۴۰۴ - ۵ - آجر به آجر من، من پشت دیوارم

ضربه بدی خورده‌م. شایدم زخمی قدیمیه که سرباز کرده. این بار نمی‌خوام ازش فرار کنم. حداقل نه به این راحتی.

از اینکه از دست خونواده‌م عصبانی‌ام از خودم عصبانیم! عذاب وجدان به همراه وسوسه‌ی تمرد.

من همیشه سعی کرده‌م دختر خوبه باشم. حتی دیگه اجباری حس نکردم. تبدیل شد به خواست و عقیده خودم. شخصیت و هویت خودم. ولی همزمان دیوار کشیدم دور خودم. محدود و محدودتر.

درستش اینه که آدما به بچه‌هاشون آزادی بدن همه چی رو تجربه کنن؟ یا محدودشون کنن و اون بچه‌ها مخفیانه برن تجربه کنن؟ یا محدودشون کنن و اون بچه‌ها هم خودشون رو محدود کنن؟ همه مدلش رو دیده‌م، هر کدومش شاید یه مزیتی داره ولی یه مشکلی هم درست می‌کنه. دیگه نمی‌دونم چی درسته چی غلط.

همیشه سعی کردم اون طوری رفتار کنم که کسی ازم ناراحت نشه. چرا واقعا؟ حالا تبدیل شدم به بزرگسالی که نمی‌تونه قاطعانه تصمیم بگیره و متهم می‌شه به اینکه نمی‌دونه چی می‌خواد و چون تو رودروایسیه داره اینطوری رفتار می‌کنه. شایدم واقعا با عالم و آدم رودروایسی دارم. شاید دوست دارم نقش قربانی بگیرم و مسئولیت تصمیم‌هامو بندازم گردن بقیه؟

انگار ضربه‌ای زده شده که یه بخشی از دیوار دورمو خراب کرده. می‌بینم که اون بیرون یه خبراییه ولی برام امن نیست. می‌ترسم پامو بیرون بذارم. برم بیرون؟ فعلا فقط نگاه کنم؟ یا آجرها رو دوباره بچینم؟

نمی‌خوام تلاش کنم منسجم‌تر و واضح‌تر از این بنویسم. همین اندازه گیج و سردرگم و مضطرب و ناراحت و عصبانیم.


پ.ن. عنوان از آهنگ «هر روز پاییزه» چاوشی

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۹ شهریور ۰۴

۴۰۴ - ۴ - ۴/۴

سلام. پست چهارم سال چهارصد و چهار رو داریم در تاریخ چهارِ چهار، چهارشنبه (حتی اگه بیان تاریخ دیگه‌ای زیر پست بذاره). احتمالا جالب‌ترین کاری که در این تاریخ رند بکنم نوشتن همین پست معمولی باشه!

دیروز اعلام آتش‌بس شد همون‌طور که می‌دونید. و علی‌رغم حرف و حدیث‌های مختلف، من هم خوشحالم، هم حس غرور دارم نسبت به کشورم. البته که آتش‌بس به معنی پایان صددرصد جنگ نیست و همه‌ی این چیزها که می‌دونیم.

شب قبلش (بامداد سه‌شنبه) حملات به تهران خیلی شدیدتر از همیشه بود و من واقعا یه تایمی وحشت‌زده نشسته بودم تو جام و فقط با ذکر گفتن بود که تونستم کمی آروم بشم. این‌که دیشب دیگه نصفه‌شب با سروصدا از جا نپریدم واقعا جای خوشحالی داشت.

تو پست قبل گفتم تهران نیستیم. درواقع فقط دو روز اونجا موندیم و برگشتیم خونه. انگار نمی‌تونستیم خیلی دور بودن از خونه خودمون رو تحمل کنیم و نگران بودیم. گاهی فکر می‌کردم ترجیح میدم هر اتفاقی هم میفته تو اتاق خودم باشم. هرچند وقتی بامداد سه‌شنبه در و پنجره‌ها می‌لرزیدن دیگه این فکرو نمی‌کردم! به‌جاش فکر می‌کردم اونایی که خونه‌شون آوار شده سرشون چی کشیده‌ن یا خوش به حال اونایی که تو شهرهای امن‌ترن.

آدم تو شرایط اون ۱۲ روز خیلی با خودش فکر می‌کنه که اگه جنگ تموم شه فلان کار و بهمان کارو میرم زودتر انجام میدم و این‌ها. امیدوارم اراده‌ش واقعا بمونه! فعلا تنها کار مفیدی که دیروز کردم شروع یه کتاب جدید بود. این ۱۲ روز سراغ هیچ‌کدوم از کتاب‌های نصفه‌م نتونستم برم و دیروز گفتم حداقل یه‌دونه جدید شروع کنم که برگشته باشم به کتاب خوندن.

سعی می‌کردم این مدت پروژه‌ای که دستم بود رو پیش ببرم. از قبل یه گرهی افتاده بود توی کار و به دلیل ددلاین یه پروژه دیگه، کلا این یکی رو دو هفته‌ای گذاشته بودم کنار. برگشتن بهش و تمرکز کردن روش سخت بود. اما سعی می‌کردم هر روز در حد یکی دو ساعت بشینم و آروم آروم جلو ببرمش. بالاخره کم‌کم فهمیدم مشکلش چیه و دیروز اون گره اصلی هم باز شد خدا رو شکر.

‌‌

انتظار زیادیه اگه فکر کنیم همه عالم و آدم باید ازمون خبر می‌گرفتن، اما یادمون نره کیا این کارو کردن. در مورد من هم، چند تا از دوستانم بودن که روزانه با هم در تماس بودیم و همین حرف زدن‌ها دلگرمی بود واقعا. (هرچند امروز که به شدت دلم می‌خواد برم بیرون، هیچ‌کدوم‌شون در حال حاضر تهران نیستن :دی)‌

همین، دوست داشتم چند کلمه‌ای بنویسم بعد از این ۱۲ روز تا کمی مه مغزیم فرو بشینه. خیلی حرف‌ها و حس‌ها هنوز تو سرم می‌چرخن و نمی‌دونم، شاید کم‌کم شکل بگیرن و جای خودشون رو پیدا کنن تا بیان از نوک انگشتام روی دکمه‌های کیبورد.

امیدوارم سلامت و آروم باشید.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۵ تیر ۰۴

۴۰۴ - ۳ - جنگ

تو فایل روزانه‌نویسی‌هام، جمعه هفته پیش با این جملات شروع می‌شه:

۲۳ خرداد – جمعه:

ساعت ۳:۳۰ صبح حدودا با صدای انفجار از خواب پریدم. اول هم مطمئن نبودم انفجاره، صدای مهیبی بود که تکرار شد و به دنبالش دزدگیر ماشین. گوشی رو چک کردم و دیدم بله؛ «چندین صدای انفجار در تهران شنیده شد». ...

و از اون روز یک جزء ثابت یادداشت‌های هر روزم اینه که چی شنیدم و اونا کجا رو زدن و ما کجا رو زدیم. از طرفی دلم می‌خواد چشم باز کنم ببینم همه‌ش خواب بوده و یادداشتی هم نباشه که بهم ثابت کنه همه‌ی این‌ها واقعا اتفاق افتاده، از طرف دیگه حس می‌کنم این روزانه‌نویسی‌ها یک‌جور وظیفه‌س و اتفاقا باید یادم بمونه چه حسی داشتم، با کیا در تماس بودم، و این روزا رو چطور گذروندم.

در نوسان بین ایمان و توکلم با اضطراب و افسردگی. که به نظرم طبیعیه برای این وضعیت. چند روز پیش تو کانالم نوشتم شبیه اوایل کرونا شده که درگیر یه بلاتکلیفی بودیم، نمی‌دونستیم دقیقا چی میشه و چقدر طول می‌کشه و...

امیدوارم این بار خیلی طول نکشه.

الان تهران نیستیم و یکی دو روزه اومدیم خونه یکی از عموهام. درواقع اومدیم پیش اون فامیلامون که همون جمعه مذکور دعوتشون کرده بودیم ناهار (به مناسبت غدیر) و خب بعد از اخبار صبح کنسلش کردیم. اینجا خیلی آروم‌تره ولی یه حس بدی دارم. با اینکه صدای مداوم پدافندها تو ساعت‌های مختلف روز خیلی رو مخم بود و الان احساس آرامش بیشتری دارم، دوست دارم برگردم خونه. و احتمالا هم زود برگردیم ولی اینکه بعدش چی بشه، خدا می‌دونه.

به‌قدری از بیان دور بودم که بعد از محدود شدن اینترنت طول کشید یادم بیاد اینجا هنوز می‌شه فعالیت کرد. گفتم بیام چند خطی هم اینجا بنویسم. امیدوارم که شما هم خوب باشید و مشکلی برای کسی پیش نیومده باشه.

جمعه ۳۰ خرداد

  • فاطمه
  • جمعه ۳۱ خرداد ۰۴

۴۰۴ - ۲

یک کتابی رو دارم تموم می‌کنم به اسم «ویتگشنتاین، پوپر و ماجرای سیخ بخاری». سال ۱۹۴۶ تو یکی از جلسات هفتگی کمبریج بین ویتگشنتاین و پوپر یه بحثی درگرفته و میگن ویتگنشتاین سیخ بخاری رو به تهدید تو روی پوپر تکون داده (البته روایت‌های مختلف هست). با محوریت این ماجرا، کتاب اومده زندگی این دو تا فیلسوف و اوضاع جامعه اون زمان رو بررسی کرده (و چقدر از این سبک کتاب‌ها داره خوشم میاد). چندین مورد حین خوندن کتاب کنجکاویم رو قلقلک داد که بعدا ازشون بنویسم (اگه اراده کنم!) ولی الان که داشتم یادداشت‌های روزانه دو سه روز اخیر خودم رو کامل می‌کردم، یهو چیزی به ذهنم رسید. بخش‌هایی از این کتاب خب اومده از نامه‌نگاری‌ها و یادداشت‌های روزانه افراد و خود-زندگی‌نامه‌هاشون استفاده کرده. یکیش که عجیب‌تر بود، این بود که ویتگنشتاین یه بخش از یادداشت‌های روزانه‌ش رو رمزی می‌نوشته و کتاب حتی از محتوای اونا هم استفاده کرده که بگه روز جلسه مذکور، احتمالا چه درگیری فکری دیگه‌ای داشته. به ذهنم رسید فکر کنین مثلا ما یه کاره‌ای بشیم تو زندگی‌مون بعد بیان یادداشت‌های وبلاگ یا حتی نوشته‌های شخصی‌مون رو بردارن کتاب کنن که بگن این آدم چی تو ذهنش می‌گذشته :)) حالا می‌دونم این احتمالش کمه، ولی شاید به مکانیزمی بیندیشم که هرچند وقت یه بار تمام یادداشت‌های قبلیم رو پاک کنم یا چنین چیزی. مشکل اینجاس دلم نمیاد.


پ.ن. می‌خواستم لینک کتاب رو روی عنوانش بذارم ولی پنل بیان واقعا (حداقل تو مرورگر من) این یه کارو هم دیگه نمی‌تونه بکنه. اگه یادداشتی قرار شد درباره این کتاب بنویسم یا تو بهخوان خواهم نوشت یا ویرگول. اینم صفحه کتاب در بهخوان:

https://behkhaan.ir/books/03a9ef2a-a376-48ae-8038-70ba8022f0dc

پ.ن۲. ضمنا تاریخ ارسال پست: سه‌شنبه ۳۰ اردیبهشت!

  • فاطمه
  • سه شنبه ۳۱ ارديبهشت ۰۴

۴۰۴ - ۱

سلام

۱) اولین پست سال ۱۴۰۴ هست و یهو دیدی آخرین پست. هر چی می‌گذره نسبتم با وبلاگ برام کمرنگ‌تر میشه و گرچه همیشه احساس تعلق خاصی بهش داشته‌م، هیچ بعید نیست یه روز ببینم که دیگه نمی‌خوامش. من حتی الان که گاهی به گوش می‌رسه بیان ممکنه تعطیل بشه و این چیزها، انگیزه بک‌آپ گرفتن از مطالبم رو ندارم. جالبه که هنوز هیچ جای مشخصی ندارم که بگم من اینجا می‌نویسم و نه جاهای دیگه. فعلا در حال حاضر کانال تلگرامم فعال‌تره. ولی کی می‌دونه؟ اهمیتش هم برای خودمه بیشتر. اون میل به داکیومنت کردن همه‌چیز (عکس‌ها، وقایع، ترشحات ذهنی) ظاهرا چیزیه که این سال‌ها از بین نرفته ولی معلوم نیست هیچ‌وقت بتونم یه سیستم واحد برای ثبت همه‌ی این‌ها پیدا کنم.

حس می‌کنم شبیه این پاراگراف رو قبلا ده بار دیگه هم نوشته‌م! بگذریم.

۲) دیشب یه حس آشغال آشنا اومده بود سراغم. به نظرم رسید حس مصرف‌گرا بودنه. دیروز هم رفته بودم خرید، هم شیرینی زیاد و غذای بیرون خورده بودم، ضمنا چند اپیزود کارتون و شو دیدم که محتوای خاصی هم نداشتن. از طرفی تایمر اینستای گوشی رو نادیده گرفتم و کلی وقت اضافه‌تر پای اینستاگرام وب گذروندم. چنین روزهایی که بیشترش پای اسکرین می‌گذره و معاشرت خاصی هم با آدم‌ها ندارم، چنین حسی پیدا می‌کنم. شاید برای همینه که بعد از این همه وقت نشستم و اینجا می‌نویسم. چون به هر حال، نوشتن نوعی تولیده. حالا شاید این نوشته‌ها تولید مرغوبی نباشه، ولی متوجه منظورم می‌شید حتما؛ فرق هست بین اینکه مغز رو صرفا در حالت ورودی گرفتن قرار بدی، با اینکه یه وقتا سعی کنی از لابه‌لای اون همه داده‌ی آشفته، یه چیزی خروجی بگیری.

۳) یه بار داشتم فکر می‌کردم ترجیح می‌دم به جای اینکه روزی بیست-سی تا ریلز برام بفرسته، دو-سه تا بفرسته ولی راجع بهشون صحبت کنیم. اما تو این ارتباط چنین وقت گذاشتنی تعریف نشده. کلا با دوست و همکارهایی که تو این مقطع باهاشون در ارتباطم -به جز یک نفر- خیلی راحت نیستم حرفای عمیق بزنم یا مثلا از کتابایی که می‌خونم تعریف کنم. همین باید بهونه‌ی خوبی باشه که من رو برگردونه به نوشتن. اما یک‌جور مقاومت ذهنی هم دارم که نمی‌دونم از کجا میاد.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۳ ارديبهشت ۰۴

۱-۱۲- محض خالی نبودن عریضه

از آخرین پست سه ماهی می‌گذره. می‌خوام بدون فکر و موضوع خاصی بنویسم. مثلا اینکه من دوست دارم همه چیز رو ثبت کنم، تو گالری، فایل‌های ورد، کانال و اینجا. بعد گاهی می‌گم کاش یه هوش مصنوعی بود هر چی مستندات دارم بهش می‌دادم و مثلا می‌گفت هایلایت‌های ۱۴۰۳ واسه تو این موارد بود. بعد ازش می‌پرسیدم افکارم نسبت به فلانی چطور بالا و پایین شد؟ و برام می‌گفت اتفاق‌های پررنگ و تاثیرگذار کدوما بودن که نباید فراموش کنم. بعد می‌پرسیدم پیشرفت‌هام چیا بودن؟ و برام یه لیست می‌آورد از همه‌ی پیشرفت‌های کوچیک و بزرگی که امسال داشتم. چون من همیشه یادم میره و نیمه خالی لیوان رو می‌بینم. مثلا این رو می‌بینم که آخر سالی پولم نمی‌رسه فلان وسیله جدید رو بگیرم و می‌شینم به حساب‌کتاب که اگه تو کار یکنواخت و فرسایشی قبلی مونده بودم حداقل الان x تومن تو حسابم بود، ولی این رو نمی‌بینم که امسال مسیر جدیدی رو شروع کردم که شاید زمان بخواد که بهتر توش جا بیفتم، یادم میره که پروژه‌های جدید چقدر برام سخت بودن ولی انجام‌شون دادم!

زمان، زمان. نمی‌دونم چقدر زمان داریم. نمی‌دونم چقدر منطقیه هی زمان بدیم که به یه نقطه‌ی مطمئن‌تر برسیم. متوقف بودن رو دوست ندارم ولی به همون اندازه جاه‌طلبی بیش از اندازه هم باعث می‌شه آدم هیچ‌وقت راضی نباشه. تعادلش کجاست؟ چی رو فدای چی می‌کنیم؟

احساس می‌کنم اجتماعی بودنم کم شده. مطمئن نیستم چقدر دلم می‌خواد اجتماعی‌تر باشم. دوست دارم وارد یه مهمونی بشم ولی در مرکز توجه نباشم. فقط با یکی دو نفر آروم آروم ارتباط بگیرم و وقتی هم خسته شدم بتونم زود برگردم بیام تو اتاقم!

چند تا پرو‌ژه‌ی شخصی تازگی اومدم شروع کنم که خب نمی‌دونم چه سرانجامی خواهند داشت. مثلا تو Notion شروع کردم به جمع کردن خلاصه‌هایی که از کتابا نوشته بودم. اما نمی‌دونم چه انگیزه‌ای پشتشه جز اینکه دارم سعی می‌کنم یادداشت‌های مختلفم رو دسته‌بندی کنم که جای هر چی رو بدونم کجاست. کاری که هرچند وقت یه بار می‌زنه به سرم و معمولا هم تو یه نقطه‌ای رها می‌شه تا دفعه‌ی بعد؛ یعنی وقتی یه چیز بزرگ‌تر (مثلا ذهنم) نیاز به مرتب شدن داره!

بیان هم یه طوری شده که نمی‌دونم می‌خوام توش ادامه بدم یا نه. (بگذریم که شایعاتی هم به گوش می‌رسه). ولی انگار وبلاگ هنوز یه نقطه‌ی امنه برام. با اینکه این دور و بر یه مقدار خاک نشسته و خیلی هم حوصله خونه‌تکونی ندارم. انگار بری تو یه خونه قدیمی، تو یکی از اتاق‌ها، یه کشو رو باز کنی و یه دفتر قدیمی پیدا کنی و شروع کنی به خوندنش.
راستی چند تا سررسید قدیمی داشتم از سال‌های نوجوانی. چند روز پیش آوردم ورق زدم و گذاشتم کنار که بندازم دور دیگه. ولی چه داستان‌های عجیبی می‌نوشتم اون سال‌ها، یه کم نگران خودم شدم! یه کوچولو افسوس هم خوردم. البته شایدم نوشتن (غیرحرفه‌ای) چیزیه که همیشه باهام بوده، فقط شکلش در طول زمان عوض می‌شه.

همین. قرار نبود حرف خاصی داشته باشم. پیشاپیش عید مبارک و التماس دعا.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۳ اسفند ۰۳

۳-۹- تعطیلی

سلام

امروز هم مثل دیروز به خاطر نمی‌دونم سرما یا آلودگی و این چیزا نیمه تعطیله. درواقع دانشگاه‌ها هم تعطیلن و با اینکه من برای کارم می‌تونم بیام ولی دیروز نیومدم. شنبه لپ‌تاپم رو گذاشته بودم اینجا و دیروز رو بدون لپ‌تاپ زندگی کردم (!) و حالا امروز با وجود تعطیلی اومدم که کارهای دیگه‌م رو جلو ببرم. اما اول دارم می‌نویسم چون یه چیزی اذیتم می‌کنه: تعطیلی!

درواقع تعطیل شدن و عقب افتادن برنامه‌ها و آزاد شدن یه روزم، باعث شد استرس بگیرم. اولش فکر کردم از اون افسردگی‌های ناشی از خونه موندنه ولی خیلی زود دلیل اصلیش رو پیدا کردم: وقتی برنامه‌م پر بود و هر روز مجبور بودم بیام تا کار رو به‌موقع برسونیم، بهانه‌ی خوبی داشتم که کارهای دیگه رو پشت گوش بندازم. مهم‌ترینش اینکه دو ماهه پیگیر کار شرکت نشدم و چون اونا حقوقم رو نداده‌ بودن من هم نرفتم داکیومنت‌ها رو بهشون بدم. درستش این بود مرتب زنگ بزنم و حتی پاشم برم اونجا، ولی افتادم تو تله‌ی آشنای قدیمی: عقب انداختن و منفعل موندن، و به‌مرور مضطرب‌تر شدن برای پیگیری کار. و حالا که خبر رسیده پولشون جور شده و منتظر تحویل کارن، بازم سختمه تماس بگیرم چون تو ذهنم دارم اوضاع رو منفی و پیچیده می‌کنم.

کارهای کوچیک‌تر و کم‌اهمیت‌تر دیگه‌ای هم هست که عقب افتاده بودن و این یکی دو روز وقت خوبیه براشون اقدامی کنم.

به این نتیجه رسیدم که شاید راه حلش این باشه که یهو نرم تو دل چیزی، چون من دقیقا از همینه که اجتناب می‌کنم. شاید اگه هر کدوم از این کارها رو به قدم‌های کوچیک‌تر تجزیه کنم و به خودم قول بدم امروز یه قدم از هر کدوم رو برم و فردا قدم بعدی و به همین‌ترتیب تا آخر، بهتر جواب بده. یعنی تجربه‌م نشون داده که برای من اینطوری بهتر جواب می‌ده.

کاغذی که این قدم‌ها رو روش نوشتم بغل دستمه و به نظرم بهتره بیشتر از این وقت تلف نکنم. راستش فکر نکنم این تمایلم به عقب انداختن کارها هیچ‌وقت کاملا از بین بره :)) ولی اگه بتونم یه کمی هم مدیریتش کنم بازم خوبه.

خلاصه که اینطوری.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۶ آذر ۰۳

۲-۹-

اینجا و اونجا می‌خونم که بله؛ نوشتن روی کاغذ اثرات فلان و بهمان داره. اما کی تعیین می‌کنه؟ دیشب بعد از چند روز فاصله دوباره شروع کردم توی دفترم بنویسم و به جای اینکه آروم‌تر بشم، اعصابم از اینکه دستم زود درد گرفت و هر خط داشت خرچنگ‌قورباغه‌تر از قبل می‌شد خورد شد. پس هر جور و هر جا که عشقم بکشه می‌نویسم یا نمی‌نویسم!

نمی‌دونم کانال اون آقای مثلا نویسنده رو چرا هنوز دنبال می‌کنم وقتی نه دیگه پیگیر برنامه‌هاش هستم و نه حتی درست پست‌هاش رو می‌خونم. می‌تونم به راحتی پاکش کنم و آیدیش رو به لیست آیدی کانال‌های تو saved messages بیفزایم. هم‌چنین، کتاب. قبل از اینکه کتاب جدیدی شروع کنم باید تکلیف اون کتابی رو که قرض گرفتم و تا نصفش جلو رفتم مشخص کنم. یا می‌خونمش یا پسش می‌دم و بعد میرم سراغ یه جدید. چون اعصابم از اینکه هی روی میزم ببینمش دیگه خورد شده.

بعد هم دارم فکر می‌کنم این باگی که توی پنل بیان پیدا شده چرا بعد این همه وقت هنوز هست و کسی آیا اون پشت نیست برطرفش کنه؟ سایت بهخوان چرا هنوز اینقدر سخته؟!

توی اتاقم در حال حاضر چی بیشتر از همه اذیت می‌کنه؟ اون جعبه‌ی پر از کاغذ باطله. چرا دور نمی‌ریزم؟ چون حوصله ندارم ببرم بدم بازیافت و شاید هم دلم می‌خواد کاغذهای بیشتری جمع بشه که در ازای وزنش مایع ظرفشویی بیشتری گیرم بیاد. هرچند بار آخری که به جای کاغذ باطله‌ها مایع ظرفشویی بهم دادن دو سال پیش بود. اخیرا انگار پول ناچیزی کارت به کارت می‌کنن. حالا اگر رفتم بهتون میگم چقدر وزنش شد و چقدر پول دادن و باهاش می‌شه چی خرید. بعدش می‌تونیم یه مرثیه‌سرایی بکنیم دور هم.

دیگه چی اذیتم می‌کنه؟ کنترل نداشتن. در موردش باید بشینم مفصل بنویسم تا خودم بفهمم قضیه چیه! ولی مثلا کلافه می‌شم از اینکه برنامه‌م به صد تا فاکتور و آدم دیگه وابسته باشه. منظورم اینه که درسته یه جاهایی لازمه آدم منعطف باشه، ولی یه وقتا هم باید خودش تصمیمش رو بگیره و بذاره بقیه باهاش هماهنگ بشن. من تو این مورد دوم ضعف دارم و زیادی ملاحظه‌ی بقیه رو می‌کنم و همه‌ش هم ضربه می‌خورم. چون دیگه آدما فکر می‌کنن من منعطفم (اگر نگن علاف) و انتظارات اشتباهی پیدا می‌کنن و همیشه آخرش یه جوری دلخوری پیش میاد.

البته اینطور که معلومه تمایل زیادی هم به کنترل داشتن و اصلاح آدمایی که خودشون می‌خوان بقیه رو اصلاح کنن پیدا کرده‌م! که مشخصا دور باطله و از این هم دارم اذیت می‌شم و دلخوری توش پیش میاد. راه حلش رها کردنه ولی مقاومت در برابر وسوسه‌ی گیر دادن به طرف سخته واقعا! مخصوصا که میگم، انگار ناخودآگاه می‌خوام رفتارهای مشابه خودش رو تلافی کنم.

نمی‌دونم چی شد پنل بیان رو باز کردم اصلا. امروز چهلم بابابزرگم بود و کل روز خارج از تهران بودیم و دو ساعته که رسیدیم خونه. منم داشتم جمع‌وجور می‌کردم و حتی خیال نداشتم بیام پای لپ‌تاپ. بعد فقط اومدم چند تا چیز کوچیک رو چک کنم و یهو حس کردم مغزم داره منفجر می‌شه و کاغذ جوابگو نیست. اینطوری شد خلاصه. دلم برای این پست‌های پراکنده‌ی تخلیه‌ی ذهنی تنگ شده بود!

  • فاطمه
  • جمعه ۱۶ آذر ۰۳

۱-۹- شتاب

بارها شده دلم خواسته بهش بگم به جای اینکه تو وقت استراحت سریع بری سراغ اینستا، پاشو برو بیرون یه قدمی بزن و یه هوایی بخور (یا حتی بریم). ولی احساس می‌کنم گفتنش جالب نیست.

از اینکه ح و ف نمازهاشون رو اینقدر سریع می‌خونن حرصم می‌گیره و موندم چطوری می‌شه اصلا! خودم هم چندان آروم نمی‌خونم ولی این دو تا همیشه زودتر تموم می‌کنن. غذا خوردن‌شون هم همینطوریه. اون بار با ف ناهار می‌خوردیم و اون که تموم کرد تازه دوستش رسید. من با دوستش تموم کردم!

یه بار قبل ناهار رفتیم دستمون رو بشوریم و من زودتر ازش اومدم بیرون. گفت چه زود شستی! خب، ظاهرا این تنها کاریه که سریع‌تر انجام می‌دم.

توی خونه اغلب این شوخی رو داریم که موقع بیرون رفتن مامانم خیلی زود حاضر می‌شه.

به نظرم نمیاد اونقدری وسواس داشته باشم. تنبل و بی‌خیال هم نیستم، اتفاقا یه حدی از اضطراب همیشه باهامه. ولی انگار آدم‌های اطرافم زیادی عجله دارن.

اون سری داشتم ظرف می‌شستم که بهم گفت زود باش منم می‌خوام بشورم. گفتم هولم نکن، نمی‌دونم چرا -نه فقط شما- همه اطرافم اینقدر عجله دارن! بذار می‌شورم صدات می‌کنم.

البته منم سریع راه میرم؛ توی پیاده‌رو یا ایستگاه مترو دلم می‌خواد آدم‌های کند سر راهم رو بزنم کنار!

نمی‌دونم چطور می‌تونم آدم‌ها رو یه کم آروم کنم. اصلا وظیفه‌ی منه؟ ولی دلم می‌خواد یه کم آروم‌تر ببینم‌شون. دلم می‌خواست می‌تونستم خیال‌شون رو راحت کنم.

واقعا احساس نیاز می‌کنم که در طول روز یه کار بدون عجله انجام بدم و گذر زمان (حتی شده یه ربع) برام مهم نباشه. گاهی تو تایم استراحت با ح می‌ریم قدم می‌زنیم و حرف می‌زنیم. وقتی میام خونه گاهی کتاب می‌خونم. تازگی چند تا اوریگامی هم درست کردم. نمی‌گم موثر نیست ولی باز هم ذهنم مدام درگیره. سکوت که باشه ذهنم شروع می‌کنه به فکر و خیال، حتی اگه مشغول کاری باشم. کمتر می‌نویسم و این رو دوست ندارم.

افتادیم تو بدوبدوهای روزمرگی و اگر بخوایم یه وقت خالی به خودمون اختصاص بدیم، یه فعالیت آروم انجام بدیم یا صرفا فقط فکر کنیم، احساس گناه می‌کنیم. فکر می‌کنیم داریم جا می‌مونیم، از بقیه یا از ددلاین‌ها. باید مدام در حال کاری باشیم و اگه چند تا کارو با هم انجام بدیم چه بهتر! چون شاید این راهیه که پیدا کردیم تا از درست روبه‌رو شدن با خودمون و مسائل دیگه فرار کنیم.

  • فاطمه
  • جمعه ۹ آذر ۰۳

۱-۸

سلام

می‌خواستم روز تولدم بیام و یه جمع‌بندی از یادداشت‌های ۴۰ روز قبلش بکنم. بالاخره می‌شد یه چیزی از توشون بیرون کشید نه؟ درواقع شب تولدم یهو به این نتیجه رسیدم هیچ فایده‌ای نداره و هیچ شروع تازه‌ای در کار نیست (پارسال برای خودم نوشته بودم: این می‌تونه یه شروع تازه باشه)! و بعد توی مترو برای فرار از افکارم طاقچه رو باز کردم و تلنگر همون‌جا بود؛ تو کتابه نوشته بود طبیعیه وقتی یه تغییری رو شروع می‌کنید یه جایی حس کنید دیگه پیشرفتی ندارید. چنین جایی باید بازنگری کنید و روش‌تون رو آپدیت کنید. (مثل وقتی تو باشگاه وزنه اضافه می‌کنیم.)

پس چهارشنبه رو با انرژی شروع کردم و خوشحال بودم که دوستم اومده پیشم، تا بعدازظهرش که خبر رسید پدربزرگم فوت کرده. بیشتر از ناراحتی، حسی شبیه خلا‌ٔ داشتم. انگار دیگه اون روز مال من نبود. گذاشتم کیکی که دوستم آورده بود رو بخوریم (بدون تولدبازی) و بعد بهش گفتم. (قبلش فقط به یه نفر گفتم اونم چون بخشی از تلفنی حرف زدنم رو شنیده بود و گیر داده بود چی شده). شب که یه دوست صمیمیم بهم پیام داد تبریک بگه اصلا بهش نگفتم. می‌خواستم چند دقیقه‌ی دیگه از اون روز فقط مال خودم باشه. یه کمی از این بابت احساس عذاب وجدان دارم. ولی به نظر خودم اونقدرم خودمحور نبودم. جمعه که بعد از دو سال و خورده‌ای تو اینستاگرام یه استوری گذاشتم از خاکسپاری (البته اگه چند وقت پیش که یه عکسی که همه می‌ذاشتن رو منم share کردم در نظر نگیریم)، با اینکه مسیج‌ها رو بسته بودم دیدم عه، یه عالمه کامنت تسلیت و همدلی از دوستام! چقدر رو حال آدم اثر داره و حواسم نبوده. این وسط دو نفر از دوستایی که به‌واقع خیلی تفاوت داریم و دیگه خیلی وقته باهاشون در ارتباط نیستم، پیام‌های خیلی دلگرم‌کننده‌ای دادن. کی فکرشو می‌کرد؟ خودم اگه بودم به یه تسلیت ساده بسنده می‌کردم. یعنی من آدم بیخودی شدم؟

حالا خلاصه اگه تونستید ممنون می‌شم شما هم صلواتی فاتحه‌ای چیزی بفرستید.

اینجا رو باز کرده بودم چیز دیگه‌ای بنویسم، از کلافگی امروزم. ولی یادم نمیاد دقیقا چی رو می‌خواستم بگم. فکر کنم بتونم اینطوری خلاصه‌ش کنم که: گاهی حس می‌کنم جای چندان درستی نیستم و اقدام قاطعی هم برای بیرون اومدن از این وضعیت انجام نمی‌دم، ولی چسبیدم به جنبه‌های مثبتش و توهم اینکه می‌تونم همینطوری هم اوضاعو بهتر کنم. گاهی وقتا هم واقعا پیشرفت رو می‌بینم، ولی هر چند روز یه بار هم به این نتیجه می‌رسم که هیچ فایده‌ای نداره. نکته اینجاس حس می‌کنم انرژی لازم برای تغییر رو ندارم. اینطوری می‌شه که آدما می‌چسبن به روزمرگی‌هاشون و دنبال اهداف و رویاهاشون نمی‌رن؟

ببخشید بابت مثبت نبودن متن. شاید با نوشتن بهتر بشم.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۴ آبان ۰۳

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب