۳-۹- تعطیلی

سلام

امروز هم مثل دیروز به خاطر نمی‌دونم سرما یا آلودگی و این چیزا نیمه تعطیله. درواقع دانشگاه‌ها هم تعطیلن و با اینکه من برای کارم می‌تونم بیام ولی دیروز نیومدم. شنبه لپ‌تاپم رو گذاشته بودم اینجا و دیروز رو بدون لپ‌تاپ زندگی کردم (!) و حالا امروز با وجود تعطیلی اومدم که کارهای دیگه‌م رو جلو ببرم. اما اول دارم می‌نویسم چون یه چیزی اذیتم می‌کنه: تعطیلی!

درواقع تعطیل شدن و عقب افتادن برنامه‌ها و آزاد شدن یه روزم، باعث شد استرس بگیرم. اولش فکر کردم از اون افسردگی‌های ناشی از خونه موندنه ولی خیلی زود دلیل اصلیش رو پیدا کردم: وقتی برنامه‌م پر بود و هر روز مجبور بودم بیام تا کار رو به‌موقع برسونیم، بهانه‌ی خوبی داشتم که کارهای دیگه رو پشت گوش بندازم. مهم‌ترینش اینکه دو ماهه پیگیر کار شرکت نشدم و چون اونا حقوقم رو نداده‌ بودن من هم نرفتم داکیومنت‌ها رو بهشون بدم. درستش این بود مرتب زنگ بزنم و حتی پاشم برم اونجا، ولی افتادم تو تله‌ی آشنای قدیمی: عقب انداختن و منفعل موندن، و به‌مرور مضطرب‌تر شدن برای پیگیری کار. و حالا که خبر رسیده پولشون جور شده و منتظر تحویل کارن، بازم سختمه تماس بگیرم چون تو ذهنم دارم اوضاع رو منفی و پیچیده می‌کنم.

کارهای کوچیک‌تر و کم‌اهمیت‌تر دیگه‌ای هم هست که عقب افتاده بودن و این یکی دو روز وقت خوبیه براشون اقدامی کنم.

به این نتیجه رسیدم که شاید راه حلش این باشه که یهو نرم تو دل چیزی، چون من دقیقا از همینه که اجتناب می‌کنم. شاید اگه هر کدوم از این کارها رو به قدم‌های کوچیک‌تر تجزیه کنم و به خودم قول بدم امروز یه قدم از هر کدوم رو برم و فردا قدم بعدی و به همین‌ترتیب تا آخر، بهتر جواب بده. یعنی تجربه‌م نشون داده که برای من اینطوری بهتر جواب می‌ده.

کاغذی که این قدم‌ها رو روش نوشتم بغل دستمه و به نظرم بهتره بیشتر از این وقت تلف نکنم. راستش فکر نکنم این تمایلم به عقب انداختن کارها هیچ‌وقت کاملا از بین بره :)) ولی اگه بتونم یه کمی هم مدیریتش کنم بازم خوبه.

خلاصه که اینطوری.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۶ آذر ۰۳

۲-۹-

اینجا و اونجا می‌خونم که بله؛ نوشتن روی کاغذ اثرات فلان و بهمان داره. اما کی تعیین می‌کنه؟ دیشب بعد از چند روز فاصله دوباره شروع کردم توی دفترم بنویسم و به جای اینکه آروم‌تر بشم، اعصابم از اینکه دستم زود درد گرفت و هر خط داشت خرچنگ‌قورباغه‌تر از قبل می‌شد خورد شد. پس هر جور و هر جا که عشقم بکشه می‌نویسم یا نمی‌نویسم!

نمی‌دونم کانال اون آقای مثلا نویسنده رو چرا هنوز دنبال می‌کنم وقتی نه دیگه پیگیر برنامه‌هاش هستم و نه حتی درست پست‌هاش رو می‌خونم. می‌تونم به راحتی پاکش کنم و آیدیش رو به لیست آیدی کانال‌های تو saved messages بیفزایم. هم‌چنین، کتاب. قبل از اینکه کتاب جدیدی شروع کنم باید تکلیف اون کتابی رو که قرض گرفتم و تا نصفش جلو رفتم مشخص کنم. یا می‌خونمش یا پسش می‌دم و بعد میرم سراغ یه جدید. چون اعصابم از اینکه هی روی میزم ببینمش دیگه خورد شده.

بعد هم دارم فکر می‌کنم این باگی که توی پنل بیان پیدا شده چرا بعد این همه وقت هنوز هست و کسی آیا اون پشت نیست برطرفش کنه؟ سایت بهخوان چرا هنوز اینقدر سخته؟!

توی اتاقم در حال حاضر چی بیشتر از همه اذیت می‌کنه؟ اون جعبه‌ی پر از کاغذ باطله. چرا دور نمی‌ریزم؟ چون حوصله ندارم ببرم بدم بازیافت و شاید هم دلم می‌خواد کاغذهای بیشتری جمع بشه که در ازای وزنش مایع ظرفشویی بیشتری گیرم بیاد. هرچند بار آخری که به جای کاغذ باطله‌ها مایع ظرفشویی بهم دادن دو سال پیش بود. اخیرا انگار پول ناچیزی کارت به کارت می‌کنن. حالا اگر رفتم بهتون میگم چقدر وزنش شد و چقدر پول دادن و باهاش می‌شه چی خرید. بعدش می‌تونیم یه مرثیه‌سرایی بکنیم دور هم.

دیگه چی اذیتم می‌کنه؟ کنترل نداشتن. در موردش باید بشینم مفصل بنویسم تا خودم بفهمم قضیه چیه! ولی مثلا کلافه می‌شم از اینکه برنامه‌م به صد تا فاکتور و آدم دیگه وابسته باشه. منظورم اینه که درسته یه جاهایی لازمه آدم منعطف باشه، ولی یه وقتا هم باید خودش تصمیمش رو بگیره و بذاره بقیه باهاش هماهنگ بشن. من تو این مورد دوم ضعف دارم و زیادی ملاحظه‌ی بقیه رو می‌کنم و همه‌ش هم ضربه می‌خورم. چون دیگه آدما فکر می‌کنن من منعطفم (اگر نگن علاف) و انتظارات اشتباهی پیدا می‌کنن و همیشه آخرش یه جوری دلخوری پیش میاد.

البته اینطور که معلومه تمایل زیادی هم به کنترل داشتن و اصلاح آدمایی که خودشون می‌خوان بقیه رو اصلاح کنن پیدا کرده‌م! که مشخصا دور باطله و از این هم دارم اذیت می‌شم و دلخوری توش پیش میاد. راه حلش رها کردنه ولی مقاومت در برابر وسوسه‌ی گیر دادن به طرف سخته واقعا! مخصوصا که میگم، انگار ناخودآگاه می‌خوام رفتارهای مشابه خودش رو تلافی کنم.

نمی‌دونم چی شد پنل بیان رو باز کردم اصلا. امروز چهلم بابابزرگم بود و کل روز خارج از تهران بودیم و دو ساعته که رسیدیم خونه. منم داشتم جمع‌وجور می‌کردم و حتی خیال نداشتم بیام پای لپ‌تاپ. بعد فقط اومدم چند تا چیز کوچیک رو چک کنم و یهو حس کردم مغزم داره منفجر می‌شه و کاغذ جوابگو نیست. اینطوری شد خلاصه. دلم برای این پست‌های پراکنده‌ی تخلیه‌ی ذهنی تنگ شده بود!

  • فاطمه
  • جمعه ۱۶ آذر ۰۳

۱-۹- شتاب

بارها شده دلم خواسته بهش بگم به جای اینکه تو وقت استراحت سریع بری سراغ اینستا، پاشو برو بیرون یه قدمی بزن و یه هوایی بخور (یا حتی بریم). ولی احساس می‌کنم گفتنش جالب نیست.

از اینکه ح و ف نمازهاشون رو اینقدر سریع می‌خونن حرصم می‌گیره و موندم چطوری می‌شه اصلا! خودم هم چندان آروم نمی‌خونم ولی این دو تا همیشه زودتر تموم می‌کنن. غذا خوردن‌شون هم همینطوریه. اون بار با ف ناهار می‌خوردیم و اون که تموم کرد تازه دوستش رسید. من با دوستش تموم کردم!

یه بار قبل ناهار رفتیم دستمون رو بشوریم و من زودتر ازش اومدم بیرون. گفت چه زود شستی! خب، ظاهرا این تنها کاریه که سریع‌تر انجام می‌دم.

توی خونه اغلب این شوخی رو داریم که موقع بیرون رفتن مامانم خیلی زود حاضر می‌شه.

به نظرم نمیاد اونقدری وسواس داشته باشم. تنبل و بی‌خیال هم نیستم، اتفاقا یه حدی از اضطراب همیشه باهامه. ولی انگار آدم‌های اطرافم زیادی عجله دارن.

اون سری داشتم ظرف می‌شستم که بهم گفت زود باش منم می‌خوام بشورم. گفتم هولم نکن، نمی‌دونم چرا -نه فقط شما- همه اطرافم اینقدر عجله دارن! بذار می‌شورم صدات می‌کنم.

البته منم سریع راه میرم؛ توی پیاده‌رو یا ایستگاه مترو دلم می‌خواد آدم‌های کند سر راهم رو بزنم کنار!

نمی‌دونم چطور می‌تونم آدم‌ها رو یه کم آروم کنم. اصلا وظیفه‌ی منه؟ ولی دلم می‌خواد یه کم آروم‌تر ببینم‌شون. دلم می‌خواست می‌تونستم خیال‌شون رو راحت کنم.

واقعا احساس نیاز می‌کنم که در طول روز یه کار بدون عجله انجام بدم و گذر زمان (حتی شده یه ربع) برام مهم نباشه. گاهی تو تایم استراحت با ح می‌ریم قدم می‌زنیم و حرف می‌زنیم. وقتی میام خونه گاهی کتاب می‌خونم. تازگی چند تا اوریگامی هم درست کردم. نمی‌گم موثر نیست ولی باز هم ذهنم مدام درگیره. سکوت که باشه ذهنم شروع می‌کنه به فکر و خیال، حتی اگه مشغول کاری باشم. کمتر می‌نویسم و این رو دوست ندارم.

افتادیم تو بدوبدوهای روزمرگی و اگر بخوایم یه وقت خالی به خودمون اختصاص بدیم، یه فعالیت آروم انجام بدیم یا صرفا فقط فکر کنیم، احساس گناه می‌کنیم. فکر می‌کنیم داریم جا می‌مونیم، از بقیه یا از ددلاین‌ها. باید مدام در حال کاری باشیم و اگه چند تا کارو با هم انجام بدیم چه بهتر! چون شاید این راهیه که پیدا کردیم تا از درست روبه‌رو شدن با خودمون و مسائل دیگه فرار کنیم.

  • فاطمه
  • جمعه ۹ آذر ۰۳

۱-۸

سلام

می‌خواستم روز تولدم بیام و یه جمع‌بندی از یادداشت‌های ۴۰ روز قبلش بکنم. بالاخره می‌شد یه چیزی از توشون بیرون کشید نه؟ درواقع شب تولدم یهو به این نتیجه رسیدم هیچ فایده‌ای نداره و هیچ شروع تازه‌ای در کار نیست (پارسال برای خودم نوشته بودم: این می‌تونه یه شروع تازه باشه)! و بعد توی مترو برای فرار از افکارم طاقچه رو باز کردم و تلنگر همون‌جا بود؛ تو کتابه نوشته بود طبیعیه وقتی یه تغییری رو شروع می‌کنید یه جایی حس کنید دیگه پیشرفتی ندارید. چنین جایی باید بازنگری کنید و روش‌تون رو آپدیت کنید. (مثل وقتی تو باشگاه وزنه اضافه می‌کنیم.)

پس چهارشنبه رو با انرژی شروع کردم و خوشحال بودم که دوستم اومده پیشم، تا بعدازظهرش که خبر رسید پدربزرگم فوت کرده. بیشتر از ناراحتی، حسی شبیه خلا‌ٔ داشتم. انگار دیگه اون روز مال من نبود. گذاشتم کیکی که دوستم آورده بود رو بخوریم (بدون تولدبازی) و بعد بهش گفتم. (قبلش فقط به یه نفر گفتم اونم چون بخشی از تلفنی حرف زدنم رو شنیده بود و گیر داده بود چی شده). شب که یه دوست صمیمیم بهم پیام داد تبریک بگه اصلا بهش نگفتم. می‌خواستم چند دقیقه‌ی دیگه از اون روز فقط مال خودم باشه. یه کمی از این بابت احساس عذاب وجدان دارم. ولی به نظر خودم اونقدرم خودمحور نبودم. جمعه که بعد از دو سال و خورده‌ای تو اینستاگرام یه استوری گذاشتم از خاکسپاری (البته اگه چند وقت پیش که یه عکسی که همه می‌ذاشتن رو منم share کردم در نظر نگیریم)، با اینکه مسیج‌ها رو بسته بودم دیدم عه، یه عالمه کامنت تسلیت و همدلی از دوستام! چقدر رو حال آدم اثر داره و حواسم نبوده. این وسط دو نفر از دوستایی که به‌واقع خیلی تفاوت داریم و دیگه خیلی وقته باهاشون در ارتباط نیستم، پیام‌های خیلی دلگرم‌کننده‌ای دادن. کی فکرشو می‌کرد؟ خودم اگه بودم به یه تسلیت ساده بسنده می‌کردم. یعنی من آدم بیخودی شدم؟

حالا خلاصه اگه تونستید ممنون می‌شم شما هم صلواتی فاتحه‌ای چیزی بفرستید.

اینجا رو باز کرده بودم چیز دیگه‌ای بنویسم، از کلافگی امروزم. ولی یادم نمیاد دقیقا چی رو می‌خواستم بگم. فکر کنم بتونم اینطوری خلاصه‌ش کنم که: گاهی حس می‌کنم جای چندان درستی نیستم و اقدام قاطعی هم برای بیرون اومدن از این وضعیت انجام نمی‌دم، ولی چسبیدم به جنبه‌های مثبتش و توهم اینکه می‌تونم همینطوری هم اوضاعو بهتر کنم. گاهی وقتا هم واقعا پیشرفت رو می‌بینم، ولی هر چند روز یه بار هم به این نتیجه می‌رسم که هیچ فایده‌ای نداره. نکته اینجاس حس می‌کنم انرژی لازم برای تغییر رو ندارم. اینطوری می‌شه که آدما می‌چسبن به روزمرگی‌هاشون و دنبال اهداف و رویاهاشون نمی‌رن؟

ببخشید بابت مثبت نبودن متن. شاید با نوشتن بهتر بشم.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۴ آبان ۰۳

۱-۷- سخنرانی!

سلام. تو پست قبل از یه چالش شخصی حرف زدم. خب، نتونستم اون‌طور که دلم می‌خواست اینجا ازش بنویسم ولی مهم نیست. هر روز برای خودم می‌نوشتم. متوجه شدم که انجام یک‌سری کارها، پیگیری‌ها و حرف زدن‌ها هنوز برام سخته و عقب‌شون می‌ندازم. مثلا حقوقم رو توی شرکت نداده‌ن و قرار هم شده بود از مهر نحوه‌ی همکاری پروژه‌ای بشه. من تصمیم داشتم بگم اول باهام تسویه کنن بعد کار جدید می‌گیرم. نتونستم بگم! البته پروژه‌هه رو هم هنوز نگرفتم ولی به نظرم بهتر بود این جمله رو قاطعانه بهشون می‌گفتم. البته که این وسط یک بار زنگ زدم (بعد از اینکه چند روز هی عقبش انداختم!) و فقط راجع به این صحبت شد که پولم رو به محض اینکه فلان اتفاق بیفته میدن و این فلان اتفاق نمی‌دونم چرا نمی‌افته. به نظرم نباید خیلی به این شرکته امید داشته باشم. خلاصه می‌شه گفت از مهر سر این کار نرفتم ولی درگیر پروژه‌های دیگه‌ای بودم. نمی‌دونم چرا از این دانشگاه لعنتی نمی‌تونم دل بکنم! شاید چون این سبک پروژه‌ای کار کردن برام جذاب‌تره و به واسطه‌ی افراد و امکاناتی که باهاشون کار می‌کنم فعلا اینجا امکانش برام فراهمه. وگرنه با استادها و کلاس‌ها کاری ندارم.

بگذریم. دیروز به یکی از بزرگ‌ترین ترس‌هام غلبه کردم. البته "غلبه" کلمه‌ی درستش نیست، بهتره بگم باهاش مواجه شدم. چون می‌دونم ده بار دیگه هم پیش بیاد باز بابتش استرس می‌گیرم. اونم ترس از صحبت کردن جلوی جمعه. من هیچ‌وقت ارائه‌ی کنفرانسی نداشته‌م یا سر کلاس تدریس نکرده بودم. ارائه‌هام در حد پروژه‌های کلاسی بودن و دفاع ارشدم هم مجازی بود.

چند ماه پیش با یه پزشک پروژه‌ای رو شروع کردیم و این بین یهو قرار شد کارمون رو تو کنگره‌ی سالانه‌ی اون پزشک‌ها هم ارائه کنیم! ما دو نفر بودیم و گرچه دو تا دانشجو رو هم این وسط به کار گرفته بودیم، خودمون دو تا قرار بود بریم برای ارائه. دو سه هفته‌ای درگیر درست کردن اسلاید و دعوا کردن سرشون بودیم! تا بالاخره به یه چیزی که مورد توافق جفتمون بود رسیدیم و قرار شد بخش اول رو اون بگه و بخش دوم که عملا توضیح خود پروژه بود با من باشه.

و دیروز من برای اولین بار رفتم روی سن یه سالن بزرگ، سالن اصلی مرکز همایش‌های برج میلاد، به‌عنوان سخنران!

سالن پر نبود ولی ابهت داشت. جرئت نداشتم ارتباط چشمی برقرار کنم و فقط برای اینکه سرم همه‌ش توی لپ‌تاپ نباشه صندلی‌های خالی رو نگاه می‌کردم و برای اونا توضیح می‌دادم :)) بعد از چند جمله‌ی اول متوجه شدم باید به میکروفون نزدیک‌تر وایسم و صدام تا الان ضعیف بوده. اینجا تازه صدام رو که توی سالن پخش می‌شد شنیدم. الان یادم نیست واقعا صدام می‌لرزید یا نه، ولی یادمه چند بار متوجه لرزش دستم شدم و از ذهنم گذشت که با دستام باید چه کار کنم! با همه‌ی این احوالات، به نظرم تونستم داستان کارمون رو روان تعریف کنم. حتی یه جا از چارچوب جملاتی که قبلا برای خودم چیده بودم خارج شدم و به ارائه‌ی دکتر قبلی اشاره‌ای کردم. وسط ارائه متوجه شدم نصف اسلایدها رو همینطوری اومدم جلو بدون اینکه بخوام به نوت‌ها نگاه کنم. البته امکانش هست کلیدواژه‌ای رو جا انداخته باشم، ولی اینطور نبود که چیزی یادم بره و ذهنم قفل بشه (اتفاقی که روز قبلش حین تمرین برام افتاد). ما کلا برای ارائه‌مون تایم کمی داشتیم که تازه بین دو نفرمون تقسیم شده بود، حرفای من هم حداکثر یک‌ربع طول می‌کشید ولی اونجا تقریبا ۱۰ دقیقه‌ای تموم شد. بعدش که اومدیم بیرون، یه دوست دیگه که اومده بود ازمون عکس بگیره بهم گفت خوب و روون گفتی، و از فیدبکش خوشحال شدم. می‌دونم ارائه‌ی بی‌نقصی نبود، از دیروز هی یاد بعضی جملاتم میفتم و به خودم میگم کاش فلان‌جور می‌گفتمش. ولی سریع به خودم یادآوری می‌کنم که هر چی بود از پسش براومدم!

این چیزی که تعریف کردم، می‌دونم شاید از بعضی جهات کار خیلی بزرگی هم نباشه و برای خیلی‌ها راحت‌تر از این حرفا باشه، ولی حس کردم باید جزئیاتی که یادم مونده رو ثبت کنم. خیلی وقت پیش یه تیکه از یه فیلم رو دیدم که مورگان فریمن توش میگه اگه کسی دعا کنه خدا بهش صبوری/شجاعت/... بده، خدا همینطوری بهش اون ویژگی رو میده یا فرصتی بهش میده که توش صبور/شجاع باشه؟ اونجا فهمیدم من احتمالا از فرصت‌ها خوب استفاده نمی‌کنم. الان می‌دونم اگه دوباره چنین موقعیتی پیش بیاد بازم استرس خواهم داشت، ولی حداقل این ذهنیت که یه بار قبلا انجامش دادم بهم اعتماد‌به‌نفس می‌ده. برای همین، بیشتر از هر چیزی از این خوشحالم که این بار از چنین فرصتی فرار نکردم :)

  • فاطمه
  • جمعه ۲۰ مهر ۰۳

۲-۶- چالش، روز ۱

امروز یه چالش شخصی برای خودم شروع کردم. اول دلم می‌خواست هر روز توی وبلاگ ازش بنویسم ولی این کار سختش می‌کنه؛ هم از نظر زمانی که شاید نتونم بذارم و هم از این نظر که بعضی روزا ممکنه یادداشت‌هام شخصی‌تر باشن و نمی‌خوام چیزی رو سانسور کنم. مثلا همین امروز برای خودم یه جملاتی نوشتم و بعد احساس کردم با اینجا گذاشتنش راحت نیستم. به هر صورت یه جور چالش یا چله دارم تا ۴۰ روز آینده، و اینی که از شب عید داره شروع می‌شه رو به فال نیک می‌گیرم. برنامه‌م روزانه یه بخش ثابت داره و یه بخش متغیر. قرار نیست عادت جدیدی بسازم یا کتاب خاصی رو بخونم یا از این‌جور کارها. قراره هر روز یه جایی خودمو گیر بندازم، و سعی کنم به جای پیچوندن و فرار کردن بهتر خودمو ببینم. می‌خوام از توی سرم بیام بیرون و کاری که ازم برمیاد رو در عمل انجام بدم یا حرفی رو که لازمه واقعا بیان کنم. قراره حواسم جمع بشه که کارها رو عقب نندازم. قراره به جای شروع کردن یه سری کار و کتاب و دوره‌ی جدید، کارهای فعلی رو جمع‌وجور و دانسته‌های قبلیم رو مرور کنم. کارهای عقب‌افتاده و پیگیری‌های زیادی هست که لازمه سراغشون برم ولی نمی‌خوام دیگه یه لیست بنویسم و از حجم چالشی که برام داره از جلوی چشمم دورش کنم! این بار لیست رو که بنویسم، فقط برای یه موردش برنامه‌ریزی می‌کنم و اولین قدم رو برمی‌دارم. قراره هر روز چند دقیقه‌ای وقت بذارم و از اقدام‌های اون روزم این راستاها -هرچی که اون روز پیش اومده بود- بنویسم. هنوز نمی‌دونم چطور قراره بهش انسجام بدم، ولی می‌خوام صرفا با همین ذهنیت شروعش کنم ببینم به کجا میره.

واسه اینکه جدی بگیرمش، سعی می‌کنم چند روز یه بار یه گزارشی هم اینجا بدم.

عیدتون مبارک!

  • فاطمه
  • جمعه ۳۰ شهریور ۰۳

۱-۶-

سلام

یک ماه اخیر واقعا سنگین بوده؛ از نظر بار کاری و هم‌چنین مسئولیت‌هام توی خونه. مامان یک ماه پیش رفت یه سفری (چون که باید پیش خاله‌م می‌بود یه مدت) و تا هفته‌ی بعد هم نمیاد. و به هر صورت، یه بخشی از کارهای خونه رو دوش من افتاد مثل آشپزی و این چیزها. قبلش آشپزی کلا فعالیت مورد علاقه‌ی من نبود و توش اعتمادبه‌نفس نداشتم. الان بعد از پخت موفق چند تا از غذاهایی که فکر می‌کردم خیلی سخت باشن، از نظر ذهنی به خودم مطمئن‌ترم ولی همچنان بهش علاقه‌ی خاصی ندارم. هرچند دیشب با اینکه اول نمی‌خواستم چیزی درست کنم، متوجه شدم به خاطر فرار از فکر و خیال و کارای بیهوده، رفتم ایستادم پای گاز. پناه جدیدی پیدا کردم گویا.

داشتم یه کم پیش یه تعداد از وبلاگ‌های به‌روز شده رو می‌خوندم و انگار که این کار چرخ‌دنده‌های بخش نوشتن مغزم رو روغن‌کاری کرد. دوست دارم بتونم بنویسم بدون اینکه خاطره تعریف کنم. یعنی راجع به خود اون موضوعی بنویسم که رو مخمه. مثلا به جای اینکه با جزئیات تعریف کنم دیروز فلانی فلان حرفو زد و با اینکه منظوری نداشت من ناراحت شدم، خود اون موضوع ریشه‌ای رو بیام بنویسم.

یعنی مثلا بگم: واقعا سردرگمم و اینکه هر آدم رندومی بخواد از دیدگاه خودش بهم یه سری توصیه بکنه و فکر کنه خدا اونو جلو راه من قرار داده که حرفاشو بشنوم رو مخمه. هرچند که حرفاش درست هم باشن!

یا بگم: هرچند تو سه ماه گذشته کلی چیز یاد گرفتم و پیشرفت کردم، یادگیری هنوز درد داره.

یا: چقدر تعادل پیدا کردن بین اون چیزی که می‌خوای باشی و اون چیزی که محیط ازت می‌خواد سخته. منظورم مشخص کردن قاطعانه‌ی حد و مرزهاس؛ چه تو بُعد شغلی چه روابط فردی. حد و مرزهایی که عملا شخصیت و هویت تو رو می‌سازن.

یا: دلم برای دوستام تنگ شده.

یا: حرف عمیق زدن با این آدم برام خوشاینده. آدمی که در حالت عادی یا همه‌ش به شوخی و مسخره‌بازی می‌زنه یا یه قلدری خاصی تو رفتارش داره. ولی گاهی که صحبتای جدی پیش میاد انگار یه بعد دیگه‌ی شخصیتش رو می‌بینم. (البته نه اینکه الزاما در همه چیز باهاش موافق باشم یا بحثامون نتیجه‌ی مشخصی داشته باشه!)

و اینکه: آدم‌ها چقدر می‌تونن لایه‌های عمیق‌تر از ظاهرشون داشته باشن، نه؟ مثلا یه افرادی هستن که بالاتر از خودت می‌بینی‌شون (مثلا چون فقط در حوزه‌ی کاری اونا رو می‌شناسی و اونجا هم خیلی خفنن)، و بعد مکالمات یا موقعیت‌هایی پیش میاد که می‌بینی چقدر اونا هم -چطور بگم- انسانن و ممکنه ضعف‌هایی داشته باشن. و اون فاصله‌ی ذهنی اینجا کمتر می‌شه و دیگه اونقدر به خودت سخت نمی‌گیری که نقطه ضعف‌هات رو نشون ندی.

فکر کنم برای امروز کافی باشه.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۲ شهریور ۰۳

۲-۵- همچنان از کار و حواشی کار

سلام

(برای بار هزارم به خودم می‌گم بیا و فقط بنویس.)

۱) این هفته خیلی خسته‌کننده بود. یه گرهی افتاده بود توی کارمون و انگار هر چی بیشتر دنبال راه حل می‌گشتیم، بدتر جواب می‌گرفتیم. آخرش تصمیم گرفتیم برگردیم به همون حالت اولی که جواب می‌داد، همون رو ارائه بدیم تموم بشه بره. به همه‌ی ساعت‌های اضافه‌ای فکر می‌کنم که برای کاری گذاشتم که ازش جواب نگرفتیم. شاید بگید عوضش می‌دونی چیا جواب نمی‌ده ولی مسئله اینجاست که در این مورد هم خیلی مطمئن نیستم! فکر می‌کردم کدهایی که زدم به قدر کافی منعطف هست، ولی فهمیدم خروجیْ بیش از حد انتظارم به سخت‌افزارهای مختلفی که باهاش تست می‌گیریم بستگی داره. اوکی، حداقل فهمیدیم سخت‌افزار-محوره. حالا چی؟

۲) تو مجموعه یه تعداد خانم هستن، ولی تو شرکت ما من تک‌دخترم. بعد واقعا گاهی حس می‌کنم که نیاز دارم در طول روز بشینم با یه دوستِ دختر حرف بزنم و خسته می‌شم از جمع آقایون با اینکه در کل باهاشون اوکیم. تعداد دوستایی که باهاشون در ارتباطم یا رفت و آمد دارم و همینطور زمانی که باهاشون می‌گذرونم کم شده (به خاطر مشغله‌هایی که همه‌مون داریم)، ولی متوجه این شدم که باید توجه جدی بکنم به این مسئله.

۳) اخیرا بیشتر به این فکر می‌کنم که دارم زیاد کار می‌کنم و به جنبه‌های دیگه‌ی زندگیم نمی‌رسم. از خودم می‌پرسم خب مثلا می‌خواستم چه کارای دیگه‌ای بکنم؟ و بالاخره یه لیستی با اولویت‌های مختلف وجود داره. بعد به این نتیجه می‌رسم انگار اون کارایی که دوست دارم بکنم برام اولویت کافی ندارن وگرنه کافیه براشون اقدام کنم و اون وقت جاشون رو تو برنامه‌م پیدا می‌کنن؛ چون برنامه‌ی کاریم به قدر کافی انعطاف داره. کار بهانه‌س، مشکلم اقدام نکردنه.

۴) داشتم تخفیف‌های چله‌ی تابستون طاقچه رو نگاه می‌کردم که متوجه شدم تعداد زیادی از کتاب‌هایی که تو لیست نشان‌شده‌هام بوده به طاقچه بی‌نهایت اضافه شده‌ن. خلاصه یه عالمه کتاب خریدم و الان n+یه‌عالمه کتاب نخونده دارم (n تا از هم قبل بوده که نمی‌دونم چند تاس)، همراه با عذاب وجدان ناشی از نخوندن‌شون. ولی در حال حاضر همین که در طول روز تو مترویی جایی برسم چند صفحه‌ای بخونم راضیم می‌کنه. و اینکه دلم می‌خواد دوباره درباره‌ی کتاب‌هایی که می‌خونم بنویسم یا حرف بزنم. ولی لازمه‌ش اینه که اول خونده بشن :))

۵) تو صحبتای روزمره‌ای که اخیرا با دوست و همکارها پیش میاد، زیاد پیش میاد حس کنم دانش و مطالعاتم تو زمینه‌های مختلف کمه؛ با وجود اینکه تا الان فکر می‌کردم تک‌بعدی نبودم و بالاخره تا یه حدی دنبال کنجکاوی‌ها یا مسائل روز رفته‌م. حالا مشکل توان حرف زدن درباره‌شونه یا اینکه مسائل برام عمیق جا نیفتادن و فراموش‌شون کردم؟ یا شاید هم با آدمایی هم‌صحبت می‌شم که از قضا بیش از حد اعتماد به نفس دارن و خیلی به دیگران فضای حرف زدن نمی‌دن؟ به هر صورت یه نیاز جدید پیدا کردم که انگار قبلا برام مطرح نبوده؛ اینکه به چیزهایی مسلط باشم و بتونم ارائه‌شون بدم. اینکه حرف به‌دردبخور و موثری برای گفتن داشته باشم.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۲ مرداد ۰۳

۱-۵- کار جدید

سلام به هر کی که هنوز به اینجا سر می‌زنه :)

دو ماه از پست قبلی می‌گذره و یک ماهه که می‌خوام بیام و از اون بازه‌ی یه هفته‌ای بگم که توش دو بار از منطقه امنم بیرون اومدم. اولیش یه پنجشنبه‌ای بود که رفتم سفر. یه سفر یه روزه با توری که قبلا هم همراهشون سفرای یک روزه رفته بودم. ولی این "قبلا" به قبل از کرونا برمی‌گشت و دوباره بابت قرار گرفتن تو جمع آدمایی که هیچ‌کدوم رو نمی‌شناختم استرس داشتم. اما رفتم و خوش گذشت (سفرنامه‌ش رو توی کانال گذاشتم).

سه‌شنبه‌ی بعدش رفتم یه جا مصاحبه. همون کسی که تو پست قبل گفتم پیشش پروژه گرفته‌م (آقای ف)، منو به اینجا معرفی کرده بود و حالا یک ماهی هست اینجا می‌رم سر کار. کار جدید، چالش‌های جدید. از اونجایی که حوزه‌ی کاری‌شون خیلی برقیه و من فقط یه گوشه از داستانو بلدم، فعلا گفته‌م تا آخر تابستون میام تا هر دو طرف بتونیم یه ارزیابی داشته باشیم. تا اینجا اوکی بوده اما خب تا الان فقط یه تسک دستم بوده. برای یادگیری مباحث جدید مشتاقم ولی خیلی وقتا هم دچار imposter syndrom می‌شم؛ می‌ترسم یه کاری بهم بگن و هیچی ازش بلد نباشم. در ظاهر همه چیز مرتبه ولی می‌ترسم سوالاشون انحرافی باشه و یهو مچمو بگیرن بگن که ببین فلان چیزو بلد نیستی! با اینکه دارن از تسک‌های بعدی حرف می‌زنن و این لابد یعنی کارم تو این یک ماه خوب بوده، از این نگرانی‌ها و افکار زیاد میاد سراغم. الان کمتر شده ولی هنوز هست. چهارشنبه یه بازدیدی قرار بود بشه از شرکت که از همه‌ی نیروهای پاره‌وقت و پروژه‌ای و هر کی سراغ داشتن خواسته بودن بریم (من پاره‌وقتم و روز کاریم نبود). ف هم یه دوستشو آورده بود (آقای ب) برای مصاحبه که به اونم پروژه بدن. بعدا برام تعریف کرد موقع مصاحبه، مهندسه به ب گفته ما دنبال یکی هستیم که پشتکار داشته باشه، مثل خانم فلانی (یعنی من). اینقدر که این آدم همیشه نیمه خالی لیوانو می‌بینه اول فکر کردم داره مسخره‌م می‌کنه ولی انگار جدی می‌گفت. یه کمی خیالم راحت شد.

ب رو من از قبل می‌شناختم چون پارسال میومد دانشگاه و یه قسمت از پروژه‌مون رو داده بودیم دستش. همون روز حرف از این چند ماه شد و من دیدم اونم هی بین کارای مختلف جابه‌جا شده. حس خوبی بود حرف زدن باهاش، چون این یه ماه مدام بین آدمایی بودم که انگار دیگه می‌دونستن با زندگی‌شون -حداقل بُعد شغلی زندگی‌شون- دارن چه کار می‌کنن و این به منی که وارد فیلد جدید شده‌م حس عقب بودن می‌داد. این مدت بیشتر از هر کسی با ف حرف می‌زدم و اون کلا اینطوریه که در ظاهر می‌دونه داره چه کار می‌کنه و می‌خواد راهو به تو هم نشون بده و همه چی رو بهت یاد بده. که خیلی وقتا خوبه، ولی گاهی اعصاب‌خردکن می‌شه. البته گاهی اونم بین حرفاش از سردرگمی‌هاش می‌گه. خلاصه همه‌مون کمابیش سردرگمیم توی زندگی، حتی اگه به حدود ۳۰ سالگی رسیده باشیم بازم محتمله. به این نتیجه رسیدم خوبه با آدمای مختلف از این مسائل حرف بزنم.

پروژه‌ی قبلی که تو دانشگاه گرفته بودم تقریبا تموم شد و در مورد فاز جدیدش گفته‌م که فقط به نفر بعدی کارو یاد میدم. پروژه‌ی جذاب دیگه‌ای هم بهم پیشنهاد دادن که واقعا می‌تونست تو مسیر خوبی قرارم بده (حوزه‌ی کاری مورد علاقه‌م بود)، اما گفتم نه. هم می‌خواستم سرم خلوت بشه یه مدت و کارهای خورده ریزی که این چند ماه شروع کردم رو جمع کنم، هم دیدم کار جدید با وجود پاره‌وقت بودنش به قدر کافی ازم انرژی می‌گیره و این یکی پروژه هم از نظر فنی چالش‌های خودشو داره، و هم اینکه طرف شیش ماهه داره راجع به این پروژه حرف می‌زنه و معلوم نیست سر و تهش کجاس. حالا شاید اینجا یه کم ثبات پیدا کنم برگردم اون‌طرف بازم یه پروژه‌ی کوچیک بگیرم.

البته کار قبلی تمومِ تموم نشده؛ داکیومنت بهشون تحویل ندادم. این تسک اخیر تو شرکت جدید هم رسیده به مرحله‌ی مستندسازی. و عجیبه که فکر می‌کردم برام خیلی کار روالی باشه چون حین کار یه سری مراحلو می‌نوشتم و کلا با نوشتن اوکیم. ولی الان یه کم تو جفتش گیر کردم و تازه هر دو طرف هم ترجیح میدن براشون ویدیو ضبط کنم تا اینکه بنویسم. اینم یه چالش جدید.

خلاصه که اینطوری می‌گذره فعلا. گفتم بیام بعد از دو ماه یه آپدیتی بدم. خیلی دلم می‌خواد بتونم همت کنم و بیشتر بنویسم.

  • فاطمه
  • جمعه ۵ مرداد ۰۳

۲-۲- یک سال

اواسط اردیبهشت شد یک سال که من حضوری اومدم اینجا کار کنم. تو اون چند روز خیلی می‌رفتم دنبال نوشته‌های پارسالم که ببینم روزای اول چه حس و حالی داشتم. خیلی چیزا رو هم شاید ننوشته بودم، مثلا انتظار داشتم در مورد بعضی آدما یا بعضی کارها بیشتر نوشته باشم ولی ظاهرا اون زمان برام خیلی موضوعیت نداشته.

روزی که دقیقا می‌شد یک سال، یکی از بچه‌ها یه هدیه/سوغاتی برام آورد. دلیلش فکر نکنم ربطی به تاریخ اونجا اومدنم داشت، صرفا چون منم قبلا چیزهایی برده بودم و این‌ها، اونم حالا یه چیزی آورده بود. اما همزمانیش برام جالب شد.

پروژه‌ی اصلی که باعث اینجا اومدنم شده بود تقریبا تمومه. تا آخر خرداد قراره همه چیش رو تحویل بدم و این رو هم گفته‌م که اگه احیانا بخواد وارد فاز سوم بشه، من قولی نمی‌دم که باشم. واقعیت اینه که چند بار از صحبتای مدیرم برداشت کرده بودم فکر می‌کنه من تا ابد اینجام و این پروژه رو تا هر موقعی باشه ادامه میدم! ولی باید بهش می‌گفتم که واقعا کارش خسته‌م کرده و بعد از این مدت دیگه برام یادگیری‌ای نداره.

در همین حین یکی از بچه‌ها که چند ماه پیش از اینجا رفته بود، منو به استادش معرفی کرد و اون یه پروژه‌ی کوچیک بهم داد. بعدشم خودش یه کاری بهم پیشنهاد داد و من اول به عنوان کمک رفتم پیشش، بعد دیدم جالبه (پولش هم خوبه D:) و حس کردم می‌تونم مدیریتش کنم، پس قبول کردم.

بامزه‌س که آخرش به دانشکده برق و پروژه‌های اونا کشیده شدم. قبلا که صحبتش پیش میومد بهش می‌گفتم من از این کارای شما دوست ندارم و بلد نیستم، در حالی که ته دلم بدم نمیومد یه ذره امتحانش کنم. چیزی که از شاید ۶ سال پیش سعی می‌کردم برم سمتش و -در ترکیب با رشته‌ی خودم- امتحان کنم، ولی انگار نمی‌تونستم از یه حدی بیشتر واردش بشم. هر بار یه چیزی می‌شد و منم زود بی‌خیال می‌شدم و پیگیر نبودم. شاید برای همین بود کلا یه جایی تصمیم گرفتم بی‌خیال اون حوزه بشم. اما جالبه که الان از مسیر دیگه‌ای به این سمت برگشته‌م.

و با اینکه تو بازه‌ای‌ام که کارهای زیادی قبول کردم و از این نظر تحت فشارم، اما در مجموع حس بهتری دارم. چون یکنواختی کار قبلی و بودن تو محیطی که هر روز آدمای کمتری میومدن، دیگه داشت اذیتم می‌کرد. عملا سر این یکی کار ذهنم به چالش کشیده می‌شه و مرحله به مرحله از جواب دادن کدها کیف می‌کنم :))

اون روزی که شد یک سال، رفته بودم یکی از آهنگای قدیمی آناتما رو گوش می‌دادم: Flying. چند روزی بود افتاده بود تو مغزم ولی اون روز تازه متوجه این قسمتش شدم:

Feel so close to everything now
Strange how life makes sense in time

آره، عجیبه که بعد یه سال چطور خیلی چیزا جای خودشونو پیدا می‌کنن. قلق کارها و آدم‌ها دستت میاد و کم‌کم حس می‌کنی داری مسیرتو پیدا می‌کنی. می‌دونی هم که همیشه کلی راه برای رفتن هست، ولی همین که کمی از دایره‌ی امنت بیرون اومدی و مسیر واضح‌تر شده، کافی نیست که برای یه لحظه هم شده فکر نکنی از همه چی عقبی و به جاش از خودت احساس رضایت پیدا کنی؟ :)

  • فاطمه
  • جمعه ۲۸ ارديبهشت ۰۳

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب