۱-۱- آدم‌ها

سلام، سال نو مبارک باشه :)

نیاز دارم به نوشتن، اما طول می‌کشه اگر بخوام یه مرور منسجم از سال گذشته بنویسم. احتمالا در اون حالت اصلا منتشرش نکنم! پس کم‌کم هر چی به ذهنم میاد رو می‌نویسم.

سال ۱۴۰۲ من به نوعی دوباره به اجتماع برگشتم. با یه مجموعه‌ی کوچیک شروع به همکاری کردم و با آدم‌های جدیدی آشنا شدم. دوستان جدیدی هم پیدا کردم که طول بعضی کوتاه بود اما باقی امیدوارم ادامه‌دار باشه.

اوایل پاییز دوستی مجازیم با ز حقیقی شد که بعدتر با یکی دیگه از دوستان جدیدم (م) آشنا دراومدن. با ز آخر هفته‌های زیادی رو بیرون رفتیم و واقعا سلامت روانم رو مدیون اون بیرون رفتن‌ها و مکالمه‌ها هستم! م به‌قدری باهام مهربون و بامحبت بود که گاهی شرمنده می‌شدم. یک‌بار هم با این دو نفر و دوستان دیگه‌شون بیرون رفتم، که تجربه‌ی جالبی بود از این نظر که تلاش کردم انعطاف‌پذیر باشم و تابع برنامه‌ی جمعی که بهش اضافه شدم.

ع تقریبا همزمان با من اومد سر کار. اون کسی بود که چند ماه تابستون رو برام قابل تحمل کرد اما بعد رفت و نمی‌دونم چرا هیچ‌کدوم‌مون دیگه از هم خبر نگرفتیم! ح هم از اول بود ولی تا مدت‌ها نزدیک شدن بهش و ارتباط گرفتن باهاش برام سخت بود. اما تو چند ماه اخیر صمیمی‌تر شدیم و اون هم تبدیل به دوستی شده که می‌تونم پیشش راحت باشم.

و اما ف که امسال چه اینجا چه جاهای دیگه بارها در موردش غر زدم! هنوز هم غرهام باقیه اما بیشتر شناختمش و وجه مثبت‌تر شخصیتش رو هم دیدم. آدمیه که بیش از حد می‌خواد کمک کنه، ولی باید یاد بگیری فاصله‌ت رو باهاش حفظ کنی که هم کارت پیش بره و هم اذیت نشی. و بچه‌های دیگه مثل ایکسِ مرموز و درون‌گرا و دیگرانی که کم‌کم شناختم‌شون و با خیلیاشون حرف و شوخی مشترک پیدا کردم و ازشون چیز یاد گرفتم. و البته مدیرمون رو هم از قلم نندازم که راستش در مجموع تجربه‌ی تعاملم باهاش بیشتر منفی بوده تا مثبت، اما از همونم کلی یاد گرفتم.

‌‌

یه مسائلی هست که آدم فکر می‌کنه بلده، ولی تو یه موقعیت‌هایی تازه به کارش میاد یا تازه در عمل یاد می‌گیره. من بین این آدم‌ها یاد گرفتم که لازمه از همون اولی که وارد یه جمع می‌شم مرزهام رو مشخص کنم که مثلا چقدر باهام می‌تونن شوخی کنن یا مسائل دیگه. دیدم چقدر بهتره وقتی از کسی ناراحت می‌شم همون موقع بیانش کنم تا اینکه بخوام بعدا پشت سرش بگم یا ناخودآگاه جای دیگه سرش خالی کنم. به این وسوسه غلبه کردم که حتی اگه جایی حرفی از دهنم پریده، صرف اینکه یه آدم بهم اعتماد داره حالا هر چیزی که می‌دونم رو بهش نگم، چون این ویژگی‌ای نیست که دلم بخواد بهش شناخته بشم. دیدم که چقدر شوخی‌های تحقیرآمیز و بدگویی از دیگران نفرت‌انگیزه و تا جای ممکن سعی کردم با کسی که این رفتار رو داشت و گاهی به‌طور ضمنی تایید من رو هم می‌خواست همراهی نکنم.

به خودم یادآوری کردم که من توانایی تغییر و اصلاح ویژگی‌های منفی بقیه رو ندارم! اگه کسی زود از کوره درمیره، بدگویی می‌کنه، مغروره و تلاش دیگران رو نمی‌بینه یا هر چیز دیگه‌ای، فایده‌ای نداره از هر فرصتی استفاده کنم که به روش بیارم و ازش انتقاد کنم. تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که موضع خودم رو در مقابل اون رفتارش تو همون لحظه نشون بدم. و کم‌کم دیدم همین هم می‌تونه فایده داشته باشه و حداقل اون آدم رو نسبت به موضوع آگاه کنه. از اون طرف سعی کردم انتقادها رو بشنوم با اینکه برام ناراحت‌کننده بود. تمرین کردم اول گوش بدم بعد جواب بدم و منطقی با آدما بحث کنم.

در کل تلاش کردم به آدم‌ها بهتر گوش کنم؛ چه اونی که اغلب کم‌حرفه و حالا می‌بینی داره برات یه مطلبی رو مفصل توضیح می‌ده، چه اونی که پرحرفه ولی می‌شه حالت جدی‌ش رو تشخیص داد. سعی کردم وقتی می‌بینم یه آدمی ناراحته حوصله کنم تا حرفاشو کامل بزنه. در ضمن این‌ها فهمیدم شنونده بودن و ملاحظه‌ی دیگران رو کردن خوبه، اما نه اونقدری که به خودت آسیب بزنه. حتی این هم چیزیه که باید براش مرز تعیین کنی.

در کنار همه‌ی اون لحظات خوش تو عالم دوستی و همکاری که کم‌کم عمق پیدا می‌کردن، خیلی از تجربیاتی که گفتم برام واقعا سخت بود. روزهایی بود که میومدم خونه گریه می‌کردم، یا به زحمت جلوی خودم رو می‌گرفتم که جواب نسنجیده‌ای به کسی ندم. وقت‌هایی هم بود که از حرفی که می‌زدم بلافاصله پشیمون می‌شدم. ولی همه‌ی اینا به مرور کمتر شد. هرچند هنوز وجود داره، ولی راحت‌تر شده. من قوی‌تر شدم و بهتر یاد گرفتم با هر کسی چطور رفتار کنم.

و همه‌ی این‌ها ته نداره. آدم در تعامل با بقیه مدام یاد می‌گیره و آپدیت می‌شه. خواه‌ناخواه، تو ۱۴۰۳ هم این ادامه داره :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱ فروردين ۰۳

۴۲۳

۱) صبح یه ویدیوی کوتاه دیدم که می‌گفت اگه حوصله‌ت سر رفته واسه اینه که شرایطت راحته و اگه راحتی واسه اینه که می‌ترسی. منظورش این بود که می‌ترسی کاری رو شروع کنی که چالش و مسئولیت داشته باشه. اما در عین حال همون چالش باعث می‌شه روزات از یکنواختی دربیاد.

ایده‌ها و فرصت‌های مختلفی دائم جلوی راهم قرار می‌گیرن که بتونم چالش‌ها و یادگیری‌های جدید داشته باشم، چه تو زمینه‌ی کار چه بقیه ابعاد زندگی. گاهی عصبی می‌شم از اینکه می‌بینم چقدر کار می‌شه انجام داد ولی برای همه‌شون زمان نداریم. پذیرشش سخته و پیدا کردن اولویت برام سخت‌تر. اون موضوع ترس هم هست البته؛ ترس از شکست یا نصفه باقی گذاشتن یه مسیر.

یکی از همکارها هست که خودش خیلی فعاله و دوست داره به بقیه هم تو زمینه‌های شغلی و یادگیری و... کمک کنه. گاهی از خودم خسته می‌شم که سرعتم کمتر از چیزیه که اون انتظار داره. مشکل درواقع از اونه که خیلی چیزا رو در نظر نمی‌گیره، ولی من به خودم می‌گیرم. اولین باره می‌بینم یکی اینقدر به پیشرفت آدمای اطرافش اهمیت می‌ده و احساس می‌کنم گاهی ناامیدش می‌کنم. یکی در میون سعی می‌کنم از پیشنهاداش استفاده کنم (اونایی که به دردم می‌خورن)، اما گوشه‌ی ذهنم هست که اون یه آدمیه از من کمال‌گراتر، بنابراین هدفم قرار نیست راضی کردن اون باشه.

۲) حرف زدن با آدم‌های افسرده خودمو هم افسرده می‌کنه. در عین حال نمی‌تونم بهشون بگم باهام حرف نزنن. وقتی اون دختره که دورکاره و هفته‌ای فقط یه روز میاد، گاهی به جای اینکه کارش رو انجام بده می‌شینه با من درد دل می‌کنه می‌فهمم واقعا مشکلی داره و نمی‌تونم حرفشو قطع کنم. وقتی همکلاسی سابق دوره‌ی ارشد، شیش ماه یه بار میاد احوال‌پرسی می‌کنه و از حرفاش می‌فهمم حالش خوب نیست، به خودم می‌گم حالا هر روز که نمیاد باهام چت کنه، بذار یه کم حرف بزنه (جدیدترینش امروز بود).

اما بعد می‌بینم که دلسوزیم برای دختره بهم اجازه نمی‌ده به قدر کافی قاطع و پیگیر کارش باشم. یهو می‌بینم دو هفته چون مریض بود نیومده و دفعه‌ی بعد هم به خاطر فلان مشکل زود رفته و خلاصه هر بار یه اتفاقی داره براش میفته. می‌بینم اینکه هی سعی کردم باهاش راه بیام باعث شده کار عقب بیفته و در نتیجه یه کارهای اضافه‌ای افتاده گردن خودم. اون من رو به عنوان یه دوست می‌دید و من همون موقعم می‌دونستم مرزهایی هست که باید تو فضای کاری نگه دارم. حتی می‌دونستم خارج از این فضا نمی‌خوام باهاش معاشرت بیشتری داشته باشم. اما بازم نتونستم به قدر کافی باهاش قاطع باشم. آسیبش حالا به خودم رسیده.

۳) همکاری که تو بند ۱ و همکلاسی‌ای که تو بند ۲ گفتم، دو تا پسرن که تو خیلی ویژگی‌ها به هم شباهت دارن. مثلا هر دو به شدت فعالن و مدام تو کارشون ایده‌های جدید می‌دن، یا هر دو خیلی شوخ‌طبع و باانرژی‌ان. البته دومی تو دوره‌ی ارشد اینطوری بود. الان به خاطر مشکلاتی که این چند سال براش پیش اومده یه مقدار افسرده و آروم‌تر شده و البته ارتباط من هم باهاش محدود شده به همین احوال‌پرسی‌های چند ماه یه بار. اما در کل، بابت همین ویژگی‌هاشون هر دو نفر یه وقتا خیلی رو اعصابم بوده‌ن ولی وقتایی هم بوده که دلم می‌خواسته باهاشون معاشرت یا همکاری کنم؛ انگار نه انگار که می‌دونم دوباره مسائلی پیش میاد که اذیت خواهم شد. اخیرا به این فکر می‌کنم که آیا تصادفیه یا همون ویژگی‌های مشترک‌شونه که برام معنای (یا جذابیت) خاصی داره؟ نکنه در ناخودآگاهم تله‌ی ذهنی‌ای فعال می‌شه؟ یا شاید هم صرفا قراره حفظ تعادل و فاصله رو یاد بگیرم؟

۴) ماه‌های اخیر هر چی گذشت کمتر و کمتر یادداشت‌های روزانه نوشتم. منظورم حتی توی ورد یا دفترمه. الان که تو این فایل ورد یه کم رفتم پایین با دیدن یادداشت‌های قدیمی‌ترم خوشحال شدم. فقط حیف بعضیاشون تاریخ ندارن. کاش وقت کنم آخر سال یه دور همه رو بخونم و به یه جمع‌بندی از تعاملات کاری امسالم برسم. به نظرم نیاز به یادآوری مسیری که اومدم و چیزایی که یاد گرفتم دارم.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۸ اسفند ۰۲

مسیر

بعد از ۴ ماه؛

آخرین جمله‌ی پست قبلیم این بود که «این می‌تونه یه شروع جدید باشه». خنده‌داره، چون حتی نمی‌تونم بگم شروعی در کار بود یا نه.

من تقریبا هیچ‌وقت شجاعت و قدرت اینو نداشتم که یه روز تصمیم بگیرم یه تغییر بزرگ ایجاد کنم و از فرداش خودم رو خیلی جدی توی اون مسیر ببینم. اغلب همه چیز رو خیلی آروم پیش برده‌م ولی عوضش سعی کرده‌م استمرار رو حفظ کنم. اینه که واقعا ثبت کردن کمکم می‌کنه یادم بیاد تو چنین مسیری‌ام. مثلا برمی‌گردم تو دفترم می‌بینم اول سال وزنم چقدر بوده و الان چند کیلو کم کردم. یا علامت‌های تقویم رو که چک می‌کنم می‌بینم واقعا از آذر تا الان اکثر روزها کنار کارم برای یادگیری بیشتر و کد زدن وقت گذاشته‌م، یا مثلا streak دولینگ بهم نشون می‌ده ۴۲۰ روزه که خورد خورد دارم اسپانیایی می‌خونم. اینا در حالیه که برنامه، رژیم، دوره یا کلاس خاصی در کار نبوده که قرار باشه تو مدت زمان مشخصی به یه سطحی از یادگیری یا نتیجه برسم.

نمی‌دونم درسته یا نه. گاهی وقتا هدف گذاشتن خیلی موثرتره. ولی شاید باید بپذیرم مدلم اینه که همه چیز رو آروم پیش ببرم. اینطوری وقتی از یه کاری می‌ترسم، می‌تونم به خودم بگم ببین تو فلان کارهای دیگه رو هم آروم جلو بردی و به نقطه‌ی خوبی رسیدی. پس اینو هم از کوچیک‌ترین قدم ممکن شروع کن. فقط شروعش کن و یه جایی ثبتش کن و ادامه‌ش بده.

پس همه‌ی اینا می‌تونن شروع‌های جدید باشن، اما نتیجه چیه وقتی هدف مشخص نداشته باشی؟ اینکه همیشه فقط بگی تو مسیرم فایده‌ای داره؟ وقتی مقصد مشخص نباشه، شروع کردن چقدر معنا داره؟

منظورم از هدف هم الزاما یه چیز بزرگ نیست. می‌تونه رسیدن به یه سطح کوچیک -ولی مشخص- از یادگیری باشه. می‌تونه انجام دادن یه پروژه با استفاده از آموخته‌ها باشه. می‌تونه رسیدن به یه عدد باشه. اما گاهی در همین حد هم هدف نمی‌ذارم چون از ددلاین گذاشتن فراری‌ام و شاید مشکل اصلی همینه. شاید برای همینه که گاهی برام مبهمه اصلا شروعی در کار بوده یا نه. و برای همین عادت می‌کنم به فقط قدم‌های کوچیک برداشتن و ریسک نکردن.

احساس می‌کنم مدت زیادی تو زندگیم نتیجه‌گرا بوده‌م (نمره، رتبه‌ی کنکور و...) و بعد که اومدم تعدیلش کنم سر خوردم این‌طرف طیف و کلا بی‌خیال نتیجه شدم. می‌فهمم که هنوز کمال‌گرام. فقط سبکش از «با شتاب کار کردن برای نتیجه گرفتن» تبدیل شده به «تو که نمی‌تونی پرفکت باشی، پس حالا اگه هم شروع کردی سرعتت مهم نیست». که در نوع خودش جالبه!

پ.ن. به هر صورت به نظر میاد حداقل تو مدل نوشته‌های اینجا تغییر خاصی در کار نباشه!

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۰ اسفند ۰۲

۹ آبان

این روزها خیلی افکار و احساسات متناقضی دارم؛ راجع به همه چیز و همه کس. یه لحظه به شرایط خوش‌بینم یه لحظه بدبین. یه لحظه از یکی خوشم میاد و لحظه‌ی بعد بدم میاد. یه لحظه راضی‌ام یه لحظه خسته و نالان. یه لحظه دلم می‌خواد از همه چیز بنویسم و لحظه‌ی بعد پشیمون می‌شم. شایدم همه‌ی اینا مقطعی نیست و همزمانه. نمی‌تونم با خودم حلش کنم -و لحظه‌ی بعد می‌تونم البته!

چند شب پیش توی کانال نوشتم از نوشتن عمومی خسته شدم. باز فضای کانال یه کم خصوصی‌تره، ولی فضای وبلاگ داره برام غریب می‌شه. خیلی از آدم‌هایی که قبلا بیشتر بودن و حرف می‌زدیم و حس می‌کردم باهاشون راحتم، دیگه کمتر وبلاگ میان (البته که خودمم کمتر میام و به بقیه سر می‌زنم) و با آدم‌های جدید راحت نیستم. با اینکه کسی داره از اینجا رد می‌شه و تو اولین کامنتش حس می‌کنه باید درس زندگی بده راحت نیستم. با کامنت‌های خصوصی و ناشناس راحت نیستم. کلا ناراحتم :)) و در کل انگار دیگه دلم نمی‌خواد دایره‌ی آشنایی‌های مجازی رو گسترش بدم.

از طرف دیگه حس می‌کنم قبلا بین روزانه‌نویسی‌ها ۴ تا پست یه ذره به‌دردبخورتر هم می‌ذاشتم، یه معرفی کتابی چیزی. الان با اینکه خیلی چیزا هست که دوست دارم ازشون بنویسم، انرژی و حوصله‌شو ندارم. وبلاگم تبدیل شده به دفترچه خاطراتی از حرفا و وقایع تکراری که تازه خیلی وقتا با وجود کلی خودسانسوری، باز می‌گم چرا فلان چیزا رو نوشتم و خودافشایی کردم.

دو تا دفتر دارم که از اول می‌خواستم توشون فقط چیزای مهم رو بنویسم نه اینکه چرک‌نویس افکار روزمره‌م باشن. مثلا خلاصه‌ی کتاب و پادکست‌های آموزنده یا علمی و اینجور چیزایی که کنجکاویم رو برمی‌انگیزن. اما به محض اینکه تصمیم می‌گیرم به صورت منسجم اون مطالب رو دنبال کنم و نوت بردارم، کار برام سخت و زمان‌بر می‌شه و همه چیز نصفه می‌مونه. برای همین تصمیم گرفتم بی‌خیال اون یادداشت‌های ناقص بشم و حداقل یکی از دفترا رو اختصاص بدم به افکار و احساسات و هایلایت اتفاقات روزمره و همین چیزای به ظاهر بی‌اهمیت. مثل قبلا که زیاد روی کاغذ می‌نوشتم و حتی ممکن بود همون موقع بندازمش دور. این چیزیه که الان حس می‌کنم بهش نیاز دارم و بهم کمک می‌کنه.

من همیشه هر کی می‌گه می‌خواد وبلاگشو پاک کنه، می‌گم فقط فاصله بگیر شاید یه روز خواستی دوباره همون‌جا بنویسی. الانم خودم همین کارو می‌خوام بکنم. از این فاصله گرفتنای مقطعی هم زیاد داشتم، نمی‌دونم فقط چرا هر بار اعلامش می‌کنم =)) خلاصه که نمی‌دونم کی دوباره حس نوشتن بیاد. مهم هم نیست، هر وقت حسش اومد یا حرفی داشتم برمی‌گردم. شاید یه هفته دیگه باشه شاید یه سال دیگه. (جاهای دیگه مثل کانال هستم البته).

یک سالِ گذشته رو بدون فعالیت تو اینستاگرام گذروندم و هیچیم نشد. منی که یه زمانی هر روز استوری می‌ذاشتم! دارم فکر می‌کنم شاید اینجور فاصله گرفتن‌ها به بالا رفتن سن هم مربوط بشه. انگار بعضیامون هرچی می‌گذره ترجیح می‌دیم با آدم‌های کمتری (چه حقیقی چه مجازی) در ارتباط باشیم و عوضش کیفیت روابطو ببریم بالا.

حرف از سن شد، اینم بگم که چند دقیقه پیش ۲۹ سالم تموم شد. با وجود اینکه تا سال دیگه هر کی بپرسه می‌گم ۲۹ سالمه -چون به پایین گرد می‌کنم اصولا- ولی عملا وارد ۳۰ شده‌م و این عدد همزمان هم ترسناکه هم جالب. نسبت بهش یه لحظه افسرده‌م یه لحظه امیدوار. تمام این حرفا رو هم یه لحظه دلم می‌خواد بنویسم، لحظه‌ی بعد پشیمون می‌شم و می‌گم اینا چیه آخه. باید تو اون لحظه‌ی اول دکمه‌ی انتشار پست رو بزنم. تا پشیمون نشدم.

این می‌تونه یه شروع جدید باشه.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۹ آبان ۰۲

۵ آبان

در حال حاضر بیرون از خونه دو تا محیط هست که خودم رو عضوی ازشون می‌دونم: سر کار و باشگاه. واقعا خیلی آدما هستن که از مکالمات کوتاه و عادی روزمره باهاشون لذت می‌برم. هرچند که هنوز خودم رو درون‌گرا می‌بینم و وارد شدن به جمع جدید برام آسون نیست. دقیقا نکته همین‌جاست، بعد از چند ماه انگار یه کم پیدا کردم که با هر کی می‌تونم درباره‌ی چه چیزایی حرف بزنم. طوری که گاهی تو بعضی موقعیت‌ها، خودم از میزان اجتماعی شدنم تعجب می‌کنم و خوشحال می‌شم.

هر آدمی یه مدله. هنوز خیلیا رو خوب نمی‌شناسم و بعضیاشون رو دوست دارم که بیشتر بشناسم. از این طرف خودم هم آدم پرحرف و شروع‌کننده‌ای نیستم. این چالشه جالبش می‌کنه. گاهی می‌گم کاش زمان کش میومد و می‌دونستم به‌قدر کافی فرصت هست. هرچند می‌دونم که اگه برم جای دیگه کار کنم یا سانس دیگه‌ای باشگاه برم، خیلی دلتنگ نخواهم شد و همین داستان با محیط جدید شروع می‌شه. چون به نوعی خاصیت انسانه دیگه. محیط جدید، شناخت آدمای جدید، و شاید اثر کوچیکی که از اون آدمای قبلی با آدم بمونه. برای همینه که همون رفتارها و مکالماتِ عادی ولی واقعی پراهمیتن. همونا کم‌کم جمع می‌شن و شناخت ما از آدما رو شکل می‌دن و ممکنه خودمون رو هم تغییر بدن. مثلا همین الانش گاهی حرفی می‌زنم و متوجه می‌شم که لحن فلانی رو تقلید کرده‌م یا تیکه کلام یکی دیگه رو به کار برده‌م. شاید خودم هم چنین تاثیری گذاشته باشم، نمی‌دونم.

خیلی وقته دوست ندارم از جزئیات اتفاقات روزمره اینجا بنویسم. ولی این چند روز داشتم فکر می‌کردم انگار خوبه که جایی ثبت‌شون کنم. حتی شده تو یه فایل ورد. چون گاهی اینقدر تو ذهنم داستان می‌سازم و سناریو می‌چینم که نیاز دارم برگردم ببینم کدوم اتفاق واقعی بوده و کدوم کیک :)) یه وقتا هم آدم تحت تاثیر وقایع جدیدتر، چیزایی رو یادش می‌ره. مثلا اون وقتی که باید راجع به ادامه‌ی کار تصمیم می‌گرفتم، خوندن بعضی یادداشت‌های پراکنده از ماه‌های قبل بهم یادآوری کرد نباید خیلی هم دلم برای آدمی که روبه‌رومه بسوزه. در ادامه مکالمه‌ای باهاش داشتم که بهم ثابت کرد درست تصمیم گرفتم.

تو هوش مصنوعی و یادگیری عمیق، ایده‌ی شبکه‌های عصبی از نورون‌های مغز انسان و ارتباط‌شون با هم اومده. به شبکه‌ها یه سری داده می‌دیم تا آموزش ببینن؛ همونطوری که انسان یه سری الگو رو می‌بینه و تو مغزش ثبت می‌شه و بعد ورودی‌های جدید رو براساس چیزی که یاد گرفته پردازش می‌کنه. حالا، من این روزا برعکسِ این رو الهام می‌گیرم! مثلا وقتی می‌بینم که خروجی شبکه‌مون بیشتر تحت تاثیر دیتاییه که جدیدتر دیده تا اونی که روز اول دیده، می‌گم دقیقا مثل ذهن خودم که مثلا مکالمه‌ی دیروز رو رفتار امروزم تاثیر بیشتری داره تا مکالمه‌ی دو ماه پیش. از اینجور معادلات زیاد تو ذهنم می‌سازم و شاید خیلیاش از نظر فنی هم دقیق نباشه. ولی برای خودم جالبن و باعث می‌شن دوباره به اهمیت ثبت وقایع پی ببرم.

منظورم این نیست که هر روز، ریزِ اتفاقات و مکالمات یا افکار و احساساتم رو ثبت کنم (خیلی وقته از این شکل ژورنال نوشتن فاصله گرفتم). اما خب چند بار شده که چیزهایی از گذشته پیدا کردم که کمکم کرده‌ن. یه مثالشو بالاتر زدم، یکی دیگه هم اسکرین‌شاتی بود از یه چت قدیمی که باعث شد بفهمم چقدر رشد کردم و عوض شدم. فایده‌ش اینه. چون برخلاف اون شبکه‌هایی که رشد و خوب بودن‌شون رو با یه سری متریک عددی می‌سنجیم، در مورد ذهن خودمون چنین چیزی که تغییراتو کمّی کنه سراغ ندارم. ممکنه من دو سال پیش دنبال ایجاد یه تغییری بوده باشم و اینقدر سرعتم کم بوده که الان اصلا متوجه نباشم چقدر از مسیرو اومدم و چه پیشرفتی داشته‌م. اینجور وقتا یادآوری موقعیت‌هایی از گذشته می‌تونه به آدم این اطمینان رو بده که تو مسیر درستیه.

‌چقدر حرفام پراکنده شد. ولی خوبه که یه بخشی از فکرامو اینجا خالی کردم. (و یه جورایی امیدوارم کسی حوصله نکرده باشه تا آخر بخونه!)

  • فاطمه
  • جمعه ۵ آبان ۰۲

۱ آبان

آبان تا اینجاش که خوب بوده :دی

این چند روز سر کار می‌شه گفت خوب بود. اون قضیه‌ی ادامه‌ی پروژه بالاخره تکلیفش روشن شد (پروژه موند دست همین مدیر فعلی و البته منم از قبل بهشون ترجیحم برای موندن رو گفته بودم). همچنین در جریان چند تا پروژه‌ی جدید قرار گرفتم که یکیش تقریبا دست خودمه. اینکه ذهنم کمی از اون قبلیه فاصله گرفت استراحت خوبی بود. هرچند تو همین روزا با مسئولیت متفاوتی برمی‌گردم بهش. این جدیده هم کاریه که قبلا نمونه دیتاش دستم بوده و در جریانش بودم. از جهاتی جذابیتش هم بیشتره. امروز دیوایسش به دستم رسید و حالا می‌تونم خودم دیتا بگیرم و ببینم چطور پیش میره. [اگه براتون سواله، چون یه کامنت با این مضمون داشتم، کار دیتا و هوش مصنوعی می‌کنم در حوزه‌ی پزشکی.]

شنبه، یکشنبه و امروز با چند تا آدمی حرف زدم که معمولا مکالمات کمی باهاشون دارم، و مشارکت‌هایی داشتم که قبلا کم پیش میومد. اینا همه لذت‌بخش بود و بهم حس خوبی داد. حتی منی که علاقه ندارم از صبح تا شب با همه در حال مکالمه باشم، نیاز دارم به گاهی حرف زدن و توضیح دادن و توضیح شنیدن و این‌جور تعامل‌ها.

حواشی این چند وقت و حرف‌هایی که از دو طرف دعوا به گوشم می‌رسید، این فکر و خیال رو به سرم انداخته بود که تیم داره پراکنده می‌شه و همه دعواشون شده :)) ولی این چند روز فهمیدم اینطور نیست، بچه‌ها همچنان هستن و فقط اون یه نفری که با مدیر به مشکل خورده بود یه جورایی جدا شده. تازه اونم نه با حالت قهر که بره دیگه کلا نیاد.‌

بگذریم از این حرفا. دارم فکر می‌کنم چند روز مرخصی بگیرم ولی نمی‌دونم باهاش چه کار کنم! واقعا چیزی که اولویتمه چند تا چک‌آپ پزشکیه تا سفر، ولی دلم یه استراحت چند روزه می‌خواد. تا چند وقت پیش می‌خواستم یکی از همین آخر هفته‌ها یه سفر یه روزه با تور برم ولی فعلا از سرم افتاده. شایدم بتونم مقصد و شکل دیگه‌ای رو انتخاب کنم. نظری اگه داشتید بگید، چه سفر باشه چه تفریح دیگه.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱ آبان ۰۲

۲۸ مهر - عینک

این هفته خیلی چیزا به ذهنم می‌رسید که بیام و ازشون بنویسم. از مسئله‌ی سر کارم (پست قبل) گرفته تا جنگ فلسطین. ولی در این لحظه می‌خوام از یک چیز خیلی کم‌اهمیت‌تر بنویسم: عینک :|

من از پارسال که عینک آفتابی طبی‌م رو عوض کردم می‌دونم نمره چشمم یه کوچولو بالا رفته. ولی اونقدری اختلاف نداشت که بخوام عینک اصلیم رو هم عوض کنم (آفتابیه قدیمی‌تر بودش). این عینکم رو از اواخر ۹۸ دارم. یادمه هنوز کرونا نیومده بود تو ایران و رفته بودم بینایی‌سنجی و اونجا یه آقاهه خیلی بدجور سرفه می‌کرد و می‌گفتیم نکنه این کرونا داره :/ خلاصه، می‌خوام بگم سه سال و نیمه که این عینکو می‌زنم و به شکل و قیافه‌م باهاش عادت کردم.

چند ماه پیش دسته‌ش شکست و چسب زدم بهش. کم‌کم متوجه یه سری خش روی عدسیش هم شده‌م. در چنین موقعیتی که هم می‌دونم چشمم ضعیف‌تر شده و هم خود عینک داره کارایی‌شو از دست میده، منطقیه که برم عوضش کنم. ولی نمی‌رم. چرا؟

چون اولا می‌ترسم باز مواجه شم با اینکه چشمم ضعیف‌تر شده :/

دوما انتخاب عینک خیلی برام سخته!

همینی که می‌زنم رو هم اوایل دوست نداشتم و الانم بیشتر می‌تونم بگم بهش عادت کردم. ولی چون نمره چشمم بالاست توصیه‌ی زیبایی‌شناسانه اینه که قاب کائوچویی بگیرم که بزرگ بودن عدسی مخفی بشه. در نتیجه احتمالا باز چیزی شبیه همین انتخاب کنم. به هر حال می‌دونم هر چی بگیرم دوباره یه مدت درگیر اینم که بهم میاد یا نه :/

این عکسایی که می‌گن به چه شکل صورتی چه مدل عینکی میاد هم تا حالا خیلی کمکم نکرده‌ن.

به عمل هم فکر می‌کنم ولی باید اول برم ببینم اصلا نمره چشمم ثابت شده یا نه. و بعد ببینم پولشو دارم یا نه :/

نمی‌دونم وقتی تو زندگی مسائل مهم‌تری مثل تصمیم شغلی، سلامتی و حتی اتفاقات خاورمیانه وجود داره، چرا من می‌ذارم یه موضوعی که راحت می‌تونه حل بشه این همه مدت ذهنمو مشغول کنه. خیر سرم امسال رو سال سبک‌باری نام‌گذاری کرده بودم و یکی از اهدافم این بود که اینجور مسائل رو زودتر حل کنم جای اینکه اینقدر سخت و پیچیده‌شون کنم.

پس این هفته پاشم حداقل بینایی‌سنجی رو برم که یه قدم از کار انجام شده باشه :(

  • فاطمه
  • جمعه ۲۸ مهر ۰۲

۲۱ مهر - تصمیم‌گیری

کل این هفته فکرم درگیر تصمیم شغلی‌ای بود که باید تا آخر ماه بگیرم. شاید اگه تعریف کنم چیز بزرگی به نظر نیاد، اما در این مقطع واسه من مهمه. خلاصه‌ش اینه که سر کار یه جدایی پیش اومده و ظاهرا پروژه‌ای که تا حالا توش مشغول بودم قراره بره دست کسی که از اینجا می‌خواد بره. حالا باید بین این شخص و مدیر فعلی انتخاب کنم؛ یا به عبارتی بین پروژه‌ی فعلی و کارهای جدید.

خیلی بهش فکر کردم و از جنبه‌های مختلف سنجیدمش. به این فکر کردم چه چیزایی برام مهم‌تره که بخوام تکلیف‌شون رو با این دو نفر روشن کنم که به تصمیم‌گیریم کمک کنه. به چالش‌هایی که با هر کدوم تا الان داشته‌م فکر کردم و اینکه مدیریت کردن کدوما برام راحت‌تره. یا در مقیاس دیگه، کدوم چالش‌ها به رشدم تو مسیر شغلیم بیشتر کمک می‌کنن.

هنوز تصمیم نگرفتم اما به نتایج جانبی خوبی رسیدم.

اول اینکه شاید بزرگسالی از یه جهت با «استقلال در تصمیم‌گیری» تعریف می‌شه. تصمیم‌گیری‌های بزرگ و مسئولیت‌شون رو پذیرفتن اغلب برام سخت بوده. هر بار دلم می‌خواسته توصیه‌ی یه نفر یا یه عامل خارجی کارو برام راحت کنه. حس می‌کنم گاهی بیش از حد به جوانب موضوع فکر می‌کنم تا فقط لحظه‌ی قطعی کردن تصمیمم رو عقب بندازم.

دوم همین بحث بررسی همه‌ی جوانبه. هر چی بیشتر بهش فکر کردم شرایط مقایسه برابرتر شد و گیج‌تر شدم. گاهی باید برگردیم به همون شهود اولیه‌مون. حالا می‌تونه احساس‌مون باشه یا مهم‌ترین عامل تاثیرگذاری که همون لحظه‌ی اول بهش فکر کردیم.

سوم؛ به چالش‌های این مدتم فکر کردم که در صورت همکاری با هر کدوم یا اصلا با هر جای دیگه، بدونم باید درباره‌ی چه چیزایی صحبت کنم. این یه جور خودشناسی بود برام. با اینکه همه رو قبلا هم می‌دونستم، نوشتن‌شون کنار هم یه دید خوبی بهم داد.

چهارم؛ کار کردن با هر کس و هر جایی قطعا چالش‌هایی داره. بعضیاش ممکنه غیرقابل تحمل باشن و می‌شه اون گزینه‌ها رو حذف کرد. اما در مورد بقیه، کدوم چالشه که به رشد من کمک می‌کنه؟ هدف من چیه که به خاطرش حاضر باشم یه سختی‌هایی رو تحمل و مدیریت کنم؟ پس شاید باید معیار رو به جای «کار کردن با کدوم راحت‌تره؟» ببرم رو اینکه «با هر کدوم چه چالشایی خواهم داشت؟». اگه براساس یه معیاری که در راستای منفعت خودمه تصمیم بگیرم، حداقل وقتی جایی از مسیر خسته شدم می‌گم این به خاطر خودمه و ارزشش رو داره.

و پنجم؛ هر مسیری خوبی و بدی خودشو داره. وقتی یکی رو انتخاب کردم دیگه انتخابش کرده‌م. برنگردم هی به اون یکی فکر کنم. (با تشکر از کتابِ کتابخانه‌ی نیمه‌شب برای شکل دادن به این تفکر).

پ.ن. ادامه‌ی حرفای این پست بود. یادم رفته بود ازش نوشته بودم!

  • فاطمه
  • جمعه ۲۱ مهر ۰۲

۱۴ مهر

سلام

۱) اینطور شروع کنم که دارم با کیبورد بلوتوثی جدیدم می‌نویسم و واقعا تایپ کردن باهاش لذت‌بخشه. چند ماه بود می‌خواستم قبلی رو عوض کنم. قبلی یه کیبورد خیلی قدیمی بود که نمی‌دونم از کجا گیرمون اومده بود. یه بار تو جابه‌جایی وسایل پیداش کردم و گفتم بیارم استفاده کنم! ولی این اواخر اذیت می‌کرد و موسش هم خراب شده بود. چند وقتی بود می‌خواستم جدید بگیرم و بالاخره حقوق این ماهم رو که ریختن گفتم دیگه عقبش نندازم و از دیجی‌کالا سفارش دادم. امروز رسید به دستم :)

کلا وقتی تصمیم می‌گیرم یه کاری کنم یا چیزی بخرم، خیلی طول می‌کشه تا عملیش کنم. به خودم می‌گم باید همه‌ی جوانب رو بسنجم ولی بعد همین کارو هم نمی‌کنم و فقط عقبش می‌ندازم!

۲) یه بار درباره‌ی یکی از همکلاسیای کارشناسیم نوشته بودم که درباره‌ی چیزای مورد علاقه‌ش (موسیقی، کارگردان سینما، و...) یه اصطلاح داشت که می‌گفت فلانی خداااست. بعد شروع می‌کرد به تعریف کردن از اون چیز، و اگه باهاش هم‌سلیقه بودی خوشحال می‌شدی، ولی اگه هم‌سلیقه نبودی قشنگ حس بدسلیقه بودن بهت دست می‌داد.
الان یکی از همکارا هم تقریبا اینطوریه. مثلا می‌گه سریال نمی‌بینییی؟ الان جوابم اینه که نه، این اواخر تقریبا سریال نمی‌بینم. مگه سریال دیدن به خودی خود ارزشه؟ مگه افتخاره که همه‌ی سریالای خارجی رو دیده باشی؟ ولی تو اون موقعیت طوری حرف می‌زنه که حس می‌کنم وای چرا سریال دیدن رو رها کردم و با من‌ومن جوابشو می‌دم. یا مثلا درباره‌ی نوع خاصی از سفرهای طبیعت‌گردیش طوری حرف می‌زنه که تو حس می‌کنی چه لذتی رو از دست دادی و فقط اون شکل از سفره که باحاله و دیگه مثلا کوه رفتن چیز خاصی نیست.

داشتم به خودم یادآوری می‌کردم تو این موقعیت‌ها و جلوی همچین حرفایی دلیلی نداره حس کمبود بکنم. اون فقط قابلیت اینو داره که از سلیقه یا تفریحاتش با اغراق و شگفتی صحبت بکنه و شاید آدما رو تحت تاثیر قرار بده.

۳) دیشب عقد پسرعموم بود و صادقانه بخوام بگم خیلی بهم خوش نگذشت. از اینجور مهمونی‌ها بود که تو خونه گرفته بودن و دقیقا نمی‌دونستیم چه خبره و چی باید بپوشیم. بعدم رفتیم دیدم همه زمین نشستن، هیئت‌طور. مخالف ساده بودنش نیستم، فقط با جَوش خیلی راحت نبودم. مخصوصا که دوماد سه سری اومد تو طبقه‌ی خانوما ور دل عروس :/ بچه هیجان‌زده بود و زیاد حرف می‌زد. اگه یه روز خواستم ازدواج کنم قبلش به همسرم می‌گم چه رفتارایی رو سر سفره‌ی عقد نکنه و زیاد حرف نزنه و یه بارم بیشتر نیاد تو سالن خانوما :/

خلاصه که مبارک‌شون باشه، ولی خیلی مهمونی‌شون باب میلم نبود. البته واقعیت اینه که نمی‌دونم چه جور مهمونی‌ای باب میلمه. کلا یه مدته حوصله شلوغی و مهمونی ندارم، مخصوصا بودن تو جمع فامیلایی که نصفشونو نمی‌شناسم.

راستش خوشحالم فردا قراره برم سر کار. از سه‌شنبه به این طرف، فکر و وقتم بیشتر درگیر این مهمونی بود و نرسیدم خیلی کار کنم. در نتیجه این هفته کارم فشرده خواهد بود ولی بازم خوشحالم که به روتین عادی روزمره برمی‌گردم.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۴ مهر ۰۲

۱۱ مهر

سلام

می‌خوام یه کم از کار بنویسم. یکشنبه ما با کارفرمامون جلسه داشتیم و به نظر امیدوارکننده بود، هرچند آخر ماه معلوم می‌شه پروژه قراره بره فاز بعدی یا نه. دیروز (دوشنبه) هم با مدیرم (دکتر ک.) کلی صحبت کردم که اگه قرار بر ادامه باشه تیم جدید برای این بخش از کار جمع کنیم و مسئولیت من جدی‌تر و متفاوت می‌شه و این حرف‌ها. خب، خوشحال شدم از اینکه روی من داره حساب می‌شه و با تجربه‌ی این چند ماهم به راحتی قابل جایگزین شدن نیستم. حتی بحث اضافه حقوق هم مطرح شد.

اما یه موضوع دیگه هم پیش اومد؛ اینکه در صورت ادامه‌ی کار احتمالا بین دکتر ک و آقای ف یه نفر می‌مونه و کارو مدیریت می‌کنه. خب از قبل می‌دونستم اینا به اختلاف خورده‌ن. در حدی که تو تابستون یه چند وقتی ف نیومد، ولی بعدش آشتی کردن (که گویا آتش‌بس موقت بوده). جسته گریخته از دیگران هم می‌شنیدم با ف به مشکل می‌خورن و حتی یکی از بچه‌ها سر همین از پروژه رفت. اما خود من چون مستقیما کارم باهاش در ارتباط نبود، مشکلات جزئی در حدی اذیتم نمی‌کردن که بخوام کلا ول کنم برم. از طرفی یه تعهدی داشتم و از اون طرف هم کم‌کم یاد گرفته بودم ایگنورش کنم. ولی همین که خیلی در این رابطه با دکتر حرف نزده بودم باعث شده بود فکر کنه باهاش اوکی‌ام. دکتر داشت می‌گفت بقیه باهاش مشکل دارن (حتی آقای ایکس که من واقعا فکرشو نمی‌کردم، چون هیچی بروز نمی‌ده) و می‌گن ما باهاش کار نمی‌کنیم و... گفتم خب برای منم تا الان فلان موارد وجود داشته و اگه قرار باشه مستقیما تحت مدیریت ایشون باشم احتمالا به این مشکلات می‌خورم.

من خیلی سعی کردم صحبت تو یه فضای حرفه‌ای پیش بره و پشت سرش حرف اضافه‌ای نزنم ولی باید اینو می‌گفتم. می‌خواستم بدونه اونقدری هم که به نظر میاد با ف خوب نیستم و با تصمیم بقیه‌ی بچه‌ها هم‌نظرم. و راستش دلم برای ف می‌سوزه. شخصیتش یه جنبه‌های خوبی داره، دانش و مهارتش بالاست، ولی خب بارها چه تو کار چه تو تعاملات معمولی عصبیم کرده. می‌دونم اگه بخوام تو تیمش بمونم روانی می‌شم. دلم براش می‌سوزه ولی نمی‌تونم کاری بکنم و از دیروز حالم گرفته‌س. احساس می‌کنم افتادم بین دعوای اینا. دوست ندارم از این مسیری که داره کم‌کم شکلشو پیدا می‌کنه و از بودن توش احساس خوبی دارم، به این خاطر مجبور بشم بیام بیرون. البته درباره‌ی راه‌های جایگزین هم صحبت کردیم و درباره‌ی اینکه فعلا تا مشخص شدن تکلیف، اولویت کار من چیه. خلاصه امیدوارم بتونم تصمیم درستی بگیرم.

پ.ن. فضای وبلاگ تازگی داره نگرانم می‌کنه. وقتی می‌بینم یه نفر از سختی شرایطش و احساساتش بی‌پرده می‌نویسه ولی بازم تو کامنتا کسانی هستن که بهش نیش بزنن. تو وبلاگ قبلا اینقدر نمی‌دیدم.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۱ مهر ۰۲

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب