زبان‌ها (روز چهارم)

دیروز تو پیج نشر اطراف دیدم یه کتاب جدید منتشر کردن به اسم: «ارواح ملیت ندارند». یه مجموعه جستاره از تجربه‌های زندگی نویسنده (یوکو تاوادا) بین دو زبان ژاپنی و آلمانی. غیر از خود موضوع، نویسنده‌ش هم توجهم رو جلب کرد، چون یادم اومد کتاب بهمنِ چالش طاقچه رو از همین نویسنده خونده بودم.

اما واقعا نمی‌دونم چرا این موضوع برام جالبه. فروردین کتاب «به عبارت دیگر» رو خوندم از جومپا لاهیری، که اونم از زندگی بین دو زبان نوشته، از مهاجرت و چندزبانه بودن و تاثیرشون بر هویت. نویسنده اصالتا هندیه ولی تو آمریکا به دنیا میاد. تو بزرگسالی شروع به یادگیری ایتالیایی می‌کنه و یه مدت هم میره اونجا زندگی می‌کنه و این کتابش هم اولین اثریه که به ایتالیایی نوشته. با اینکه من تجربه‌ی مشترکی باهاش نداشتم، خوندنش برام جالب بود. این کتاب ارواح ملیت ندارند هم ظاهرا درباره‌ی همچین چیزاییه.

کلا زبان برام پدیده‌ی جذاب و رازآلودیه. گاهی وقتا سوال‌هایی درباره‌ی تفاوت‌های جزئی تو زبان‌های مختلف یا چنین چیزهایی ذهنم رو مدت‌ها مشغول می‌کنه. وقت اینو ندارم عمیقا برم سراغ زبان‌شناسی اما خوندن این‌جور مطالب انگار تا حدی اون خوراک ذهنی لذت‌بخش رو برام تأمین می‌کنه. شبیه حرف زدن درباره‌ی زبانه با آدم‌هایی با زبان‌های مختلف. 

شاید شروع یادگیری یه زبان جدید تو چند ماه اخیر هم بی‌تاثیر نباشه. من خیلی کوچیک بودم که شروع به یاد گرفتن انگلیسی کردم و انگار اصلا یادم نمیاد چطور یادش گرفتم و چطور منطقش جاش رو تو ذهنم باز کرد. حالا با اسپانیایی قشنگ دارم دست و پنجه نرم می‌کنم!

یه شوق ناگهانی نسبت به ادبیات آمریکای لاتین باعث شد بخوام اسپانیایی رو شروع کنم. با دولینگو هم شروع کردم، نه اینکه کلاسی چیزی برم. شوق من البته با شوق جومپا لاهیری وقتی می‌خواست ایتالیایی یاد بگیره قابل مقایسه نیست و حتی همونم الان تا حدی فروکش کرده. اما به هر حال دارم ادامه می‌دم (هرچند با سرعت کم) و کشفش هنوزم برام لذت‌بخشه.

احتمالا بعدا بازم ازش بنویسم.

+ مطلب مرتبط: به زبان بینابینی

  • فاطمه
  • سه شنبه ۹ خرداد ۰۲

بیلبورد (روز سوم)

امروز صبح که داشتم میومدم، تو ترافیک، یکی از این بیلبوردها توجهم رو جلب کرد. درباره‌ی پیشرفت هسته‌ای بود و نوشته بود: «تولید پودر بندآورنده‌ی خون با کمکمک فناوری هسته‌ای». اون کمکمک اشتباه تایپی من نیست، اشتباه تایپی تایپیست بیلبورد بوده :)) فکر کردم که لابد به طراح بیلبورد جمله رو دادن و اونم وسط تایپ حواسش پرت گوشیش یا صحبت با همکارش شده. شایدم کیبوردش مثل کیبورد بلوتوثی من خراب بوده. آخه کیبورد من این مدلی شده که بعضی کلیدهاش درست کار نمی‌کنن. حرف مورد نظر یا تایپ نمی‌شه یا یهو چند بار تایپ می‌شه! هر بار هم یه سری کلید متفاوت این بازی رو درمیارن. مشکل از باتریش هم فکر نکنم باشه چون عوض کردم و بازم فقط دو روز خوب بود. حدس می‌زنم یه بار که با دستمال تمیزش می‌کردم، دستماله زیادی خیس بوده :)) خلاصه حقوقمو که بدن باید یه جدیدشو بخرم. این یکی قدیمیه و اصلا یادم نمیاد از کجا گیرمون اومده. البته حقوقم رو که بدن چیزای دیگه‌ای هم هست که دلم می‌خواد یا نیاز دارم که بخرم. اما حقیقتا ماوس و کیبورد بی‌سیم برام اولویت داره.

بگذریم، طراحه رو می‌گفتم که لابد با حواس‌پرتی این جمله رو تایپ کرده و پیش خودش گفته چرا دوباره چِکش بکنم؟ رئیسم نگاه می‌کنه اگه مشکلی داشت می‌گه. فرستاده واسه رئیسه و اونم که ذهنش درگیر مسائل مهم‌تر بوده یه نگاه سرسری کرده و فرستاده واسه چاپ. شایدم داشته به کم‌کم انجام دادن یه کاری فکر می‌کرده و برای همین تو اون لحظه کمکمک به نظرش عجیب نیومده. تو چاپخونه هم که کسی حواسش به این چیزا نیست، فقط زدن چاپ بشه. بعدشم بیلبورد رو لوله کردن و دادن به چند تا کارگر که برن نصبش کنن. اونا هم دلیلی نداشته بخوان نوشته‌ی روی بیلبورد رو چک کنن، فقط باید کار نصب رو درست انجام می‌دادن. خلاصه که نتیجه گرفتم ناظری این وسط در کار نبوده.

قبلا هم غلط املایی دیدم رو بیلبوردها -حتی اگه هکسره‌ها رو فاکتور بگیرم. یه بار اون سال که اتوبوس دانشگاه آزاد چپ کرد، یه بیلبورد نوشته بود: «در فراغتان سوگواریم» در حالی‌که باید می‌نوشت: فراق. چون فراغ یعنی آسایش و فراق یعنی دوری و به نظرم دومی اینجا معنی می‌ده. اون موقع توییتر داشتم و عکسشو گذاشتم اونجا. استوری هم کردم. چند روز بعد بیلبورده رو برداشتن. که البته احتمالش کمه تحت تاثیر توییت من بوده باشه، چون مخاطب چندانی نداشتم. به هر حال، با این که به نظر میاد تعدادمون کمه، ولی مشخصا غیر از من آدمای دیگه‌ای هم هستن که رو غلط املایی حساسن. کاش یه انجمن مخفی تشکیل بدیم و یه فکری برای مجازات کسایی بکنیم که تو سطح شهر غلط املایی پخش می‌کنن!

  • فاطمه
  • دوشنبه ۸ خرداد ۰۲

واضح شدن کار (روز دوم)

سلام

تو پست دیروز قرار بود سعی کنم وسواسم در نوشتن رو کنار بذارم. یکی از جنبه‌های این وسواس اینه که مدام می‌خوام منظورم رو بهتر توضیح بدم. حالا تو همون قدم اول، ظاهرا از حرفم برداشت دیگه‌ای شده و نمی‌دونید وسوسه‌گر درونم با چه حالت از خود راضی‌ای داره نگاهم می‌کنه که: دیدی منو تحویل نگرفتی، حالا باید دوباره توضیح بدی :))

ببینید من منظورم این نبود که کامنت گذاشتن‌تون اذیتم می‌کنه. موضوعْ مدل بعضی آدما بود که همیشه چیزی برای گفتن دارن و اتفاقا خیلی وقتا برای منِ کم‌حرف خوبه که بقیه منو به حرف بگیرن، خیلی وقتا استقبال می‌کنم ازش. اما خب گاهی هم حساس می‌شم و سعی کردم بگم این حساسیت از منه پس در این صورت خودمم که کم‌حرف‌تر می‌شم یا مثلا تو فضای مجازی کامنتا رو می‌بندم یا ممکنه دیر جواب بدم. همین :)

اما امروز از چی بنویسم؟

خب، دیروز فهمیدم ددلاین این پروژه از چیزی که فکر می‌کردم نزدیک‌تره. یا بهتر بگم، با اون چیزی که فکر می‌کردم متفاوته. الان حجم کار کمتر شده ولی سرعت خیلی بیشتری لازم داره.

چیز دیگه‌ای که فهمیدم درباره‌ی یادداشت‌برداری‌هام بود. من از همون اول مشخصات هر فایلی از دیتاست رو که روش کار می‌کردیم ثبت می‌کردم و شماره‌ی اونایی رو هم که ازشون سوالی داشتم یه جا می‌نوشتم. اما دیروز فهمیدم انگار بازم شلخته‌س و وقتی ازم می‌پرسن تو کدوم فایلا مشکل دارم، طول می‌کشه تا پیداشون کنم. در نتیجه باید به این یادداشت‌ها هم نظم بهتری بدم.

یه اتفاق خوب دیروز این بود که فهمیدم بخش قابل توجهی از همین فایل‌ها که با بقیه متفاوت بودن، واقعا به دردمون نمی‌خورن. خوبیش اینه که دیگه لازم نیست با اینا سر و کله بزنیم. بدیش اینه که باید دیتای جدید دانلود کنم که به تعدادی که می‌خوایم برسه. و اینو می‌شد زودتر بفهمم اما تازه دیروز از آدم درستش سوال کردم. قبلش از دیگرانی پرسیده بودم که فکر می‌کردم بهتر می‌دونن.

اینکه هر روز داره برام شفاف و واضح‌تر می‌شه که قراره تو این پروژه چه کار کنیم و من دارم چه بخشی از کار رو انجام می‌دم، خوبه. اما حس می‌کنم سرعت این شفاف شدن کمتر از سرعت کاریه که ازم می‌خوان. دیروز باز یه سری سوال حتی تکراری پرسیدم که از چیزایی که فهمیدم مطمئن بشم. امیدوارم در ادامه گیج نزنم و بتونم به موقع کارو تحویل بدم.

نمی‌دونم چرا اینا رو نوشتم و دلم نمی‌خواد هر روز بیام گزارش کار بدم :)) اما حالا یه روزم اینطوری.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۷ خرداد ۰۲

زیاد حرف زدن (روز اول چالش شخصی)

سلام

طبق معمول پیش‌نویس‌هام زیاد شدن. اما فکر کردم اگه اینقدر انتشارشون برام سخته حتما دلیلی داره! بذارم کمی بگذره، یا اهمیت‌شون برام کم می‌شه و کلا بی‌خیال می‌شم یا زمان که بگذره پست کردن‌شون راحت می‌شه.

از اون طرف چون دوباره تو پست گذاشتن کمال‌گرا شدم می‌خوام یه چالش شخصی بذارم که تا چند هفته، هر روز یا یه روز درمیون پست بذارم. در این حد که قبل از شروع کار (مخصوصا وقتی مثل الان هنوز کسی نیومده)، حداکثر تو نیم‌ساعت یه چیز کوتاه بنویسم و منتشر کنم و دیگه درگیر وسواس نشم.

شروعش هم باشه از همین الان، حدود ۹:۳۰ صبح شنبه ۶ خرداد.

چند شب پیش با دوستی درباره‌ی آدمایی حرف می‌زدیم که مدام در حال ارتباط گرفتن و حرف زدنن. چه تو فضای حقیقی چه مجازی، برخورد داشتم با کسایی که زیاد حرف می‌زنن یا کامنت می‌ذارن. همیشه یه حرفی برای زدن دارن -یا جور می‌کنن. داشتم بهش می‌گفتم این مدل آدما نه اینکه مشکلی داشته باشن ولی از یه جایی به بعد میرن رو اعصابم و احتمالا دلیلش اینه که خودم اون سر طیفم. یعنی من مدل ارتباط گرفتنم آهسته‌تر و محتاطانه‌تره. در نتیجه وقتی یه نفر اینقدر زیاد با من حرف می‌زنه و سوال می‌پرسه، کم‌کم ممکنه احساس عدم امنیت هم بکنم. نه اینکه اون منظوری داشته باشه -صرفا داره با منم مثل بقیه آدما ارتباط می‌گیره- عدم امنیت از این نظر که نکنه چیزی در جواب بگم که بعدا پشیمون بشم و اینجور چیزا.

+ سر این کار، آدما خیلی اینطوری نیستن به جز یه نفر؛ همون کسی که از قبل هم بهم پروژه می‌داد. اونو هم دیگه یاد گرفتم که هم کمتر حساس باشم، هم در مواقع لازم چطور جوابشو بدم که دیگه سوال بیشتر نکنه.

+ تو فضای مجازی هم راهی که پیدا کردم بستن موقت کامنت‌هاس تا وقتی حساسیتم فروکش کنه و به حالت عادی برگردم :)) وگرنه تجربه‌شو داشتم که ممکنه با کسی که زیاد کامنت می‌ذاره یهو دعوام بشه و خب اون چه تقصیری داره وقتی فاز منو نمی‌دونه.

  • فاطمه
  • شنبه ۶ خرداد ۰۲

کار (تقریبا) جدید

اول هفته‌ی قبل کارم رو تو آزمایشگاه اون استادی که قبلا هم براشون پروژه انجام می‌دادم شروع کردم (منظور از آزمایشگاه، دفتر یا اتاقیه برای کار کردن دانشجوهای تحصیلات تکمیلی هر استاد). شک داشتم باهاشون ادامه بدم یا نه، اما طی صحبت‌هایی که کردیم، دیدم شرایط بهتری نسبت به قبل دارن. مثلا اینکه الان کارم حضوریه، پروژه‌های جدی‌تری با شرایط مالی بهتر دارن می‌گیرن و یه دانشجوی دکترا هم آموزش ما نیروهای جدید رو به عهده داره. (زمینه‌ی کاری هوش مصنوعیه و بیشتر هم تو پروژه‌های پزشکی).

من ماه‌های قبل خیلی تلاش می‌کردم به پروژه‌ای که دستم بود به چشم یه فرصت کارآموزی نگاه کنم اما در نهایت تنهایی خیلی گیج می‌زدم. در بهترین حالت، فقط همون پروژه‌ی مشخص رو پیش می‌بردم و ارتباط زیادی هم با دکتر نداشتم. (این دکتر، خود استاد نیست. یه دانشجوی پست‌داکه که مسئول آزمایشگاه و پروژه‌هاس.) اما الان که مجبورم حضوری برم (فعلا سه روز در هفته)، دکتر رو هم بیشتر می‌بینم و باهاش کار رو چک می‌کنم. دانشجو دکتراهه هم من و بقیه رو هدایت می‌کنه که چه آموزشی رو ببینیم یا چه کدی بزنیم و غیره.

اولش شک داشتم که این یه فرصت جدیده یا چرخه‌ایه که دارم تکرارش می‌کنم. از یه طرف حس می‌کردم با موندن تو مجموعه‌ی اینا از منطقه‌ی امنم خارج نمی‌شم، وارد فضای کار واقعی اون بیرون نمی‌شم. اما از طرف دیگه به نظرم میومد همین کار هم چند قدمی خارج شدن از محدوده‌ی امنم رو به همراه داره و بعد از یک سالی که کارای مختلف و پراکنده انجام دادم و دور خودم چرخیدم، حالا برای شروع و شکل گرفتن مسیرم جای مناسبیه. چون به هر حال بین رشته‌ای بودنم باعث شده تو مهارتای مختلف تجربه و عمق (و اعتماد به نفس) نسبتا کمتری داشته باشم. از اونجایی هم که بعد از دفاع نمی‌خواستم در راستای پایان‌نامه ارشدم کار کنم، تازه چند ماهه یه کم مسیرم برای خودمم مشخص شده. در مجموع نتیجه گرفتم موقعیت خوبی می‌تونه باشه ولی به عملکرد خودم هم خیلی بستگی داره. اگه می‌خوام تو اون چرخه نیفتم باید یه سری رویکردهایی که تو این یه سال داشتم رو اصلاح کنم، و حضوری شدن کار فرصت خوبیه در این راستا.

یه موضوعی که کمی اذیتم می‌کنه، اینه که اولویتم دقیقا معلوم نیست. پسره قراره به ما آموزش‌هایی بده و دکتر ازم انتظار داره کارای خاص پروژه‌ش رو پیش ببرم. تا میام سر این کار، پسره صدام می‌کنه که برم پیش‌شون یه چیزی رو یادمون بده. و وقتی دارم کارای اون رو می‌کنم،‌ دکتر سر می‌رسه می‌پرسه فلان چیز چی شد. یا مثلا پسره به من گفته بود بهتره یکی از روزایی که میام چهارشنبه‌ها باشه چون سرش خلوت‌تره. اما این چهارشنبه نه خودش اومد نه دکتر!

مشکل دیگه برای منی که عادت داشتم تو خونه کار کنم، سر و صداست. وقتی دکتر داره بغل گوشم با یکی دیگه بلند حرف می‌زنه، تمرکز روی کارم برام سخت می‌شه. اینا مسائلی‌ان که باید بهشون عادت کنم یا راه‌حلی براشون پیدا کنم.

در مورد ارتباط با آدما هم باید بگم با یه دختری آشنا شدم که اونم جدید اومده. ازم کوچیکتره و تازه داره ارشد می‌خونه (یه دانشگاه دیگه). روز اول چهره‌ش به شدت منو یاد یکی از دوستای دبیرستانم انداخت که سال‌هاست ازش بی‌خبرم. از اونجایی که یه سری از آموزش‌هامون مشترکه، خیلی سریع با هم دوست شدیم. با دکتر هم چون از قبل آشنایی دارم تقریبا راحتم. به جز اینا، هنوز نتونستم با بقیه ارتباط درستی بگیرم. عجیبه که برخلاف قبل، دارم تلاشمو می‌کنم که سلام علیک داشته باشم و ازشون سوالی چیزی کنم، اما اینا زیادی تو خودشون و مشغول کارشونن. البته منم هدفم این نیست با همه دوست بشم، فقط می‌خوام بتونم یه ارتباط حداقلی باهاشون برقرار کنم.

آزمایشگاه تو طبقه منفی یک ساختمونه؛ پنجره نداره و آنتن درست حسابی نمی‌ده! اما بزرگه و امکانات رفاهی خوبی هم فراهم کردن :)) منظورم چایی‌ساز و خوراکی و این چیزاس!

دو روز اولی که رفتم کلید نداشتم و متوجه شدم اینجا آدما دیر میان و دیر میرن. در حالی که مدل من زود اومدن و زود رفتنه :)) بنابراین دو روز اول با در بسته مواجه می‌شدم تا بالاخره برام کلید زدن. اینو توی کانال هم نوشتم که داشتن کلید حس خوبی بهم داد. چون وقتی کلید محل کارت رو بهت میدن به نوعی یعنی اونجا پذیرفته شدی. چند سال پیش که استادم شرکتش رو آورد تو آزمایشگاهش تو دانشکده، دیگه برای ما دانشجوهاش اثر انگشت تعریف نکرد. می‌شد بریم اونجا کارامون رو بکنیم، ولی حتما می‌بایست یکی از افراد شرکت حضور می‌داشت و این حس بدی داشت چون هر بار باید برنامه‌مو با یکی تنظیم می‌کردم. فضا و آدماش عوض شده بودن و حس می‌کردم اضافه‌م و دیگه به اونجا تعلق ندارم. برای همین وقتی بهم کلید اینجا رو دادن خوشحال شدم. مخصوصا که چهارشنبه دیگه پشت در نموندم!

بهاره و محوطه‌ی دانشگاه رو گل‌کاری کردن و من تا الان هر روزی که رفتم یه سری عکس گرفتم. (از اونجایی که تو اینستاگرام فعال نیستم بعضیاشون رو توی کانال می‌ذارم). این عکس گرفتنا، مخصوصا صبح‌ها که وارد دانشگاه می‌شم، از مدت‌ها قبل به یه جور روتین دوست‌داشتنی برام تبدیل شده حتی اگه خروجی به درد بخوری نداشته باشه.

فعلا برای مرور هفته‌ی اول همینا یادم اومد. اما درباره‌ی این کار و بالا پاییناش دلم می‌خواد که حتما بازم بنویسم.

  • فاطمه
  • جمعه ۲۲ ارديبهشت ۰۲

امضا

نمی‌دونم اولین بار کی بود که شروع کردم به طراحی امضا برای خودم و کجا بالاخره حس کردم همین خوبه! اسمم رو به طور پیوسته و متصل نوشته بودم و آخرین حرف تبدیل به یه حالت منحنی می‌شد دور کل اسم. همین امضا تا سال‌ها موند و همه جا هم ازش استفاده می‌کردم. ولی از چند سال پیش حس عجیبی بهش پیدا کردم. دیدین وقتی یه کلمه رو چند بار تکرار می‌کنین یهو به نظر بی‌معنی میاد؟ یه همچین حسی نسبت به امضام داشتم و حتی بدتر، به نظرم مضحک میومد. امضاهای بقیه خیلی شیک‌تر و دقیق‌تر نبود؟ این چی بود من تو نوجوونی ساخته بودم و هنوز استفاده می‌کردم؟

اما ایده‌ی بهتری هم نداشتم. به‌علاوه، پای خیلی مدارک همین امضا رو زده بودم، مثلا برای حساب‌های بانکی، و حتی اگه عوضش می‌کردم باید حواسم می‌بود کجا از همون قبلیه استفاده کنم یا عوضش کنم و این داستانا. همین‌طوری که حس خوبی نداشتم، باز ازش استفاده می‌کردم. حتی اسکنش کردم و تو فایل‌هایی مثل فایل پایان‌نامه هم گذاشتمش. یه بار نشستم یه امضای جدید طراحی کردم که به‌نظرم باحال‌تر از قبلی بود، اما هیچ‌وقت جایگزین قبلی نشد. تنها تغییری که اون امضا تو این سال‌ها کرد، حذف شدن نقطه‌های حروفش بود.

دیروز که برای یه کار بانکی پایین یه فرمی رو امضا کردم، مسئول باجه پرسید این امضای خودته؟ بیا امضایی که تو سیستم ثبت شده رو ببین. فکر کردم لابد امضای پیچ‌درپیچم متفاوت از آب دراومده. اما مانیتورش رو که دیدم، معلوم شد برای این حساب بانکیم امضای بابام ثبت شده و چون من سال‌هاست به سن قانونی رسیده‌م (!) حالا باید اول امضای خودم رو ثبت کنم تا کارمون انجام بشه. بعد هم معلوم شد برای تعویض امضا باید برم شعبه‌ای که حساب توش باز شده و چون آخر ساعت اداری بود افتاد به امروز.

باورتون نمی‌شه، دیشب نشسته بودم همون امضای قدیمی رو تمرین می‌کردم! احساس می‌کردم صبح سرش زیادی فکر کرده بودم و می‌خواستم روان نوشتنش یادم بیاد. این حین به این فکر می‌کردم که یه امضا چقدر می‌تونه به هویت آدم مربوط باشه؟ اینی که می‌خوام تغییرش بدم ولی نمی‌تونم چون صد جا با همین شناخته می‌شم، و فوقش می‌تونم یه تغییر جزئی تو همون بدم. اینکه حس می‌کنم یه‌جوریه ولی شاید فقط چون هزار بار تکرارش کردم اینطور به نظرم میاد. و نکنه یه امضای جدید بسازم و بعد از یه مدت از اونم خسته بشم؟ در نهایت اصلا چقدر اهمیت داره؟

امروز صبح اول وقت، پای فرم تغییر امضا و بعد هم فرم کار دیروزی یه عالمه امضا زدم. اولش روان بودم، ولی اینقدر تکرار شد که وسط امضای آخر یه لحظه متوقف شدم و یادم رفت بقیه‌ش چی بود :)) شاید ده بار همون امضای سابق رو پای برگه‌های مختلف ثبت کردم. فرصتی بود که یه امضای جدید بسازم ولی انگار دیشب یه جایی تو ذهنم این تصمیم رو گرفتم که لازم نیست به‌کل عوضش کنم، همین خوبه. سخت نگیرم و خوب باشم باهاش.

و شاید بشه به خودمم همینطوری نگاه کنم. شاید یه سری نگاه‌های سرزنش‌گر ما به خودمون از اینجا میاد که زیادی به خودمون نزدیکیم، در حالی که برای بقیه اونقدر هم مهم نیست یا به چشم‌شون نمیاد. حتما لازمه که آدم تغییراتی در خودش بده، اما این شخصیت و هویت سال‌ها شکل گرفته تا این شده. نمی‌شه -و نخوام که- ۱۸۰ درجه عوضش کنم. خوب باشم با همینی که هستم!

پ.ن. دلم می‌خواد بیشتر پست بذارم و سوژه هم زیاد دارم. اما نمی‌دونم چرا تهش نوشتن از یه اتفاق روزمره راحت‌تره. شاید چون زمان ازش نگذشته. یا چون ظهر باید برم دکتر و دلم می‌خواد با نوشتن از یه اتفاق نزدیک، به یه چیز دیگه فکر کنم تا وقت زودتر بگذره.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۵ ارديبهشت ۰۲

سبک‌باری

سلام، سال نو مبارک. امیدوارم تعطیلات رو خوب گذرونده باشین و امسال روزهای خوب و پربرکتی در انتظار همه باشه.

این اولین پستم تو ۱۴۰۲ هست. چند بار نشستم یه عالمه چیز نوشتم، بعد رسیدم به اینکه بهتره اینطوری شروع کنم:

من این چند سال که با ایده‌ی نام‌گذاری یا انتخاب تم برای سال جدید آشنا شده‌م، سعی کرده‌م هر بار با توجه به وضعیتم یه موضوعی رو انتخاب کنم و در طول سال در اون راستا حرکت کنم تا حتی شده چند قدم در اون زمینه بهتر بشم. این کار جای هدف‌گذاری رو نمی‌گیره ولی به هدف‌ها و تلاش‌های آدم جهت می‌ده.

اسمی که برای امسالم انتخاب کردم اینه: سبک‌باری.

«سبک‌باری» تو لغت‌نامه‌ها بیشتر چیزی به معنی آسودگیه. اما من از چند موضوع دیگه که تو ذهنم بود به این کلمه رسیدم؛ من منظورم سبک کردن بارهای ذهنی و بستن پرونده‌هاییه که مدت‌ها الکی بازن و خاک می‌خورن، همین‌طور اولویت‌بندی بهتر برای اینکه گرفتار چند کار موازی نشم و بتونم در مورد ادامه دادن یا رها کردن یک کار قاطعانه تصمیم بگیرم، و حتی کم کردن وابستگی‌م به برخی اشیاء یا به ثبت کردن وسواس‌گونه‌ی برخی مطالب.

که البته در نهایت انتظار دارم همه‌ی اینا به تمرکز بهتر و همون آسودگی هم منجر بشه.

این‌ها همه مواردی هستن که مدت‌هاس تو ذهنم و زندگیم باهاشون درگیرم، برای حل‌شون تلاش‌هایی کردم و قبلا هم کم‌وبیش درباره‌شون نوشته‌م. تا این اواخر که به این نتیجه رسیدم می‌شه حول یه محور مشترک بهشون نگاه کنم.

در مورد هر کدوم دلم می‌خواد باز هم حرف بزنم و بعدا حتما خواهم نوشت، اما فکر کردم برای شروع همین مقدمه مناسب و کافی باشه.

آخیش! فعلا همین :)

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۳ فروردين ۰۲

منتخب فیلم‌های ۱۴۰۱

سلام، سال نوتون پیشاپیش مبارک باشه.

از اونجایی که نه حوصله‌ی مرور سالی که گذشت رو دارم و نه برنامه‌ی منسجمی برای سال بعد، گفتم حداقل اون پست معرفی فیلم‌های امسال که گفته بودم رو بذارم. مرورشون که کردم دیدم خب همه‌شون ارزش معرفی ندارن. برای همین الان از اونایی اسم می‌برم که به نظرم بهتر بودن و دوست‌شون داشتم (و در طول سال هم پستی درباره‌شون نذاشتم)؛ تو این دسته‌بندی‌ها:

۱) فیلم ایرانی
۲) فیلم خارجی
۳) سریال
۴) فیلم کوتاه
۵) مستند

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱

بازگشت!

سلام، امیدوارم که خوب باشین.

پنج ماه پیش کانال تلگرامم رو پاک کردم چون لازم داشتم فاصله‌ی جدی بگیرم از اون فضا. ولی چند روز پیش دلم خواست دوباره یه کانال عمومی داشته باشم! که خب این یکی هم به اندازه‌ی قبلی (و حتی بیشتر) می‌تونه موقت باشه و زود به تاریخ بپیونده :)) ولی گفتم لینکش رو اینجا بذارم اگه کسی خواست. هرچند خودم همچنان ترجیح می‌دم تعداد محدودی کانال (و صفحه و غیره) رو دنبال کنم و سعی کنم رودروایسی رو در مقوله‌ی فالو کردن بذارم کنار. و این رو به بقیه هم توصیه می‌کنم.

هفته‌ی پیش، بعد از ۵ ماه به اینستاگرام هم برگشتم! البته این مدت دی‌اکتیو نبودم و چند باری پیش اومد بین پست‌های سیو شده یا تو پیج خاصی دنبال چیزی بگردم (اونم با اینستاگرام وب)، اما فید رو اصلا چک نمی‌کردم. این برام تجربه‌ی خوبی بود، چون خیلی وقت بود فکر می‌کردم نتونم فاصله بگیرم از اینستا. فوقش تایم کمی در روز، ولی می‌رفتم که یه وقت استوری یا خبری رو از دست ندم! اما الان فهمیدم چیز خاصی رو هم از دست نداده‌م و اخبار مهم (چه اخبار جامعه چه در مورد دوستای نزدیکم) بالاخره از جاهای دیگه به گوشم رسیده‌ن. الان که برگشته‌م هم چندان انگیزه‌ی فعالیت یا وسوسه‌ی مدام چک کردنش رو ندارم. ظاهرا اعتیادم تا حد خوبی ترک شده (البته خودم که می‌دونم چه چیزایی جایگزینش شدن :دی)!

یه زمانی (سال ۲۰۱۴ بود فکر کنم) اینستا رو ساختم چون ذوق عکاسی داشتم و اونجا رو یه جور وبلاگ می‌دیدم برای به اشتراک‌گذاشتن عکس‌ها. از اون موقع تا حالا خیلی فضاش تغییر کرده که خب تعجبی هم نداره. اما من به شناختی از خودم رسیدم و می‌دونم که نمی‌تونم و نمی‌خوام که تمام و کمال با این فضا و چیزی که از آدم می‌خواد (یا بقیه‌ی کاربراش از آدم می‌خوان) همراه بشم. این بحث مفصلیه و اصلا حرف این نیست که بگم من چقدر متفاوتم و اینا، نه. فقط اینکه برای مدت زیادی چیزهایی تو این فضا منو اذیت می‌کرد، اما ترکش نمی‌کردم چون می‌ترسیدم چیزی رو از دست بدم (همون فومو که می‌گن). الان دیگه می‌دونم اگه یه مدت نباشم یا همه‌ی مطالب جدید رو نبینم واقعا چیز مهمی رو از دست نمی‌دم.

اینا تو ذهنم بود و دلم می‌خواست کمی درباره‌ش بنویسم.

پ.ن. ممنون از کامنت‌ها و دلگرمی‌ها برای پست قبلی.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۱ اسفند ۰۱

قطعیت یافتن

سلام

می‌دونین، خیال‌پردازی به آدم امکان تصور احتمالاتی رو می‌ده که ممکنه هیچ‌وقت واقعی نشن. می‌تونه لذت‌بخش باشه اما به همون اندازه خطرناک هم هست. گاهی تو باید یه چیزی رو در واقعیت پیگیری کنی که از بین احتمالات مختلف، یکیش قطعیت پیدا کنه و ابهامت از بین بره. اما ممکنه ترس از رو‌به‌رو شدن با اون واقعیت باعث بشه ترجیح بدی تو همون ابهام باقی بمونی. یا ممکنه دوست داشته باشی دل خوش کنی به یه خیال که اگه تو واقعیت شدنی نیست حداقل تو ذهنت می‌تونی بسازیش.

تو چند روز اخیر، من دو بار از بالای ابرهای خیالاتم محکم خوردم رو زمین واقعیت.

اولیش درباره‌ی یه آدمی بود که فکر می‌کردم معاشرت باهاش می‌تونه جالب باشه. شناخت کمی ازش داشتم و به جز یه مدت کوتاه چند سال پیش، دیگه هیچ‌وقت فرصت معاشرتی پیش نیومده بود که بیشتر بشناسمش. به مرور زمان، کلا یه آدم دیگه ازش ساخته بودم تو ذهنم؛ تصویری که خودم دوست داشتم. به ویژگی‌های معدودی که ازش می‌دونستم صد تا چیز اضافه کرده بودم و خودمم می‌دونستم که این دیگه اون نیست. می‌دونستم یه روز بالاخره این تصویر پودر می‌شه. چند روز پیش این اتفاق افتاد؛ چیزی ازش دیدم که تا حد زیادی اون تصویر رو از بین برد. حالا باید بقایاش رو با جارو خاک‌انداز جمع کنم و بریزم دور. البته ذهنم مقاومت می‌کنه و سعی می‌کنه اون تکه‌پاره‌ها رو به هم بچسبونه. اما چاره‌ای نداره، بالاخره تسلیم می‌شه.

دومیش درباره‌ی خودم بود. سال‌ها می‌دونستم به واسطه‌ی سابقه‌ی خانوادگی در یه مورد خاص، منم باید حواسم به سلامتیم باشه و حتی چک‌آپ بشم. اما اتفاقا همین هم من رو می‌ترسوند. به خودم می‌گفتم فعلا که علامتی ندارم، چرا خودم رو نگران کنم؟ (شاید یه علامت جزئی هم بود که انکارش می‌کردم). به قول یکی از وبلاگ‌نویس‌ها تو پستی که خیلی وقت پیش ازشون خوندم و فکرم رو حسابی مشغول کرد، این باری بود که مدت‌ها به جای حل کردن با خودم حمل می‌کردم. تا یه ماه پیش که سر یه قضیه‌ای همه رفتیم دکتر برای چک‌آپ و من علاوه بر آزمایش خون از دکتره خواستم سونوگرافی هم بنویسه. گفتم حالا که فرصتش پیش اومده بذار با این قضیه روبه‌رو بشم. (شاید هم فرصتش پیش اومد چون از یه جایی به فکر افتادم بارهام رو یکی‌یکی حل کنم و بذارم زمین).

خلاصه امروز سونوگرافی انجام شد و خدا رو شکر خیالم از بخشی از قضیه راحت شد، اما از بخش دیگه‌ایش ناراحت! امیدوار بودم تعداد بیشتری از احتمالات ممکن حذف بشن، اما اینطور نشد و باید همچنان پیگیری کنم. اما این بار می‌خوام به خودم قول بدم که بهش اهمیت بدم؛ با وجود اینکه سختمه و الان حتی بیشتر می‌ترسم. دیگه موندن تو دنیای مبهمِ احتمالات و «ایشالا که چیزی نیست» گفتن بسه. بریم که معلوم بشه چیزی هست یا نیست.

واقعیت گاهی تلخه و تصویرهای ذهنی‌مون رو نابود می‌کنه. اما هر چی هست واقعیه، می‌دونی دیگه زیر پات یهو خالی نمی‌شه. (به احتمال زیاد!)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۸ اسفند ۰۱

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب