنه، مشکل منه که نه استقلال مالی درستی دارم نه توان تصمیم‌گیری مستقل (اون تصمیم‌هایی رو هم که راحت می‌گیرم بیشتر در راستای اجتناب کردنن تا انجام کاری که باید).

از طرف دیگه، من به‌نسبت اون بچه‌ی سربه‌راه خونواده‌م و برادرم اونیه با رفتارها و رفت‌وآمدهایی که شاید خونواده نمی‌پسنده. اون می‌ره بیرون و نمی‌گه کجا و با کی، و این وسط منم که می‌شنوم مامانم نگرانه و نمی‌دونم باید چه کاری بکنم. ضمنا به شکل غریبی از این می‌ترسم که نکنه بعضی جاها خودم رو محدود یا محروم می‌کنم که حداقل من باعث نگرانی خونواده نباشم! (هرچند که منم بابت مسائل دیگه‌ای به قدر کافی باعث نگرانی هستم).

من این رو خوب می‌فهمم که هر کسی ممکنه تو خونواده‌ش آسیب‌هایی دیده باشه یا بخواد قاطعانه مسیر خودش رو در زندگی بره. حتی منم همین‌طورم. اما به نظرم منصفانه نیست به خودمون حق بدیم که به این دلایل، حالا ما بیایم به شکل حق‌به‌جانب و آسیب‌زننده‌ای با خونواده رفتار کنیم، پیشاپیش جوری تدافعی صحبت کنیم انگار قراره بهمون زور بگن و به احوالات‌شون اهمیت ندیم. این شکل برخورد واقعا ناراحتم می‌کنه.

زیاد می‌شه در این مورد حرف زد ولی فعلا همین برای شروع کافیه. بلکه با نوشتن و صحبت درباره‌ش به نتیجه‌ای برسم.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۴ آذر ۰۱

۳۷۳ (پراکنده‌جات)

۱) پارسال تقریبا اواسط دی‌ماه، دانشگاه بخش‌نامه داد و تاریخ دفاع توی اون ترم رو از ۳۰ بهمن انداخت ۱۵ بهمن. خب این برای خیلی‌هامون مشکل‌ساز می‌شد، واقعا زمان اعلامش آخر ترم نبود. یه گروه تشکیل شد، نامه‌ای به اعتراض نوشته شد و همه امضا کردیم. چند نفر مسئول شدن و نامه رو بردن معاونت آموزشی و بعد هم یه روز خودشون پا شدن رفتن پیش معاون کل آموزش دانشگاه. خلاصه پیگیری‌های زیادی کردن و در نهایت اون روز تونستن به نتیجه برسن و تاریخ دفاع برگشت به ۳۰ بهمن. اون عصری رو که همه توی گروه منتظر اعلام نتیجه‌ی جلسه بودیم و خوشحالی بعدش از به نتیجه رسیدن پیگیری‌مون رو یادم نمی‌ره (وسط‌های این پست بشتر درباره‌ی این قضیه نوشته بودم).

از این قانون‌های یهویی و آزاردهنده زیاد گذاشته می‌شه و من اون افرادی رو که بلدن برای مطالبه و اعتراض‌شون از خود قانون استدلال بیارن و تا آخر پیگیری کنن تحسین می‌کنم. در مورد چند برابر شدن هزینه‌های آزادسازی مدرک تحصیلی هم چند روزیه همچین روندی راه افتاده. احتمالا اگه دانشجویین در جریانش هستین. تمرکزشون فقط روی همین موضوعه، از راه‌های مختلفی ظاهرا پیگیری می‌کنن از جمله اینکه یه کارزار ایجاد کردن و دارن امضا جمع می‌کنن. توی این گروه تلگرام هم اطلاع‌رسانی می‌کنن. اگه دوست داشتین، متن کارزار رو بخونین و شما هم امضا کنین (لازم نیست حتما دانشجو باشید). مثال اول رو هم برای این زدم که بگم می‌شه امید داشت که چنین چیزی به نتیجه برسه.

۲) این ماه برای چالش طاقچه کتاب «آدم‌خواران» رو خوندم، که نشون می‌ده چطور یه جمعیت با زدن برچسب دشمن روی یه نفر، تمام شناختی رو که ازش داشتن می‌ذارن کنار و بدترین‌ها رو سرش میارن. یه داستان واقعیه که برمی‌گرده به ۱۵۰ سال پیش و یه کشور دیگه، ولی برای ما هم چندان دور از ذهن نیست چون متاسفانه با این نگاه زیاد مواجهیم که دوست/دشمن یا خودی/غیرخودی بودن، ارزش و اولویت بالاتری از «انسان» بودنِ طرف مقابل پیدا می‌کنه (محدود به یه سمت دعوا هم نمی‌شه).

از اون طرف کتاب «نظر به درد دیگران» رو هم دارم می‌خونم. این یکی درباره‌ی عکس‌های جنگه و تصویرگری‌هایی با موضوع درد و رنج آدم‌ها. بحثای زیادی می‌کنه و دلم می‌خواد وقتی تموم شد بیشتر درباره‌ش بنویسم. اما جالب بود که تو یه قسمتش اسم فرانسیسکو گویا، نقاش اسپانیایی، رو می‌آره و درباره‌ی مجموعه‌ی «فجایع جنگ»ش حرف می‌زنه، از اون طرف متوجه شدم طرح جلد نسخه‌ی نشر چشمه‌ی آدم‌خواران هم یکی از نقاشی‌های گویا هست! همزمانی جالبی بود و باعث شد درباره‌ی گویا و کارهاش کنجکاو بشم و کمی سرچ کنم. (درباره کتاب آدم‌خواران و کمی هم درباره‌ی این نقاشی گویا، تو این پست ویرگول بیشتر نوشتم.)

[نقاشی گویا که روی جلد آدم‌خواران هم هست.]

۳) حدودا یه ماهه که بالاخره جدی و پیگیر افتادم دنبال کارهای ثبت نهایی پایان‌نامه و فارغ التحصیلیم. به خودم رضایت دادم که دیگه اصلاحات پایان‌نامه بسّه چون بیشتر مواردی رو که ازم خواسته بودن درست کردم و به خدا لازم نیست فصل چهارمی رو که اون موقع کمی عجله‌ای جمع کرده بودم حالا از اول کلا انجام بدم :/ بالاخره فایل نهایی اصلاح‌شده رو آپلود کردم و چند بار به استادم یادآوری کردم تا بالاخره تاییدش کرد. بعد چند تا مرحله‌ی دیگه طی شد تا توی ایران‌داک هم ثبتش کردم. حالا باید نمره رو روی سایت ثبت کنن و چون معاون تحصیلات تکمیلی تو این چند ماه عوض شده، دوباره فرم‌های ارزیابی رو از داور داخلیم پیگیری کردم و حالا ظاهرا برای اون فرستاده و منتظر ثبت نمره‌م. تازه بعد از همه‌ی اینا مراحل تطبیق واحدها و تسویه حساب و اینجور چیزها در پیشه و فکر کنم حداقل یک ماه دیگه هم درگیرش باشم. هر مرحله‌ش و هر ایمیل و تماس، قشنگ قابلیت اینو داره که نصف روز تمرکز و حواسم رو بگیره :/ حالا می‌فهمم چرا اینقدر از این پروسه فراری بودم و عقبش می‌نداختم :/

۴) چند وقت پیش برادرم گفت می‌خواد به یه پیجی قاب گوشی سفارش بده و منم اگه قاب می‌خوام ببینم تو پیجش چیزی پیدا می‌کنم یا نه. من از این قاب خوشم اومد (هم گربه داره هم مینیماله)! توجه کنید که گربه‌ش سمت راست قابه، اما قابی که برام فرستادن گربه‌ش سمت چپ و زیر اون بخش لنز دوربین بود. بعدا تو پیجش دیدم عکس این حالتش رو هم گذاشته اما خب من اون یکی رو سفارش داده بودم و به نظرم قشنگ‌تر میومد که گربه‌هه در سمت مخالف دوربین باشه. بهشون که گفتیم، پذیرفتن و گفتن که ما قاب رو پس بفرستیم و دوباره چاپ می‌کنن. تو این فاصله من به این نتیجه رسیدم در حالتی که گربه بیاد سمت راست، چون راست‌دستم عملا موقع گرفتن گوشی انگشت اشاره‌م جلوی گربه رو می‌گیره. یعنی کم‌کم داشتم با گربه‌ی طرف چپ قاب هم کنار میومدم. بیخیال شدیم و بهشون گفتیم اگه هنوز چاپ نکردن همین خوبه و مرجوع نمی‌کنیم. از طرف اونا هم اوکی شد. حالا امروز، پست یه بسته آورد و دیدم همون قابی که اول می‌خواستم رو فرستاده‌ن! پیام دادیم که قضیه چیه و گفتن رضایت مشتری برامون مهمه :) خلاصه که الان من دارای دو قاب شبیه هم شدم و حالا واقعا انتخاب سخته که کدوم رو استفاده کنم :)) گفتم به خاطر مشتری‌مداری‌شون تبلیغ پیج‌شون رو بکنم حداقل!

[قاب‌های ناقرینه‌ام!]

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۶ آذر ۰۱

ثبت کردن و رها کردن

سلام

یک ماه پیش، بعد از دو سال و خورده‌ای کانال تگلرامم رو پاک کردم. هرچند برای اینکه بتونم، قبلش بیشتر پیام‌ها و یادداشت‌هایی رو که جنبه‌ی خاطره یا روزانه‌نویسی داشتن کپی کردم توی یه فایل ورد. کلا یه مدته تمایل بیشتری پیدا کردم به حذف کردن وسایل یا چیزهایی که دیگه برام کارایی ندارن، اما این دور ریختن در عین حال برام سخت هم هست و گاهی از وسیله‌ای که می‌خوام بندازم دور یه عکس می‌گیرم که دلم راضی بشه! خلاصه موقع اون کپی کردن‌ها یه فکری به ذهنم رسید؛ چی می‌شه اگه یادداشت‌هایی که این چند سال از افکار و اتفاقات روزمره نوشتم، همه‌ی دفتر و کاغذها و پست‌های این‌جا و اون‌جا رو وارد یه‌جور دفتر خاطرات مجازی (و غیر آنلاین) کنم؟ مثلا یه سری فایل پی‌دی‌اف داشته باشم به تفکیک هر سال، که تو هر کدوم پست‌های مجازی یا عکس یادداشت‌های کاغذی به ترتیب تاریخ اومده باشن؟!

این کار از نظرِ یک‌جا بودن همه‌ی یادداشت‌ها ایده‌ی خوبیه. الان یه عالمه دفتر و سررسید دارم که نمی‌دونم چه کارشون کنم. فضا اشغال کردن و استفاده‌ی خاصی هم ندارن، اما چون حاوی خاطراتن دلم نمیاد همین‌طوری دور بریزم‌شون. به غیر از یادداشت‌های کاغذی، بک‌آپ وبلاگ قبلیم یا همون کانال، پست‌های اینجا که جنبه‌ی شخصی‌تری دارن و روزانه‌نویسی‌هایی که از اول منتشر هم نشدن، اینا هم خیلی پراکنده هستن و به نظرم باحاله که همه‌شون رو مرتب و منظم یه جا داشته باشم؛ برای خودم.

اما خب اینجا سوال پیش میاد که: چرا؟

ثبت خاطرات و افکار روزمره قراره در چه ابعاد زمانی به کار ما بیاد؟ کارکردش کوتاه‌مدت و برای تخلیه‌ی ذهنه، یا بلندمدت‌تره و بعدا هم می‌شه بهشون مراجعه و ازشون استفاده کرد؟ یکی مثل متیو مک‌کانهی کتابش رو به کمک خاطره‌هایی که از نوجوونی نگه‌داشته بوده نوشته، اما چند تا از ما قراره خودزندگی‌نامه بنویسیم؟! ثبت یادگاری‌ها یا خاطرات خاص مقاطع مختلف زندگی بحثش جداس، ولی چرا من باید یادداشت‌های روزانه‌ی یکی دو سال اخیرم رو که جنبه‌ی تخلیه‌ی ذهن داشتن نگه دارم و مثلا بعد از یک سال که می‌خونم‌شون دوباره تشویش و اضطراب اون روزها رو تجربه کنم؟ بهتر نیست به جای نگه‌داشتن تک‌تک این یادداشت‌ها، فوقش یه جمع‌بندی ازشون بنویسم شامل کلیت ماجرای اون روزها و درسی که باید ازشون می‌گرفتم، و بعد اجازه بدم که ذهنم جزئیات آزاردهنده رو فراموش و رها کنه؟ به‌علاوه، جمع‌وجور کردن همه‌ی این یادداشت‌ها زمان زیادی هم می‌گیره. در نهایت چه فایده‌ای داره جز ارضای ذهنی که دوست داره همه‌چیز زندگیش رو مرتب و منظم ثبت کنه؟

به نظرم میاد این «ثبت کردن وقایع» که خیلی جاها تو زندگی روزمره بهم کمک می‌کنه و به ذهنم نظم می‌ده، در طولانی‌مدت یک جنبه‌ی نفرین‌گونه هم پیدا کرده! اینا همه وابستگی‌های کوچیکی هستن که آدم برای خودش ایجاد می‌کنه. ریشه‌هایی که من رو به گذشته وصل می‌کنن، و به اتاقم، به کنج امنم. اگه من یه روز بخوام از این خونه برم و توی یه محله، شهر یا کشور دیگه زندگی کنم، قراره علاوه بر وسایل به‌دردبخور تمام این دفترها رو هم با خودم بکشونم ببرم؟ چون مطمئنا اونقدر برام شخصی هستن که دلم نمی‌خواد جایی که خودم نیستم رهاشون کنم. برای همینه که بین دور ریختن وسایل قدیمی، کم‌کم دارم به دور ریختن دفتر و کاغذهای قدیمیم هم فکر می‌کنم و سعی می‌کنم خودمو قانع کنم که واقعا قرار نیست یه روز بهشون احتیاج خاصی پیدا کنم! برای همینه که ایده‌ی تبدیل کردنشون به تعدادی فایل در لحظه‌ی اول برام فکر جالبی بود.

چند روز بعد از اینکه فایل یادداشت‌های کانال رو ایجاد کردم، برگشتم یه چیزی بهش اضافه کنم ولی یه خطای عجیب داد که فایلت خراب شده. تو فاصله‌ی اینکه دوباره تلاش کنم ورد رو باز کنم، از ذهنم گذشت که: «بیا! آخرشم پاک شد همه‌ش!... ولی همون بهتر!» بعد باز شد و من خوشحال و همزمان کمی هم ناامید شدم!

شاید بهتره یه برنامه‌ای بریزم که فایل‌ها اشتباهی پاک و دفترها اتفاقی سوزونده بشن =))

پ.ن. دلم می‌خواد فعلا که جای دیگه‌ای فعال نیستم حداقل اینجا بیشتر بنویسم. از بین پیش‌نویس‌های هفته‌های گذشته، حس و حال انتشار این یکی اومد فعلا.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۱ آذر ۰۱

هک

سلام

جالبه که چند روزه با خودم کلنجار میرم کدوم یکی از پیش‌نویس‌ها رو منتشر کنم، ولی آخرش یه موضوع یهویی پیش اومد که فکر کردم شاید اینجا بتونم مشورت بگیرم. یا حداقل خودمو خالی کنم.

ایمیل یکی از نزدیکان‌مون رو هک کردن. ایمیل دانشگاهیه. ایشون سیستمش خیلی قدیمیه در حدی که ویندوز XP هنوز روشه و چیز جدیدتری اصلا نصب نمی‌شه. مرورگر هم ظاهرا (طبیعتا) آپدیت نبوده.

طرف ایمیل رو هک کرده و با همون ایمیل به خودش ایمیل زده گفته که من پسوردت رو سه ماهه (!) که دارم و به کانتکت‌ها و فایل‌هات هم دسترسی دارم. دیگه داشتم بی‌خیالت می‌شدم که رو دسکتاپت یه فیلم پ.و.ر.ن دیدم و از وب‌کمت فیلمتو در حالِ... گرفتم و حالا باید ۵۰۰ دلار به این والت بریزی که منتشرش نکنم!

بچه پررو یه سری لینک آموزش کیف پول مجازی هم گذاشته و بعدم توصیه کرده که دفعه‌ی بعد مرورگرتو آپدیت کن!

خب مشخصا قضیه فیلم و اینا دروغه چون چه لپ‌تاپ و چه سیستم محل کار اصلا وب‌کم ندارن :/

فعلا به مسئول نمی‌دونم چی‌چی محل کارشون اطلاع دادن تا ببینیم چی می‌شه. امیدوارم به پلیس فتا هم بگن.

اما از خونسردیش حرصم می‌گیره که می‌گه من که رو لپ‌تاپم هیچی ندارم، بیاد برداره. در حالی که طرف اصلا تهدیدش این نبوده که فایلاتو می‌دزدم و معلوم نیست اگه واقعا پیگیر باشه بخواد چی برای ملت بفرسته. اینم هنوز معلوم نیست فقط این یه ایمیل بوده یا مثلا معلوم شه بقیه‌ی ایمیلای دانشگاه هم هک شدن (مثل سامانه‌ی آموزش یه دانشگاه که یه مدته هک شده). ولی الان همه‌ش دارم به اینترنت خونه و لپ‌تاپای خودمون فکر می‌کنم که گاهی باهاشون ایمیل‌های دیگه‌ایش رو چک می‌کرده. اکانت و هیستوری و پسوردهای مربوط به اونا رو پاک کردیم، اما کلا اینقدر داستانای عجیبی از هک و دسترسی به اطلاعات می‌شنویم که خیلی نگران شدم.

اگه اطلاعاتی در این مورد دارین، نکته‌ای هست که بتونیم انجام بدیم یا هر چی، ممنون می‌شم بگین.

+ نمی‌فهمم این مقاومت بعضی بزرگترا رو به نگه داشتن قدیمی‌ترین وسایل و آپدیت نکردن‌شون. یه عمر سر کند شدن، به‌روز نبودن، ویروسی شدن و خراب شدن‌ها حرص می‌خورن ولی بازم حاضر به تعویض نیستن. هر چی هم می‌گیم گوش نمی‌دن. به خدا لازم نیست حتما یه گوشی یا لپ‌تاپ آخرین مدل بخرن که. همین که عتیقه نباشه کافیه.

خیلی واقعا اعصابم از این خصلت که ریشه‌هاییش رو تو خودم هم می‌بینم خورده. منظورم این قناعت بیش از حده، اینکه چیزی رو که لایقشی و به کارت کمک می‌کنه و پولشو هم داری تهیه نکنی.

و دلم هم می‌سوزه، چون می‌فهمم بخشیش ترس از تکنولوژیه. البته خیلی عوامل دیگه هم دخیلن.

ترکیب ترس و ناراحتی و دل‌سوزی و ابهام بد کوفتیه.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۶ آذر ۰۱

Devs

درباره‌ی تکنولوژی‌های پیشرفته و ترکیبش با سوال‌های بنیادین بشر و فلسفه و الهیات، صدها فیلم و سریال و کتاب ساخته و نوشته شده و با اینکه موضوع همونه، انگار هر پرداخت و داستان جدیدی بازم می‌تونه جذابیت خودشو داشته باشه. سریال Devs رو امروز تموم کردم (مینی‌سریال ۸ قسمتی که سال ۲۰۲۰ پخش شده) که اونم همچین موضوعی داشت، اما گیجم کرده. نه اینکه مفاهیمش رو نفهمیدم، بلکه چون نتونستم با حرفش همراه بشم. با وجود امتیاز نسبتا بالا و موضوع جذابش، اونقدرم مورد علاقه‌م نبود.

[هشدار اسپویل!]

تصور کنید به شما بگن در یک ساعت آینده چه اتفاقایی میفته. اصلا فیلم یک ساعت آینده‌ی شما رو بهتون نشون بدن تا دقیقا ببینید چه کارهایی می‌کنید یا چه تصمیم‌هایی می‌گیرید. در این صورت برداشت‌تون چیه؟ به هر کدوم از لحظه‌های انتخاب که برسید فکر می‌کنید این انتخاب خودتونه یا چیزیه که از قبل معلوم شده؟ تلاشی می‌کنید کار دیگه‌ای انجام بدید یا نه؟

سریال درباره‌ی شرکتیه که به همچین تکنولوژی‌ای رسیده. Devs اول کلمه‌ی developments و بخش رایجی تو شرکتای تکنولوژیه، اما اینجا بخش محرمانه‌ای از شرکت اصلیه و بین خودشون بهش Deus هم می‌گن، به معنی خدا در لاتین. اینا سیستمی ساختن که با داشتن دیتای کافی می‌تونه گذشته و آینده رو شبیه‌سازی و پیش‌بینی کنه و نمایش بده. مدیر شرکت معتقده تصویر شبیه‌سازی‌شده از دخترش که مُرده، به اندازه‌ی خودش که داره تصویرو تماشا می‌کنه واقعیه، چون همه‌ی اطلاعات و دانشی که یه آدم در حالت واقعی داره رو اونم داره.

سریال از کوانتوم به بحث اراده‌ی آزاد و جبر و اختیار می‌رسه و به جهان‌هایی اشاره می‌کنه که در پس هر انتخاب و تصمیم ما می‌تونن به وجود بیان. اما به نظرم این نامردیه اگه به یکی بگیم روی لبه‌ی پل راه بره که حتی اگه تو این دنیا بمیره، تو یه جهان دیگه زنده می‌مونه و اینطوری چندجهانی بهش اثبات می‌شه! حتی اگه این تعبیر چندجهانی درست باشه، من الان فقط تو یکی از این دنیاها واقعیت دارم و به بقیه‌ی دنیاها (به جز از طریق تخیلم) دسترسی ندارم. پس بیش از حد جدی گرفتن‌شون فقط جلوی زندگی کردنم تو این دنیای اصلیم رو می‌گیره.

یه شبیه‌سازی هم نمی‌تونه «واقعی» باشه. یه شبیه‌سازی دقیق از گذشته یا از یکی از دنیاهای موازی، هرچقدرم خطاش کم باشه و اطلاعاتش زیاد، برای منی که اینجام بازم شبیه‌سازیه و ادراکم ازش با ادراکم از واقعیتی که توشم یکسان نیست. شبیه‌سازی‌ها قراره برای درک بهتر ما از واقعیت باشن نه برای اینکه جاشو بگیرن. اگه اطلاعات و حافظه‌ی آدمی رو بعد از مرگش وارد این شبیه‌سازی کنیم و فکر کنیم به زندگی برش گردوندیم، فقط به درد خودمون می‌خوره. در حالی که اون فقط یک‌سری عدد و محاسباته که داره به شبیه‌سازی‌شدن ادامه می‌ده و ما به صورت تصویر می‌بینیمش. در واقعیت اون مُرده و بودنش تو شبیه‌سازی چیزی رو عوض نمی‌کنه. از این جهت آخر سریال رو اصلا درک نکردم. به نظرم خیلی همه‌چیزِ جهان رو با یه شبیه‌سازی معادل کرده بود.

سریال از طرف دیگه معتقد به جبره و می‌گه آینده از قبل هست و اگه هم ببینیمش نمی‌تونیم خلافش عمل کنیم. حتی اگه گاهی یکی جسارت کنه و انتخاب متفاوتی انجام بده، باز هم سرنوشت همونیه که تعیین شده بوده. نمی‌تونم با این دیدگاه کاملا مخالف باشم؛ به نظرم بعضی چیزها تعیین شده‌ن، اما باز هم انتخاب‌های ما می‌تونن مسیرهای متفاوتی رو برای رسیدن بهشون بسازن. توضیحش سخته. جبر مطلق وجود نداره و اختیار مطلق هم. انگار نگاه ماست که بهش معنی می‌ده و چندان هم نمی‌شه گفت چون ظرفیتِ آگاهی کامل از جهان‌مون رو نداریم، به توهمِ اختیار دل خوش کردیم. همون‌طور که آخر سریال هم آگاه شدن افراد نتیجه‌ی یکسانی نداشت. یکی از جبر آگاه می‌شد و برخلاف بقیه که تسلیم و منتظر اتفاقات بودن، انتخاب می‌کرد که هنوز انتخابی داشته باشه، یکی به بودنش تو شبیه‌سازی آگاه بود و انتخاب می‌کرد که زندگیش رو بکنه.

سریالش پر از المان‌ها و اشاره‌هاییه که می‌شه درباره‌شون حرف زد. من فقط سریع از چیزایی نوشتم بعد از دیدنش تو ذهنم ایجاد شدن. می‌دونم ناکامل و شاید گنگه، ولی همین باشه تا شاید بعدا بهش برگردم و بیشتر فکر کنم.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۲ آبان ۰۱

۲۷

سلام

I find it hard to say the things I want to say the most

حرف زدن گاهی سخت می‌شه. نه فقط در گفتگو با دیگران و از مسائل مهم، بلکه حتی تو نوشتن یه پست شخصی که جمله‌هاش هفته‌هاس تو ذهنم چرخ می‌زنن. این جاییه که می‌شه از یه اثر دیگه کمک گرفت. آهنگ Zero از گروه Imagine Dragons رو مدت‌هاست که دارم و گاهی گوش می‌دم و با متنش ارتباط برقرار کرده‌م. می‌دونستم که برای انیمیشن Ralph Breaks the Internet خوندنش ولی خود فیلمه رو تازگی دیدم.

[قسمت‌های انگلیسی پست بخشی از ترانه‌ی اون آهنگن و قسمت‌های ایتالیک خطر لو رفتن داستان انیمیشنه رو به همراه دارن.]

  • فاطمه
  • يكشنبه ۸ آبان ۰۱

مهر ۱۴۰۱

سلام

مهر امسال خیلی عجیب بود و احساس می‌کنم از خیلی لحاظ توش گم بودم. این ماه زیاد برای خودم نوشتم ولی کم دستم به انتشار رفت. «مهر ۱۴۰۱» که با همه‌ی حوادثش قطعا وجود داشت، اما این پست یه «آنچه گذشت» شخصیه که با ثبتش بفهمم منم توش وجود داشتم!

نوشتن: در مورد اتفاقات یک ماه گذشته‌ی کشور تو فضاهای مختلف کم نظر دادم و نمی‌دونم، شاید به خاطرش به خیلی چیزا متهم بشم. البته با خونواده و چند تا از دوستای نزدیکم پیش اومده صحبت کنیم، اما این مدت بیشتر برای خودم نوشتم. سعی کردم با خودم به نتایجی برسم و موضعم رو حداقل پیش خودم مشخص کنم چون معمولا همچین اتفاقات و جریان‌هایی نقاط مبهم و مرزهای نامشخص توی ذهنم رو برام نمایان می‌کنن. سعی کردم تو بلبشوی داد و فریادها، مطالبی رو بخونم که نویسنده‌هاشون در کنار خشم و ناراحتی وقت گذاشته بودن که حرفی رو بزنن. راجع به حجاب، چالش‌های منِ نوعیِ دین‌دار تو یه حکومت دینی، دوگانه‌ی امنیت-عدالت (که در حالت ایدئال باید به یه تعادل برسه جای اینکه تبدیل به دوقطبی بشه) و خیلی مسائل دیگه خوندم و فکر کردم و کمی هم حرف زدم. به خاطره‌های خودم فکر کردم و تجربه‌های دیگرانو خوندم. شاید این کارها کنش اجتماعی به حساب نیان ولی برای خودم مفید بودن.

شبکه‌های اجتماعی: مدتی بود دلم می‌خواست بتونم از اینستاگرام و کانال تلگرامم فاصله‌ی جدی بگیرم. جو پُر تنش اینستاگرام این بهانه رو بهم داد و قرار گذاشتم حداقل یک ماه صفحه‌مو چک نکنم. فعالیت کانالم رو هم متوقف کردم و از بیشتر کانال‌هایی که عضوشون بودم بیرون اومدم. این به معنی فرار از واقعیت‌های اون بیرون نیست و از طریق کانال‌های دیگه و همینطور اطرافیانم سعی می‌کنم تا حدی که لازمه در جریان اتفاقات باشم. اما خب اینم واقعیتیه که جو اینستا و همینطور فیلترینگ این فاصله گرفتنه رو برام آسون‌تر کردن. سوال اینه که تو شرایط عادی‌تر هم می‌تونم «ترک کنم»؟

کتاب‌ها: به لطف فاصله گرفتنم از گوشی، تو مهر سرعت کتاب خوندنم بالا رفت و چند کتاب داستانی و غیر داستانی خوندم. موضوع غیرداستانی‌ها بیشتر به جامعه‌شناسی می‌خورد: «ساکن خیابان ایران» و «هویت‌های مرگبار» (که هنوز تموم نشده)، هر دو هم به افکار قبلیم نظم دادن و هم دید جدیدی بهم دادن. یاد گرفتم که وقتی یه کتابو مخصوصا تو این موضوعات می‌خونم، لازم نیست آخرش حتما نتیجه بگیرم که باهاش موافق بودم یا مخالف. مهم اینه که حتی شده کمی ازش اطلاعات جدید یاد بگیرم و دایره‌ی دیدم کمی گسترده‌تر بشه. که اینطور هم شد.

یکی از کتاب‌های داستانی هم رمان «دانشکده» بود که برای چالش طاقچه خوندم. با اینکه موضوعش جنایی و معمایی بود، کنایه‌های سیاسی و اجتماعی و برخی جزئیات داستانش به طرز عجیبی شباهت داشت با اوضاع این روزها. توی ویرگول درباره‌ش این یادداشت رو نوشتم.

کار: بعد از تجربه‌ی کاری که تو تابستون مشغولش بودم و به خاطر اولویت‌های دیگه‌م ترجیح دادم فعلا ادامه نداشته باشه، حالا دو تا وظیفه‌ی کاری – تحصیلی مهم داشتم. اهمیت یکی‌شون بیشتر برای خودم بود ولی در مورد پروژه‌ی دوم با کسی در ارتباط و همکاری بودم. روزهای اول مهر در حد رفع تکلیف براشون وقت می‌ذاشتم و تمرکز درستی نداشتم اما کم‌کم سعی کردم خودمو برگردونم به مسیر. هفته‌ی سوم مهر دیدن یه دوره‌ی آموزشی رو شروع کردم و روی پروژه‌ی دوم بیشتر کار کردم، هفته‌ی آخر هم زمان خوبی برای پروژه‌ی اول گذاشتم و یه قسمتش رو که مدت‌ها ازش فرار می‌کردم انجام دادم [تشویق حضار!].

اما می‌دونم لازمه که زودتر یه فکری برای این دورکاری و این شکل از پروژه‌ای که درگیرشم بکنم. از یه نظر خوبه که مجبور نیستم هر روز برم سر کار و این چیزا، ولی چند وقته به این نتیجه رسیدم این پروژه‌ی خاص چون ساختار مشخصی نداره دوباره برای من تبدیل شده به تله‌ای که کارم رو عقب بندازم و هر وقت خواستم بشینم پاش و این در طولانی‌مدت خوب نیست.

روابط اجتماعی: بیشتر مهر رو در «انزوا» بودم. البته بیشتر تابستون رو هم! این چالشیه که آدم وقتی دورکاره باید بتونه مدیریتش کنه. اما بیرون نرفتنم تو یک ماه اخیر بیشتر به خاطر ترس از شلوغی‌ها و این چیزا بود. البته که چند باری بیرون رفتم برای خرید یا پیاده‌روی و این‌ها، ولی خب زیاد نبود. ضمنا دوری از شبکه‌های اجتماعی باعث شد همون یه ذره ارتباط سطحی هم که با خیلیا داشتم قطع بشه. کم‌کم یکی دو تا تماس تلفنی برقرار شد و منی که خیلی وقت بود برای یه احوال‌پرسی عادی با کسی تلفنی حرف نزده بودم، یادم افتاد می‌شه دوست آدم بهش زنگ بزنه فقط چون دلش تنگ شده. یه شب هم مهمون داشتیم و دیدن فامیل‌ها حال و هوام رو عوض کرد. بعد، همین هفته‌ی اخیر مریض شدم و مجبور شدم برم درمانگاه. تو ایستگاه بی‌آرتی وقتی اتوبوس‌های پر میومدن و جام نمی‌شد و تو صف پذیرش درمانگاه با آدم‌ها حرف زدم. از همون حرف و لبخند و غرهای معمولی که تو این فضاها رد و بدل می‌شه. یه روز هم رفتیم بازارچه‌ای دور دریاچه چیتگر که عجیب شلوغ و زنده بود، همه جور آدمی رو با هر نوع پوششی می‌شد دید و حداقل اونجا تنشی وجود نداشت. دیروز هم یه کار اداری پیش اومد و بعد دوباره درمانگاه و یک ساعت ملال‌آور که باید منتظر نوبتم می‌موندم، اما با چند مکالمه‌ی کوتاه با بقیه‌ی آدما قابل تحمل‌تر شد.

تو کتاب «زندگی خود را دوباره بیافرینید» که مخصوصا دارم آروم می‌خونمش، این ماه رسیدم به فصل تله‌ی طرد اجتماعی. می‌گه این تله دو حالت داره که یکیش از حس انزوا و متفاوت بودن میاد و اون یکی از اضطراب. من می‌دونم که مشکل من از اضطراب و زیاد فکر کردنه. اینم می‌دونم که هر چی بیشتر خودمو تو این موقعیت‌ها قرار بدم برام راحت‌تر می‌شن و کمتر نگران سوتی دادن یا اشتباه کردن یا قضاوت دیگران می‌شم. اما خب، بازم مقاومتم زیاده! دیروز متوجه شدم دفعه‌ی پیش تو درمانگاه یه نکته‌ای رو نمی‌دونستم موقع پذیرش بگم ولی حالا حواسم بهش بوده. صبحش دیدم که موقع انجام کار اداریم چقدر راحت‌تر نشستم. دیروز حرف زدن با غریبه‌ها هم برام راحت‌تر بود. اصولا سنجیدن پیشرفت برام مهمه و کیفیت روابط اجتماعی رو راحت نمی‌شه کمّی کرد، اما دارم فکر می‌کنم حالا که از اون فصل کتاب یه ایده‌هایی گرفتم و حالا که تو هفته‌ی گذشته چند بار پشت سر هم تو موقعیت‌های مختلف اجتماعی قرار گرفتم، خوبه حواسم باشه که دوباره برنگردم به غارم! می‌شه با همین بیرون رفتنای معمولی و طفره نرفتن از موقعیت‌های عادی روزمره ادامه بدم.

چیزهای دیگه هم بود که بخوام ازشون بنویسم ولی تا بیشتر از این درگیر جزئیات نشدم بهتره همینو منتشر کنم. تا ببینیم آبان چطور می‌گذره و چه می‌کنیم!

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱ آبان ۰۱

۱ اکتبر ۱۴۰۱ (!)

۶۲۱ سال پیش، همچین روزی یک روز پاییزی از اولین سال قرن پونزدهم میلادی بود. جایی از تاریخ اواخر قرون وسطا و اوایل دوره‌ی رنسانس. گوتنبرگ که قرار بود سال‌ها بعد ماشین چاپش رو اختراع کنه، حدودا یک ساله بود. کریستف کلمب نه تنها هنوز آمریکا رو کشف نکرده بود، به دنیا هم نیومده بود! جنگ‌های صد ساله تو اروپا تازه به نیمه رسیده بودن. این‌طرف دنیا و چند ماه قبل، تیمور لنگ که سه چهار سال آخر عمرش رو می‌گذروند، در یکی از بی‌شمار فتوحاتش به بغداد حمله کرده بود. ظاهرا هنوز دنیا پر از جنگ و کشورگشایی بود. اما اخیرا دنیا از قحطی بزرگ و همه‌گیری طاعون سیاه در اواسط قرن قبل گذر کرده بود و جمعیت دوباره داشت زیاد می‌شد (طبق ویکی‌پدیا، طاعون سیاه باعث مرگ نیمی از جمعیت اروپا و یک‌سوم جعیت ایران و خاورمیانه شده بود).

خیلی دوست دارم بدونم کسانی که از اون قحطی و همه‌گیری جون سالم به در برده بودن، نسبت به اوضاع امروزشون چه حسی داشتن. آیا خوشحال بودن که زنده موندن و دیگه جنگ براشون شوخی بود؟ درباره‌ی آینده چه ایده‌هایی داشتن؟ روزنه‌ی امیدی می‌دیدن؟

امروز ۱ اکتبر ۲۰۲۲ میلادی و ۹ مهر ۱۴۰۱ شمسیه. سایت days of the year عنوان‌های روز جهانی قهوه، گیاه‌خواری، موسیقی و چند مورد دیگه رو برای امروز ثبت کرده. به نظر میاد دغدغه‌های مربوط به نیازهای اولیه‌ی بشر اونقدری کم شده‌ن که دیگه وقت داره هر روز رو به یادآوری یک یا چند موضوع اختصاص بده -که شاید بعضیاش هم واقعا مهم هستن. تکنولوژی از صنعت چاپ به این‌ور خیلی پیشرفت کرده؛ حالا فضایی به اسم اینترنت وجود داره و اصلا نیازی نیست که هر چیزی چاپ بشه. به نظر میاد آدما از ۶۲۱ سال پیش از خیلی لحاظ شرایط بهتری دارن، اما...

اما الان در حالی دارم این جملات رو می‌نویسم که دو هفته‌س خیابونای ایران برای اعتراض شلوغ شده‌ن؛ اعتراضی که بخشیش در بستر اینترنتی جریان داره که اون هم استفاده ازش محدود شده! تو افغانستان هر هفته یه انفجار انتحاری رخ می‌ده، فلسطین همچنان درگیر ناامنی و اشغاله، و حتی چند ماهه بین روسیه و اوکراین جنگه و همین دیروز بخش‌هایی از اوکراین رو به روسیه برگردوندن. هنوز دنیا پر از جنگ و درگیری‌های کوچیک و بزرگه، و هنوز انگار قدرت‌ها سرزمین فتح می‌کنن. این رو هم اضافه کنم که تازه چند ماهه همه‌گیری کرونا کمی فروکش کرده، بعد از اینکه طبق آمار رسمی بیش از ۶.۵ میلیون نفر در دنیا به خاطرش از بین رفتن.

برام سواله که بشر امروز آینده رو چطور تصور می‌کنه؟ آیا امیدی می‌بینه؟

آدم‌هایی که وسط درگیری‌ها هستن چطور به آینده نگاه می‌کنن؟ اونایی که در امنیت و رفاه نسبی فقط ممکنه از طریق اخبار از این درگیری‌ها باخبر بشن چطور؟

من فکر می‌کنم ۶۲۱ سال دیگه همچین روزی، یعنی ۹ مهر ۲۰۲۲ خورشیدی، اگه هنوز بشریت وجود داشته باشه و با دست خودش خودشو نابود نکرده باشه، قطعا وضع دنیا از نظر پیشرفت علم و رفاه و این دست موارد بهتر شده. اما در مورد ذات انسان شک دارم تغییری رخ داده باشه. شاید بعضی جنبش‌های اجتماعی بالاخره به نتیجه رسیده باشن اما احتمالا جنبش‌های جدیدی در جریان باشه. شاید قوانین محکم‌تری برای جلوگیری از سوء استفاده از قدرت وضع شده باشه، اما انسان قدرتش رو به شکل دیگه‌ای به رخ دیگران بکشه. احتمالا همچنان خیلی از آدم‌ها فکر می‌کنن اونچه خودشون می‌گن درسته و بقیه احمقن اگه نظر دیگه‌ای دارن. شاید جنگ فیزیکی دیگه وجود نداشته باشه، اما خشونت و درگیری بین آدم‌ها همچنان به شکلی وجود داره. احتمالا اون روز برای بیماری‌های جدید سریع‌تر درمان پیدا می‌شه و مرگ‌ومیر ناشی از اون‌ها خیلی ناچیزه، اما هنوز انسان قادر نیست از وقوع یه همه‌گیری جلوگیری کنه. و...

من به آینده امیدوارم، ولی فکر نمی‌کنم باگ‌های انسان بودن هیچ‌وقت از بین بره.

  • فاطمه
  • شنبه ۹ مهر ۰۱

اربعین و باقی قضایا

۱) صبحی نشستم و از این دو سه هفته نوشتم. از اینکه چطور چند هفته پیش یهو جور شد برای اولین بار برم کربلا، اونم برای زیارت اربعین. از شوق و نگرانی و شک‌هام نوشتم و در نهایت از اینکه چی شد که نشد! ساده‌ترین توضیح اینه که گذرنامه (در واقع برگه گذر) به موقع نیومد. اما واقعیت اینه که اون روزِ آخر با همه‌ی سبک سنگین کردن‌ها، خودم بودم که تصمیم گرفتم امسال نرم. تا قبلش می‌گفتم حالا که تا اینجاش جور شده، من تلاشم رو می‌کنم ولی اگه قرار بر نرفتنه کاش یه عامل خارجی باعثش بشه. چه می‌دونم، خونواده نظرشون عوض شه و بگن نرو، گذرنامه نرسه، مرزها بسته بمونه. ولی روز آخر فهمیدم خودمم که باید تصمیم نهایی رو بگیرم. می‌دونستم اگه نرم حسرت بیشتری از سال‌های پیش می‌خورم چون امسال اولین سالی بود که واقعا براش تلاش کرده بودم. اما در نهایت تصمیمم این شد و بعدش دیر اومدنِ برگه گذر بود که بهش اضافه شد. خلاصه، همه‌ی اینا رو نوشتم ولی بعد بی‌خیال پست کردنش شدم. (توی کانالم این روزا کمی بیشتر از جزئیات نوشته بودم ولی چیز اونقدر مهمی هم نیست.)

این چند خط رو هم نوشتم که آخرش بگم همینشم شکر، تا همین‌جاشم فکر نمی‌کردم بشه. انگار یه قفلی برام باز شد. امیدوارم سال بعد زنده باشم و با برنامه‌ریزی زودتر بتونم برم.

۲) امروز اربعین بود، چهل روز بعد از شهادت امامی که علیه حکومت زمان خودش قیام کرد. حکومتِ به ظاهر اسلامی که امام حسین نه تنها حاضر به همراهی باهاش نشد، بلکه سکوت در برابرش رو هم جایز ندید. حداقل من اینطور یاد گرفته‌م. پارسالم از این گفتم که تفکرهای مختلف میان این قیام رو به نفع دیدگاه خودشون تفسیر می‌کنن و آدم گاهی گم می‌کنه چی درسته چی غلط، چی اصله چی توجیه. ولی این چیزیه که تا الان دستگیرم شده و فکر می‌کنم درسته. من آدم سیاسی‌ای نیستم ولی حداقل چیزی که فکر می‌کنم باید از واقعه‌ی عاشورا یاد بگیرم اینه که اگه به این دین معتقدم، وقتی تفسیر اشتباه یا سوء استفاده‌ای ازش می‌بینم سکوت نکنم. مهم‌تر از اون، وقتی به اسم دین ظلمی اتفاق میفته سکوت نکنم. حالا در هر سطحی که می‌خواد باشه.

اما این چیزی نیست که الان بتونم بگم به خوبی انجامش می‌دم. چون گفتنش آسونه، ولی همه‌ی آدما تو مسائل مختلف (نه فقط عقاید) ترس‌ها و مصلحت‌اندیشی‌ها و منافعی دارن که گاهی ممکنه باعث سکوت‌شون بشه. به علاوه، سکوت نکردن چی معنا می‌شه؟ اگه در مقابل اتفاقی استوری و توییت نذاریم سکوت کردیم؟ اگه بذاریم حداقلِ وظیفه‌مون رو انجام دادیم؟ نمی‌دونم، راستش من هنوزم بیشتر اوقات ساکت و ناظرم. وقتی یه بار حرفی می‌زنم و می‌بینم کوچکترین فایده‌ای رو که فکر می‌کردم هم نداشته، زود ناامید می‌شم. ولی بازم دارم سعی می‌کنم از بین همه‌ی حرف و نظرها و کنایه‌ها و تعبیرها چیزی که فکر می‌کنم درسته رو پیدا کنم. دارم سعی می‌کنم یه ذره هم که شده اون ترس و مصلحت‌های مربوط به خودم رو کنار بزنم و جاهایی که باید، حرف بزنم.

۳) مامان من چادریه و امروز عصر موقع بیرون رفتن، رسما گفت می‌ترسم با چادر برم بیرون کسی بهم فحش بده. این وضعیه که گشت مثلا ارشاد برای جامعه درست کرده؛ حس ناامنی که همراه بی‌حجاب و باحجاب هست. می‌خوام بگم اگه خیلی خودخواهانه فقط بخوام خودم و دایره‌ی کوچیک اطرافیانم رو ببینم، هیچیِ این گشت ارشاد به نفع منِ محجبه هم نیست حتی. چه برسه به بقیه که دیگه... چی بگم من.

  • فاطمه
  • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱

تنهایی در روزگار پساکرونا

سلام

گاهی (زیاد!) این وسواس کمال‌گرایانه رو می‌گیرم که اینجا باید نوشته‌های جامع و کاملی منتشر کنم! شاید چون بعضی موضوعایی که ذهنمو درگیر می‌کنن خیلی جای حرف و بررسی و مطالعه‌ی بیشتر دارن، که خب این می‌تونه از نوشتن بخشی از اون حرفا شروع بشه تا شاید بعدا ادامه پیدا کنه. این پست هم در همین راستاس! به این امید که نوشتن و صحبت درباره‌ش کمک کنه دید بهتری بهش پیدا کنم.

با شروع قرنطینه‌های کرونا، حرف درباره‌ی اثرات تنهایی و دوری از اجتماع زیاد زده می‌شد. یه مطلبی یه بار خوندم که نوشته بود برونگراها بیشتر تو این شرایط اذیت می‌شن. چون درونگراها اتفاقا عادت دارن به تنهایی و مثلا اینکه ارتباط‌هاشون با ویدیوکال باشه و اینا. در نتیجه تو شرایط جدید خیلی هم اذیت نمی‌شن چون تا حدودی قبلا هم همینطور بوده براشون.

نمی‌دونم این حرف چقدر درسته و یادم نیست بر چه اساسی زده شده بود. ولی به عنوان یه درونگرا*، حس می‌کنم اولش شاید درست باشه ولی در طولانی‌مدت نه. یه برونگرا اول کووید شاید بیشتر اذیت می‌شده ولی بعدش که محدودیت‌ها کمتر شده راحت‌تر تونسته برگرده به اجتماع.

البته این یه نظر تخصصی یا بر طبق آمار نیست، فقط براساس تجربه‌ی محدود خودمه.

آدم‌ها به هر حال موجودات اجتماعی‌ان، یکی کمتر یکی بیشتر. منم اولش فکر می‌کردم به این شرایط عادت کرده‌م و حتی اینطوری راحت‌ترم، ولی بعد از یه مدت دیدم دوری از گروه‌های اجتماعی که قبلا درشون بودم تاثیر منفی داشته.

شاید قبلا خوشحال نبودم که هر روز مجبورم آدما رو ببینم و تعاملات اجتماعی داشته باشم، شاید زودتر از خیلیای دیگه از بودن توی جمع‌ها خسته می‌شدم. ولی حالا می‌بینم به همون حضور گاه‌وبی‌گاه توی جمع‌ها احتیاج داشته‌م. از کجا اینو فهمیدم؟ سال گذشته روزهایی بود که خودم رو به‌سختی مجبور می‌کردم بعد از یکی دو هفته برم دانشگاه. این دانشگاه رفتن گاهی می‌افتاد روز دورهمی ناهار بچه‌های شرکت/ آزمایشگاه، گاهی هم صرفا دوستامو می‌دیدم و حرف می‌زدیم. اون روزا وقتی میومدم خونه قشنگ حس می‌کردم انرژی گرفتم از بودن توی جمع. حتی خونواده هم متوجهش می‌شدن.

اما همون موقعم با خودم فکر می‌کردم که قبل کرونا که راحت هر روز می‌رفتم دانشگاه. حتی اگه یه کلاس داشتم راحت می‌موندم که پیش دوستام درس بخونیم. چرا الان اینقدر سختم شده؟ برای این سوال چندین جواب پیدا کردم که بیشتر برمی‌گشت به ترک عادت هر روز بیرون رفتن و همین‌طور رفتن خیلی از آدمایی که تو اون محیط می‌شناختم.

ولی در کل، همچنان تا وقتی دلیلی از اون بیرون وجود نداره، مجبور کردنِ خودم به بیرون رفتن سخته. حتی گاهی برای یه پیاده‌روی ساده. از طرف دیگه الان دورکار هم هستم (اگه بشه به این پروژه‌ها گفت کار). جمع دوستا هم دیر به دیر همدیگه رو می‌بینیم. انگار جمع کسانی که می‌شناختم و باهاشون رفت و آمد داشتم کوچیک شده (که قطعا بخشیش ناشی از فاصله گرفتن خودمه).

در حال حاضر بیرون رفتنای روتینم محدود می‌شه به پیاده‌روی و خرید خونه، حالا تنها یا با خونواده. (ممکنه هفته‌ای یه بار دانشگاه برم دنبال کاری، یا بعد از چند وقت قرار دوستانه‌ای بذاریم، ولی روتین نیستن اینا). جالبه که پریروز رفته بودم از تره‌بار سبزیجات بخرم؛ توی صفِ صندوق به آقایی که کاهو و کلم می‌ده دست مردم سلام کردم، اونم ظاهرا منو شناخت و کلی احوال‌پرسی کرد. جالب بود. فکر کردم یه زمانی من اصلا میوه و سبزی نمی‌اومدم بخرم، حالا فروشنده‌های تره‌بار منو می‌شناسن :))

جمع‌بندی این پست: اخیرا بیرون رفتن و تو جمع بودن برام سخت‌تر شده و جمع‌هایی که بتونم باهاشون راحت باشم کم شده‌ن. اما دنبال راه‌هایی‌ام که آسون‌ترش کنم و شاید جمع‌های جدیدی پیدا کنم.

پیشنهاد: یه نگاهی به کتاب «فلسفه‌ی تنهایی» که چند وقته گوشه‌ی کتابخونه‌مه بندازم.

* درونگرایی و برونگرایی تعریف خیلی گسترده‌تری دارن و به نظرم آدما می‌تونن مقادیری از هر دو رو داشته باشن. صفر و یکی نیست که بگیم هر کدوم فقط ویژگی‌های لیست خودشون رو دارن؛ وقتی من می‌گم درونگرام، احتمالا یعنی از لیست درونگراها ویژگی‌های بیشتری رو دارم. تازه اگه درست این ویژگی‌ها رو تو خودم پیدا کرده باشم.

تو چند سال اخیر خیلی درباره‌ی درونگرایی حرف زده شده که حس و حال‌شون بیشتر به رسمیت شناخته بشه! این وسط یه اصطلاحی هم شنیده‌م با عنوان «میان‌گرا». نمی‌دونم اولین بار از کجا اومده، آیا یه روان‌شناس این اصطلاحو گفته یا یه بلاگر یا نویسنده. ولی حس می‌کنم نداریم همچین چیزی و از همون دیدگاه صفر و یکی میاد. انگار یکی دیده نه برونگرای صده نه درونگرای صد، پس اسمشو گذاشته میان‌گرا! درحالی که اینطور بخوای حساب کنی همه میان‌گرا می‌شن چون توزیعش یه نمودار زنگوله‌ایه که عملا تعداد کمی از نمونه‌هاش کاملا درونگرا یا کاملا برونگرا هستن. همه یه جایی روی طیف هستن؛ کمی این‌طرف‌تر یا اون‌طرف‌تر. مگه اینکه یه محدوده اون وسط به عنوان میان‌گرایی تعریف شده باشه.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۱ شهریور ۰۱

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب