۲-۶- چالش، روز ۱

امروز یه چالش شخصی برای خودم شروع کردم. اول دلم می‌خواست هر روز توی وبلاگ ازش بنویسم ولی این کار سختش می‌کنه؛ هم از نظر زمانی که شاید نتونم بذارم و هم از این نظر که بعضی روزا ممکنه یادداشت‌هام شخصی‌تر باشن و نمی‌خوام چیزی رو سانسور کنم. مثلا همین امروز برای خودم یه جملاتی نوشتم و بعد احساس کردم با اینجا گذاشتنش راحت نیستم. به هر صورت یه جور چالش یا چله دارم تا ۴۰ روز آینده، و اینی که از شب عید داره شروع می‌شه رو به فال نیک می‌گیرم. برنامه‌م روزانه یه بخش ثابت داره و یه بخش متغیر. قرار نیست عادت جدیدی بسازم یا کتاب خاصی رو بخونم یا از این‌جور کارها. قراره هر روز یه جایی خودمو گیر بندازم، و سعی کنم به جای پیچوندن و فرار کردن بهتر خودمو ببینم. می‌خوام از توی سرم بیام بیرون و کاری که ازم برمیاد رو در عمل انجام بدم یا حرفی رو که لازمه واقعا بیان کنم. قراره حواسم جمع بشه که کارها رو عقب نندازم. قراره به جای شروع کردن یه سری کار و کتاب و دوره‌ی جدید، کارهای فعلی رو جمع‌وجور و دانسته‌های قبلیم رو مرور کنم. کارهای عقب‌افتاده و پیگیری‌های زیادی هست که لازمه سراغشون برم ولی نمی‌خوام دیگه یه لیست بنویسم و از حجم چالشی که برام داره از جلوی چشمم دورش کنم! این بار لیست رو که بنویسم، فقط برای یه موردش برنامه‌ریزی می‌کنم و اولین قدم رو برمی‌دارم. قراره هر روز چند دقیقه‌ای وقت بذارم و از اقدام‌های اون روزم این راستاها -هرچی که اون روز پیش اومده بود- بنویسم. هنوز نمی‌دونم چطور قراره بهش انسجام بدم، ولی می‌خوام صرفا با همین ذهنیت شروعش کنم ببینم به کجا میره.

واسه اینکه جدی بگیرمش، سعی می‌کنم چند روز یه بار یه گزارشی هم اینجا بدم.

عیدتون مبارک!

  • فاطمه
  • جمعه ۳۰ شهریور ۰۳

۱-۶-

سلام

یک ماه اخیر واقعا سنگین بوده؛ از نظر بار کاری و هم‌چنین مسئولیت‌هام توی خونه. مامان یک ماه پیش رفت یه سفری (چون که باید پیش خاله‌م می‌بود یه مدت) و تا هفته‌ی بعد هم نمیاد. و به هر صورت، یه بخشی از کارهای خونه رو دوش من افتاد مثل آشپزی و این چیزها. قبلش آشپزی کلا فعالیت مورد علاقه‌ی من نبود و توش اعتمادبه‌نفس نداشتم. الان بعد از پخت موفق چند تا از غذاهایی که فکر می‌کردم خیلی سخت باشن، از نظر ذهنی به خودم مطمئن‌ترم ولی همچنان بهش علاقه‌ی خاصی ندارم. هرچند دیشب با اینکه اول نمی‌خواستم چیزی درست کنم، متوجه شدم به خاطر فرار از فکر و خیال و کارای بیهوده، رفتم ایستادم پای گاز. پناه جدیدی پیدا کردم گویا.

داشتم یه کم پیش یه تعداد از وبلاگ‌های به‌روز شده رو می‌خوندم و انگار که این کار چرخ‌دنده‌های بخش نوشتن مغزم رو روغن‌کاری کرد. دوست دارم بتونم بنویسم بدون اینکه خاطره تعریف کنم. یعنی راجع به خود اون موضوعی بنویسم که رو مخمه. مثلا به جای اینکه با جزئیات تعریف کنم دیروز فلانی فلان حرفو زد و با اینکه منظوری نداشت من ناراحت شدم، خود اون موضوع ریشه‌ای رو بیام بنویسم.

یعنی مثلا بگم: واقعا سردرگمم و اینکه هر آدم رندومی بخواد از دیدگاه خودش بهم یه سری توصیه بکنه و فکر کنه خدا اونو جلو راه من قرار داده که حرفاشو بشنوم رو مخمه. هرچند که حرفاش درست هم باشن!

یا بگم: هرچند تو سه ماه گذشته کلی چیز یاد گرفتم و پیشرفت کردم، یادگیری هنوز درد داره.

یا: چقدر تعادل پیدا کردن بین اون چیزی که می‌خوای باشی و اون چیزی که محیط ازت می‌خواد سخته. منظورم مشخص کردن قاطعانه‌ی حد و مرزهاس؛ چه تو بُعد شغلی چه روابط فردی. حد و مرزهایی که عملا شخصیت و هویت تو رو می‌سازن.

یا: دلم برای دوستام تنگ شده.

یا: حرف عمیق زدن با این آدم برام خوشاینده. آدمی که در حالت عادی یا همه‌ش به شوخی و مسخره‌بازی می‌زنه یا یه قلدری خاصی تو رفتارش داره. ولی گاهی که صحبتای جدی پیش میاد انگار یه بعد دیگه‌ی شخصیتش رو می‌بینم. (البته نه اینکه الزاما در همه چیز باهاش موافق باشم یا بحثامون نتیجه‌ی مشخصی داشته باشه!)

و اینکه: آدم‌ها چقدر می‌تونن لایه‌های عمیق‌تر از ظاهرشون داشته باشن، نه؟ مثلا یه افرادی هستن که بالاتر از خودت می‌بینی‌شون (مثلا چون فقط در حوزه‌ی کاری اونا رو می‌شناسی و اونجا هم خیلی خفنن)، و بعد مکالمات یا موقعیت‌هایی پیش میاد که می‌بینی چقدر اونا هم -چطور بگم- انسانن و ممکنه ضعف‌هایی داشته باشن. و اون فاصله‌ی ذهنی اینجا کمتر می‌شه و دیگه اونقدر به خودت سخت نمی‌گیری که نقطه ضعف‌هات رو نشون ندی.

فکر کنم برای امروز کافی باشه.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۲ شهریور ۰۳

۲-۵- همچنان از کار و حواشی کار

سلام

(برای بار هزارم به خودم می‌گم بیا و فقط بنویس.)

۱) این هفته خیلی خسته‌کننده بود. یه گرهی افتاده بود توی کارمون و انگار هر چی بیشتر دنبال راه حل می‌گشتیم، بدتر جواب می‌گرفتیم. آخرش تصمیم گرفتیم برگردیم به همون حالت اولی که جواب می‌داد، همون رو ارائه بدیم تموم بشه بره. به همه‌ی ساعت‌های اضافه‌ای فکر می‌کنم که برای کاری گذاشتم که ازش جواب نگرفتیم. شاید بگید عوضش می‌دونی چیا جواب نمی‌ده ولی مسئله اینجاست که در این مورد هم خیلی مطمئن نیستم! فکر می‌کردم کدهایی که زدم به قدر کافی منعطف هست، ولی فهمیدم خروجیْ بیش از حد انتظارم به سخت‌افزارهای مختلفی که باهاش تست می‌گیریم بستگی داره. اوکی، حداقل فهمیدیم سخت‌افزار-محوره. حالا چی؟

۲) تو مجموعه یه تعداد خانم هستن، ولی تو شرکت ما من تک‌دخترم. بعد واقعا گاهی حس می‌کنم که نیاز دارم در طول روز بشینم با یه دوستِ دختر حرف بزنم و خسته می‌شم از جمع آقایون با اینکه در کل باهاشون اوکیم. تعداد دوستایی که باهاشون در ارتباطم یا رفت و آمد دارم و همینطور زمانی که باهاشون می‌گذرونم کم شده (به خاطر مشغله‌هایی که همه‌مون داریم)، ولی متوجه این شدم که باید توجه جدی بکنم به این مسئله.

۳) اخیرا بیشتر به این فکر می‌کنم که دارم زیاد کار می‌کنم و به جنبه‌های دیگه‌ی زندگیم نمی‌رسم. از خودم می‌پرسم خب مثلا می‌خواستم چه کارای دیگه‌ای بکنم؟ و بالاخره یه لیستی با اولویت‌های مختلف وجود داره. بعد به این نتیجه می‌رسم انگار اون کارایی که دوست دارم بکنم برام اولویت کافی ندارن وگرنه کافیه براشون اقدام کنم و اون وقت جاشون رو تو برنامه‌م پیدا می‌کنن؛ چون برنامه‌ی کاریم به قدر کافی انعطاف داره. کار بهانه‌س، مشکلم اقدام نکردنه.

۴) داشتم تخفیف‌های چله‌ی تابستون طاقچه رو نگاه می‌کردم که متوجه شدم تعداد زیادی از کتاب‌هایی که تو لیست نشان‌شده‌هام بوده به طاقچه بی‌نهایت اضافه شده‌ن. خلاصه یه عالمه کتاب خریدم و الان n+یه‌عالمه کتاب نخونده دارم (n تا از هم قبل بوده که نمی‌دونم چند تاس)، همراه با عذاب وجدان ناشی از نخوندن‌شون. ولی در حال حاضر همین که در طول روز تو مترویی جایی برسم چند صفحه‌ای بخونم راضیم می‌کنه. و اینکه دلم می‌خواد دوباره درباره‌ی کتاب‌هایی که می‌خونم بنویسم یا حرف بزنم. ولی لازمه‌ش اینه که اول خونده بشن :))

۵) تو صحبتای روزمره‌ای که اخیرا با دوست و همکارها پیش میاد، زیاد پیش میاد حس کنم دانش و مطالعاتم تو زمینه‌های مختلف کمه؛ با وجود اینکه تا الان فکر می‌کردم تک‌بعدی نبودم و بالاخره تا یه حدی دنبال کنجکاوی‌ها یا مسائل روز رفته‌م. حالا مشکل توان حرف زدن درباره‌شونه یا اینکه مسائل برام عمیق جا نیفتادن و فراموش‌شون کردم؟ یا شاید هم با آدمایی هم‌صحبت می‌شم که از قضا بیش از حد اعتماد به نفس دارن و خیلی به دیگران فضای حرف زدن نمی‌دن؟ به هر صورت یه نیاز جدید پیدا کردم که انگار قبلا برام مطرح نبوده؛ اینکه به چیزهایی مسلط باشم و بتونم ارائه‌شون بدم. اینکه حرف به‌دردبخور و موثری برای گفتن داشته باشم.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۲ مرداد ۰۳

۱-۵- کار جدید

سلام به هر کی که هنوز به اینجا سر می‌زنه :)

دو ماه از پست قبلی می‌گذره و یک ماهه که می‌خوام بیام و از اون بازه‌ی یه هفته‌ای بگم که توش دو بار از منطقه امنم بیرون اومدم. اولیش یه پنجشنبه‌ای بود که رفتم سفر. یه سفر یه روزه با توری که قبلا هم همراهشون سفرای یک روزه رفته بودم. ولی این "قبلا" به قبل از کرونا برمی‌گشت و دوباره بابت قرار گرفتن تو جمع آدمایی که هیچ‌کدوم رو نمی‌شناختم استرس داشتم. اما رفتم و خوش گذشت (سفرنامه‌ش رو توی کانال گذاشتم).

سه‌شنبه‌ی بعدش رفتم یه جا مصاحبه. همون کسی که تو پست قبل گفتم پیشش پروژه گرفته‌م (آقای ف)، منو به اینجا معرفی کرده بود و حالا یک ماهی هست اینجا می‌رم سر کار. کار جدید، چالش‌های جدید. از اونجایی که حوزه‌ی کاری‌شون خیلی برقیه و من فقط یه گوشه از داستانو بلدم، فعلا گفته‌م تا آخر تابستون میام تا هر دو طرف بتونیم یه ارزیابی داشته باشیم. تا اینجا اوکی بوده اما خب تا الان فقط یه تسک دستم بوده. برای یادگیری مباحث جدید مشتاقم ولی خیلی وقتا هم دچار imposter syndrom می‌شم؛ می‌ترسم یه کاری بهم بگن و هیچی ازش بلد نباشم. در ظاهر همه چیز مرتبه ولی می‌ترسم سوالاشون انحرافی باشه و یهو مچمو بگیرن بگن که ببین فلان چیزو بلد نیستی! با اینکه دارن از تسک‌های بعدی حرف می‌زنن و این لابد یعنی کارم تو این یک ماه خوب بوده، از این نگرانی‌ها و افکار زیاد میاد سراغم. الان کمتر شده ولی هنوز هست. چهارشنبه یه بازدیدی قرار بود بشه از شرکت که از همه‌ی نیروهای پاره‌وقت و پروژه‌ای و هر کی سراغ داشتن خواسته بودن بریم (من پاره‌وقتم و روز کاریم نبود). ف هم یه دوستشو آورده بود (آقای ب) برای مصاحبه که به اونم پروژه بدن. بعدا برام تعریف کرد موقع مصاحبه، مهندسه به ب گفته ما دنبال یکی هستیم که پشتکار داشته باشه، مثل خانم فلانی (یعنی من). اینقدر که این آدم همیشه نیمه خالی لیوانو می‌بینه اول فکر کردم داره مسخره‌م می‌کنه ولی انگار جدی می‌گفت. یه کمی خیالم راحت شد.

ب رو من از قبل می‌شناختم چون پارسال میومد دانشگاه و یه قسمت از پروژه‌مون رو داده بودیم دستش. همون روز حرف از این چند ماه شد و من دیدم اونم هی بین کارای مختلف جابه‌جا شده. حس خوبی بود حرف زدن باهاش، چون این یه ماه مدام بین آدمایی بودم که انگار دیگه می‌دونستن با زندگی‌شون -حداقل بُعد شغلی زندگی‌شون- دارن چه کار می‌کنن و این به منی که وارد فیلد جدید شده‌م حس عقب بودن می‌داد. این مدت بیشتر از هر کسی با ف حرف می‌زدم و اون کلا اینطوریه که در ظاهر می‌دونه داره چه کار می‌کنه و می‌خواد راهو به تو هم نشون بده و همه چی رو بهت یاد بده. که خیلی وقتا خوبه، ولی گاهی اعصاب‌خردکن می‌شه. البته گاهی اونم بین حرفاش از سردرگمی‌هاش می‌گه. خلاصه همه‌مون کمابیش سردرگمیم توی زندگی، حتی اگه به حدود ۳۰ سالگی رسیده باشیم بازم محتمله. به این نتیجه رسیدم خوبه با آدمای مختلف از این مسائل حرف بزنم.

پروژه‌ی قبلی که تو دانشگاه گرفته بودم تقریبا تموم شد و در مورد فاز جدیدش گفته‌م که فقط به نفر بعدی کارو یاد میدم. پروژه‌ی جذاب دیگه‌ای هم بهم پیشنهاد دادن که واقعا می‌تونست تو مسیر خوبی قرارم بده (حوزه‌ی کاری مورد علاقه‌م بود)، اما گفتم نه. هم می‌خواستم سرم خلوت بشه یه مدت و کارهای خورده ریزی که این چند ماه شروع کردم رو جمع کنم، هم دیدم کار جدید با وجود پاره‌وقت بودنش به قدر کافی ازم انرژی می‌گیره و این یکی پروژه هم از نظر فنی چالش‌های خودشو داره، و هم اینکه طرف شیش ماهه داره راجع به این پروژه حرف می‌زنه و معلوم نیست سر و تهش کجاس. حالا شاید اینجا یه کم ثبات پیدا کنم برگردم اون‌طرف بازم یه پروژه‌ی کوچیک بگیرم.

البته کار قبلی تمومِ تموم نشده؛ داکیومنت بهشون تحویل ندادم. این تسک اخیر تو شرکت جدید هم رسیده به مرحله‌ی مستندسازی. و عجیبه که فکر می‌کردم برام خیلی کار روالی باشه چون حین کار یه سری مراحلو می‌نوشتم و کلا با نوشتن اوکیم. ولی الان یه کم تو جفتش گیر کردم و تازه هر دو طرف هم ترجیح میدن براشون ویدیو ضبط کنم تا اینکه بنویسم. اینم یه چالش جدید.

خلاصه که اینطوری می‌گذره فعلا. گفتم بیام بعد از دو ماه یه آپدیتی بدم. خیلی دلم می‌خواد بتونم همت کنم و بیشتر بنویسم.

  • فاطمه
  • جمعه ۵ مرداد ۰۳

۲-۲- یک سال

اواسط اردیبهشت شد یک سال که من حضوری اومدم اینجا کار کنم. تو اون چند روز خیلی می‌رفتم دنبال نوشته‌های پارسالم که ببینم روزای اول چه حس و حالی داشتم. خیلی چیزا رو هم شاید ننوشته بودم، مثلا انتظار داشتم در مورد بعضی آدما یا بعضی کارها بیشتر نوشته باشم ولی ظاهرا اون زمان برام خیلی موضوعیت نداشته.

روزی که دقیقا می‌شد یک سال، یکی از بچه‌ها یه هدیه/سوغاتی برام آورد. دلیلش فکر نکنم ربطی به تاریخ اونجا اومدنم داشت، صرفا چون منم قبلا چیزهایی برده بودم و این‌ها، اونم حالا یه چیزی آورده بود. اما همزمانیش برام جالب شد.

پروژه‌ی اصلی که باعث اینجا اومدنم شده بود تقریبا تمومه. تا آخر خرداد قراره همه چیش رو تحویل بدم و این رو هم گفته‌م که اگه احیانا بخواد وارد فاز سوم بشه، من قولی نمی‌دم که باشم. واقعیت اینه که چند بار از صحبتای مدیرم برداشت کرده بودم فکر می‌کنه من تا ابد اینجام و این پروژه رو تا هر موقعی باشه ادامه میدم! ولی باید بهش می‌گفتم که واقعا کارش خسته‌م کرده و بعد از این مدت دیگه برام یادگیری‌ای نداره.

در همین حین یکی از بچه‌ها که چند ماه پیش از اینجا رفته بود، منو به استادش معرفی کرد و اون یه پروژه‌ی کوچیک بهم داد. بعدشم خودش یه کاری بهم پیشنهاد داد و من اول به عنوان کمک رفتم پیشش، بعد دیدم جالبه (پولش هم خوبه D:) و حس کردم می‌تونم مدیریتش کنم، پس قبول کردم.

بامزه‌س که آخرش به دانشکده برق و پروژه‌های اونا کشیده شدم. قبلا که صحبتش پیش میومد بهش می‌گفتم من از این کارای شما دوست ندارم و بلد نیستم، در حالی که ته دلم بدم نمیومد یه ذره امتحانش کنم. چیزی که از شاید ۶ سال پیش سعی می‌کردم برم سمتش و -در ترکیب با رشته‌ی خودم- امتحان کنم، ولی انگار نمی‌تونستم از یه حدی بیشتر واردش بشم. هر بار یه چیزی می‌شد و منم زود بی‌خیال می‌شدم و پیگیر نبودم. شاید برای همین بود کلا یه جایی تصمیم گرفتم بی‌خیال اون حوزه بشم. اما جالبه که الان از مسیر دیگه‌ای به این سمت برگشته‌م.

و با اینکه تو بازه‌ای‌ام که کارهای زیادی قبول کردم و از این نظر تحت فشارم، اما در مجموع حس بهتری دارم. چون یکنواختی کار قبلی و بودن تو محیطی که هر روز آدمای کمتری میومدن، دیگه داشت اذیتم می‌کرد. عملا سر این یکی کار ذهنم به چالش کشیده می‌شه و مرحله به مرحله از جواب دادن کدها کیف می‌کنم :))

اون روزی که شد یک سال، رفته بودم یکی از آهنگای قدیمی آناتما رو گوش می‌دادم: Flying. چند روزی بود افتاده بود تو مغزم ولی اون روز تازه متوجه این قسمتش شدم:

Feel so close to everything now
Strange how life makes sense in time

آره، عجیبه که بعد یه سال چطور خیلی چیزا جای خودشونو پیدا می‌کنن. قلق کارها و آدم‌ها دستت میاد و کم‌کم حس می‌کنی داری مسیرتو پیدا می‌کنی. می‌دونی هم که همیشه کلی راه برای رفتن هست، ولی همین که کمی از دایره‌ی امنت بیرون اومدی و مسیر واضح‌تر شده، کافی نیست که برای یه لحظه هم شده فکر نکنی از همه چی عقبی و به جاش از خودت احساس رضایت پیدا کنی؟ :)

  • فاطمه
  • جمعه ۲۸ ارديبهشت ۰۳

۱-۲- ننوشتن!

می‌خواستم در ادامه‌ی دو پست قبل از یک جهت دیگه درباره‌ی سال پیش و امسال حرف بزنم: سفر.

می‌خواستم بگم عید پارسال یه سفر کوتاه به سمنان داشتیم و شاید چون نوشتن سفرنامه‌ش رو بارها به تعویق انداختم و بعد هم فراموش شد، کل سال از این نظر نفرین شد و دیگه سفری نرفتم!! بعد بگم امسال قراره این طلسم رو بشکنم و این صحبتا.

هفته‌ی آخر فروردین (تعطیلات عید فطر) رفتم اصفهان. ترکیبی از سفر تنهایی/دوستانه. تجربه‌ی خیلی خوبی بود و واقعا اون سه روز بهم خوش گذشت. نیاز داشتم به دور شدن و فکر نکردن و کاری نکردن.

به هر صورت، یک عالمه عکس گرفتم که اینستاگرام که هیچی، توی کانال هم جز یکی دو تا چیزی نذاشتم. حتی با اینکه زهرا یه عالمه عکس خوب ازم گرفت، هنوز عکس پروفایلمو هم عوض نکردم. پس سفرنامه نوشتن دیگه خیلی دور از انتظاره :))

اما نکته‌م همینه. از کِی فکر کردم اگه کاری که انجام میدم رو ثبت نکنم کامل نمی‌شه؟

سفر رو رفتی و خوش گذشته، حتما نباید گزیده‌ی عکساشو نشون ملت بدی یا سفرنامه (حتی شخصی) بنویسی که بگی این تسک کامل شده.

کتابه رو می‌خونی و یه مفهوم کلی ازش برداشت می‌کنی و شاید دو تا جمله هم ازش یادت بمونه، حتما نباید از هر فصل خلاصه بنویسی که مطمئن باشی کامل خوندیش!

و خیلی مثال‌های دیگه.

نوشتن خیلی خوبه و می‌تونه مفید باشه، ولی از کجا اینطور تو ذهنم تبدیل به وسواس شد که اگه انجامش ندم حس می‌کنم اون کار کامل نشده؟

از اونجایی که کارم تو محیط دانشگاهه، به پیشنهاد یکی از بچه‌ها سر یه کلاسی میرم این ترم. درس به درد بخوریه و از حضور سر کلاسش لذت می‌برم. حالا منی که تو دوره‌ی دانشجویی شدیدا عادت به جزوه نوشتن داشتم، نهایتا یه دفترچه‌ی کوچیک با خودم می‌برم و هر جلسه فقط چند تا کلیدواژه می‌نویسم که بعدا سرچ کنم. گاهی حتی سر کلاس سرچ می‌کنم چون دستم آزاده و درگیر نوشتن تمام نکات نیستم. البته جنس درس و اینکه قرار نیست امتحانش رو بدم هم رو این قضیه تاثیر داره. ولی خب! یه حس رهایی خاصی داره و این موضوع که اینطوری هم متوجه مطالب می‌شم خوشحالم می‌کنه. (حتی همین رویکرد جدید داره وسوسه‌م می‌کنه دوباره بیام دانشجو بشم!)

نوشتن و ثبت کردن همچنان برام لذت‌بخشن. اینکه برگردم و پیشرفت خودم رو تو یه بازه‌ای بسنجم، یا خاطراتم رو بخونم و... بهم حس خوبی می‌ده. اما یه مدت تبدیل به وسواس شد و الان با اینکه کمتر می‌نویسم انگار همچنان اون وسواس توی ذهنم هست (که فکر می‌کنم کار کامل نشده). هنوز هم چیزایی رو ثبت می‌کنم که به نظرم اضافه میان ولی نمی‌تونم ثبت‌شون نکنم!

نمی‌دونم دقیقا چطور، ولی می‌خوام سعی کنم یه تعادلی تو این موضوع پیدا کنم.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۰۳

۲-۱- هنر

ادامه‌ی پست قبل؛ مروری بر سال قبل و کمی برنامه پیدا کردن برای سال پیشِ رو.

چند وقت پیش به یه صحبتی برخوردم از مصطفی ملکیان که می‌گفت لازمه هر آدمی یه هنری رو پیدا کنه و انجامش بده. نه اینکه حتما حرفه‌ای یادش بگیره، بلکه منظور اینه که در زندگی به یه فعالیت هنری بپردازه چون در این حالت می‌تونه خودابرازگری داشته باشه.

اونجا فکر کردم من چه هنری دارم؟

خب مثلا من یه مدت کوتاه تو نوجوانی خوشنویسی کار می‌کردم، دبیرستان به گرافیک علاقه پیدا کرده بودم، تا چند وقت پیش خیلی عکاسی رو دوست داشتم و پیگیرش بودم، یه مدت سعی کردم نوشتن رو جدی بگیرم، حتی چند ماه پیش یه کالیمبا گرفتم که ببینم چقدر می‌تونم وارد دنیای موسیقی بشم!

اما اون روزی که این پست رو از استاد خوندم، مدت‌ها بود سراغ هیچ‌کدوم از این‌ها نرفته بودم و تنها فعالیت هنری زندگیم لته آرت زدن بود! جالبه که اون روز یا فرداش موقع قهوه خوردن گفتم برید کنار من می‌خوام خودابرازگری کنم! و واقعا هم نسبت به خیلی از دفعات قبل، شکل منظم‌تر و قشنگ‌تری با فوم شیر روی قهوه درآوردم. احتمالا چون به جای سرسری انجام دادنش، براش چند لحظه وقت و دقت صرف کردم.

اما خب، کلا در طول سال گذشته، سرم خیلی با کارم شلوغ شد و شاید دلایل دیگه هم وجود داشت که اشتیاقم به این علایقم کم شد و وقت کمی براشون گذاشتم. هر چی رو هم شروع کردم زود رها کردم.

از طرفی من همیشه این تصور رو داشته‌م که به درد هنر نمی‌خورم و اون ظرافت کار هنرمندا رو هیچ‌وقت پیدا نمی‌کنم. انگار مغزم اینقدر ساختار ریاضی پیدا کرده که موقع پدید آوردن هر چیزی بیش از حد به اندازه و زاویه و تناسب داشتنش فکر می‌کنم و در نظرم این با مدل فکری یه هنرمند متفاوته. به نظرم میاد یه سری استعدادهای هنری ذاتی‌ان و هر کسی با تمرین به اون نقطه نمی‌رسه. البته که این تفکر ممکنه خیلی اشتباه باشه و از مبتدی موندنم تو همه‌ی هنرهایی که امتحان کردم ناشی شده باشه.

اما جملاتی که اون روز در مورد خودابرازگری خوندم باعث شد فکر کنم مهم نیست چقدر در یه هنر استعداد داری یا قراره توش حرفه‌ای بشی. تو می‌تونی از هنر یه هدف شخصی داشته باشی، مثلا آرامش پیدا کردن، و در آماتورترین حالت ممکن اون فعالیت رو ادامه بدی. فقط برای خودت.

پس برای ۱۴۰۳، برنامه اینه که برای این هنرهای شخصی آگاهانه‌تر وقت بذارم. برای نوشتن، برای عکاسی، برای کالیمبایی که کنجکاویم رو برمی‌انگیزه، برای تمرین خوش‌نویسی. احتمالا وقت نکنم کلاسی برم و نمی‌خوام چنین هدف‌گذاری‌هایی کنم. نمی‌خوام اینجا هم دنبال پیشرفت باشم و تو دام کمال‌گرایی بیفتم. برنامه فقط اینه که بتونم در روز چند دقیقه‌ای برای اینجور فعالیت‌ها وقت بذارم که از باقی کارها و افکار فاصله‌ی کوتاهی بگیرم. حتی اگه به اندازه‌ی یه قهوه درست کردن و لته آرت زدن باشه!

  • فاطمه
  • جمعه ۳ فروردين ۰۳

۱-۱- آدم‌ها

سلام، سال نو مبارک باشه :)

نیاز دارم به نوشتن، اما طول می‌کشه اگر بخوام یه مرور منسجم از سال گذشته بنویسم. احتمالا در اون حالت اصلا منتشرش نکنم! پس کم‌کم هر چی به ذهنم میاد رو می‌نویسم.

سال ۱۴۰۲ من به نوعی دوباره به اجتماع برگشتم. با یه مجموعه‌ی کوچیک شروع به همکاری کردم و با آدم‌های جدیدی آشنا شدم. دوستان جدیدی هم پیدا کردم که طول بعضی کوتاه بود اما باقی امیدوارم ادامه‌دار باشه.

اوایل پاییز دوستی مجازیم با ز حقیقی شد که بعدتر با یکی دیگه از دوستان جدیدم (م) آشنا دراومدن. با ز آخر هفته‌های زیادی رو بیرون رفتیم و واقعا سلامت روانم رو مدیون اون بیرون رفتن‌ها و مکالمه‌ها هستم! م به‌قدری باهام مهربون و بامحبت بود که گاهی شرمنده می‌شدم. یک‌بار هم با این دو نفر و دوستان دیگه‌شون بیرون رفتم، که تجربه‌ی جالبی بود از این نظر که تلاش کردم انعطاف‌پذیر باشم و تابع برنامه‌ی جمعی که بهش اضافه شدم.

ع تقریبا همزمان با من اومد سر کار. اون کسی بود که چند ماه تابستون رو برام قابل تحمل کرد اما بعد رفت و نمی‌دونم چرا هیچ‌کدوم‌مون دیگه از هم خبر نگرفتیم! ح هم از اول بود ولی تا مدت‌ها نزدیک شدن بهش و ارتباط گرفتن باهاش برام سخت بود. اما تو چند ماه اخیر صمیمی‌تر شدیم و اون هم تبدیل به دوستی شده که می‌تونم پیشش راحت باشم.

و اما ف که امسال چه اینجا چه جاهای دیگه بارها در موردش غر زدم! هنوز هم غرهام باقیه اما بیشتر شناختمش و وجه مثبت‌تر شخصیتش رو هم دیدم. آدمیه که بیش از حد می‌خواد کمک کنه، ولی باید یاد بگیری فاصله‌ت رو باهاش حفظ کنی که هم کارت پیش بره و هم اذیت نشی. و بچه‌های دیگه مثل ایکسِ مرموز و درون‌گرا و دیگرانی که کم‌کم شناختم‌شون و با خیلیاشون حرف و شوخی مشترک پیدا کردم و ازشون چیز یاد گرفتم. و البته مدیرمون رو هم از قلم نندازم که راستش در مجموع تجربه‌ی تعاملم باهاش بیشتر منفی بوده تا مثبت، اما از همونم کلی یاد گرفتم.

‌‌

یه مسائلی هست که آدم فکر می‌کنه بلده، ولی تو یه موقعیت‌هایی تازه به کارش میاد یا تازه در عمل یاد می‌گیره. من بین این آدم‌ها یاد گرفتم که لازمه از همون اولی که وارد یه جمع می‌شم مرزهام رو مشخص کنم که مثلا چقدر باهام می‌تونن شوخی کنن یا مسائل دیگه. دیدم چقدر بهتره وقتی از کسی ناراحت می‌شم همون موقع بیانش کنم تا اینکه بخوام بعدا پشت سرش بگم یا ناخودآگاه جای دیگه سرش خالی کنم. به این وسوسه غلبه کردم که حتی اگه جایی حرفی از دهنم پریده، صرف اینکه یه آدم بهم اعتماد داره حالا هر چیزی که می‌دونم رو بهش نگم، چون این ویژگی‌ای نیست که دلم بخواد بهش شناخته بشم. دیدم که چقدر شوخی‌های تحقیرآمیز و بدگویی از دیگران نفرت‌انگیزه و تا جای ممکن سعی کردم با کسی که این رفتار رو داشت و گاهی به‌طور ضمنی تایید من رو هم می‌خواست همراهی نکنم.

به خودم یادآوری کردم که من توانایی تغییر و اصلاح ویژگی‌های منفی بقیه رو ندارم! اگه کسی زود از کوره درمیره، بدگویی می‌کنه، مغروره و تلاش دیگران رو نمی‌بینه یا هر چیز دیگه‌ای، فایده‌ای نداره از هر فرصتی استفاده کنم که به روش بیارم و ازش انتقاد کنم. تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که موضع خودم رو در مقابل اون رفتارش تو همون لحظه نشون بدم. و کم‌کم دیدم همین هم می‌تونه فایده داشته باشه و حداقل اون آدم رو نسبت به موضوع آگاه کنه. از اون طرف سعی کردم انتقادها رو بشنوم با اینکه برام ناراحت‌کننده بود. تمرین کردم اول گوش بدم بعد جواب بدم و منطقی با آدما بحث کنم.

در کل تلاش کردم به آدم‌ها بهتر گوش کنم؛ چه اونی که اغلب کم‌حرفه و حالا می‌بینی داره برات یه مطلبی رو مفصل توضیح می‌ده، چه اونی که پرحرفه ولی می‌شه حالت جدی‌ش رو تشخیص داد. سعی کردم وقتی می‌بینم یه آدمی ناراحته حوصله کنم تا حرفاشو کامل بزنه. در ضمن این‌ها فهمیدم شنونده بودن و ملاحظه‌ی دیگران رو کردن خوبه، اما نه اونقدری که به خودت آسیب بزنه. حتی این هم چیزیه که باید براش مرز تعیین کنی.

در کنار همه‌ی اون لحظات خوش تو عالم دوستی و همکاری که کم‌کم عمق پیدا می‌کردن، خیلی از تجربیاتی که گفتم برام واقعا سخت بود. روزهایی بود که میومدم خونه گریه می‌کردم، یا به زحمت جلوی خودم رو می‌گرفتم که جواب نسنجیده‌ای به کسی ندم. وقت‌هایی هم بود که از حرفی که می‌زدم بلافاصله پشیمون می‌شدم. ولی همه‌ی اینا به مرور کمتر شد. هرچند هنوز وجود داره، ولی راحت‌تر شده. من قوی‌تر شدم و بهتر یاد گرفتم با هر کسی چطور رفتار کنم.

و همه‌ی این‌ها ته نداره. آدم در تعامل با بقیه مدام یاد می‌گیره و آپدیت می‌شه. خواه‌ناخواه، تو ۱۴۰۳ هم این ادامه داره :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱ فروردين ۰۳

۴۲۳

۱) صبح یه ویدیوی کوتاه دیدم که می‌گفت اگه حوصله‌ت سر رفته واسه اینه که شرایطت راحته و اگه راحتی واسه اینه که می‌ترسی. منظورش این بود که می‌ترسی کاری رو شروع کنی که چالش و مسئولیت داشته باشه. اما در عین حال همون چالش باعث می‌شه روزات از یکنواختی دربیاد.

ایده‌ها و فرصت‌های مختلفی دائم جلوی راهم قرار می‌گیرن که بتونم چالش‌ها و یادگیری‌های جدید داشته باشم، چه تو زمینه‌ی کار چه بقیه ابعاد زندگی. گاهی عصبی می‌شم از اینکه می‌بینم چقدر کار می‌شه انجام داد ولی برای همه‌شون زمان نداریم. پذیرشش سخته و پیدا کردن اولویت برام سخت‌تر. اون موضوع ترس هم هست البته؛ ترس از شکست یا نصفه باقی گذاشتن یه مسیر.

یکی از همکارها هست که خودش خیلی فعاله و دوست داره به بقیه هم تو زمینه‌های شغلی و یادگیری و... کمک کنه. گاهی از خودم خسته می‌شم که سرعتم کمتر از چیزیه که اون انتظار داره. مشکل درواقع از اونه که خیلی چیزا رو در نظر نمی‌گیره، ولی من به خودم می‌گیرم. اولین باره می‌بینم یکی اینقدر به پیشرفت آدمای اطرافش اهمیت می‌ده و احساس می‌کنم گاهی ناامیدش می‌کنم. یکی در میون سعی می‌کنم از پیشنهاداش استفاده کنم (اونایی که به دردم می‌خورن)، اما گوشه‌ی ذهنم هست که اون یه آدمیه از من کمال‌گراتر، بنابراین هدفم قرار نیست راضی کردن اون باشه.

۲) حرف زدن با آدم‌های افسرده خودمو هم افسرده می‌کنه. در عین حال نمی‌تونم بهشون بگم باهام حرف نزنن. وقتی اون دختره که دورکاره و هفته‌ای فقط یه روز میاد، گاهی به جای اینکه کارش رو انجام بده می‌شینه با من درد دل می‌کنه می‌فهمم واقعا مشکلی داره و نمی‌تونم حرفشو قطع کنم. وقتی همکلاسی سابق دوره‌ی ارشد، شیش ماه یه بار میاد احوال‌پرسی می‌کنه و از حرفاش می‌فهمم حالش خوب نیست، به خودم می‌گم حالا هر روز که نمیاد باهام چت کنه، بذار یه کم حرف بزنه (جدیدترینش امروز بود).

اما بعد می‌بینم که دلسوزیم برای دختره بهم اجازه نمی‌ده به قدر کافی قاطع و پیگیر کارش باشم. یهو می‌بینم دو هفته چون مریض بود نیومده و دفعه‌ی بعد هم به خاطر فلان مشکل زود رفته و خلاصه هر بار یه اتفاقی داره براش میفته. می‌بینم اینکه هی سعی کردم باهاش راه بیام باعث شده کار عقب بیفته و در نتیجه یه کارهای اضافه‌ای افتاده گردن خودم. اون من رو به عنوان یه دوست می‌دید و من همون موقعم می‌دونستم مرزهایی هست که باید تو فضای کاری نگه دارم. حتی می‌دونستم خارج از این فضا نمی‌خوام باهاش معاشرت بیشتری داشته باشم. اما بازم نتونستم به قدر کافی باهاش قاطع باشم. آسیبش حالا به خودم رسیده.

۳) همکاری که تو بند ۱ و همکلاسی‌ای که تو بند ۲ گفتم، دو تا پسرن که تو خیلی ویژگی‌ها به هم شباهت دارن. مثلا هر دو به شدت فعالن و مدام تو کارشون ایده‌های جدید می‌دن، یا هر دو خیلی شوخ‌طبع و باانرژی‌ان. البته دومی تو دوره‌ی ارشد اینطوری بود. الان به خاطر مشکلاتی که این چند سال براش پیش اومده یه مقدار افسرده و آروم‌تر شده و البته ارتباط من هم باهاش محدود شده به همین احوال‌پرسی‌های چند ماه یه بار. اما در کل، بابت همین ویژگی‌هاشون هر دو نفر یه وقتا خیلی رو اعصابم بوده‌ن ولی وقتایی هم بوده که دلم می‌خواسته باهاشون معاشرت یا همکاری کنم؛ انگار نه انگار که می‌دونم دوباره مسائلی پیش میاد که اذیت خواهم شد. اخیرا به این فکر می‌کنم که آیا تصادفیه یا همون ویژگی‌های مشترک‌شونه که برام معنای (یا جذابیت) خاصی داره؟ نکنه در ناخودآگاهم تله‌ی ذهنی‌ای فعال می‌شه؟ یا شاید هم صرفا قراره حفظ تعادل و فاصله رو یاد بگیرم؟

۴) ماه‌های اخیر هر چی گذشت کمتر و کمتر یادداشت‌های روزانه نوشتم. منظورم حتی توی ورد یا دفترمه. الان که تو این فایل ورد یه کم رفتم پایین با دیدن یادداشت‌های قدیمی‌ترم خوشحال شدم. فقط حیف بعضیاشون تاریخ ندارن. کاش وقت کنم آخر سال یه دور همه رو بخونم و به یه جمع‌بندی از تعاملات کاری امسالم برسم. به نظرم نیاز به یادآوری مسیری که اومدم و چیزایی که یاد گرفتم دارم.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۸ اسفند ۰۲

مسیر

بعد از ۴ ماه؛

آخرین جمله‌ی پست قبلیم این بود که «این می‌تونه یه شروع جدید باشه». خنده‌داره، چون حتی نمی‌تونم بگم شروعی در کار بود یا نه.

من تقریبا هیچ‌وقت شجاعت و قدرت اینو نداشتم که یه روز تصمیم بگیرم یه تغییر بزرگ ایجاد کنم و از فرداش خودم رو خیلی جدی توی اون مسیر ببینم. اغلب همه چیز رو خیلی آروم پیش برده‌م ولی عوضش سعی کرده‌م استمرار رو حفظ کنم. اینه که واقعا ثبت کردن کمکم می‌کنه یادم بیاد تو چنین مسیری‌ام. مثلا برمی‌گردم تو دفترم می‌بینم اول سال وزنم چقدر بوده و الان چند کیلو کم کردم. یا علامت‌های تقویم رو که چک می‌کنم می‌بینم واقعا از آذر تا الان اکثر روزها کنار کارم برای یادگیری بیشتر و کد زدن وقت گذاشته‌م، یا مثلا streak دولینگ بهم نشون می‌ده ۴۲۰ روزه که خورد خورد دارم اسپانیایی می‌خونم. اینا در حالیه که برنامه، رژیم، دوره یا کلاس خاصی در کار نبوده که قرار باشه تو مدت زمان مشخصی به یه سطحی از یادگیری یا نتیجه برسم.

نمی‌دونم درسته یا نه. گاهی وقتا هدف گذاشتن خیلی موثرتره. ولی شاید باید بپذیرم مدلم اینه که همه چیز رو آروم پیش ببرم. اینطوری وقتی از یه کاری می‌ترسم، می‌تونم به خودم بگم ببین تو فلان کارهای دیگه رو هم آروم جلو بردی و به نقطه‌ی خوبی رسیدی. پس اینو هم از کوچیک‌ترین قدم ممکن شروع کن. فقط شروعش کن و یه جایی ثبتش کن و ادامه‌ش بده.

پس همه‌ی اینا می‌تونن شروع‌های جدید باشن، اما نتیجه چیه وقتی هدف مشخص نداشته باشی؟ اینکه همیشه فقط بگی تو مسیرم فایده‌ای داره؟ وقتی مقصد مشخص نباشه، شروع کردن چقدر معنا داره؟

منظورم از هدف هم الزاما یه چیز بزرگ نیست. می‌تونه رسیدن به یه سطح کوچیک -ولی مشخص- از یادگیری باشه. می‌تونه انجام دادن یه پروژه با استفاده از آموخته‌ها باشه. می‌تونه رسیدن به یه عدد باشه. اما گاهی در همین حد هم هدف نمی‌ذارم چون از ددلاین گذاشتن فراری‌ام و شاید مشکل اصلی همینه. شاید برای همینه که گاهی برام مبهمه اصلا شروعی در کار بوده یا نه. و برای همین عادت می‌کنم به فقط قدم‌های کوچیک برداشتن و ریسک نکردن.

احساس می‌کنم مدت زیادی تو زندگیم نتیجه‌گرا بوده‌م (نمره، رتبه‌ی کنکور و...) و بعد که اومدم تعدیلش کنم سر خوردم این‌طرف طیف و کلا بی‌خیال نتیجه شدم. می‌فهمم که هنوز کمال‌گرام. فقط سبکش از «با شتاب کار کردن برای نتیجه گرفتن» تبدیل شده به «تو که نمی‌تونی پرفکت باشی، پس حالا اگه هم شروع کردی سرعتت مهم نیست». که در نوع خودش جالبه!

پ.ن. به هر صورت به نظر میاد حداقل تو مدل نوشته‌های اینجا تغییر خاصی در کار نباشه!

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۰ اسفند ۰۲

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب