محتوا (روز سیزدهم)

سلام

راجع به محتوای مصرفیم در اینترنت می‌خوام بگم که به تناوب تغییر می‌کنه. مثلا یه مدت خیلی تو جو گوش دادن به پادکست‌های مجتبی شکوری بودم و الان اینطوری‌ام که بسه دیگه، این آدم هنوز داره ویدیو و پادکست می‌سازه؟ اما بعید نیست چند وقت دیگه دوباره برم سراغش. علی بندری هم همینطور. یا شاهین کلانتری. وای، واقعا یه بازه‌ای لایوهای صبحگاهی کلانتری رو تا جایی که می‌تونستم هر روز دنبال می‌کردم. دوباره اخیرا رفتم سراغ یوتیوب و لایوهای این‌بار عصرانه‌ش و دوباره رها کردم.

این رویکرد خودم رو دوست دارم البته. اینطوری آدم می‌تونه تو فضاهای مختلفی چیزهایی رو یاد بگیره. و اینکه دوست ندارم بشم دنباله‌روی صرف این آدم‌ها – هرچقدرم آدم حسابی و باسواد باشن. ترجیح می‌دم بشنوم و فاصله بگیرم و بذارم حرفاشون تو ذهنم خیس بخوره. و وقتی فاصله می‌گیرم این فرصتو دارم که آدم‌های جدیدی رو پیدا کنم که حرفای اونا هم ارزش گوش دادن داره.

حالا یکی از حرفای شاهین کلانتری چیه؟ خب ایشون دوره‌های نویسندگی می‌ذاره و بیشتر محتواش در همین راستاس. یه توصیه‌ش اینه که اگه می‌خواین نویسنده بشین، برین یه وبسایت بسازین (نه وبلاگ!) که تو اینترنت به اسم خودتون یه پایگاه داشته باشین. بعدشم می‌گه هر روز یه چیزی بنویسین.

چند روزه یاد این حرف افتادم چون اون موقع که شنیدمش فکر می‌کردم مسخره‌س آدم هر روز بنویسه که فقط نوشته باشه. اونم تو یه وبسایت به اسم خودش! ولی الان خودم نزدیک دو هفته‌س که دارم هر روز می‌نویسم و جالبه که بالاخره هر بار یه ایده‌ای پیدا می‌شه. درسته که تهش خیلی از این پست‌ها روزمره‌نویسی‌ان ولی از همین الان به ذهنم رسیده که خیلی حرف‌ها رو می‌تونم در قالب همین پست‌ها منتشر کنم و شاید بعدا از اونایی که موضوع مرتبط دارن به یه جمع‌بندی برسم.

قبلا اگه یه موضوعی به ذهنم می‌رسید تا مدت‌ها پیش‌نویس می‌موند تا مثلا کامل و کامل‌تر بشه ولی خیلی اوقات بعد از یه مدت فراموش می‌شد. اما اگه هر بار که یه حرف جدید درباره‌ی اون موضوع به ذهنم می‌رسه بیارمش تو این پست‌ها، کم‌کم جمع‌وجور می‌شه. مثلا زبان و دروغ جزو همین موضوعاتی هستن که گاهی چیزهای جدیدی درباره‌شون به ذهنم می‌رسه و وسوسه می‌شم همه‌ی این حرفا رو جمع کنم. و خوشحالم بالاخره تو این پست‌ها یه کمی ازشون نوشتم و اون طلسم کمال‌گرایی شکسته شد!

قبل‌تر می‌خواستم کانال تلگرام برام این کارکرد رو داشته باشه. تا حدی هم داره، ولی تهش هر بار برمی‌گردم به همین وبلاگ!

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۰۲

دروغ (روز دوازدهم)

سلام

حراست دانشگاه ما بیشتر اوقات موقع ورود ازمون کارت می‌خواد. راه دیگه اینه که بگیم با کی و کجا کار داریم تا راه بده یا بگه اونا تماس بگیرن آدمو تایید کنن. گاهی هم کاری به آدم ندارن و همینطوری راه می‌دن. شرکت‌هایی هم که تو دانشگاه مستقرن به کارمنداشون یا یه کارت کارمندی می‌دن، یا برگه‌ی مجوز ورودی چیزی. اینجا مدیرم یه بار راجع به دردسرای این کار گفت و منم فعلا پیگیری نکردم. مخصوصا چون با اینکه دیگه دانشجو نیستم اما موقع تسویه حساب کارتم رو ازم نگرفتن و هنوز همونو نشون می‌دم و کسی هم دقیق نگاه نمی‌کنه که مثلا تاریخش گذشته.

امروز آقاهه ازم پرسید دانشجویی و گفتم بله. و کارتو نشون دادم و رد شدم. بعدش فکرم مشغول شد که اون "بله" دروغ بود. خیلی وقتا بقیه رو قضاوت می‌کنم که موقع ورود مثلا می‌گن با استاد مشاورم کار دارم یا همچین بهونه‌های کوچیکی و پیش خودم فکر می‌کنم خب این به هر حال دروغه. ولی حالا خودمم دروغ گفته بودم. بعد باز فکر کردم خب درسته هیچ‌وقت ازم سوال نپرسیده بودن و من دروغ رو "نگفته بودم". اما همین که کارت نشون می‌دادم و ادعا می‌کردم دارم با هویت دانشجویی وارد می‌شم، اینم خودش دروغه.
ممکنه بگین چقدر حساسی و اونا خودشون می‌دونن و... از یه طرفم واقعا کی حال داره سه روز تو هفته با حراست سر و کله بزنه که من تو فلان آزمایشگاه کار می‌کنم و اونا هم اول صبح بخوان زنگ بزنن به مدیرم که هنوز نیومده. آدم می‌گه چرا خودم و بقیه رو اذیت کنم، می‌گم دانشجوام و خیلی هم دروغ نیست دیگه. می‌خواستن کارتمو موقع فارغ التحصیلی بگیرن که نتونم ازش سوء استفاده کنم! :))

اما خب دروغ، دروغه. ترجیح می‌دم بپذیرم که این دروغ کوچیک رو گفتم تا اینکه هی بخوام توجیهش کنم.

شاید اینطوری بتونم یه راه حلی پیدا کنم که کمک کنه صادقانه‌تر وارد دانشگاه بشم!

+ این شبا دارم کتاب دروغ / ارادهٔ آزاد از سام هریس رو می‌خونم که بخش دروغش درباره‌ی همین موضوعه. همین که دروغ‌های کوچیک یا مصلحتی هم می‌تونن تبعاتی داشته باشن.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۷ خرداد ۰۲

صدا (روز یازدهم)

سلام

صبح که رسیدم آزمایشگاه، طبق معمول صبح‌های زود کسی نبود. منم البته زودتر از حالت معمولم رسیدم. چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش دانشجوهای آزمایشگاه قبلی که اینجا بوده، اومدن وسایل زیادی رو بردن. وسیله که می‌گم منظورم کیف و کتاب نیست. یه سری میز و تیر و تخته داشتن که جای زیادی اینجا گرفته بود و بالاخره اومدن بردن‌شون. کاملا خلوت و دلباز شد آزمایشگاه و امروز که اومدم دیدم مرتب‌تر هم شده. اما یه صدای تیک تیکی از گوشه‌ی اتاق میومد که متوجه شدم از تو سقف کاذبه. شبیه چکه کردن بود ولی خبری از چکه یا لکه‌ای نبود. شبیه اتصالی کردن برق هم می‌تونست باشه. یه کم ترسیدم که نکنه سقف بریزه مثلا :)) الان کولر رو روشن کرده‌م (با احتیاط!) و صداهه رو دیگه نمی‌شنوم. نمونه‌ی بارز کبک در برف!

وسایلم رو که گذاشتم گفتم تا خلوته برم طبقات بالا یه دوری بزنم. چند تا چیزو می‌خواستم چک کنم. انتظار داشتم که خلوت باشه این وقت صبح، ولی نه دیگه اینقدر. تو طبقه‌ی کلاس‌ها پرنده پر نمی‌زد و در همه‌ی کلاس‌ها بسته بود. فکر کنم دانشجوها علیه کلاس‌های ۷:۳۰ صبح یه اعتصابی چیزی کردن. زمان ما که اینطور نبود! ترم اول ارشد، ۷:۳۰ صبح میومدیم سر کلاسی که با استاد راهنمام داشتیم (البته بعدا شد استاد راهنمام)، بعد نصف ترم خود استاد کلاس‌های اون ساعتو نمی‌اومد و یادشم می‌رفت خبر بده :)) نیم ساعت می‌نشستیم همدیگه رو نگاه می‌کردیم و بعدش می‌رفتیم سایتی جایی، تا زمان کلاس بعدی برسه.

خلاصه ظاهرا همه چیز مثل قبل بود و اون تغییراتی که دنبالش بودم ایجاد نشده بود. با خودم فکر کردم یعنی الان حراست داره از تو دوربینا منو می‌بینه که تو چهار طبقه‌ی ساختمون پرسه می‌زنم؟! برگشتم پایین تو آزمایشگاه، و کولر رو روشن کردم. اما واقعیت اینه که صداهه هنوز به طور محوی میاد و حالا ترسناک‌تر هم هست. چون شبیه صدای پایی که داره نزدیک می‌شه هم شده و هی برمی‌گردم سمت در و می‌بینم که نه، کسی نیست.

کلا یه کم همه چی دلهره‌آوره امروز و شاید بیشتر به نگرانی‌های خودم و خواب آشفته‌ی دیشبم برمی‌گرده.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۶ خرداد ۰۲

پارک جدید (روز دهم)

سلام

چند وقتیه سمت ما یه پارک/باغ جدید باز شده. از این باغ‌های قدیمیه که عمومی‌شون می‌کنن، مثل باغ ایرانی. امروز بالاخره قسمت شد برم و یه دوری توش بزنم. از باغ ایرانی کوچیک‌تر، اما باغ‌تر بود! پر از دار و درخت، مشخص بود اینجا باغ میوه بوده قبلا. به‌خصوص درخت توت زیاد داشت. همین‌طور انجیر و انار. راه که می‌رفتی معلوم بود قبلا کلی توت ریخته بوده زمین :))

خیلی تمیز نبود. دو جا دیدم از درختا لباس آویزون بود (احتمالا مال نگهبان یا باغبان) و از یه درخت هم یه کیسه پوست هندونه :/ به نظرم هنوز جا داره تا واقعا یه جای تمیز و دیدنی و شلوغ بشه. اما واسه پیاده‌روی روزانه جای خوبی به نظر اومد.

یه اتاق خالی نسبتا بزرگ یه گوشه‌ی باغ بود که یه سمتش یه سری وسیله بود. فکر کردم شاید نگهبان شبا اینجا می‌خوابه. اما حدس زدم بعدا اینجا رستورانی چیزی باز بشه.

چند تا المان هم داشت که شاید قراره به نماد اینجا تبدیل بشن. تو ورودی، یه محدوده رو دیوار کاهگلی کشیده بودن و از وسطش جوی آب رد می‌شد. جلوتر هم چند تا حالت طاقی شکل توی یکی از مسیرها گذاشته بودن که سایه‌های هندسی جالبی رو زمین ایجاد می‌کرد. این یکی المان مدرن بود.

حین پیاده‌روی و گشتن، یه سری عکس گرفتم و وقتی اومدم خونه چندتاشون رو تو گوگل مپ اضافه کردم. دارم فکر می‌کنم چرا قبلا با عکسایی که از جاهای مختلف می‌گرفتم این کارو نمی‌کردم. حالا نه اینکه تاثیر زیادی رو آدما داشته باشه (حتی برای این باغِ تازه تاسیس هم قبل از من تعدادی عکس گذاشته بودن، چه برسه به مکان‌های معروف‌تر)، اما حس جالب و خوبی داره که یه سری عکس هم من بذارم.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۵ خرداد ۰۲

زبان‌ها [۲] (روز نهم)

سلام. اگه مسافرتین بهتون خوش بگذره و اگه مثل من مجبورین این تعطیلی رو هم کار کنین بیاین با هم دوست بشیم :))

قرار بود کمی از فکرهام موقع یاد گرفتن اسپانیایی بنویسم! الان شده ۵ ماه که هر روز کمی با دولینگو اسپانیایی یاد می‌گیرم. یه یادداشتی تو پیش‌نویس‌هام پیدا کردم که وقتی تازه یک ماه از شروعم می‌گذشت، چیزایی که بهشون فکر می‌کردم و برام سوال شده بود رو نوشته بودم. از جمله:

۱) تاثیر زبان قبلی تو یادگیری زبان جدید. مثلا تو اسپانیایی تا اینجایی که فهمیدم عموما صفت بعد از اسم میاد، مثل فارسی. اما چون زبانش در کل به انگلیسی شبیه‌تره و اونجا صفت قبل از اسم میاد، عادت کردن به این قاعده سخته! یا تو اسپانیایی تقریبا حروف رو همونطور که نوشته می‌شه می‌خونن. این باید راحت‌تر و طبیعی‌تر از این باشه که یه چیز بنویسیم و یه چیز دیگه بخونیم، اما مدام تلفظ‌های انگلیسی میان تو ذهنم. (البته الان خیلی بیشتر از اون موقعی که اینا رو نوشتم عادت کردم.)

۲) ریشه‌ی اینکه تو بعضی زبان‌ها واسه هر اسم و شیئی جنسیت قائل می‌شن و تو بعضی زبان‌ها نه، چیه؟ تفاوت ضمیر و صرف فعل و... واسه زن و مرد یه بحثه، جنسیت دادن به اشیاء یه بحث دیگه! بعد چرا بعضی اسم‌ها تو زبان‌های مختلف جنسیت متفاوتی دارن؟! مثلا چک کردم کلمه‌ی خورشید تو اسپانیایی و فرانسوی مذکره، تو آلمانی و عربی مونث. خیلی کنجکاوم بدونم چه فکر و دیدگاه متفاوتی به دنیا بین اون مردم‌ها وجود داشته.

حالا جنسیت هیچی. چی شده که مثلا عرب‌زبان‌ها تو ضمایر و صرف فعل‌هاشون دو نفر رو هم جدا در نظر می‌گیرن (مثنی)؟ چرا با دو نفر تو عربی مثل جمع برخورد نمی‌شه؟ اینو تو زبان دیگه‌ای نشنیدم باشه.

+ در مورد این تفاوت ضمیر و فعل براساس جنسیت تو زبان‌های شرق آسیا، روسی و غیره چیزی نمی‌دونم و کنجکاوم بدونم اونا هم دارنش یا نه.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۴ خرداد ۰۲

ژانر وحشت (روز هشتم)

خب، وارد هفته‌ی دوم چالش می‌شیم! سلام :)

نمی‌دونم چالش کتابخونی طاقچه رو چقدر دنبال می‌کنید. من زیاد دنبال می‌کنم :)) موضوع این ماهش کتاب ترسناکه. یکی از کتاب‌های پیشنهادی‌شون رو خوندم و تا آخرش اینجوری بودم که خب پس چرا نمی‌ترسم :/ غافل‌گیری و دلهره داشت‌ها، اما یه وقتا آدم موقع خوندن بعضی کتابا خیلی بیشتر ترس رو احساس می‌کنه. کتابای ژانر تریلر که فکر کنم معادلش می‌شه دلهره‌آور، معمولا خیلی بیشتر منو می‌ترسونن تا کتابای ژانر وحشت. عموما ژانر وحشت‌ها داستان‌شون یه مدلیه که می‌دونی واقعی نیست، اما تریلرها نه با مثلا موجودات غیرواقعی، بلکه بیشتر با بیان ترس‌هایی که تو ذهن همه‌ی ما نسبت به اتفاقات واقعی می‌تونه وجود داشته باشه آدمو می‌ترسونن. البته که خیلی وقتا مرزی بین این دو تا ژانر وجود نداره. و البته‌تر اینکه من خیلی هم تو این ژانرها کتاب نخوندم که بتونم تعمیم بدم.

اینم اضافه کنم که ماجرای کتابی که خوندم هم ظاهرا تو ذهن طرف می‌گذشت ولی بازم اونقدری منو نترسوند :/ شاید چون منطقش رو درک نکردم. یا شاید چون به اسم کتاب ترسناک شروعش کردم انتظار چیز بیشتری داشتم.

حالا منظورم این نیست اینجور کتابا روم تاثیر نمی‌ذارن‌ها. یه سری کتاب‌ها هم بوده که می‌خوندم و همه‌ش قلبم تو دهنم بوده. که گویا تو همون ژانر تریلر قرار می‌گرفتن. فیلم ترسناک هم تقریبا اصلا نمی‌بینم چون می‌ترسم :))

من اسم کتابا رو نیاوردم، اما شما اگه دوست داشتین کتابی معرفی کنید که با خوندنش ترسیدین.

  • فاطمه
  • شنبه ۱۳ خرداد ۰۲

از توییتر (روز هفتم)

سلام

من توییتر نیستم ولی کانال توییتر فارسی رو می‌بینم. اخیرا یه ژانر توییت زیاد به چشمم می‌خوره که آدمای کوچه و خیابون و مترو رو سوژه می‌کنن؛ از یه چیز مثلا غیرطبیعی یا عجیب تو ظاهر طرف عکس می‌گیرن و درباره‌ش طوری حرف می‌زنن که رنگ تحقیر و تمسخر داره. بعد خیال خودشونم اینطور راحت می‌کنن که چهره‌ی طرف تو عکس معلوم نیست و اینکه لابد دارن نکته‌ی مهمی به بقیه یاد می‌دن!

داشتم فکر می‌کردم تحت تاثیر اینا واقعا ممکنه یه نگرانی نامحسوس به خیلیا اضافه بشه که بیش از حدِ معمول مواظب ظاهر و لباسشون باشن، که نکنه یه وقت سوژه‌ی اینطوری دست کسی بدن.

اما فراتر از این، در کل به نظرم کار زشتیه که ما بگیم چون طرف اینطور تو خیابونه، پس مشکلی نداره و ما هم حق داریم عکسشو بگیریم بقیه ببینن! یه درصد هم نگیم شاید حواسش نیست، شاید امروز دیرش شده نرسیده مرتب باشه، و... صاف عکسو نشون همه بدیم و ژست نصیحت‌گر هم بگیریم. یه جور آبرو بردنه.

البته شاید بعضی از این عکس گرفتن و پست کردن‌ها به هدف تذکر یه رفتار اشتباه به بقیه باشه که روی اون حالا می‌شه بحث کرد. خودم یه بار چند سال پیش از یه خانومی تو مترو عکس گرفتم که پاشو رو صندلی دراز کرده بود و قشنگ سه چهار تا از صندلیا رو اشغال کرده بود و داشت آرایش می‌کرد. البته عکسو جایی نذاشتم و شاید همون عکس گرفتن هم اشتباه بود. اما می‌خوام بگم اگه اون فقط داشت آرایش می‌کرد به کسی ربطی نداشت، اما وقتی ۳ تا صندلی دیگه رو هم اشغال می‌کنه آدما حالا حق دارن بهش تذکر بدن یا درباره‌ی رفتارش حرف بزنن. الانم منظورم از پست و توییت‌هایی که گفتم، تذکر به رفتارای اشتباهی که حق بقیه رو ضایع می‌کنن نبود. منظورم عکس گرفتن از لباس و ظاهر آدما و ایراد بنی‌اسرائیلی گرفتن بود.

این بود منبر امروز!

  • فاطمه
  • جمعه ۱۲ خرداد ۰۲

شیرینی‌جات (روز ششم)

استمرار این پست‌ها وقتی سخت می‌شه که آخر هفته صبح دیر از خواب پامی‌شم و درگیر بیرون رفتن و خرید و این‌ها می‌شم تا بعدازظهر که بالاخره یه وقتی پیدا کنم و تازه فکر کنم که: از چی بنویسم امروز؟

خب، تو این محل کار جدید دارم جا میفتم و بهتر با آدما ارتباط می‌گیرم، فقط احساس می‌کنم باید حواسم باشه زیادی هم یخم آب نشه :))

دیروز صبح دکتر ک. با یه جعبه شیرینی وارد شد و کمی بعد شنیدم داشت به پسرا می‌گفت بیاید بخورید و خانوما که شیرینی خامه‌ای نمی‌خورن و... منم پاشدم با خنده گفتم کی گفته خانوما خامه‌ای نمی‌خورن؟ و رفتم اون سمت و دیدم اصلا شیرینی خامه‌ای نیست :/ خلاصه هر چی بود خوردیم و یه جلسه هم داشتیم و بعد برگشتیم سر کارمون. نزدیک ظهر یکی دیگه از بچه‌ها هم با یه جعبه شیرینی اومد و رفت اول به دکتر ک. تعارف کنه. یهو دکتر بلند منو صدا زد و گفت خانوم فلانی بیا نون خامه‌ای =)) رفتم برداشتم و برگشتم سر جام. همون موقع آقای ف. که رفته بود بیرون برگشت و اونم تا نون خامه‌ایا رو دید منو صدا زد گفت بیاین شیرینی خامه‌ای رسید :)) آقا مگه اینا تا آخر روز منو ول می‌کردن؟ خودشون هر کدوم دو سه تا برداشتن فقط اسم من بد دررفته بود :))

البته موقعیت بامزه‌ای بود در کل. اما آخرش دیگه می‌خواستم با همون نون خامه‌ایا بگیرم بزنم‌شون :/

(ضمن اینکه در ادامه‌ی روز خودمم سر یه موضوع دیگه یه شوخی کردم و از شدت خنده‌ی آقای ف. فهمیدم ممکنه یه جور دیگه برداشت کرده باشه و پشیمون شدم.)

یه دختره هم هست (خانوم ع) که تقریبا هر دو با هم کارمون رو اینجا شروع کردیم و سریع هم تونستیم دوست بشیم. داشتیم دیروز صحبت می‌کردیم که دیگه چقدر شیرینی بخوریم و خودمون اگه بخوایم چیزی بگیریم چه گزینه‌هایی داریم. که متاسفانه به نتیجه‌ی خاصی نرسیدیم هنوز.

این میزان از شیرینی و بیسکوییت که بچه‌ها می‌گیرن با توجه به مقاومت پایین من نسبت به شیرینی‌جات و همینطور فعالیت بدنی کم‌مون نگران‌کننده‌س. با اینکه گاهی یه بخشی از مسیرم رو پیاده میرم و میام،‌ اما یه مدته باشگاه رو ول کردم و حس می‌کنم در معرض چاق شدنم :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۱ خرداد ۰۲

در باب کار در محل تحصیل (روز پنجم)

سلام، روزتون بخیر!

همون‌طور که قبلا هم گفتم، من الان محل کارم تو همون دانشگاه و دانشکده‌ی محل تحصیلمه. اینجا شرکتای دیگه‌ای هم هستن ولی خب اول و آخرش دانشگاهه. با اینکه از زمانی که من دانشجو بودم می‌گذره و تقریبا هر کی می‌شناختم دیگه اینجا نیست، ولی بازم پیش میاد به چهره‌های آشنا بربخورم. هم از استادها و هم بعضی دوستای قدیمی که یا الان دانشجوی دکترائن یا اونا هم تو یکی از همین شرکتا کار می‌کنن. گاه و بی‌گاه آشنا دیدن بد نیست، اما همیشه هم آدم حوصله‌ی روبه‌رو شدن باهاشون رو نداره. چند روز پیش داشتم یه مسیری رو تو محوطه می‌رفتم و یه دختری هم از روبه‌رو میومد و من حواسم رفت به کیسه‌ی خریدی که دستش بود. در آخرین لحظه که داشتیم از کنار هم رد می‌شدیم سرم رو آوردم بالا دیدم آشناس. یکی از سال پایینی‌های کارشناسی‌مون بود که یه مدت خیلی با هم دوست بودیم. سرش تو گوشیش بود و متوجهم نشد. منم که دیر دیده بودمش دیگه چیزی نگفتم و رد شدم. بعدا که اینو توی کانال نوشتم، یه نفر کامنتی با این مضمون گذاشت که شاید نخواسته رودررو بشه و برای همین رفته تو گوشیش! حالا که فکر می‌کنم می‌بینم بعید نیست و حتی حق هم داره، چون گاهی خودم هم ترجیح می‌دم با اون آشنایی که می‌بینم چشم‌توچشم نشم.

این یه مشکل کار کردن تو محل تحصیل بود. اما یه معضل نامحسوس‌تر برخورد با نشانه‌هاییه که می‌گن تو دیگه به این فضا تعلق نداری. آدمایی رو می‌بینم که هفت هشت سال ازم کوچیکترن و با خودم فکر می‌کنم یعنی اینا الان سر همون کلاسایی می‌رن که ما می‌رفتیم؟ یعنی اون کلاسا و تحویل پروژه‌ها و امتحانا بعد از فارغ‌التحصیل شدن ما هنوز برقرارن؟! :)) یه روز تو نمازخونه دو تا دخترو دیدم که انگار تکلیف یه درسی رو حل می‌کردن. شنیدم یکی‌شون گفت اینجا باید تغییر متغیر بدیم. این اصطلاح چقدر به گوشم آشنا بود! اما هر چی فکر کردم یادم نیومد تغییر متغیر چی بود و کجا استفاده می‌شد. اینقدر ذهنم مشغولش شد که وقتی برگشتم آزمایشگاه از دوستم پرسیدم و اون گفت مال بحث انتگرال بود. یه چیز محوی یادم اومد، اما بازم حس می‌کردم تغییر متغیر به معادله‌های ساده‌تری مربوط می‌شد که تو مدرسه حل می‌کردیم. می‌خوام بگم در این حد زمان گذشته که دیگه ذهنم بین آموخته‌هام تو سال‌های قبل فاصله‌ی زمانی قائل نمی‌شه. همه‌شون رو فقط یه جا به صورت فشرده جمع کرده، مثلا تو یه فولدر به اسم ریاضیات مدرسه و دانشگاه! طبیعتا خیلی چیزا هم فراموش شدن و فقط گاهی با یه کلمه‌ی آشنا جای خالی‌شون به چشم میاد.

+ راستی، دوباره امروز از مسیر شنبه میومدم و دیدم اون بیلبورد رو عوض و کلمه‌ی کمک رو اصلاح کردن. خدا رو شکر یکی از دغدغه‌هام حل شد :))

+ ولادت امام رضا رو هم تبریک می‌گم :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۰۲

زبان‌ها (روز چهارم)

دیروز تو پیج نشر اطراف دیدم یه کتاب جدید منتشر کردن به اسم: «ارواح ملیت ندارند». یه مجموعه جستاره از تجربه‌های زندگی نویسنده (یوکو تاوادا) بین دو زبان ژاپنی و آلمانی. غیر از خود موضوع، نویسنده‌ش هم توجهم رو جلب کرد، چون یادم اومد کتاب بهمنِ چالش طاقچه رو از همین نویسنده خونده بودم.

اما واقعا نمی‌دونم چرا این موضوع برام جالبه. فروردین کتاب «به عبارت دیگر» رو خوندم از جومپا لاهیری، که اونم از زندگی بین دو زبان نوشته، از مهاجرت و چندزبانه بودن و تاثیرشون بر هویت. نویسنده اصالتا هندیه ولی تو آمریکا به دنیا میاد. تو بزرگسالی شروع به یادگیری ایتالیایی می‌کنه و یه مدت هم میره اونجا زندگی می‌کنه و این کتابش هم اولین اثریه که به ایتالیایی نوشته. با اینکه من تجربه‌ی مشترکی باهاش نداشتم، خوندنش برام جالب بود. این کتاب ارواح ملیت ندارند هم ظاهرا درباره‌ی همچین چیزاییه.

کلا زبان برام پدیده‌ی جذاب و رازآلودیه. گاهی وقتا سوال‌هایی درباره‌ی تفاوت‌های جزئی تو زبان‌های مختلف یا چنین چیزهایی ذهنم رو مدت‌ها مشغول می‌کنه. وقت اینو ندارم عمیقا برم سراغ زبان‌شناسی اما خوندن این‌جور مطالب انگار تا حدی اون خوراک ذهنی لذت‌بخش رو برام تأمین می‌کنه. شبیه حرف زدن درباره‌ی زبانه با آدم‌هایی با زبان‌های مختلف. 

شاید شروع یادگیری یه زبان جدید تو چند ماه اخیر هم بی‌تاثیر نباشه. من خیلی کوچیک بودم که شروع به یاد گرفتن انگلیسی کردم و انگار اصلا یادم نمیاد چطور یادش گرفتم و چطور منطقش جاش رو تو ذهنم باز کرد. حالا با اسپانیایی قشنگ دارم دست و پنجه نرم می‌کنم!

یه شوق ناگهانی نسبت به ادبیات آمریکای لاتین باعث شد بخوام اسپانیایی رو شروع کنم. با دولینگو هم شروع کردم، نه اینکه کلاسی چیزی برم. شوق من البته با شوق جومپا لاهیری وقتی می‌خواست ایتالیایی یاد بگیره قابل مقایسه نیست و حتی همونم الان تا حدی فروکش کرده. اما به هر حال دارم ادامه می‌دم (هرچند با سرعت کم) و کشفش هنوزم برام لذت‌بخشه.

احتمالا بعدا بازم ازش بنویسم.

+ مطلب مرتبط: به زبان بینابینی

  • فاطمه
  • سه شنبه ۹ خرداد ۰۲

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب