از ده دقیقه‌های خودم

۰) چند هفته‌س که هر روز ده دقیقه‌ای با خودم حرف می‌زنم و یه سری چیزا رو به خودم یادآوری می‌کنم. با تو فکر رفتنا و day dreaming های معمول یا وقتایی که ناخودآگاه با خودم حرف می‌زنم فرق داره. این آگاهانه‌س؛ می‌گم خب، الان وقتیه که به خودِ خودم اختصاص داره. هدف‌هامو یادآوری می‌کنم، توانایی‌ها و علاقه‌هامو. به خودم می‌گم اولین نشانه‌ی عزت نفس داشتن اینه که به برنامه و قول و قراری که با خودم گذاشتم عمل کنم. حتی اگه هیچ‌کس پیگیر کارم نباشه، ولی من ارزش اینو دارم که خودم به قرار با خودم متعهد بمونم. گاهی فکر می‌کنم چه چیزی امروز باعث کلافگی یا عصبانیت یا خوشحالیم شده. به این هیجان‌ها و منشأشون فکر می‌کنم. گاهی قدم‌های کوچیک روزانه‌م رو مرور می‌کنم که برام یادآوری بشه تو مسیر درستی‌ام، حتی اگه این مسیر دستاورد فوری برام نداشته باشه. بعضی روزها حرفای تکراری به خودم می‌زنم و بعضی روزا چیزای جدید پیش میان. مهم نیست، مهم نفس این کاره که یه زمانی رو مشخص به اینجور فکرها اختصاص بدم. (ایده‌ش رو هم از حرفای چند نفر یاد گرفتم که شاید بعدا قضیه‌شو بنویسم).

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۳ مرداد ۰۱

چالش هایکو

از ذوق سرشار

فرا می‌خواند و سرگردان رها می‌کند

هم‌اکنون کمی آرام‌تر!

***

نمی‌دونم چقدر معنی داره، ولی دوست داشتم تو این چالش هایکوی وبلاگی شرکت کنم! از اینجا شروع شده.

+ گفته بودن خود هایکو رو تو عنوان بذاریم، ولی طولانی بود نکردم این کارو :))

پ.ن. احتمالا کوتاه‌ترین پست تاریخ این وبلاگه :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱

پیج کتاب + عید غدیر

سلام

یه مدت بود می‌خواستم یه پیج اینستا بزنم برای یادداشت‌های کتابیم! نه به قصد بوک‌بلاگر شدن :)) فقط برای اینکه اون فضا رو هم امتحان کرده باشم و یه صفحه‌ای هم داشته باشم مختص نوشتن درباره‌ی کتابایی که می‌خونم، تا ببینم چطور پیش میره و اصلا می‌خوام ادامه‌ش بدم یا نه. چند هفته‌ای هست راهش انداختم و شک داشتم کِی اینجا هم معرفیش کنم. ولی الان به نظرم به یه ثباتی توش رسیدم (و هنوز حذفش نکردم)!

از طرف دیگه؛ اگه یادتون باشه عید غدیر دو سال پیش به دنبال ایده‌ی چند نفر از وبلاگ‌نویس‌ها، منم تصمیم گرفتم برای عید غدیر از کتابایی که معرفی شده بود عیدی بدم. این پستش بود.

حتما دیده‌ین که بلاگرای اینستا از این مسابقه‌ها و قرعه‌کشی‌ها زیاد می‌ذارن که بازدیدکننده‌هاشون زیاد شه. منم دلم می‌خواست دوباره یه کاری بکنم تو غدیر و ایده‌ی دیگه‌ای که مرتبط با کتاب هم باشه به ذهنم نرسید جز معرفی همون کتابا و هدیه دادن از بین‌شون. گفتم یه حالت قرعه‌کشیش کنم این سری، ولی نه با هزار جور شرط (اعم از استوری و سیو و منشن و فالو کردن :)) )، چون هدفم همون عیدی دادن بود. با اینکه فالور زیادی هم ندارم و ممکن بود هیچ‌کدوم‌شون علاقه نداشته باشن، اما گفتم باز معرفی اون چند تا کتاب خوبه چون همون سال خودمم اولین بار بود اسمشون رو می‌شنیدم (به جز کتاب جاذبه و دافعه علی -علیه السلام- که الان به اون سه تا اضافه کردم).

بعد فکر کردم الان فرصت خوبیه پیجم رو اینجا هم معرفی کنم، ولی واقعا منظورم این نیست که یالا بیاید فالو کنید و تو قرعه‌کشی شرکت کنید و اینا :)) فقط گفتم شاید کسی اون سال نبوده و الان دوست داشته باشه یکی از اون کتابا رو بخونه. و اینکه پیج کتابم رو اینجا معرفی نکنم کجا می‌خوام معرفی کنم؟ :)

آیدی صفحه اینه: back_to_books_ و این هم آدرس اون پست کتاب‌های غدیره.

حالا جالبه واسه یه تعداد از صفحات مشابهی که دنبال می‌کنم قضیه خیلی جدیه، به آدم پیام می‌دن که بیا دنبالمون کن یا کامنت بذار (ولی خودشون نمی‌ذارن!)، یا یهو در یه ماه ۱۰۰۰ تا فالور می‌گیرن و این داستانا :)) من کلا حوصله‌ی این کارا رو ندارم و این صفحه اولویت اونقدر مهمی نیست برام. نه خیلی فعالیت بلاگرطوری توش دارم نه دنبال روش‌های جذب فالورم. فقط برای یادداشت‌های گاه و بی‌گاهم ساختمش که خیلیاشونو شاید اینجا هم بذارم یا اصلا از اینجا بردارم! برا همین رودروایسی نداشته باشین سر دنبال کردنش ;-)

احساس می‌کنم باز خیلی توضیح دادم :)) برم دیگه :)

عیدتونم مبارک باشه خیلی!🌺✨

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۶ تیر ۰۱

حلقه‌ها

به بهانه‌ی پخش فصل چهارم سریال وست‌ورلد، با اینکه تا این لحظه دو قسمتش فقط اومده، یه چیزایی تو ذهنم به هم وصل شد که فکر کردم خوبه بنویسم‌شون. اگه وست‌ورلد رو ندیدین، درباره‌ی داستانش قبلا یه خلاصه اینجا نوشتم.

یه صحنه‌ای هست که تو هر فصل وست‌ورلد به شکلی تکرار می‌شه؛ نشون می‌ده که یه شخصیت از خواب بیدار می‌شه تا یه روز جدید رو شروع کنه! تو فصل اول (و دوم) برای ربات‌ها این رو نشون می‌داد و اوایل اون‌ها اصلا درکی از این نداشتن که هر روزشون یه داستان تکراری داره. تو فصل سوم وقتی این صحنه رو برای یه انسان می‌بینیم، اولش شک می‌کنیم که این رباته یا آدمه؟! در ادامه می‌فهمیم هدف سریال همینه که بگه برای انسان‌ها هم قضیه‌ی مشابهی وجود داره. تو فصل چهارم هم برای یکی از ربات‌هایی که حالا به دنیای آدم‌ها اومدن این صحنه رو داریم.

صحنه‌ی مذکور! -سمت راست: فصل اول، سمت چپ: فصل سوم

 

  • فاطمه
  • جمعه ۱۷ تیر ۰۱

مورچه‌های داخل مغزم

چند وقت پیش یه کیسه برنج خریده بودیم که توش از این مورچه کوچولوها داشت. خونه‌ی ما بالکن نداره که مثلا برنج رو بذاریم تو هوای آزاد تا مورچه‌هاش برن. از قرص برنج و اینطور چیزا هم نمی‌خواستیم استفاده کنیم. نمک زدیم داخل برنجا و تا حدی کارساز بود و مورچه‌ها فراری داده شدن. اما اشتباه اینجا بود که این کیسه رو گذاشتیم کنار یکی دو تا کیسه‌ی برنج دیگه و حواسمون هم نبود تا اینکه مورچه‌ها زیاد شدن و قلمروشون از برنج‌ها فراتر رفت و کم‌کم تو جاهای دیگه‌ی آشپزخونه و حتی اتاقای دیگه هم تک و توک دیده می‌شدن.

یه عصر جمعه یکی از کشوهای آشپزخونه که نزدیک جای برنجاس رو باز کردم و دیدم یه تعداد زیادی مورچه‌ی مرده کف کشو ریخته. کشوهای بالاییش رو هم باز کردم و دیدم تقریبا همین وضعه. خواستم جاروبرقی بیارم فقط کف کشوها رو تمیز کنم، ولی کل خونواده وارد عمل شدن و فوری و انقلابی (!) شروع کردیم به جابه‌جا کردن وسایل، شستن کشوهای فایل، جارو کردن اون قسمت آشپزخونه و بعد هم سم‌پاشی اون قسمتی که برنج‌ها رو می‌ذاریم.

اون بین که چند دقیقه برگشتم تو اتاقم و چشم رو هم گذاشتم، احساس کردم پشت پلکم یه مشت مورچه می‌بینم که دارن می‌رن و میان. انگار تو مغزم هم رفته بودن.

این موضوع تو همون هفته‌ای بود که شبکه‌های اجتماعی به خاطر آبادان و چند خبر همزمانِ دیگه خیلی شلوغ بودن. بعضی روزا موفق بودم کم توش وقت بگذرونم و بعضی روزا هم اینقدر همه چی رو چک می‌کردم و اخبار و واکنش‌ها برام تکرار می‌شد که اعصاب نمی‌موند برام. تو اون لحظه‌ی چشم رو هم گذاشتنِ اون روز عصر، به نظرم رسید تکرار اخبار بد دقیقا مثل همین مورچه‌هان که یهو زیاد شدن، کل مغز و روانم رو محاصره کردن و نمی‌ذارن رو کارای خودم تمرکز کنم.

بعد یاد اون جمله‌ی تو دفتر پارسالم افتادم که چند پست قبل ازش نوشتم: «آیا قراره کل روز یه مشت پست و استوری حاوی خشم و غالبا منفعلانه رو ببینی، و آخر روز ببینی اعصابت خورده و حتی کاری در راستای وظیفه خودت، در جایگاه خودت، هم انجام ندادی؟ توی اون پست برام سوال بود که اون اتفاق چی بوده که الان یادم نیست؟ آیا اتفاق مهمی بوده؟ اما اون لحظه فهمیدم هدفم از نوشتن اون جمله خود اتفاق نبوده. نکته نوع برخورد من با جریان‌هاییه که به دنبال یه اتفاق میاد. درسته که تشخیص اهمیت یه خبر و واکنش‌های بعدش یا اینکه خودمم به یه تحلیل و موضعی برسم مهمه، اما به نظرم همیشه آدم باید فاصله‌ش رو با اون موضوع حفظ کنه. چون از یه جایی به بعد وقتی کاری از دست من برنمیاد، تکرار شدنش و مدام در معرضش قرار گرفتن نه فایده‌ای به حال من داره نه کس دیگه.

من با "کاری به کار دنیا نداشتن" و "کلا پیگیر اخبار نبودن" مخالفم. اما از اون چیزاس که هر کی باید مرزش رو برای خودش پیدا کنه. ببینه تا کجا مفیده و در جریان نگهش می‌داره، و از کجا به بعد ضررش بیشتر از فایده‌ش می‌شه.

بگذریم! فردای اون روز کلی مورچه‌ی مرده اطراف کیسه‌های برنج مشاهده شدن! و از اون موقع مورچه‌ها خیلی کمتر شده‌ن. گاهی دوباره اطراف کیسه‌ها رو سم‌پاشی می‌کردیم و فرداش مورچه‌مرده جارو می‌کردیم! اما ثبات نسبی به آشپزخونه برگشته بود :))

... تا امروز که برنج قبلی تموم شد و کیسه‌ی جدیدی رو باز کردیم! می‌تونید حدس بزنید که یه عالمه مورچه اون داخل داشتن زندگی‌شون رو می‌کردن و گویا مزاحم‌شون شدیم :))

اما خب، حداقل این بار برای مبارزه باهاشون آماده‌تریم!

+ مورچه‌های تو سرم هم تازگی دوباره زیاد شدن. این‌بار نه به خاطر اخبار، بلکه به خاطر فکرها و دغدغه‌های خودم. باید یه فکری براشون بکنم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۸ تیر ۰۱

باغ آلبالو

سلام

اومدم یه پست درهم برهم بنویسم دیدم این تو پیش‌نویس مونده بیچاره. البته پیش‌نویس تو ورد زیاد دارم ولی این یکی تو خود بیان بود و خب اینجا ما به صف احترام می‌ذاریم!

قضیه اینه که من بعد دو سه سال یه تئاتر رفتم و خودمو خفه کردم از بس همه جا بهش اشاره کردم :)) ولی اینجا بحث دیگه‌ای رو در ادامه‌ش می‌خوام بگم.

خب، من چند هفته پیش رفتم کتابخونه‌ی دانشگاه و همینطور که بین کتابا می‌گشتم، نمایشنامه‌ی باغ آلبالو (از چخوف) به چشمم خورد. شاید اسمشو شنیده باشین، چون نمایشنامه‌ی معروفیه و منم دلم می‌خواست بخونم ببینم چیه که اینقدر ازش حرف می‌زنن. خلاصه امانت گرفتم و شروع به خوندنش کردم. بعد فکر کردم ای کاش یه اجرا هم ازش ببینم. سرچ کردم و یه اجرا تو سال ۹۵ ازش پیدا کردم اما نگهش داشتم برای بعد از خوندن کتاب. چند روز بعد تصادفی تو استوری یه نفر متوجه شدم همین الان هم یه اجرا ازش رو صحنه هست! به کارگردانی حسن معجونی که قبلا هم یه اجرا از همین باغ آلبالو داشته، و این انگار آپدیتی از همونه. خلاصه گفتم این هم‌زمانی بی‌حکمت نیست و من حتما اینو می‌رم! چون دیگه نمی‌خواستم با اون دوستای قبلیم تئاتر برم (به دلیل مورد سوم این پست!)، همینطوری به خونواده پیشنهاد دادم و برادر و مامانم گفتن ما هم دوست داریم ببینیم. خلاصه چند شب پیش رفتیم و اجرای قشنگی هم بود.

‌از این عکسای اینستاگرامی :))

حالا چی می‌خواستم بگم؟ ببینید این نمایشنامه (بدون اسپویل) درباره‌ی یه خونواده‌ی اشرافیه که همیشه با ثروت‌شون زندگی کردن و کار و حرفه‌ی خاصی نداشتن، حالا به خاطر بدهیْ بانک می‌خواد ملک‌شون (خونه و باغ آلبالو) رو به حراج بذاره. اینا هم همه‌ش می‌شینن می‌گن ای بابا چه کار باید بکنیم، ولی در عمل به پیشنهادا توجهی نمی‌کنن و باز امیدشون به پولیه که فلانی براشون بفرسته و این‌جور چیزا. بعد با وجود بی‌پولی طبق عادت‌های اشرافی‌شون مهمونی می‌گیرن یا میرن رستوران گرون یا به بقیه پول می‌دن. از اون طرف هم همه‌ش تو فکر گذشته و خاطراتی‌ان که داشتن. یه طنز تلخی داره خلاصه.

من خودم از اجرایی که دیدیم لذت بردم، به نظرم با وجود زمان نزدیک دو ساعت حوصله‌سربر نبود و لحظات خنده‌داری هم داشت. اما بعدش که از مامانم نظرشو پرسیدم گفت «من نفهمیدم چرا اینقدر همه می‌خندیدن، من خیلی ناراحت‌شون شدم که داشتن خونه‌شونو از دست می‌دادن. یاد خونه‌ی اهواز افتادم [خونه‌ی پدریش] که ما هم همینطوری ولش کردیم و فروشش رو عقب می‌ندازیم و...»

ناراحت شدم که این موضوع براش تداعی شده، ولی دیدم جالبه که هر کسی می‌تونه برداشتی با توجه به موقعیت خودش داشته باشه. مثلا جنبه‌ایش که برای من پررنگ‌تر بود همون چسبیدن بیش از حد به گذشته (خاطرات خوش، اشتباه‌ها و...) ولی عملا کاری برای حفظش نکردنه. یا برعکس، اهمیتی که رها کردن گذشته و رفتن به مسیرهای جدید می‌تونه داشته باشه.

شاید علاوه بر نقدهایی که چخوف تو باغ آلبالو به جامعه‌ی اون روزش داره، به خاطر این برداشت‌ها هم هست که اثر معروف شده.

اون اجرای سال ۹۵ رو خودم هنوز ندیدم ولی دوست داشتین از این لینک یوتیوب می‌تونید ببینیدش. البته بیشتر پیشنهاد می‌کنم خود نمایشنامه رو (هم!) بخونین.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۹ خرداد ۰۱

دوستی‌ها

سلام

داشتم پست آخر مدی رو می‌خوندم (که اون بخش نجات کبوترش خیلی دلنشینه و پیشنهاد می‌کنم بخونید!)، اوایلش نوشته بود:

همه در طول زندگی تغییر می‌کنن. هیچ‌کس دقیقاً همونی که بود، نمی‌مونه. این تغییر رو به وضوح توی دوست‌های اون دوران خودم می‌بینم. مهربون‌تر، فهمیده‌تر، وسواسی‌تر، عشوه‌ای‌تر و گاهی بداخلاق‌تر شده‌ان.

با خوندن این چند خط غیر از اینکه تجربه‌ی مشترکیه، یه چیزی تو مغزم مورمور کرد. نصفه نیمه یاد یه چیزی افتادم، شاید یه دوست قدیمی... بعد یادم افتاد! دیشب خواب یکی از همکلاسی‌های دوره‌ی راهنماییم رو دیدم. یکی از بچه درس‌خونای کلاس که خیلی صمیمی نبودیم و دوستی‌مون بعد از تموم شدن راهنمایی و عوض شدن مدرسه‌هامون تموم شد. چند سال بعد، یه محرم تو حسینیه‌ی محل دیدمش. مطمئن نبودم خودشه، ولی خیلی شبیهش بود. چند بار این اتفاق پیش اومد، سالی یکی دو بار تو حسینیه می‌دیدمش ولی جلو نمی‌رفتم. اون هم یا من رو هیچ‌وقت ندید یا شاید اونم شک می‌کرد و جلو نمی‌اومد. بعد، تو سال‌های دانشگاه یکی دو بار تو اتوبوسی که باهاش میومدم خونه دیدمش. یه بار تعقیبش کردم! یعنی راه خودمو می‌رفتم و زیرچشمی حواسم به اونم بود و متوجه شدم تو همون کوچه‌های نزدیک ما هستن. (دقیق یادم نیست، رفت تو ساختمون سبزه یا پیچید تو کوچه‌ی بغلی ما؟) جالب اینکه تو اون چند سال همکلاسی بودن نمی‌دونستم خونه‌شون کجاس، هم‌محله‌ایم یا نه. یه بار تو یه هیئت دیگه، یکی از هم‌سرویسی‌های اون دوران رو دیدم و سلام علیک کردیم ولی در برخورد با این یکی، هیچ‌وقت پیش نیومد حتی نگاهی که معنی شناختن بده رد و بدل بشه. خیلی وقت هم هست دیگه ندیدمش و اصلا از یادم رفته بود تا دیشب که خوابش رو دیدم. چیزی که از خوابم یادم مونده اینه که همدیگه رو شناخته بودیم و داشتیم با هم صحبت می‌کردیم.

***

حالا که بحث اومد این سمت اینم بگم؛ کم‌کم دارم می‌پذیرم بیشتر دوستی‌ها با هر سطح از صمیمیت یا قدمتی، یه عمری دارن و از یه جایی به بعد تلاش کردن برای حفظ‌شون جواب نمی‌ده. دوست صمیمی دوران دبیرستانم که همیشه برای یه سری تفریحا روش حساب می‌کردم، الان دوست خوبیه که استوری‌هام رو لایک می‌کنه یا اگه سوال پزشکی داشته باشم با مهربونی برام وقت می‌ذاره. دوست صمیمی دوره‌ی دانشگاهم، الان دوست خوب و همراهیه که با هم داریم یادگیری یه کاری رو جلو می‌بریم؛ اما نه بیشتر. و مثال‌های دیگه‌ای که دیگه مثل قبل نمی‌تونم روشون حساب کنم.

یا مثلا دوست و همکلاسی دوره‌ی ارشد، پسری که به واسطه‌ی کلاس‌ها و استاد راهنمای مشترک و همزمانی دفاع‌هامون با هم ارتباط زیادی داشتیم و حتی بعضی حرفاش باعث می‌شد فکر می‌کردم بهم نیم‌چه توجهی داره، بعد از دفاع‌مون صحبتا و ارتباط‌مون هم تموم شد. حتی جواب تسلیت من به خاطر فوت یکی از اقوامش رو نداد یا با وجود اینکه استتوس واتسپ من رو بابت فوت مادربزرگم دید چیزی نگفت (بگذریم از اینکه مدت‌ها پیش، تو اینستا هم آنفالوم کرده و هیچ‌وقت نفهمیدم چرا). منم تصمیم گرفتم اینطوری با خودم فکر کنم که صرفا یکی بودم که گاهی باهاش حرف می‌زده. شاید این چون دخترم روم تاثیر داشته و اون لحظات فکر می‌کردم بهم توجهی داره. و تازه باید اعتراف کنم منم یکی دو بار از حضورش یا حرف زدن باهاش استفاده کردم به خاطر موضوع دیگه‌ای. پس این به اون در :| (بیشتر از مثال‌های قبلی درباره‌ش نوشتم ولی در واقع این راحت‌ترین دوستیِ تموم شده‌ایه که باهاش کنار اومدم. نه حس وابستگی دارم نه دلتنگی. اما دلم خواست بنویسم و نقطه‌ش رو اینجا بذارم).

خلاصه اینکه وقتی آدم انتظاراتش رو تعدیل و جایگاه دوستی‌هاش رو آپدیت کنه، دیگه خیلی اذیت نمی‌شه و قدر جایگاه جدید اونا رو هم بیشتر می‌دونه.

البته منظورم این نیست تلاش نکنیم برای حفظ روابط‌مون. منم اینطور نبوده که همشیه بشینم بقیه بهم پیام بدن یا باهام قرار بذارن. منم تلاشم رو کردم ولی آدما و مسیرهاشون عوض می‌شن، دوستی‌ها و روابط جدید وارد زندگی‌مون می‌شن، اولویت‌ها تغییر می‌کنن. شاید اگه کسی از بیرون نگاه کنه بگه که برای خود منم این‌ها صدق می‌کنه. شاید منم خیلیا رو از خودم ناامید کرده باشم...

می‌دونم این موضوعیه که گاه و بی‌گاه اینجا درباره‌ش نوشته‌م. احتمالا معنیش اینه که دغدغه و نگرانی مهمیه برام. راهنمایی که بودم می‌ترسیدم از تنها موندن و به رابطه‌ی دوست صمیمیم با عضو سوم گروه دوستی‌مون حسادت می‌کردم. تو اکیپ دوستامون هم اجازه می‌دادم مسخره‌م کنن و باهاشون همراهی می‌کردم چون برام معنی تو جمع بودن رو می‌داد! دبیرستان که بودم شدیدا ناراحت می‌شدم اگه یه بار می‌دیدم تو جمع دوستای صمیمیم نبوده‌م، حتی گاهی واکنش‌های اشتباهی نشون می‌دادم. حالا می‌فهمم که همه‌ش به خاطر ترس از تنها موندن و پذیرفته نشدن تو جمع‌ها بوده. چون درسته هیچ‌وقت آدم تنها و گوشه‌گیر جمع و کلاس نبودم، اما اونی هم نبودم که تو مرکز توجهه و همه می‌خوان باهاش دوست باشن.

بدیهیه که اون ترس شاید کمرنگ‌تر یا به شکلی دیگه ولی هنوز هم هست. اما به مرور یاد گرفتم واکنش درست و غلط چیه، سعی کردم حساسیتم رو کم کنم، خودم رو جای بقیه بذارم یا خودم رو تو موقعیتای مشابه ببینم و در کل واقع‌بین‌تر باشم. و هر بار کمتر اذیت شدم و پذیرش همه‌ی چیزایی که گفتم و نگفتم برام راحت‌تر شده.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۹ خرداد ۰۱

خودآموزی (۱)

سلام

یکی از موضوعات مهمی که امسال باهاش درگیرم و تو پست اول سال هم بهش اشاره کردم، Self-learning یا همون خودآموزیه. از اونجایی که تو دو ماهی که از سال گذشت اون میزان پیشرفتی رو که هدفم بود نداشتم، لازم دیدم یه بازنگری در رَوشم بکنم.

اصولا وقتی دانشجو هستی یا سر کلاسی می‌ری، تعهدی که به اون کلاس داری (مثلا چون پول دادی یا چون می‌خوای درس رو پاس بشی) باعث می‌شه کلاس رو دنبال کنی، مباحث رو بخونی و تمرینا رو انجام بدی. در بدترین حالتش بالاخره شب امتحان می‌شینی ببینی درس چی بود! اما وقتی می‌خوای مبحثی رو خودت یاد بگیری تعهد به اون شکل وجود نداره. پس اینجا که نمره و مدرکی وجود نداره که بهت انگیزه بده، لازمه که قبل از هر چیز هدفت رو مشخص کنی که زمان خستگی یادت نره برای چی این مسیرو شروع کردی. ضمنا شاید بد نباشه به کسی غیر از خودت هم از روند کارت گزارش بدی.

غیر از اون پیدا کردن منبع هم مسئله‌س. نه که منبعی پیدا نشه، اتفاق الان دیگه به لطف اینترنت برای هر موضوعی بیش از حد منبع یادگیری وجود داره. در نتیجه باید اول بتونی منبع مناسبی پیدا کنی و بعدش هم خودتو راضی کنی که همین یکی فعلا کافیه!

مشکل بعدی حداقل برای من یادداشت برداشتنه. باید بپذیرم تو فرایند یادگیری همیشه در این مورد وسواس‌های کمال‌گرایانه داشته‌م. تو دوره‌ی دانشجویی وقت زیادی می‌ذاشتم که جزوه‌ی کاملی داشته باشم که بتونم درس رو با خوندنش بفهمم، در حالی که می‌شد نیمی از اون وقت رو به مطالعه‌ی منابع دیگه‌ای اختصاص بدم. منظورم این نیست که کتابای مرجع رو کامل بخونم، بلکه یه وقتا یه ویدیوی یوتیوب می‌تونه یه مبحث رو خیلی بهتر برای آدم جا بندازه. من بیشتر اوقات برای حل ابهاماتم اونقدری وقت نمی‌ذاشتم و دنبال منابع مختلف نمی‌رفتم. چون دیگه وقتی نداشتم!

طبق همین عادت هر بار اومدم یه دوره‌ی جدید رو خودم شروع کنم، ناخودآگاه می‌خواستم از همه‌ی مطالبی که گفته می‌شه یادداشت بردارم. چند ماه پیش هم تو یه پستی به این موضوع اشاره کرده بودم و یادمه یکی از دوستان پیشنهاد داده بود فقط کلمات کلیدی رو بنویسم. اما سختمه واقعا! من حتی اگه تصمیم بگیرم موقع گوش دادن به یه پادکست هم ازش یادداشتی بردارم دیگه نمی‌تونم جلوی نوشتنم رو بگیرم! :/

تازه نحوه‌ی ثبت کردن یادداشت‌ها هم هست. هنوز نتونستم بفهمم نوشتن روی کاغذ برام بهتر جواب می‌ده یا درست کردن جزوه‌ی اصطلاحا دیجیتالی. هر کدوم مزیتی دارن؛ نوشتن روی کاغذ وقتی داری یه ویدیو رو می‌بینی راحت‌تره. اینو هم شنیده‌م که کلا با دست نوشتن تاثیر بیشتری تو یادگیری داره. از اون‌طرف جزوه‌ی دیجیتالی می‌تونه همه جا در دسترست باشه، به مراتب قابلیت ویرایش راحت‌تری داره و همین‌طور سرچ! تازه از نظر اضافه کردن عکس و لینک و غیره هم امکانات زیادی برات فراهم می‌کنه.

موضوع بعدی لزوم انجام دادن یه پروژه‌س برای اینکه یادگیری کامل بشه. این با مراحل قبلی هم پیوند داره چون بعد از اینکه پروژه‌ای رو پیدا یا خودت تعریف کردی، باید نسبت به انجام کاملش تعهد داشته باشی. از طرف دیگه، باید بتونی یه جایی یادگیری پایه‌های اون مبحث رو کافی بدونی و اجازه بدی در طول انجام پروژه بفهمی چه چیزایی هست که یاد نگرفتی و حالا بری حفره‌ها رو پر کنی. یه چرخه‌س.

پس می‌تونم اینطور جمع‌بندی کنم که در خودآموزی این مسائل مهمن:

۱) هدف‌گذاری

۲) پیدا کردن منبع

۳) یادداشت‌برداری

۴) انجام پروژه

۵) تعهد

فعلا اینا مواردی بود که به ذهنم رسید. برای بعضی‌هاشون راه‌حل‌هایی دارم و برای بعضی نه. حتما تو روزهای آینده بیشتر از این موضوع و تجربه‌ی خودم می‌نویسم (الان تعهد ایجاد کردم D:).

ولی خیلی خوب می‌شه اگه شما هم چیزی به ذهنتون می‌رسه یا تجربه‌ای داشتین بگین اینجا. مخصوصا درباره‌ی جزوه نوشتن و کجا نوشتنش :))

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱ خرداد ۰۱

نمایشگاه کتاب

سلام

چهارشنبه رفتم نمایشگاه کتاب. با دوستم قرار نصفه‌نیمه‌ای گذاشته بودیم، ولی در نهایت هم کار براش پیش اومد هم انگار خیلی مایل نبود. منم مشکلی نداشتم که تنها برم. مخصوصا که می‌خواستم کتاب تازه منتشرشده‌ی بانوچه‌ی عزیز رو هم بگیرم و خودشونم قرار بود باشن. خب من درسته با ایشون زیاد دوست نیستم (از این نظر که بعضی وبلاگ‌نویس‌ها دوستی نزدیک‌تری با هم دارن)، ولی بالاخره می‌شناسیم هم رو. نمی‌خواستم موقع امضا گرفتن مثل غریبه‌ها رفتار کنم و یه معضلم این بود که اگه دوستم همراهم باشه، چطور بدون اشاره به وبلاگ و کانال‌ها براش توضیح بدم چرا دارم خودمو به نویسنده‌ی این کتاب معرفی می‌کنم :))

ضمنا به خودم گفته بودم همین لیان‌دخت رو می‌خرم و تو خرید کتاب زیاده‌روی نمی‌کنم (هنوز یه عالمه کتاب نخونده دارم). فوقش فقط یه کتاب دیگه می‌خرم! به قولم هم عمل کردم و غیر از اون، فقط کتاب آداب کتاب‌خواریِ احسان رضایی رو خریدم که اونم تازه منتشر شده.

  • فاطمه
  • جمعه ۳۰ ارديبهشت ۰۱

هفته‌ی آخر اردیبهشت (۱)

سلام

از هفته‌ی پیش دوباره دارم سعی می‌کنم سحرخیز باشم. فهمیده‌م که اگه بعد از نماز یه کم همون‌جا بشینم و سریع نخوام برگردم تو رخت‌خواب، کم‌کم خوابم می‌پره. چیز دیگه‌ای که کمک می‌کنه بیدار بمونم، لایوهای صبحگاهی شاهین کلانتریه. در طول هفته هر روز ۷ صبح حدود نیم ساعت لایو می‌ذاره و درباره‌ی نویسندگی حرف می‌زنه. سه چهار روزیش رو تا حالا شرکت کردم. اصراری ندارم جدی و هر روز دنبالش کنم یا تا آخر هر لایو بمونم، به خودم گفته‌م حداقل یه ربع هم کافیه. موضوع اینه که نقطه‌ی شروع خوبیه برای روز. بعدش ممکنه برم پیاده‌روی یا توی خونه کمی ورزش کنم. اینا هنوز ثابت نشده ولی دارم سعی می‌کنم دوباره یه روتین صبحگاهی سازم. (البته از این عبارت خوشم نمیاد اینقدر که خیلیا به‌طور اغراق‌شده‌ای به کار می‌برنش).

تنها مشکل اینه که هنوز خوب نمی‌تونم وظایف مربوط به پروژه‌ها و فعالیت‌هام رو تو این برنامه بگنجونم! یه روتین قراره کمک کنه مغز عادت‌ها رو به هم وصل کنه ولی هنوز عادت‌های بعدی شکل نگرفتن گویا.

دیروز سومین روز پیوسته‌ای بود که حدود ۸ و نیم صبح، گوشی رو می‌گذاشتم روی میز ناهارخوری تا از رد شدن سایه‌ی پرده از روی گلدون کوچولوی کاکتوسی که یه کسی به بابا داده تایم لپس بگیرم. در ظاهر به نظر میاد از زاویه‌ی فیلم روزهای قبل راضی نیستم که این کارو تکرار می‌کنم، اما انگار از ثبت دوباره‌ش لذت می‌برم! انگار این هم کاری باشه که می‌شه هر روز صبح انجامش داد. یک ساعت و نیم تایم‌لپس بگیرم و بعد سرعتش رو باز هم زیاد کنم و در نهایت ببینم کل اون نور چطور تو ۱۶-۱۷ ثانیه از روی کاکتوس رد می‌شه و سایه‌ها چطور حرکت می‌کنن✨

پنجشنبه تلویزیون داشت انیمیشن سینمایی Extinct رو نشون می‌داد. شخصیت‌های اصلیش یه سری حیوونای بامزه‌ی دونات شکل بودن، یعنی وسط شکم‌شون سوراخ بود! عمیقا لذت بردم از خلاقیت‌های ریزی که جاهای مختلف فیلم با این ویژگی اتفاق می‌افتاد. و ضمنا یادم افتاد چند وقته انیمیشن ندیدم! [این قسمتش رو به عنوان نمونه ببینید :)) ]

شاهین کلانتری امروز و دیروز درباره‌ی کمکی که نویسندگی به مرتب شدن ذهن می‌کنه حرف می‌زد. چیزی که منم تجربه‌ش کرده‌م. اما یه قسمت حرفاش برام تلنگر داشت؛ می‌گفت یه ذهن به‌هم‌ریخته رغبت چندانی به یادگیری هم نداره. مثل اتاق نامرتبی که دلت نخواد یه وسیله‌ی جدید براش بخری و اگر هم بخری ندونی کجا باید بذاریش.

به همه‌ی فعالیت‌هایی فکر کردم که ذهنمو مشغول کردن. کارهایی که بارها هم نوشتم‌شون و اولویت‌بندی کردم، اما اینطور که مشخصه هنوز موانعی وجود دارن که برطرف نشدن. خب با این همه شلوغی، جای تعجب نداره اگه نمی‌تونم رو هیچ‌کدوم به خوبی تمرکز کنم.

خب، با اجازه‌تون پست به‌هم‌ریخته‌ی امروز رو همین جا بدون پایان‌بندی خاصی تموم می‌کنم!

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۱

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب