۷ مهر

این نوشتن قراریه که با خودم گذاشتم و می‌خوام بالاخره به یه شکلی بهش پایبند بمونم. حالا دو روز تو هفته نشد یه روزم خوبه. دو خط هم بشه کافیه.

کوه رفتم امروز؛ ظاهرا بعد از دو سال. در حقیقت رفت و آمدش بیشتر از خود بالا و پایین اومدن از کوه برام چالشه. ولی امیدوارم که بتونم حفظش کنم و نره دوباره تا یه سال دیگه. با یه دوست مجازی رفتم که برای اولین بار می‌دیدمش. همونی که پست قبل ازش نوشتم. ادامه‌ی غیبت‌ها و غرهام رو حضوری به سمع و نظرش رسوندم =)) و خب باید بگم از حقیقی شدن این دوستی خوشحالم.

این وسط با توجه به نزدیک بودن ددلاین پروژه، امروز یه تعداد تماس و پیام هم داشتم که سعی کردم یکی دو ساعت بعد از ظهر براش وقت بذارم، ولی زمانی که بیرون بودم (صبح کوه و شب خونه‌ی یکی از اقوام) راحت بهشون گفتم من الان نیستم و نمی‌تونم جواب بدم.

هفته‌ی گذشته در مجموع خوب بود؛ تعامل‌هام، پیش رفتن کار، یادگیری‌های جدید. خب، تنش و خستگی هم داشت البته. اما در کل راضی‌ام. سر یه مبحثی که برام غول شده بود هر روز وقت گذاشتم و حالا کلنجار رفتن باهاش راحت‌تر شده. گفتن «اینو بلد نیستم» هم برام راحت‌تر شده.

کتاب نرسیدم زیاد بخونم. چشمم به قدر کافی در طول روز خسته می‌شه و دیگه این وسط کتاب دست گرفتن (چه تو گوشی چه چاپی) سختمه. فیلم و سریال هم خیلی کمتر می‌بینم. با این یکی مشکلی ندارم ولی نمی‌خوام عادت کتاب خوندن دوباره از سرم بیفته.

این هفته ظاهرا عقد پسرعمومه و هی روزش داره جابه‌جا می‌شه. حوصله ندارم راستش، ولی یه جوریه که خوب نیست بپیچونم. و داشتم فکر می‌کردم انگار برای پسرا این مهمونی نرفتن‌ها راحت‌تره. شایدم اشتباه می‌کنم و تحت تاثیر اینکه برادرم نصف مهمونی‌ها و بیرون رفتن‌ها رو باهامون نمیاد اینطور می‌گم. حالا البته ما خیلی هم اهل دورهمی نیستیم و فامیل نزدیک زیاد تو تهران نداریم.

خب همین فعلا. هفته‌ی خوبی داشته باشین :)

  • فاطمه
  • جمعه ۷ مهر ۰۲

اول مهر

سلام

این مدت چند تا پیش‌نویس داشتم ولی جالبه که آخرش تو کل شهریور هیچ پستی نذاشتم!

دیشب داشتم فکر می‌کردم چه خوبه که بین این همه اضطراب و کار و دوندگی، حداقل استرس اول مهر رو دیگه ندارم! هرچند امروز یه سری کار و صحبت هست که باید پیش ببرم و نگران‌شونم، ولی به اول مهر بودن امروز ربطی ندارن. اصولا دوست دارم اول هفته و اول ماه رو یه شروع جدید ببینم. الانم می‌خوام پاییز رو با همچین نگاهی شروع کنم.

یه شال خریدم دیروز، تقریبا آجری رنگه. خیلی وقت بود اینجور رنگ‌های تو مایه‌های قرمز سر نکرده بودم، مخصوصا تو دانشگاه و سر کار، و الان یه کم برام غریبه. ولی خب خوبه، دوستش دارم. یه تم پاییزی‌طوری هم داره :))

شروع کرده بودم به نوشتن یه مرور از دو سه ماه گذشته. اگه بخوام خلاصه‌ش کنم این می‌شه که اوضاع خیلی بهتر از هفته‌های اولیه که کارمو شروع کرده بودم. هم از نظر کاری هم از نظر ارتباطی راحت‌تر شدم. اون بحث شوخی‌ها که تو پست قبل نوشتم تا حد خوبی تعدیل شده. هنوز فضا دوستانه‌س اما ظاهرا به طریقی تونسته‌م واکنش‌های خودم رو مدیریت کنم و تقریبا دیگه شوخی‌هایی که بخواد اذیتم کنه پیش نمیاد. هرچند هنوز گاهی مسائلی پیش میان که ناراحتم می‌کنن اما خیلی خیلی کمتر شده. تا حدی آدما رو شناختم و اونا هم منو شناختن و داریم با هم کنار میایم. کارم رو هم در مجموع قبول دارن و این بهم حس خوبی می‌ده.

اینم بگم که تو این چند ماه حضور یه دوست مجازی خیلی برام مایه‌ی آرامش بود و ازش ممنونم که هر وقت می‌رفتم باهاش حرف بزنم حوصله می‌کرد و به حرفام گوش می‌داد.

از اواسط مرداد دوباره باشگاه رفتن رو شروع کرده‌م. از اونجایی که ساعت کاریم تا حدی منعطفه و دست خودمه، این باشگاه رفتنه یه نظمی به برنامه‌ی روزانه‌م داده. دلم می‌خواد توی پاییز به مرور یکی دو تا فعالیت منظم دیگه هم به برنامه‌م اضافه کنم. شاید یکیش همین نوشتن باشه.

همچنان وبلاگ واسه‌م یه جور دیگه‌س و توش عمیق‌تر از کانال می‌تونم بنویسم. واسه همین حتی اگه کسی نخونه دوست دارم اینجا نوشتن رو حفظ کنم. خرداد یادتونه یه مدت هر روز روزانه‌نویسی می‌کردم؟ خوب بود ولی اونطوری نمی‌تونم خیلی ادامه بدم. می‌خوام این بار منظم نوشتن رو امتحان کنم. مثلا دو روز مشخص تو هفته، یه همچین کاری.

از یه حدی که بخوام پستم رو طولانی‌تر کنم ممکنه یه‌دفعه کلا بی‌خیال انتشارش بشم! پس فعلا همین مرور کوتاه و غیرمنسجم کافیه. پاییز قشنگی داشته باشین :)

  • فاطمه
  • شنبه ۱ مهر ۰۲

شوخ‌طبعی

سلام، امیدوارم که خوب باشین.

داشتم فکر می‌کردم به جای اینکه بیام وقایع سر کار رو صرفا تعریف کنم، شاید بتونم حول یه سری موضوعات دسته‌بندی‌شون کنم. اینطوری خودمم به یه جمع‌بندی بهتری می‌رسم درباره‌ی اینکه مثلا آدم بهتره در جمع چه‌جور رفتاری داشته باشه یا چی نشونه‌ی چیه و این‌جور مسائل.

از اینجا شروع کنم که من خودم رو آدم شوخ‌طبعی می‌دونم. اگه تو جمعی راحت باشم، با آدما شوخی می‌کنم و حس هم می‌کنم تعداد شوخی‌های بامزه‌م از بی‌مزه‌ها بیشتره. البته این ممکنه صرفا یه توهم باشه که دوست دارم خودم رو اینطور ببینم و شاید لازمه درموردش از دور و بریام سوال کنم. اما فعلا خودم رو اینطوری می‌بینم و متقابلا آدم‌های شوخ‌طبع هم تو برخوردهای اول برام جذابن. شوخ‌طبعی و طنز کلام رو نشونه‌ای از باهوش بودن می‌دونم؛ اینکه یه نکته‌ی ظریفی رو بگیری و بتونی منتقلش کنی، یا بتونی طنز طرف مقابلت رو درک کنی.

اما خب هوش جنبه‌های مختلفی داره. فرض کنیم شوخ‌طبعی معادل یه جنبه‌ی هوش باشه، اما اگه شما هوش احتماعی نداشته باشی ممکنه خرابش کنی. ممکنه جایی که نباید شوخی کنی، شوخی رو از حد بگذرونی و باعث آزار و دلخوری طرف مقابلت بشی، یا فکر کنی بامزه‌ای و متوجه نشی که آدما دارن الکی بهت می‌خندن.

من یه بار یه تست هوش دادم و امتیاز هوش اجتماعیم چندان بالا نبود. مصادیق متفاوتی رو هم ازش تو زندگیم دیدم اما یکیش که مربوط به بحثه، همینه که خیلی اوقات شده شوخیایی کردم که بعدش پشیمون شدم. می‌خوام بگم این رو در مورد خودم هم قبول دارم و حضور تو جمع این امکان رو بهم میده که روش کار کنم. اما الان می‌خوام کمی درباره‌ی آدمای دیگه حرف بزنم.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۹ مرداد ۰۲

۴۱۱

سلام

قبل از عید راجع به یه دکتر رفتنی نوشته بودم که خدا رو شکر در ادامه که پیش متخصص رفتم و آزمایش دادم نگرانیم تا حد خیلی زیادی برطرف شد. ولی خب یه پیگیری دیگه مونده و شاید نیاز به یه جراحی باشه.

این مشکلی هم که می‌گم چیز وحشتناکی نیست و حتی بین آدما رایجه. اما چون از بچگی تا همین چند ماه پیش این قضیه رو تو چند نفر از افراد مختلف خونواده و فامیل دیده بودم، همیشه ازش یه ترسی داشته‌م.

خود پروسه‌ی دکتر رفتن و آزمایش دادن هم تو این مدت به دلایل مختلف واسه‌م استرس‌زا بود و با اینکه اولش خیلی پیگیر بودم که شرایط معلوم بشه، این آخری رو به بهانه‌ی کار و چیزای دیگه هی دارم عقبش می‌ندازم. اما خب بار ذهنیش سنگینی می‌کنه.

اون روزا که دکتر می‌رفتم یه عالمه آدم می‌دیدم با شرایط خیلی سخت‌تر. چهره‌های بعضی‌شون هنوز تو ذهنمه. این شبا خیلی یادشون میفتم و براشون دعا می‌کنم (امیدوارم تا الان خوب شده باشن اصلا). همینطور برای هر کی دور و برم می‌بینم کسالتی مشکلی چیزی داره، و برای هر کی که نمی‌بینم.

با اینکه من از وقایع روزمره زیاد ناله می‌کنم، الان سختمه بگم یه همچین مشکلی دارم و برام دعا کنید. ولی اگه امشب –شب تاسوعا- نگم، کِی بگم؟... پس لطفا اگه تونستین و یادتون بود، واسه من هم دعا کنید که بتونم مثل آدم پیگیر سلامتیم باشم و تنش‌های روحی و جسمیم کم بشن.

یاد هم باشیم خلاصه :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۴ مرداد ۰۲

۴۱۰

۰) سلام. بیشتر ظرفیت ذهنم این روزا با کار و تنش‌هایی که بین همکارا پیش اومده مشغوله، اما الان می‌خوام سعی کنم اون خورده‌ریزهای دیگه رو ازش بکشم بیرون.

۱) چند روز پیش اسم خودم رو سرچ کردم توی گوگل و یکی از نتایجش شگفت‌زده‌م کرد. پارسال واسه مسابقه‌ی سفرنامه‌نویسی علی‌بابا دقیقه ۹۰ یه یادداشت فرستاده بودم و بعدش هیچ خبری نشده بود ازش. فکر می‌کردم کلا شرکت داده نشده. اما تو نتایج سرچ دیدم به اسم خودم تو مجله‌ی علی‌بابا منتشرش کرده‌ن! راستش خیلی خوشحال شدم :)

۲) یه کم پیش یه ویدیو درباره‌ی فیلم اپنهایمر (فیلم جدید نولان) می‌دیدم. از امروز اکران می‌شه و معلوم نیست کی نسخه‌ی با کیفیتش به دست ما برسه! تو این روزایی که خیلی کمتر فیلم و سریال می‌بینم، از الان شوق دارم واسه دیدن اون. چند روز پیشم یکی از بچه‌ها که آمریکاس تو تردز (توییترِ اینستاگرام!) پست گذاشته بود که بلیت اپنهایمر رو گرفته. خوش به حالش، ما که بخیل نیستیم :))

۳) دیروز و امروز صبح بعد از مدت‌ها تونستم با شیر روی قهوه طرح درست درمونی دربیارم. حالا نه مثل توی کافه‌ها، ولی نسبت به تلاش‌های قبلی خودم چیز خوبی شد. صرفا چون با آرامش انجامش دادم و روی حرکت دستم تمرکز کردم. خوش‌نویسی هم برام همین‌طوریه. کلاسی چیزی نمی‌رم (صد سال پیش یه دوره‌ی کوتاه تو مدرسه رفتم)، فقط گاهی حسش میاد که با خودکار یا ماژیک پهن یه چیزایی واسه خودم بنویسم. کاریه که فکر کنم حتی اگه خیلی حرفه‌ای باشی بازم دقت و حوصله می‌خواد و اگه با عجله انجامش بدی خوب درنمیاد. آرامش نیاز داره و آرامش هم میاره. شاید اگه همین یه کار رو زمان کوتاهی تو روز انجام بدم رو اعصابم تاثیر داشته باشه!

۴) فلسفه‌ی علم و تکنولوژی همیشه واسه‌م موضوع جذابی بوده، اما به نوعی هم دور از دسترس. این حسو دارم که باید از جهات مختلف آروم آروم بهش نزدیک بشم. اینطوری که گاهی به مانع می‌خورم و باید برم از یه سمت دیگه امتحان کنم. یه پادکستی که قبلا شروع کرده بودم «فلسفه علم» با اجرای سیاوش صفاریان‌پور بود (شایدم پژمان نوروزی، به هر حال با یکی مصاحبه می‌کردن) که فعلا نصفه رها شده. کتاب «فلسفه علم» سمیر اکاشا رو هم موقعی که تو ارشد درس سمینار داشتیم استادمون معرفی کرد و خریدم. اصلا اونجا که فصل اولش رو خوندم جرقه‌ی اولیه‌ی علاقه‌م زده شد، ولی هنوزم کامل نخوندمش! اما اخیرا پادکست «علم چیست؟» آقای ابراهیمیان رو گوش دادم. هم مطالبش برام مفید بود و به ذهنم یه جهتی داد، هم کوتاه بود و بالاخره یه چیزو تموم کردم :))

یه سری وبینار هم مدرسه‌ی تردید گذاشته راجع به فلسفه‌ی هوش مصنوعی (اینجا و اینجا). حالا انگار تو خود هوش مصنوعی چقدر جلو رفتم که فلسفه‌شو هم می‌خوام بدونم :)) ولی اونا رو هم شروع کردم و چندتاشو دیدم. لعنتی کل داستان خیلی داره واسه‌م جذاب می‌شه و نمی‌دونم چی کارش کنم :)) اما حس می‌کنم از یه پازل هزار تیکه، سه چهار تا قطعه دارن کم‌کم جاشون رو پیدا می‌کنن.

۵) سر کار از یه نفر خوشم اومده بود که خب هر چی می‌گذره حسم داره متعادل‌تر می‌شه. الان اگه منطقی باشیم، می‌تونم بگم تنها چیزی که برای کراش زدن روش باقی مونده اینه که نیم‌فاصله رو رعایت می‌کنه =)) نکته‌ش اینجاس آدمیه که نمی‌شه با سرچ تو شبکه‌های مجازی ازش آمار درآورد. شاید همین مرموزش می‌کرد و دلم می‌خواست بتونم بیشتر ازش بدونم. در واقع همین منو برد به سمت سرچ اسم آدما تو اینترنت که بعد هم رسیدم به اسم خودم! بنابراین این پست از اولش هم اونقدرا نامرتبط به کار نبود :))

  • فاطمه
  • جمعه ۳۰ تیر ۰۲

روابط کاری

سلام. عید غدیر بر همه مبارک باشه :)

تو پست‌های روزانه‌ی خرداد چند بار چیزایی از سر کار می‌نوشتم. تو کانال هم این مدت غر زیاد می‌زدم :)) حالا که دو ماه از شروع کارم می‌گذره می‌خوام سعی کنم یه سری مسائل رو کلی‌تر مرور کنم. به طور خاص تو این پست می‌خوام از روابط کاری بنویسم.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۶ تیر ۰۲

منتخب فیلم و کتاب، بهار ۱۴۰۲

سلام، امیدوارم که خوب باشین.

بعد از اینکه پارسال این پست رو از منتخب فیلم و سریال‌هایی که در طول سال دیده بودم نوشتم، فکر کردم خوبه که سعی کنم از این به بعد آخر هر فصل کمی از فیلم و کتاب‌هایی که تو اون فصل دیدم و خوندم بگم، مخصوصا اونایی که دوست داشتم و فکر می‌کنم ارزش معرفی دارن. البته بیشتر جنبه‌ی مرور واسه خودم رو داره نه معرفی کامل. دو تا نکته هم قبلش بگم:

یک اینکه تقریبا در همه‌ی موارد خطر اسپویل و لو رفتن داستان‌ها وجود داره!

دوم اینکه بعضی از این معرفی‌ها رو مستقیما بعد از دیدن/خوندن‌شون نوشتم و بعضیا رو با فاصله‌ی بیشتر. واسه همین بعضیا جزئیات بیشتری دارن بعضیا کمتر.

 پس بریم برای منتخب بهار ۱۴۰۲ :)

۱) کتاب‌ها

۲) فیلم‌ها

۳) سریال‌ها

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳۱ خرداد ۰۲

عکس‌ها (روز بیستم)

سلام. امروز صبح نشستم پای لپ‌تاپ و برای وقت گذروندن رفتم تو گالریم. تمام عکسایی رو که تو ده سال گذشته (و حتی بیشتر) گرفته‌م، تا الان سعی کرده‌م تو فولدرهایی براساس زمانشون دسته‌بندی کنم. یه تعدادی هم موضوعی‌ان، مثلا عکسای مدرسه یا دانشگاه. (بخشی از عکس‌های زمان مدرسه رو خودم نگرفتم و عکس‌هاییه که ازمون گرفته‌ن). به هر حال، یه مدته میرم سراغ عکس‌های سال‌های قبل و دسته‌بندی‌شون رو موضوعی‌تر می‌کنم. و یاد گذشته می‌کنم و فکر می‌کنم.

تو کتاب ایکیگای که اینجا گفته بودم، نوشته بود ایکیگای می‌تونه هر چیزی تو زندگی روزمره باشه که حالتون باهاش خوبه و ازش انگیزه می‌گیرید. واسه هر کسی یه چیزیه؛ می‌تونه شغل باشه، یا یه آدم، یه سرگرمی یا هر چیز دیگه. من دیدم این عکاسی (غیرِ حرفه‌ای) تو زندگی من همچین نقشی داره. من رو به لحظه میاره، توجهم رو به جزئیات جلب می‌کنه، ازش لذت می‌برم.

اما تو کتابه یه حرف دیگه هم می‌زد. می‌گفت ایکیگای شما رو به آدم‌های دیگه هم پیوند می‌ده.

نه اینکه بخوام زور بزنم از علاقه‌م یه ایکیگای مطابق تک‌تک ویژگی‌های این کتاب بسازم، فقط داشتم به اون پیونده فکر می‌کردم. اینکه چقدر نمایش دادن خروجی این سرگرمیم روم اثر داره.

من قبلا عکس‌های زیادی رو تو اینستاگرام پست/استوری می‌کردم -اصلا روز اول اینستا رو واسه همین ساختم، چه می‌دونستم شبکه اجتماعی چیه!- و اونجا یه تعداد آدم عکس‌ها رو می‌دیدن و این خوشحالم می‌کرد. اما الان که نزدیک ۹ ماهه هیچی تو اینستا نذاشتم، از این نظر دچار نوعی خلاء شدم!

چند هفته پیش با دوستام رفته بودیم کافه و وقتی داشتم از حوض وسط حیاطش عکس می‌گرفتم دوستم پرسید تو که اینستا نمی‌‌ذاری، واسه چی داری عکس می‌گیری؟

واقعا عجب سوالی! نه، من واسه دل خودم عکس می‌گیرم. خوشحال می‌شم به بقیه هم نشونش بدم، ولی اول از همه واسه ثبت خاطره‌س و واسه لذتی که از این کار می‌برم. بعد هم غیر از اینستاگرام خیلی جاهای دیگه هست که احتمالا دوست من باهاشون آشنایی نداشت.

من خیلی وقتا تو کانالم عکس‌ها رو گذاشتم و اونجا دیده شدن. خیلی وقتا صرفا به اطرافیانم نشون‌شون داده‌م.

پارسال تو همون بازه‌ای که اینستا نمی‌رفتم، سایت 35awards رو کشف کردم که مسابقه‌های عکاسی می‌ذاره. چند تا عکس آپلود کردم و از امتیاز گرفتنام لذت می‌بردم. (رتبه‌ی خاصی هم نیاوردم البته!)

یکی دو هفته پیش هم که گفتم، برای اولین بار تو گوگل‌مپ چند تا عکس از یه جا آپلود کردم. بعد، چند روز پیش ایمیل اومد که عکس‌هات بیش از ۱۰۰ بار دیده شدن. اینم خوشحالم کرد و به فکر افتادم بازم این کارو بکنم.

خلاصه که حین مرتب کردن عکس‌ها همیشه فکرم حول این می‌چرخه که این همه عکسو نگه می‌دارم چه کار؟ غیر از جنبه‌ی خاطره و یادگاری، کجاها و چطور می‌تونم استفاده‌شون کنم؟

اگه بعدا بازم راهی یا جوابی پیدا کردم ازش می‌نویسم.

+ ویرایش: پایان چالش - فعلا!

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲

درون‌نگری (۲) (روز نوزدهم)

در ادامه‌ی پست قبل دارم اینا رو می‌نویسم.

قضیه اینه که دیروز باهام تماس گرفتن که کدی که برای اجرا گذاشتیم خروجی خوبی نداده. من خیلی به خودم گرفتم. فکر کردم حتما من جایی چیزی رو به اشتباه وارد کردم یا چیزی رو در نظر نگرفتم. فکر کردم حتما اشتباه از من بوده. هی سعی کردم خودمو آروم کنم و با خودم مرور کردم و مطمئن شدم همه چیزو درست انجام دادم، همون‌طور که بهم گفته شده بود. (چون کد رو کس دیگه‌ای نوشته و برام توضیح داده بود که چه جاهاییش رو باید تغییر بدم). اما بازم دلم آروم نمی‌شد. آخرش به خودم گفتم امشب که به هر حال کاری ازم برنمیاد. فردا می‌ریم یه کاریش می‌کنیم.

امروز صبح که رفتم، دیدم اولا اونطوری که می‌ترسیدم جَو علیه من نیست (اگه تیکه‌های آقای ف رو در نظر نگیریم که کلا مدلش همینه)! دوما متوجه شدم یه نکته‌ی ظریف رو رعایت نکردیم که اون رو هم فردی که به من توضیح می‌داد نگفته بود. دوباره کمی زمان گذاشتیم و موارد دیگه‌ای رو هم اصلاح کردیم و این بار کد به خوبی کار کرد و خروجی هم مطلوب شد.

(البته بیاید اینو در نظر نگیریم که وسط اجرای برنامه و موقع درآوردن فلشم باعث شدم سیستم ری‌استارت و برنامه قطع شه =)) اما خدایی امروز کی سوتی نداد؟ از آقای ف. که بدتر نبودم؛ اومد یه فایلی رو برامون بریزه رو فلش، فلش رو که زدم به لپ‌تاپ دیدم فایله نیست. معلوم شد به جای کپی، دیلیتش کرده D: )

بگذریم، امروز تقریبا خوب پیش رفت کارها. حتی یه جای کار، یه راه حل خوب دیگه پیشنهاد کردم که بقیه بلدش نبودن و خیلی براشون جالب بود. -هرچند عملا برای خودم کار اضافه تراشیدم :))

اما الان دارم به این فکر می‌کنم که وقتی یه چیزی اشتباه پیش می‌ره، من تنها مسئولش نیستم. تا وقتی چیزی معلوم نشده چرا باید فکر کنم اشتباه از من بوده؟ دیروز استرسی رو تجربه کردم از جنس استرس‌های وقتی که نزدیک مهلت تحویل یه تمرین می‌فهمیدم یه جا رو اشتباه کردم، یا وقتی تو پایان‌نامه‌م چیزی خوب پیش نمی‌رفت. ولی اونجاها تنها بودم. الان فرق می‌کنه. درسته که مسئول کاری هستم که بهم سپرده شده، ولی تنها نیستم و همه داریم همکاری می‌کنیم. باز هم ممکنه سوتی و اشتباه پیش بیاد، پس این فرصت رو دارم روی این موضوع هم کار کنم که اینقدر به خودم نگیرم. به جاش دنبال راه حل باشم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۴ خرداد ۰۲

درون‌نگری (روز هجدهم)

وقتی آدم وارد یه محیط جدید می‌شه و یه چیزایی اونجا اذیتش می‌کنه، دو تا احتمال وجود داره: یا واقعا اون مسائل مشکلاتِ جدی اون محیط و آدماش هستن، یا این مسئله داره یک جنبه‌ای از خود فرد رو نشون می‌ده که نیاز به اصلاح داره.

من دارم سعی می‌کنم مسائلم با این محیط کار رو تفکیک کنم. نه همه چیزو به خودم بگیرم، نه همه چیزو مشکل بقیه بدونم.

مثلا بخشی از کار دست منه که مربوط می‌شه به آماده‌سازی یه سری داده. کاری که بعد از یه مدت یکنواخت می‌شه اما همچنان دقت می‌خواد. من متوجه شدم که تو این کار دچار وسواس شدم. هی برمی‌گردم کار خودم و دو نفر هم‌تیمی دیگه رو بررسی و ویرایش می‌کنم. این جنس وسواس رو قبلا هم داشتم تو کارهای دیگه، و به نظرم رسید دیگه نباید بذارم منو گیر بندازه. پس سعی کردم براش راه حل پیدا کنم. مثلا گفتم ما که هر جور کارو انجام بدیم تهش ممکنه ازش مشکلی دربیاد. پس یک بار سریع کار رو انجام بدم و بعد با کسی که بهتر از من بلده چک کنم و حالا اگه موردی بود برگردم اصلاحش کنم.

حساسیتم رو هم نسبت به چک کردن کار اون دو نفر دیگه کم کردم. این هم باز جزو الگوهاییه که هی تکرار می‌شه؛ یعنی تو اینجور کارهای تیمی، مخصوصا وقتی مثل الان مسئول این تیم شده‌م، حس می‌کنم باید کار بقیه رو درست کنم. متوجه این که شدم، سعی کردم هم از حساسیتم کم کنم و هم اگه موردی بود به خودشون بگم درست کنن تا دفعه‌های بعد هم پیش نیاد.

البته که این وسواس‌ها هنوز هم کاملا محو نشدن، اما بعد از چند هفته بهتر شده اوضاعم.

اما مسائلی هم هستن که به شخص من مربوط نیستن. مثلا روز شنبه کارها به کندی پیش رفت و روز دوشنبه که دو نفر از اعضای اصلی نیومده بودن، هم آرامش بیشتری برقرار بود و هم بازدهیم بیشتر شده بود. دلیلش حرف زدن زیاد اون دو نفر و شیوه‌ی کار کردن‌شونه. شنبه با یکی‌شون نشستیم مشکل یه کد رو حل کنیم و کلی طول کشید، چون ایشون اصرار داره اونطوری که تو ذهن خودش مسئله رو چیده جلو بره و حینش خیلی به حرف و ایده‌های بقیه گوش نمی‌کنه.

یا یه چیز دیگه اینه که اینا حرفاشون با هم نمی‌خونه. بعضا با حرف قبلی خودشونم نمی‌خونه! راجع به همین داده‌ها چند بار از سه نفر مختلف سوال کردم و هر کدوم یه چیزی می‌گفتن. بار آخر که بالا سرم خودشون بحث می‌کردن و به توافق نمی‌رسیدن.

برای این‌جور مسائل کم‌کم داره دستم میاد چه کار باید بکنم. بعضی وقتا باید کار خودمو بکنم. یا تشخیص بدم تو هر زمینه کدوم‌شون مرجع بهتریه. همچنین می‌تونم نکته‌هاشون رو بنویسم که یادم نره کی چی گفت و حتی بعدا بتونم علیه‌شون استفاده کنم :دی

یه مسئله‌ی دیگه هم پیش اومده که به بند اول پست برمی‌گرده؛ یعنی چیزی که در خودم باید اصلاحش کنم. اما پست امشب طولانی شد، اون رو بمونه فردا می‌گم. ایشالا که به خیر هم بگذره :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۳ خرداد ۰۲

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب