۵ آبان

در حال حاضر بیرون از خونه دو تا محیط هست که خودم رو عضوی ازشون می‌دونم: سر کار و باشگاه. واقعا خیلی آدما هستن که از مکالمات کوتاه و عادی روزمره باهاشون لذت می‌برم. هرچند که هنوز خودم رو درون‌گرا می‌بینم و وارد شدن به جمع جدید برام آسون نیست. دقیقا نکته همین‌جاست، بعد از چند ماه انگار یه کم پیدا کردم که با هر کی می‌تونم درباره‌ی چه چیزایی حرف بزنم. طوری که گاهی تو بعضی موقعیت‌ها، خودم از میزان اجتماعی شدنم تعجب می‌کنم و خوشحال می‌شم.

هر آدمی یه مدله. هنوز خیلیا رو خوب نمی‌شناسم و بعضیاشون رو دوست دارم که بیشتر بشناسم. از این طرف خودم هم آدم پرحرف و شروع‌کننده‌ای نیستم. این چالشه جالبش می‌کنه. گاهی می‌گم کاش زمان کش میومد و می‌دونستم به‌قدر کافی فرصت هست. هرچند می‌دونم که اگه برم جای دیگه کار کنم یا سانس دیگه‌ای باشگاه برم، خیلی دلتنگ نخواهم شد و همین داستان با محیط جدید شروع می‌شه. چون به نوعی خاصیت انسانه دیگه. محیط جدید، شناخت آدمای جدید، و شاید اثر کوچیکی که از اون آدمای قبلی با آدم بمونه. برای همینه که همون رفتارها و مکالماتِ عادی ولی واقعی پراهمیتن. همونا کم‌کم جمع می‌شن و شناخت ما از آدما رو شکل می‌دن و ممکنه خودمون رو هم تغییر بدن. مثلا همین الانش گاهی حرفی می‌زنم و متوجه می‌شم که لحن فلانی رو تقلید کرده‌م یا تیکه کلام یکی دیگه رو به کار برده‌م. شاید خودم هم چنین تاثیری گذاشته باشم، نمی‌دونم.

خیلی وقته دوست ندارم از جزئیات اتفاقات روزمره اینجا بنویسم. ولی این چند روز داشتم فکر می‌کردم انگار خوبه که جایی ثبت‌شون کنم. حتی شده تو یه فایل ورد. چون گاهی اینقدر تو ذهنم داستان می‌سازم و سناریو می‌چینم که نیاز دارم برگردم ببینم کدوم اتفاق واقعی بوده و کدوم کیک :)) یه وقتا هم آدم تحت تاثیر وقایع جدیدتر، چیزایی رو یادش می‌ره. مثلا اون وقتی که باید راجع به ادامه‌ی کار تصمیم می‌گرفتم، خوندن بعضی یادداشت‌های پراکنده از ماه‌های قبل بهم یادآوری کرد نباید خیلی هم دلم برای آدمی که روبه‌رومه بسوزه. در ادامه مکالمه‌ای باهاش داشتم که بهم ثابت کرد درست تصمیم گرفتم.

تو هوش مصنوعی و یادگیری عمیق، ایده‌ی شبکه‌های عصبی از نورون‌های مغز انسان و ارتباط‌شون با هم اومده. به شبکه‌ها یه سری داده می‌دیم تا آموزش ببینن؛ همونطوری که انسان یه سری الگو رو می‌بینه و تو مغزش ثبت می‌شه و بعد ورودی‌های جدید رو براساس چیزی که یاد گرفته پردازش می‌کنه. حالا، من این روزا برعکسِ این رو الهام می‌گیرم! مثلا وقتی می‌بینم که خروجی شبکه‌مون بیشتر تحت تاثیر دیتاییه که جدیدتر دیده تا اونی که روز اول دیده، می‌گم دقیقا مثل ذهن خودم که مثلا مکالمه‌ی دیروز رو رفتار امروزم تاثیر بیشتری داره تا مکالمه‌ی دو ماه پیش. از اینجور معادلات زیاد تو ذهنم می‌سازم و شاید خیلیاش از نظر فنی هم دقیق نباشه. ولی برای خودم جالبن و باعث می‌شن دوباره به اهمیت ثبت وقایع پی ببرم.

منظورم این نیست که هر روز، ریزِ اتفاقات و مکالمات یا افکار و احساساتم رو ثبت کنم (خیلی وقته از این شکل ژورنال نوشتن فاصله گرفتم). اما خب چند بار شده که چیزهایی از گذشته پیدا کردم که کمکم کرده‌ن. یه مثالشو بالاتر زدم، یکی دیگه هم اسکرین‌شاتی بود از یه چت قدیمی که باعث شد بفهمم چقدر رشد کردم و عوض شدم. فایده‌ش اینه. چون برخلاف اون شبکه‌هایی که رشد و خوب بودن‌شون رو با یه سری متریک عددی می‌سنجیم، در مورد ذهن خودمون چنین چیزی که تغییراتو کمّی کنه سراغ ندارم. ممکنه من دو سال پیش دنبال ایجاد یه تغییری بوده باشم و اینقدر سرعتم کم بوده که الان اصلا متوجه نباشم چقدر از مسیرو اومدم و چه پیشرفتی داشته‌م. اینجور وقتا یادآوری موقعیت‌هایی از گذشته می‌تونه به آدم این اطمینان رو بده که تو مسیر درستیه.

‌چقدر حرفام پراکنده شد. ولی خوبه که یه بخشی از فکرامو اینجا خالی کردم. (و یه جورایی امیدوارم کسی حوصله نکرده باشه تا آخر بخونه!)

  • فاطمه
  • جمعه ۵ آبان ۰۲

۱ آبان

آبان تا اینجاش که خوب بوده :دی

این چند روز سر کار می‌شه گفت خوب بود. اون قضیه‌ی ادامه‌ی پروژه بالاخره تکلیفش روشن شد (پروژه موند دست همین مدیر فعلی و البته منم از قبل بهشون ترجیحم برای موندن رو گفته بودم). همچنین در جریان چند تا پروژه‌ی جدید قرار گرفتم که یکیش تقریبا دست خودمه. اینکه ذهنم کمی از اون قبلیه فاصله گرفت استراحت خوبی بود. هرچند تو همین روزا با مسئولیت متفاوتی برمی‌گردم بهش. این جدیده هم کاریه که قبلا نمونه دیتاش دستم بوده و در جریانش بودم. از جهاتی جذابیتش هم بیشتره. امروز دیوایسش به دستم رسید و حالا می‌تونم خودم دیتا بگیرم و ببینم چطور پیش میره. [اگه براتون سواله، چون یه کامنت با این مضمون داشتم، کار دیتا و هوش مصنوعی می‌کنم در حوزه‌ی پزشکی.]

شنبه، یکشنبه و امروز با چند تا آدمی حرف زدم که معمولا مکالمات کمی باهاشون دارم، و مشارکت‌هایی داشتم که قبلا کم پیش میومد. اینا همه لذت‌بخش بود و بهم حس خوبی داد. حتی منی که علاقه ندارم از صبح تا شب با همه در حال مکالمه باشم، نیاز دارم به گاهی حرف زدن و توضیح دادن و توضیح شنیدن و این‌جور تعامل‌ها.

حواشی این چند وقت و حرف‌هایی که از دو طرف دعوا به گوشم می‌رسید، این فکر و خیال رو به سرم انداخته بود که تیم داره پراکنده می‌شه و همه دعواشون شده :)) ولی این چند روز فهمیدم اینطور نیست، بچه‌ها همچنان هستن و فقط اون یه نفری که با مدیر به مشکل خورده بود یه جورایی جدا شده. تازه اونم نه با حالت قهر که بره دیگه کلا نیاد.‌

بگذریم از این حرفا. دارم فکر می‌کنم چند روز مرخصی بگیرم ولی نمی‌دونم باهاش چه کار کنم! واقعا چیزی که اولویتمه چند تا چک‌آپ پزشکیه تا سفر، ولی دلم یه استراحت چند روزه می‌خواد. تا چند وقت پیش می‌خواستم یکی از همین آخر هفته‌ها یه سفر یه روزه با تور برم ولی فعلا از سرم افتاده. شایدم بتونم مقصد و شکل دیگه‌ای رو انتخاب کنم. نظری اگه داشتید بگید، چه سفر باشه چه تفریح دیگه.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱ آبان ۰۲

۲۸ مهر - عینک

این هفته خیلی چیزا به ذهنم می‌رسید که بیام و ازشون بنویسم. از مسئله‌ی سر کارم (پست قبل) گرفته تا جنگ فلسطین. ولی در این لحظه می‌خوام از یک چیز خیلی کم‌اهمیت‌تر بنویسم: عینک :|

من از پارسال که عینک آفتابی طبی‌م رو عوض کردم می‌دونم نمره چشمم یه کوچولو بالا رفته. ولی اونقدری اختلاف نداشت که بخوام عینک اصلیم رو هم عوض کنم (آفتابیه قدیمی‌تر بودش). این عینکم رو از اواخر ۹۸ دارم. یادمه هنوز کرونا نیومده بود تو ایران و رفته بودم بینایی‌سنجی و اونجا یه آقاهه خیلی بدجور سرفه می‌کرد و می‌گفتیم نکنه این کرونا داره :/ خلاصه، می‌خوام بگم سه سال و نیمه که این عینکو می‌زنم و به شکل و قیافه‌م باهاش عادت کردم.

چند ماه پیش دسته‌ش شکست و چسب زدم بهش. کم‌کم متوجه یه سری خش روی عدسیش هم شده‌م. در چنین موقعیتی که هم می‌دونم چشمم ضعیف‌تر شده و هم خود عینک داره کارایی‌شو از دست میده، منطقیه که برم عوضش کنم. ولی نمی‌رم. چرا؟

چون اولا می‌ترسم باز مواجه شم با اینکه چشمم ضعیف‌تر شده :/

دوما انتخاب عینک خیلی برام سخته!

همینی که می‌زنم رو هم اوایل دوست نداشتم و الانم بیشتر می‌تونم بگم بهش عادت کردم. ولی چون نمره چشمم بالاست توصیه‌ی زیبایی‌شناسانه اینه که قاب کائوچویی بگیرم که بزرگ بودن عدسی مخفی بشه. در نتیجه احتمالا باز چیزی شبیه همین انتخاب کنم. به هر حال می‌دونم هر چی بگیرم دوباره یه مدت درگیر اینم که بهم میاد یا نه :/

این عکسایی که می‌گن به چه شکل صورتی چه مدل عینکی میاد هم تا حالا خیلی کمکم نکرده‌ن.

به عمل هم فکر می‌کنم ولی باید اول برم ببینم اصلا نمره چشمم ثابت شده یا نه. و بعد ببینم پولشو دارم یا نه :/

نمی‌دونم وقتی تو زندگی مسائل مهم‌تری مثل تصمیم شغلی، سلامتی و حتی اتفاقات خاورمیانه وجود داره، چرا من می‌ذارم یه موضوعی که راحت می‌تونه حل بشه این همه مدت ذهنمو مشغول کنه. خیر سرم امسال رو سال سبک‌باری نام‌گذاری کرده بودم و یکی از اهدافم این بود که اینجور مسائل رو زودتر حل کنم جای اینکه اینقدر سخت و پیچیده‌شون کنم.

پس این هفته پاشم حداقل بینایی‌سنجی رو برم که یه قدم از کار انجام شده باشه :(

  • فاطمه
  • جمعه ۲۸ مهر ۰۲

۲۱ مهر - تصمیم‌گیری

کل این هفته فکرم درگیر تصمیم شغلی‌ای بود که باید تا آخر ماه بگیرم. شاید اگه تعریف کنم چیز بزرگی به نظر نیاد، اما در این مقطع واسه من مهمه. خلاصه‌ش اینه که سر کار یه جدایی پیش اومده و ظاهرا پروژه‌ای که تا حالا توش مشغول بودم قراره بره دست کسی که از اینجا می‌خواد بره. حالا باید بین این شخص و مدیر فعلی انتخاب کنم؛ یا به عبارتی بین پروژه‌ی فعلی و کارهای جدید.

خیلی بهش فکر کردم و از جنبه‌های مختلف سنجیدمش. به این فکر کردم چه چیزایی برام مهم‌تره که بخوام تکلیف‌شون رو با این دو نفر روشن کنم که به تصمیم‌گیریم کمک کنه. به چالش‌هایی که با هر کدوم تا الان داشته‌م فکر کردم و اینکه مدیریت کردن کدوما برام راحت‌تره. یا در مقیاس دیگه، کدوم چالش‌ها به رشدم تو مسیر شغلیم بیشتر کمک می‌کنن.

هنوز تصمیم نگرفتم اما به نتایج جانبی خوبی رسیدم.

اول اینکه شاید بزرگسالی از یه جهت با «استقلال در تصمیم‌گیری» تعریف می‌شه. تصمیم‌گیری‌های بزرگ و مسئولیت‌شون رو پذیرفتن اغلب برام سخت بوده. هر بار دلم می‌خواسته توصیه‌ی یه نفر یا یه عامل خارجی کارو برام راحت کنه. حس می‌کنم گاهی بیش از حد به جوانب موضوع فکر می‌کنم تا فقط لحظه‌ی قطعی کردن تصمیمم رو عقب بندازم.

دوم همین بحث بررسی همه‌ی جوانبه. هر چی بیشتر بهش فکر کردم شرایط مقایسه برابرتر شد و گیج‌تر شدم. گاهی باید برگردیم به همون شهود اولیه‌مون. حالا می‌تونه احساس‌مون باشه یا مهم‌ترین عامل تاثیرگذاری که همون لحظه‌ی اول بهش فکر کردیم.

سوم؛ به چالش‌های این مدتم فکر کردم که در صورت همکاری با هر کدوم یا اصلا با هر جای دیگه، بدونم باید درباره‌ی چه چیزایی صحبت کنم. این یه جور خودشناسی بود برام. با اینکه همه رو قبلا هم می‌دونستم، نوشتن‌شون کنار هم یه دید خوبی بهم داد.

چهارم؛ کار کردن با هر کس و هر جایی قطعا چالش‌هایی داره. بعضیاش ممکنه غیرقابل تحمل باشن و می‌شه اون گزینه‌ها رو حذف کرد. اما در مورد بقیه، کدوم چالشه که به رشد من کمک می‌کنه؟ هدف من چیه که به خاطرش حاضر باشم یه سختی‌هایی رو تحمل و مدیریت کنم؟ پس شاید باید معیار رو به جای «کار کردن با کدوم راحت‌تره؟» ببرم رو اینکه «با هر کدوم چه چالشایی خواهم داشت؟». اگه براساس یه معیاری که در راستای منفعت خودمه تصمیم بگیرم، حداقل وقتی جایی از مسیر خسته شدم می‌گم این به خاطر خودمه و ارزشش رو داره.

و پنجم؛ هر مسیری خوبی و بدی خودشو داره. وقتی یکی رو انتخاب کردم دیگه انتخابش کرده‌م. برنگردم هی به اون یکی فکر کنم. (با تشکر از کتابِ کتابخانه‌ی نیمه‌شب برای شکل دادن به این تفکر).

پ.ن. ادامه‌ی حرفای این پست بود. یادم رفته بود ازش نوشته بودم!

  • فاطمه
  • جمعه ۲۱ مهر ۰۲

۱۴ مهر

سلام

۱) اینطور شروع کنم که دارم با کیبورد بلوتوثی جدیدم می‌نویسم و واقعا تایپ کردن باهاش لذت‌بخشه. چند ماه بود می‌خواستم قبلی رو عوض کنم. قبلی یه کیبورد خیلی قدیمی بود که نمی‌دونم از کجا گیرمون اومده بود. یه بار تو جابه‌جایی وسایل پیداش کردم و گفتم بیارم استفاده کنم! ولی این اواخر اذیت می‌کرد و موسش هم خراب شده بود. چند وقتی بود می‌خواستم جدید بگیرم و بالاخره حقوق این ماهم رو که ریختن گفتم دیگه عقبش نندازم و از دیجی‌کالا سفارش دادم. امروز رسید به دستم :)

کلا وقتی تصمیم می‌گیرم یه کاری کنم یا چیزی بخرم، خیلی طول می‌کشه تا عملیش کنم. به خودم می‌گم باید همه‌ی جوانب رو بسنجم ولی بعد همین کارو هم نمی‌کنم و فقط عقبش می‌ندازم!

۲) یه بار درباره‌ی یکی از همکلاسیای کارشناسیم نوشته بودم که درباره‌ی چیزای مورد علاقه‌ش (موسیقی، کارگردان سینما، و...) یه اصطلاح داشت که می‌گفت فلانی خداااست. بعد شروع می‌کرد به تعریف کردن از اون چیز، و اگه باهاش هم‌سلیقه بودی خوشحال می‌شدی، ولی اگه هم‌سلیقه نبودی قشنگ حس بدسلیقه بودن بهت دست می‌داد.
الان یکی از همکارا هم تقریبا اینطوریه. مثلا می‌گه سریال نمی‌بینییی؟ الان جوابم اینه که نه، این اواخر تقریبا سریال نمی‌بینم. مگه سریال دیدن به خودی خود ارزشه؟ مگه افتخاره که همه‌ی سریالای خارجی رو دیده باشی؟ ولی تو اون موقعیت طوری حرف می‌زنه که حس می‌کنم وای چرا سریال دیدن رو رها کردم و با من‌ومن جوابشو می‌دم. یا مثلا درباره‌ی نوع خاصی از سفرهای طبیعت‌گردیش طوری حرف می‌زنه که تو حس می‌کنی چه لذتی رو از دست دادی و فقط اون شکل از سفره که باحاله و دیگه مثلا کوه رفتن چیز خاصی نیست.

داشتم به خودم یادآوری می‌کردم تو این موقعیت‌ها و جلوی همچین حرفایی دلیلی نداره حس کمبود بکنم. اون فقط قابلیت اینو داره که از سلیقه یا تفریحاتش با اغراق و شگفتی صحبت بکنه و شاید آدما رو تحت تاثیر قرار بده.

۳) دیشب عقد پسرعموم بود و صادقانه بخوام بگم خیلی بهم خوش نگذشت. از اینجور مهمونی‌ها بود که تو خونه گرفته بودن و دقیقا نمی‌دونستیم چه خبره و چی باید بپوشیم. بعدم رفتیم دیدم همه زمین نشستن، هیئت‌طور. مخالف ساده بودنش نیستم، فقط با جَوش خیلی راحت نبودم. مخصوصا که دوماد سه سری اومد تو طبقه‌ی خانوما ور دل عروس :/ بچه هیجان‌زده بود و زیاد حرف می‌زد. اگه یه روز خواستم ازدواج کنم قبلش به همسرم می‌گم چه رفتارایی رو سر سفره‌ی عقد نکنه و زیاد حرف نزنه و یه بارم بیشتر نیاد تو سالن خانوما :/

خلاصه که مبارک‌شون باشه، ولی خیلی مهمونی‌شون باب میلم نبود. البته واقعیت اینه که نمی‌دونم چه جور مهمونی‌ای باب میلمه. کلا یه مدته حوصله شلوغی و مهمونی ندارم، مخصوصا بودن تو جمع فامیلایی که نصفشونو نمی‌شناسم.

راستش خوشحالم فردا قراره برم سر کار. از سه‌شنبه به این طرف، فکر و وقتم بیشتر درگیر این مهمونی بود و نرسیدم خیلی کار کنم. در نتیجه این هفته کارم فشرده خواهد بود ولی بازم خوشحالم که به روتین عادی روزمره برمی‌گردم.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۴ مهر ۰۲

۱۱ مهر

سلام

می‌خوام یه کم از کار بنویسم. یکشنبه ما با کارفرمامون جلسه داشتیم و به نظر امیدوارکننده بود، هرچند آخر ماه معلوم می‌شه پروژه قراره بره فاز بعدی یا نه. دیروز (دوشنبه) هم با مدیرم (دکتر ک.) کلی صحبت کردم که اگه قرار بر ادامه باشه تیم جدید برای این بخش از کار جمع کنیم و مسئولیت من جدی‌تر و متفاوت می‌شه و این حرف‌ها. خب، خوشحال شدم از اینکه روی من داره حساب می‌شه و با تجربه‌ی این چند ماهم به راحتی قابل جایگزین شدن نیستم. حتی بحث اضافه حقوق هم مطرح شد.

اما یه موضوع دیگه هم پیش اومد؛ اینکه در صورت ادامه‌ی کار احتمالا بین دکتر ک و آقای ف یه نفر می‌مونه و کارو مدیریت می‌کنه. خب از قبل می‌دونستم اینا به اختلاف خورده‌ن. در حدی که تو تابستون یه چند وقتی ف نیومد، ولی بعدش آشتی کردن (که گویا آتش‌بس موقت بوده). جسته گریخته از دیگران هم می‌شنیدم با ف به مشکل می‌خورن و حتی یکی از بچه‌ها سر همین از پروژه رفت. اما خود من چون مستقیما کارم باهاش در ارتباط نبود، مشکلات جزئی در حدی اذیتم نمی‌کردن که بخوام کلا ول کنم برم. از طرفی یه تعهدی داشتم و از اون طرف هم کم‌کم یاد گرفته بودم ایگنورش کنم. ولی همین که خیلی در این رابطه با دکتر حرف نزده بودم باعث شده بود فکر کنه باهاش اوکی‌ام. دکتر داشت می‌گفت بقیه باهاش مشکل دارن (حتی آقای ایکس که من واقعا فکرشو نمی‌کردم، چون هیچی بروز نمی‌ده) و می‌گن ما باهاش کار نمی‌کنیم و... گفتم خب برای منم تا الان فلان موارد وجود داشته و اگه قرار باشه مستقیما تحت مدیریت ایشون باشم احتمالا به این مشکلات می‌خورم.

من خیلی سعی کردم صحبت تو یه فضای حرفه‌ای پیش بره و پشت سرش حرف اضافه‌ای نزنم ولی باید اینو می‌گفتم. می‌خواستم بدونه اونقدری هم که به نظر میاد با ف خوب نیستم و با تصمیم بقیه‌ی بچه‌ها هم‌نظرم. و راستش دلم برای ف می‌سوزه. شخصیتش یه جنبه‌های خوبی داره، دانش و مهارتش بالاست، ولی خب بارها چه تو کار چه تو تعاملات معمولی عصبیم کرده. می‌دونم اگه بخوام تو تیمش بمونم روانی می‌شم. دلم براش می‌سوزه ولی نمی‌تونم کاری بکنم و از دیروز حالم گرفته‌س. احساس می‌کنم افتادم بین دعوای اینا. دوست ندارم از این مسیری که داره کم‌کم شکلشو پیدا می‌کنه و از بودن توش احساس خوبی دارم، به این خاطر مجبور بشم بیام بیرون. البته درباره‌ی راه‌های جایگزین هم صحبت کردیم و درباره‌ی اینکه فعلا تا مشخص شدن تکلیف، اولویت کار من چیه. خلاصه امیدوارم بتونم تصمیم درستی بگیرم.

پ.ن. فضای وبلاگ تازگی داره نگرانم می‌کنه. وقتی می‌بینم یه نفر از سختی شرایطش و احساساتش بی‌پرده می‌نویسه ولی بازم تو کامنتا کسانی هستن که بهش نیش بزنن. تو وبلاگ قبلا اینقدر نمی‌دیدم.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۱ مهر ۰۲

۷ مهر

این نوشتن قراریه که با خودم گذاشتم و می‌خوام بالاخره به یه شکلی بهش پایبند بمونم. حالا دو روز تو هفته نشد یه روزم خوبه. دو خط هم بشه کافیه.

کوه رفتم امروز؛ ظاهرا بعد از دو سال. در حقیقت رفت و آمدش بیشتر از خود بالا و پایین اومدن از کوه برام چالشه. ولی امیدوارم که بتونم حفظش کنم و نره دوباره تا یه سال دیگه. با یه دوست مجازی رفتم که برای اولین بار می‌دیدمش. همونی که پست قبل ازش نوشتم. ادامه‌ی غیبت‌ها و غرهام رو حضوری به سمع و نظرش رسوندم =)) و خب باید بگم از حقیقی شدن این دوستی خوشحالم.

این وسط با توجه به نزدیک بودن ددلاین پروژه، امروز یه تعداد تماس و پیام هم داشتم که سعی کردم یکی دو ساعت بعد از ظهر براش وقت بذارم، ولی زمانی که بیرون بودم (صبح کوه و شب خونه‌ی یکی از اقوام) راحت بهشون گفتم من الان نیستم و نمی‌تونم جواب بدم.

هفته‌ی گذشته در مجموع خوب بود؛ تعامل‌هام، پیش رفتن کار، یادگیری‌های جدید. خب، تنش و خستگی هم داشت البته. اما در کل راضی‌ام. سر یه مبحثی که برام غول شده بود هر روز وقت گذاشتم و حالا کلنجار رفتن باهاش راحت‌تر شده. گفتن «اینو بلد نیستم» هم برام راحت‌تر شده.

کتاب نرسیدم زیاد بخونم. چشمم به قدر کافی در طول روز خسته می‌شه و دیگه این وسط کتاب دست گرفتن (چه تو گوشی چه چاپی) سختمه. فیلم و سریال هم خیلی کمتر می‌بینم. با این یکی مشکلی ندارم ولی نمی‌خوام عادت کتاب خوندن دوباره از سرم بیفته.

این هفته ظاهرا عقد پسرعمومه و هی روزش داره جابه‌جا می‌شه. حوصله ندارم راستش، ولی یه جوریه که خوب نیست بپیچونم. و داشتم فکر می‌کردم انگار برای پسرا این مهمونی نرفتن‌ها راحت‌تره. شایدم اشتباه می‌کنم و تحت تاثیر اینکه برادرم نصف مهمونی‌ها و بیرون رفتن‌ها رو باهامون نمیاد اینطور می‌گم. حالا البته ما خیلی هم اهل دورهمی نیستیم و فامیل نزدیک زیاد تو تهران نداریم.

خب همین فعلا. هفته‌ی خوبی داشته باشین :)

  • فاطمه
  • جمعه ۷ مهر ۰۲

اول مهر

سلام

این مدت چند تا پیش‌نویس داشتم ولی جالبه که آخرش تو کل شهریور هیچ پستی نذاشتم!

دیشب داشتم فکر می‌کردم چه خوبه که بین این همه اضطراب و کار و دوندگی، حداقل استرس اول مهر رو دیگه ندارم! هرچند امروز یه سری کار و صحبت هست که باید پیش ببرم و نگران‌شونم، ولی به اول مهر بودن امروز ربطی ندارن. اصولا دوست دارم اول هفته و اول ماه رو یه شروع جدید ببینم. الانم می‌خوام پاییز رو با همچین نگاهی شروع کنم.

یه شال خریدم دیروز، تقریبا آجری رنگه. خیلی وقت بود اینجور رنگ‌های تو مایه‌های قرمز سر نکرده بودم، مخصوصا تو دانشگاه و سر کار، و الان یه کم برام غریبه. ولی خب خوبه، دوستش دارم. یه تم پاییزی‌طوری هم داره :))

شروع کرده بودم به نوشتن یه مرور از دو سه ماه گذشته. اگه بخوام خلاصه‌ش کنم این می‌شه که اوضاع خیلی بهتر از هفته‌های اولیه که کارمو شروع کرده بودم. هم از نظر کاری هم از نظر ارتباطی راحت‌تر شدم. اون بحث شوخی‌ها که تو پست قبل نوشتم تا حد خوبی تعدیل شده. هنوز فضا دوستانه‌س اما ظاهرا به طریقی تونسته‌م واکنش‌های خودم رو مدیریت کنم و تقریبا دیگه شوخی‌هایی که بخواد اذیتم کنه پیش نمیاد. هرچند هنوز گاهی مسائلی پیش میان که ناراحتم می‌کنن اما خیلی خیلی کمتر شده. تا حدی آدما رو شناختم و اونا هم منو شناختن و داریم با هم کنار میایم. کارم رو هم در مجموع قبول دارن و این بهم حس خوبی می‌ده.

اینم بگم که تو این چند ماه حضور یه دوست مجازی خیلی برام مایه‌ی آرامش بود و ازش ممنونم که هر وقت می‌رفتم باهاش حرف بزنم حوصله می‌کرد و به حرفام گوش می‌داد.

از اواسط مرداد دوباره باشگاه رفتن رو شروع کرده‌م. از اونجایی که ساعت کاریم تا حدی منعطفه و دست خودمه، این باشگاه رفتنه یه نظمی به برنامه‌ی روزانه‌م داده. دلم می‌خواد توی پاییز به مرور یکی دو تا فعالیت منظم دیگه هم به برنامه‌م اضافه کنم. شاید یکیش همین نوشتن باشه.

همچنان وبلاگ واسه‌م یه جور دیگه‌س و توش عمیق‌تر از کانال می‌تونم بنویسم. واسه همین حتی اگه کسی نخونه دوست دارم اینجا نوشتن رو حفظ کنم. خرداد یادتونه یه مدت هر روز روزانه‌نویسی می‌کردم؟ خوب بود ولی اونطوری نمی‌تونم خیلی ادامه بدم. می‌خوام این بار منظم نوشتن رو امتحان کنم. مثلا دو روز مشخص تو هفته، یه همچین کاری.

از یه حدی که بخوام پستم رو طولانی‌تر کنم ممکنه یه‌دفعه کلا بی‌خیال انتشارش بشم! پس فعلا همین مرور کوتاه و غیرمنسجم کافیه. پاییز قشنگی داشته باشین :)

  • فاطمه
  • شنبه ۱ مهر ۰۲

شوخ‌طبعی

سلام، امیدوارم که خوب باشین.

داشتم فکر می‌کردم به جای اینکه بیام وقایع سر کار رو صرفا تعریف کنم، شاید بتونم حول یه سری موضوعات دسته‌بندی‌شون کنم. اینطوری خودمم به یه جمع‌بندی بهتری می‌رسم درباره‌ی اینکه مثلا آدم بهتره در جمع چه‌جور رفتاری داشته باشه یا چی نشونه‌ی چیه و این‌جور مسائل.

از اینجا شروع کنم که من خودم رو آدم شوخ‌طبعی می‌دونم. اگه تو جمعی راحت باشم، با آدما شوخی می‌کنم و حس هم می‌کنم تعداد شوخی‌های بامزه‌م از بی‌مزه‌ها بیشتره. البته این ممکنه صرفا یه توهم باشه که دوست دارم خودم رو اینطور ببینم و شاید لازمه درموردش از دور و بریام سوال کنم. اما فعلا خودم رو اینطوری می‌بینم و متقابلا آدم‌های شوخ‌طبع هم تو برخوردهای اول برام جذابن. شوخ‌طبعی و طنز کلام رو نشونه‌ای از باهوش بودن می‌دونم؛ اینکه یه نکته‌ی ظریفی رو بگیری و بتونی منتقلش کنی، یا بتونی طنز طرف مقابلت رو درک کنی.

اما خب هوش جنبه‌های مختلفی داره. فرض کنیم شوخ‌طبعی معادل یه جنبه‌ی هوش باشه، اما اگه شما هوش احتماعی نداشته باشی ممکنه خرابش کنی. ممکنه جایی که نباید شوخی کنی، شوخی رو از حد بگذرونی و باعث آزار و دلخوری طرف مقابلت بشی، یا فکر کنی بامزه‌ای و متوجه نشی که آدما دارن الکی بهت می‌خندن.

من یه بار یه تست هوش دادم و امتیاز هوش اجتماعیم چندان بالا نبود. مصادیق متفاوتی رو هم ازش تو زندگیم دیدم اما یکیش که مربوط به بحثه، همینه که خیلی اوقات شده شوخیایی کردم که بعدش پشیمون شدم. می‌خوام بگم این رو در مورد خودم هم قبول دارم و حضور تو جمع این امکان رو بهم میده که روش کار کنم. اما الان می‌خوام کمی درباره‌ی آدمای دیگه حرف بزنم.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۹ مرداد ۰۲

۴۱۱

سلام

قبل از عید راجع به یه دکتر رفتنی نوشته بودم که خدا رو شکر در ادامه که پیش متخصص رفتم و آزمایش دادم نگرانیم تا حد خیلی زیادی برطرف شد. ولی خب یه پیگیری دیگه مونده و شاید نیاز به یه جراحی باشه.

این مشکلی هم که می‌گم چیز وحشتناکی نیست و حتی بین آدما رایجه. اما چون از بچگی تا همین چند ماه پیش این قضیه رو تو چند نفر از افراد مختلف خونواده و فامیل دیده بودم، همیشه ازش یه ترسی داشته‌م.

خود پروسه‌ی دکتر رفتن و آزمایش دادن هم تو این مدت به دلایل مختلف واسه‌م استرس‌زا بود و با اینکه اولش خیلی پیگیر بودم که شرایط معلوم بشه، این آخری رو به بهانه‌ی کار و چیزای دیگه هی دارم عقبش می‌ندازم. اما خب بار ذهنیش سنگینی می‌کنه.

اون روزا که دکتر می‌رفتم یه عالمه آدم می‌دیدم با شرایط خیلی سخت‌تر. چهره‌های بعضی‌شون هنوز تو ذهنمه. این شبا خیلی یادشون میفتم و براشون دعا می‌کنم (امیدوارم تا الان خوب شده باشن اصلا). همینطور برای هر کی دور و برم می‌بینم کسالتی مشکلی چیزی داره، و برای هر کی که نمی‌بینم.

با اینکه من از وقایع روزمره زیاد ناله می‌کنم، الان سختمه بگم یه همچین مشکلی دارم و برام دعا کنید. ولی اگه امشب –شب تاسوعا- نگم، کِی بگم؟... پس لطفا اگه تونستین و یادتون بود، واسه من هم دعا کنید که بتونم مثل آدم پیگیر سلامتیم باشم و تنش‌های روحی و جسمیم کم بشن.

یاد هم باشیم خلاصه :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۴ مرداد ۰۲

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب