سلام
گاهی (زیاد!) این وسواس کمالگرایانه رو میگیرم که اینجا باید نوشتههای جامع و کاملی منتشر کنم! شاید چون بعضی موضوعایی که ذهنمو درگیر میکنن خیلی جای حرف و بررسی و مطالعهی بیشتر دارن، که خب این میتونه از نوشتن بخشی از اون حرفا شروع بشه تا شاید بعدا ادامه پیدا کنه. این پست هم در همین راستاس! به این امید که نوشتن و صحبت دربارهش کمک کنه دید بهتری بهش پیدا کنم.
با شروع قرنطینههای کرونا، حرف دربارهی اثرات تنهایی و دوری از اجتماع زیاد زده میشد. یه مطلبی یه بار خوندم که نوشته بود برونگراها بیشتر تو این شرایط اذیت میشن. چون درونگراها اتفاقا عادت دارن به تنهایی و مثلا اینکه ارتباطهاشون با ویدیوکال باشه و اینا. در نتیجه تو شرایط جدید خیلی هم اذیت نمیشن چون تا حدودی قبلا هم همینطور بوده براشون.
نمیدونم این حرف چقدر درسته و یادم نیست بر چه اساسی زده شده بود. ولی به عنوان یه درونگرا*، حس میکنم اولش شاید درست باشه ولی در طولانیمدت نه. یه برونگرا اول کووید شاید بیشتر اذیت میشده ولی بعدش که محدودیتها کمتر شده راحتتر تونسته برگرده به اجتماع.
البته این یه نظر تخصصی یا بر طبق آمار نیست، فقط براساس تجربهی محدود خودمه.
آدمها به هر حال موجودات اجتماعیان، یکی کمتر یکی بیشتر. منم اولش فکر میکردم به این شرایط عادت کردهم و حتی اینطوری راحتترم، ولی بعد از یه مدت دیدم دوری از گروههای اجتماعی که قبلا درشون بودم تاثیر منفی داشته.
شاید قبلا خوشحال نبودم که هر روز مجبورم آدما رو ببینم و تعاملات اجتماعی داشته باشم، شاید زودتر از خیلیای دیگه از بودن توی جمعها خسته میشدم. ولی حالا میبینم به همون حضور گاهوبیگاه توی جمعها احتیاج داشتهم. از کجا اینو فهمیدم؟ سال گذشته روزهایی بود که خودم رو بهسختی مجبور میکردم بعد از یکی دو هفته برم دانشگاه. این دانشگاه رفتن گاهی میافتاد روز دورهمی ناهار بچههای شرکت/ آزمایشگاه، گاهی هم صرفا دوستامو میدیدم و حرف میزدیم. اون روزا وقتی میومدم خونه قشنگ حس میکردم انرژی گرفتم از بودن توی جمع. حتی خونواده هم متوجهش میشدن.
اما همون موقعم با خودم فکر میکردم که قبل کرونا که راحت هر روز میرفتم دانشگاه. حتی اگه یه کلاس داشتم راحت میموندم که پیش دوستام درس بخونیم. چرا الان اینقدر سختم شده؟ برای این سوال چندین جواب پیدا کردم که بیشتر برمیگشت به ترک عادت هر روز بیرون رفتن و همینطور رفتن خیلی از آدمایی که تو اون محیط میشناختم.
ولی در کل، همچنان تا وقتی دلیلی از اون بیرون وجود نداره، مجبور کردنِ خودم به بیرون رفتن سخته. حتی گاهی برای یه پیادهروی ساده. از طرف دیگه الان دورکار هم هستم (اگه بشه به این پروژهها گفت کار). جمع دوستا هم دیر به دیر همدیگه رو میبینیم. انگار جمع کسانی که میشناختم و باهاشون رفت و آمد داشتم کوچیک شده (که قطعا بخشیش ناشی از فاصله گرفتن خودمه).
در حال حاضر بیرون رفتنای روتینم محدود میشه به پیادهروی و خرید خونه، حالا تنها یا با خونواده. (ممکنه هفتهای یه بار دانشگاه برم دنبال کاری، یا بعد از چند وقت قرار دوستانهای بذاریم، ولی روتین نیستن اینا). جالبه که پریروز رفته بودم از ترهبار سبزیجات بخرم؛ توی صفِ صندوق به آقایی که کاهو و کلم میده دست مردم سلام کردم، اونم ظاهرا منو شناخت و کلی احوالپرسی کرد. جالب بود. فکر کردم یه زمانی من اصلا میوه و سبزی نمیاومدم بخرم، حالا فروشندههای ترهبار منو میشناسن :))
جمعبندی این پست: اخیرا بیرون رفتن و تو جمع بودن برام سختتر شده و جمعهایی که بتونم باهاشون راحت باشم کم شدهن. اما دنبال راههاییام که آسونترش کنم و شاید جمعهای جدیدی پیدا کنم.
پیشنهاد: یه نگاهی به کتاب «فلسفهی تنهایی» که چند وقته گوشهی کتابخونهمه بندازم.
* درونگرایی و برونگرایی تعریف خیلی گستردهتری دارن و به نظرم آدما میتونن مقادیری از هر دو رو داشته باشن. صفر و یکی نیست که بگیم هر کدوم فقط ویژگیهای لیست خودشون رو دارن؛ وقتی من میگم درونگرام، احتمالا یعنی از لیست درونگراها ویژگیهای بیشتری رو دارم. تازه اگه درست این ویژگیها رو تو خودم پیدا کرده باشم.
تو چند سال اخیر خیلی دربارهی درونگرایی حرف زده شده که حس و حالشون بیشتر به رسمیت شناخته بشه! این وسط یه اصطلاحی هم شنیدهم با عنوان «میانگرا». نمیدونم اولین بار از کجا اومده، آیا یه روانشناس این اصطلاحو گفته یا یه بلاگر یا نویسنده. ولی حس میکنم نداریم همچین چیزی و از همون دیدگاه صفر و یکی میاد. انگار یکی دیده نه برونگرای صده نه درونگرای صد، پس اسمشو گذاشته میانگرا! درحالی که اینطور بخوای حساب کنی همه میانگرا میشن چون توزیعش یه نمودار زنگولهایه که عملا تعداد کمی از نمونههاش کاملا درونگرا یا کاملا برونگرا هستن. همه یه جایی روی طیف هستن؛ کمی اینطرفتر یا اونطرفتر. مگه اینکه یه محدوده اون وسط به عنوان میانگرایی تعریف شده باشه.